eitaa logo
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
70 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
عکسهای راهپیمایی امروز 😍
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_بیست_و_دوم🌱 #خون_نامه _آهای برادر! +چیه؟ _مال این جایی؟ +فکر کن هستم. تازه واردی؟ _امروز
🌱 رضا شرط دوم را گفت: _ده باز زیر آتش دشمن، می‌ری رو خاکریز و با صدای بلند فریاد می‌زنی: می‌خواهم از خدا به دعا صد هزار جان! تا صد هزار بار بمیرم برای تو! سلیم به صورت رضا که زل زد.رضا ادامه داد: _البته شرط اجباری نیس. موافقی قضیه گذاشتن شرط رو برات بگم؟ +بله! 《اون روز همه از ترس آتیش دشمن کُپ کرده بودیم پشت خاکریز.هرچه می‌خواستیم بلند بشیم و طرف دشمن آتیش کنیم، جرأت نمی‌کردیم. کماندوهای دشمن آتش می‌کردن و پیش می‌آمدن. یه وقت لابلای صدای انفجار خمپاره‌ها صدای هاشم رو شنیدم《خوابیدی؟ بلند شو!》گفتم: نمی‌بینی چه آتیشیه؟ ساکت و خونسرد بالای سرم ایستاده بود! زخم بازویش را دیدم! خون تا پشت دستش شُر کرده بود پایین. نیم خیز که شدم، خمپاره زمین خورد و دوباره چسبیدم به زمین. ترکش خمپاره هوا را می‌شکافت. داشتم خودم را می‌خوردم. گفتمش: هاشم دراز بکش! نگاهی به بقیه انداخت که کُپ کرده بودند پشت خاکریز. نالید:《این‌جوری پیش بره، یااسیریم، یا کشته. چند تا مرد می‌خوام؟》 منتظر نماند. پیراهن از تن درآورد و لخت شد. روی بازوی چپش دهانه زخم ترکش دیدم. قبضه آرپی‌جی کنار من رو برداشت. روی شانه گذاشت. دوید و از خاکریز بالا رفت. ایستاد روی نوک خاکریز. بارانی از گلوله به سمتش ریخته می‌شد. هاشم گلوله جا می‌زد توی قبضه آرپی‌جی و خونسرد آتیش می‌کرد. گلوله هاش که ته کشید، نگاهی به اطراف انداخت و نعره زنان همین شعر رو خواند:《می‌خواهم از خدا به دعا صدهزارجان، تا صد هزار بمیرم برای تو!》 بعد اسلحه کلاش را برداشت و ایستاده روی خاکریز تیراندازی کرد طرف دشمن. مدام شعر می‌خواند. مو به تنم سیخ شده بود. به خودم که از خاکریز بالا رفته بودم و به طرف دشمنی که به خاکریز رسیده بود آتش کردم. به چپ و راستم که نگاه کردم، باقی مانده گردان هم نیم‌تنه لخت، روی خاکریز ایستاده بودند و تیراندازی می‌کردند.》 حرف رضا که تمام شد. زد روی شانه سلیم و گفت: _بعد اتفاق اون روز، هرکی می‌خواست کادر گردان بشه، بچه‌ها همین شرط رو اضافه کردن به شرط اول. خمپاره‌ای فرود آمد و هر دو دراز کشیدند. بلند که شدند، رضا گفت: _حالا می‌ری روی خاکریز؟ سلیم گفت: +نه! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_بیست_و_سوم🌱 #بلند_فریاد_بزن رضا شرط دوم را گفت: _ده باز زیر آتش دشمن، می‌ری رو خاکریز و با
ٺـقدیـم‌شـماقشـنگآےدلـم!🦋🔏 نشر و کپی از این کانال مجاز و حلال است. و مزید شکر و سپاس‌..🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا