فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خواهش میکنم غم مارا بیشتر از این نکنید، راه حمید راه عزت بود
اولین گفتوگو با همسر و دختر حمیدرضا الداغی:
🔹به همسر خودم افتخار میکنم و از خدا تشکر میکنم که این عزت را به او داد.
🔹هیچکس هیچ جوری نمیتواند راهی که حمید رفت را به چیز دیگری بچسباند، راه حمید راه غیرت و جوان مردی بود.
🔹اگر میخواهید چیزی یاد بگیرید و حقیقت را ببینید فیلم ضربه خوردن حمید را بارها و بارها نگاه کنید.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدوشانزده #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 ظهور ... برگشت
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوهفده
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
يک حقيقت ساده
نفس عميقي از ميان سينه اش كنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن
نمناكش كشيد ... و صورتش رو با دستمال خشك كرد ...
ـ تو اولين كسي هستي كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي كه الان ذهن من ياري
مي كنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ...
حرف ها و باوري رو كه تو توي اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از
سال ها بهش نميرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ...
قد علم و معرفت كوچيك خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينكه چقدر درست بگم يا نه ...
مشخص بود داره خودش رو مي سنجه و حالا كه پاي چنين شخصي وسط اومده، در قابليت هاي خودش
دچار ترديد شده ... بهش حق مي دادم ... اون انسان متكبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم
انتخابش كردم ... انساني كه بيش از حد به قدرت فكر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و
فكرش رو سنجش حقيقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ...
اما جاي اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود،
من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ... همين كه به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد
پيدا كرده بودم، براي من كفايت مي كرد ...
نشستم كنارش ... قبل از اينكه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش كمك مي كردم ...
ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس كدهاي ذهني خودشون از حقيقت برداشت و پردازش مي كنن ...
نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادي كه به پيامبر پيدا كردم ... مي دونم اگه نقصي به چشم برسه ...
اون نقص از اشتباه كدها و پردازش مغز و ذهن ماست ...
اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه اي... در چیزي كه مي شنوم واقعا نقصي وجود داشته باشه ... اون
رو ديگه به حساب اسلام نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي كنم تا به حقيقتش برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از
اينكه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آكنده از درد بود ...
ـ شما تا حالا قرآن رو كامل خوندي؟ ...
ـ نه ...
دستش رو گذاشت روي زانو و تكيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب
كرد ...
ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوري و استراحت كني برگشتم ...
رفت سمت در ...
مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ...
نمي دونستم درونش چه تلاطمي برپاست كه چنين حال و روزي داره ... شايد براي درك اين حالت بايد
مثل اون شيعه زاده مي بودم ... كسي كه از كودكي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ...
اون كه از در خارج شد، بدون اينكه از جام تكان بخورم، روي تخت دراز كشيدم ... شرم از حال و روز
مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ...
تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينكه ذكر بگم بين انگشت هام بازي بازي مي كرد ... مي
رفت و برگشت ... و بالا و پايين مي شد ... كودكي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي كودكانه رو
درونم حس كنم ...
تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل كردم ...
كدهاي انديشه ... بعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ...
به حدي در ميان افكارم غرق شده بودم كه اصلا نفهميدم ... كي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه
كرد ... و كشتي افكارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ...
تنها چيزي كه تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يك حقيقت و خصلت ساده وجود من بود
... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ...
هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ...
ادامه دارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدوهفده #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 يک حقيقت ساده ن
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوهجده
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
راز سر به مهر
با چند ضربه بعدي به در، كمي هشيارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت ديواري افتاد يهو
حواسم جمع شد و از جا پريدم ... ساعت ۲ بود و قطعا مرتضي پشت در ...
با عجله بلند شدم و در رو باز كردم ... چند قدمي دور شده بود، داشت مي رفت سمت آسانسور كه دويدم
توي راهرو و صداش كردم ... چشمش كه بهم افتاد خنده اش گرفت ... موي ژوليده و بي كفش ...
خودمم كه حواسم جمع شد، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم ... دستي لاي موهام كشيدم و رفتيم توي
اتاق ...
ـ نهار خوردي؟ ...
مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خنديد و هيچي نگفت ... كيفش رو گذاشت روي ميز و درش رو باز
كرد ... يه كادو بود ...
ـ هديه من به شما ...
با لبخند گرفت سمتم ... بازش كه كردم قرآن بود ...
همونطور قرآن به دست نشستم روي تخت و صفحه اول رو باز كردم ... چشمم كه به آيات سوره حمد
افتاد بي اختيار خنده ام گرفت ... خنده اي به كوتاه ای یك لبخند ... اون روز توي اداره، اين آيات داشت
قلبم رو از سينه ام به پرواز در مي آورد و امروز من با اختيار داشتم بهشون نگاه مي كردم ...
توي همون حال، دوباره صداي در بلند شد ... اين بار دنيل بود ... چشمش به من افتاد كه قرآن به دست
روي تخت نشستم، جا خورد ... اما سريع خودش رو كنترل كرد ...
ـ كي برگشتي؟ ... خيلي نگرانت شده بوديم ...
ـ صبح ...
دوباره نگاهي به من و قرآنِ دستم انداخت ...
ـ پس چرا براي صبحانه نيومدي؟ ...
نگاهم برگشت روي مرتضي كه حالا داشت متعجب بهم نگاه مي كرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگي از پشت
پرده چشم هاش فرياد مي كشيد ... نگاهم برگشت روي دنيل و به كل موضوع رو عوض كردم ...
ـ بريم رستوران ... شما رو كه نمي دونم ولي من الان ديگه از گرسنگي ميميرم ... ديشب هم درست و
حسابي چيزي نخوردم ...
دنيل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضي تقريبا همزمان به در رسيديم ... با احترام خاصي دستش رو
سمت در بالا آورد ...
ـ بفرماييد ...
از بزرگواري اين مرد خجالت كشيدم ... طوري با من برخورد مي كرد كه شايسته اين احترام نبودم ...
رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ...
چشم در چشم مرتضي يه قدم رفتم عقب و مصمم سري تكان دادم ...
ـ بعد از شما ...
چند لحظه ايستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنيل سر حرف رو باز كرد و موضوع ديشب رو وسط كشيد ...
ـ تونستي دوستي رو كه مي گفتي پيدا كني؟ ... نگران بودم اگه پيداش نكني شب سختي بهت بگذره ...
نگاه مرتضي با حالت خاصي اومد روي من ... لبخندي زدم و آبرو بالا انداختم ...
ـ اتفاقا راحت همديگه رو پيدا كرديم ... و موفق شديم حرف هامون رو تمام كنيم ...
مي دونستم غير از نگراني ديشب، حال متفاوت امروز من هم براش جاي سوال داشت ... براي دنيل
احترام زيادي قائل بودم اما ماجراي ديشب، رازي بود در قلب من ... و اگر به كمك عميق مرتضي نياز
نداشتم و چاره اي غير از گفتنش پيش روي خودم مي ديدم ... شايد تا ابد سر به مهر باقي مي موند ...
ـ صحبت با اون آقا اين انگيزه رو در من ايجاد كرد از يه نگاه ديگه ... دوباره درباره اسلام تحقيق كنم ...
لبخند و رضايت خاصي توي چهره دنيل شكل گرفت ... اونقدر عميق كه حس كردم تمام ناراحتي هايي كه
در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاك شد ... با محبت خاصي براي لحظات كوتاهي به من نگاه كرد
و ديگه هيچي نگفت ...
مرتضي هم كه فهميد قصد گفتنش رو به دنيل ندارم دوباره سرش رو پايين انداخت و مشغول شد ... حالا
اون، مثل حال ديشب من داشت به سختي لقمه هاي غذا رو فرو مي داد ...
ادامه دارد...
سلام علیکم
دوستان بزرگوار لینک ناشناس گذاشتم برای نظر سنجی درمورد مطالب کانال "سنگر عفاف وتربیت"
واینکه داستان کانال رو میخونید
نظرتون رو بگید...
متشکرم.
https://harfeto.timefriend.net/16829256101018
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپانه
❌#اعتراف_قاتل_در_مترو !!
من هم توی قتل شهید شریکم! اما دستگیرم نمیکنن!!!😳😭
حتما ببینید
سهم ما از این خون چیه!؟
#حمیدرضا_الداغی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏯ #نماهنگ احساسی
🍃آبرو داری کن
🍃واسه این گدایی که دلش شکسته
🎙 #سید_رضا_نریمانی
👌بسیار دلنشین
📌زیبایی و قشنگی موهات رو چند میفروشی؟!
💠از سؤالات مهمی که همه ما انسانها در خصوص عملکرد خود باید به وجدان و فطرت پاک الهی خود پاسخگو باشیم این سؤال است: زیبایی ظاهر و درون خود را با چه کسی معامله میکنیم؟
💎بدون شک اگر معاملهگر خوبی باشیم و ارزش و قیمت کالای خود را بهخوبی بدانیم، آن را تباه نکرده، به بهای اندک نخواهیم فروخت.
⛱خدای مهربان، بهترین خریدار زیبایی
میان تمام کسانی که خریدار انسان هستند، تنها خدای متعال به معنای واقعی واقف به جایگاه، ارزش و قیمت انسان است؛ چراکه رفتار و اعمال انسان را با بالاترین قیمت خریداری خواهد کرد.
🏖در واقع قیمت و بهایی که خدای متعال برای بندگان خود پرداخت میکند، آنچنان شگفتانگیز و وسوسهانگیز است که اگر عاقل و آیندهنگر باشید، هیچگاه چنین تجارت پرسودی را از دست نخواهید داد.
🟢 مرد برخلاف آنچه ابتدا تصور میرود، در عمق روح خویش از ابتذال زن و از تسلیم و رایگانی او متنفر است.
مرد همیشه عزت و استغناء و بیاعتنایی زن را نسبت به خود ستوده است.
📗 #مسئله_حجاب، ص۶۵
🌸۱۲ اردیبهشت سالگرد شهادت آیت الله مطهری و روز معلم گرامی باد🌸
4_5947230004906561382.mp3
15.72M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در #دیدار_معلمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد مرتضی مطهری:
✘ تا چیزایی که خدا باید ازمون بگیره رو
نگیره:
چیزی قابل دادن نیست❗️
#قصه_مناسبتی
🎁 هدیه : ویژه روز معلّم
فردا روز معلّمه!
و دغدغه و تکاپوی این روزای کودکان ما،
حول همین ماجرا داره میگذره.
بالا و پایینهایی که خودمون هم، برای تهیهی هدیه روز معلّم، در چنین روزایی گذروندیم، خاطرات ماندگار زیادی رو برامون ثبت کردند.
قصهی ویژهی امشب، تقدیم به همه دستهگلای شما.
※ برای شنیدنِ قصه کلیک کنید 👈 لینک قصه هدیه
Kids.montazer.ir
#حدیث #راهزناننیکیکیانند
🌷امام صادق «علیه السلام» فرمودند:
🌷 «خداوند راهزنان نيكى را لعنت كند.»
سوال شد: راهزنان نيكى چه كسانى هستند؟
🌷فرمودند: «كسى كه به او نيكى شود
و او ناسپاسى كند، در نتيجه نيكوكار را
از نيكى به ديگران باز دارد.»
📚 كافى، ج4، ص33، ح1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیالت را آرزو میکنم
برای تسکینِ دلتنگیهایم...
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
🌺🌸🌺🌸🌺
✨از امام صادق (ع)روایت است:
⚡️هرکہ چهل صباح دعای عهد رو بخواند، از یاوران حضرت مهدی (عج)باشد واگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را از قبر بیرون آورد تا در خدمت آن حضرت باشد وحق تعالی بہ هر ڪلمہ هزار حسنه او را ڪرامت فرماید وهزار گناه از او محو نماید⚡️
#دعای_عهد
⛅️آغاز روز با دعای دلنشین عهد⛅️
☘🌹☘🌹☘
بسم اللّه الرحمن الرحيم
اَللّـهُمَّ رِبَ النّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ والإنجيل وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ والأنبياء وَالْمُرْسَلينَ، اَللّـهُمَّ اِنّي اَسْاَلُكَ بِوَجْهِکَ الْكَريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنيرِ وَمُلْكِكَ الْقَديمِ، يا حَيُّ يا قَيُّومُ اَسْاَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ وَالاَْرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذي يَصْلَحُ بِهِ الاَْوَّلُونَ والآخرون، يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً حينَ لا حَيَّ يا مُحْيِيَ الْمَوْتى وَمُميتَ الاَْحْياءِ، يا حَيُّ لا اِلـهَ اِلّا اَنْتَ، اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الاِْمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بأمرك صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ و عَلى آبائِهِ الطّاهِرينَ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّي وَعَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وأحاط بِهِ كِتابُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في صَبيحَةِ يَوْمي هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيّامي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ في عُنُقي، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، اَللّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأعوانه وَالذّابّينَ عَنْهُ وَالْمُسارِعينَ اِلَيْهِ في قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لأوامره وَالُْمحامينَ عَنْهُ، وَالسّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، اَللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فأخرجني مِنْ قَبْري مُؤْتَزِراً كَفَنى شاهِراً سَيْفي مُجَرِّداً قَناتي مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَالْبادي، اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وأوسع مَنْهَجَهُ وَاسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ، وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّـهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَاَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَاِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ : (ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ) فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتّى لا يَظْفَرَ بِشَيْء مِنَ الْباطِلِ إلّا مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَأسِ الْمُعْتَدينَ، اَللّـهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَنَراهُ قَريباً، بِرَحْمَتِـكَ يـا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .
☘🌹☘🌹☘
سه مرتبه میگویی : اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ یاصاخب الزمان
التماس دعا
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
1_838240515.mp3
21.06M
🍃 #دعای_عهد
سـه کار است که #شیـعه
باید هر روز آن را انجام دهد:
¹.خواندن دعای عـهد
².دعای فرج
³.سه بار سوره توحید
و هدیه آن ها به امام زمان "عج"🍃
✨ #میرزا_جوادآقـا_ملـکی_تبریزی
🎧دعای عهد با نوای #علی_فانی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
کلید کمک به تغییر رفتارهای فرزندتان
کودکان مانند دستگاه فشارسنجی هستند که دائما در حال اندازه گیری حالات و رفتارهای ما هستند. بنابراین اگردرگیر مسئله حل نشده ای باشیم، آنها به طور ناخودآگاه خیلی سریع متوجه میشوند و عکس العمل نشان میدهند.
به همین دلیل خیلی وقتها هنگامی که درگیر مسائل شخصی خودمان هستیم، متوجه تغییر رفتار کودک میشویم، با وجودیکه هرگز به طور مستقیم به آن اشاره نکرده ایم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از راه های درمان بدغذایی کودک 😅
گاهی فقط بايد ديدگاهمان را عوض كنيم تا...
نگوييم: "فرزندم لجباز است "
بگوييم: "به دنبال استقلال است
او دارد "من" وجودی خويش را می شناسد و هويت خود را پيدا می كند و من خوشحالم كه مي تواند "نه" بگويد و توانايی مخالفت و ابراز عقيده اش را دارد.
بسياری از مشكلات و مسائل بين والدين و فرزندان ناشی از سوء تفاهم است. كودك به دنبال امنيت در آغوش مادر می گردد و مادر گمان مي كند كودك "بغلی" شده ...
كودك از وحشت ديدن يك برنامه تلويزيونی شب ها به اتاق والدين پناه می برد و ظن پدر اين است كه او وابسته شده و در اين مورد خاص هم به كودكی كه در جست و جوی خودشناسی ست برچسب "لجباز" می خورد.
زمانی كه اندكی زاويه ديدمان را تغيير دهيم و فرزندمان را طوری ببينيم كه در حال شناخت هويت خود و تلاش براي مستقل شدن است، به جای عصبانی شدن مراقبش خواهيم بود و كمكش خواهيم كرد.
#گلهای_کوچک_خانه ۱
✅به محض شنیدن تقاضای کودک، بلافاصله نه نگویید.
اول بررسی کنید؛
اگر دلیل منطقی داشتید،نه بگویید!
👈کودک شما نمی تواند"نه" بشنود.
نه شنیدن را برای او قابل هضم کنید.
🔸اگه گوشی در اختیار بچه های کوچیکتون قرار میدید، گوشی بچهاتون رو با یه جیمیل که خودتون ساختین راه اندازی کنید،
🔸پسوردش رو به هیچ عنوان بهشون ندین و طوری تنظیم کنین که از تمام اطلاعات، عکسها، سرچها و سایتها و اپلیکیشنها و مخاطبانش بکاپ بگیره. هر موقع لازم شد میتونین بدون این که گوشیشو چک کنین همشو ببینین و هروقت لازم شد گوشیشو قفل کنین👌
➕اینجوری بچه حس کنترل شدن بهش دست نمیده شمام در جریانی داره چیکار میکنه، البته توجه کنید داریم از بچه ۷ تا ۱۲ سال صحبت میکنیم...
#تربیت_فرزند
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدوهجده #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 راز سر به مهر ب
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدونوزده
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن اما من مي خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن
ديشبم با امروز فرق زيادي داشت ... ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت ...
مي خواستم براي احترام به يك اولي الامر به حرم قدم بزارم ...
مرتضي بين ما مونده بود ... با دنيل بره يا با من بياد ...
كشيدمش كنار ...
ـ شما با اونها برو ... من مسير حرم رو ياد گرفتم ... و جاي نگراني نيست ... مي خوام قرآنم رو بردارم و
برم اونجا ... نياز به حمايت اونها دارم براي اينكه بتونم حركت با بينش روح رو ياد بگيرم ...
دو بعد اول رو ميشناختم اما با بعد سوم وجودم بيگانه بودم ... حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من
رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود ... من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم ...
و از جهت ديگه، حركت من بايد با آگاهي و بصيرت اون پيش مي رفت ... و مي دونستم اين نقطه وحشت
شيطان بود ... همون طور كه حالا وقتي به زمان قبل از سفر نگاه مي كردم به وضوح رد پاي شيطان رو
مي ديدم ... زماني كه با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جريان مي كشيد ... و مدام در برابر
ليدن قرار مي داد ...
من اراده محكم و غير قابل شكستي داشتم اما شرط هاي من در جهات ديگه اي شكل گرفته بود ... و بايد
به زودي آجر آجر وجود و روانم رو از اول مي چيدم ... خراب كردن اين بنيان چند ده ساله كار راحتي نبود
... به خصوص كه مي دونستم به زودي بايد با لشگر دشمن قديمي بشر هم رو به رو بشم ... اين نبرد همه
جانبه، جنگي نبود كه به تنهايي قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ...
مقابل ورودي صحنه آينه ايستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روي قلبم ...
ـ مي دونم صداي من رو مي شنويد ... همون طور كه تا امروز صداي دنيل و بئاتريس رو شنيديد ... و
همون طور كه اون مرد خدا رو براي نجات من فرستاديد ...
من امروز اينجا اومدم نه به رسم ديشب ... كه اينجام تا بنيان وجودم رو از ابتدا بچينم ... و مي دونم كه
اگه تا اين لحظه هنوز مورد حمله شيطان قرار نگرفته باشم ... بدون هيچ شكي تا لحظات ديگه به من
حمله مي كنن تا داده هاي مغزم رو به چالش بكشن ... و مبنايي رو كه در پي آغاز كردنش اينجام آلوده
كنن ...
چشم هام رو باز كردم و به ايوان آينه خيره شدم ...
ـ پس قلب و ذهنم رو به شما مي سپارم ... اونها رو حفظ كنيد و من رو در مسير بعد سوم ياري كنيد ... و
به من ياد بديد هر چيزي رو كه به عنوان بنده خدا .. . و تبعه شما بايد بدونم ... و بايد بهش عمل كنم ...
قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جايي براي خودم پيدا كردم ... صفحات يكي پس از ديگري پيش
مي رفت و تمام ذهنم معطوف آيات بود ... سوال هاي زيادي برابرم شكل مي گرفت اما اين بار هيچ كدوم
از باب شك و ترديد نبود ... شوق به دانستن، علم به حقيقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ...
با بلند شدن صداي اذان، براي اولين بار نگاهم رو از ميان آيات بلند كردم ... هوا رنگ غروب به خودش
گرفته بود ... كمي شانه ها و گردنم رو تكان دادم و دوباره سرم رو پايين انداختم ...
بيشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پيش رفته بودم كه حس كردم يه نفر كنارم ايستاده و داره بهم نگاه
مي كنه ... سريع نگاهم رفت بالا ... مرتضي بود كه با لبخند خاصي چشم ازم برنمي داشت ... سلام كرد و
نشست كنارم ...
ـ ديدم هتل نيستي حدس زدم بايد اينجا پيدات كنم ...
ـ به اين زودي برگشتيد؟ ...
خنده اش گرفت ...
ـ زود كجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو اين نور كم نشستي كه چشم هات آسيب مي بينه
... حداقل مي رفتي جلوتر كه نور بيشتري روي صفحه باشه ...
بدجور جا خوردم ... سريع به ساعت مچيم نگاه كردم ... باورم نمي شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم
...
ـ چه همه پيش رفتي ...
نگاهم برگشت روي شماره صفحه و از جا بلند شدم ...
ـ روي بعضي از آيات خيلي فكر كردم ... دفعه بعدي كه بخوام قرآن رو بخونم بايد يه دفترچه بردارم و
سوال هام رو ليست كنم ...
چند لحظه مكث كردم ...
ـ برنامه ات براي امشب چيه؟ ...
ـ مي خواي جايي ببرمت؟ ..
با شرمندگي دستي پشت گردنم كشيدم و نگاه ملتمسانه اي بهش انداختم ...
ـ نه مي خوام تو بياي اونجا ...
با صداي نسبتا آرامي خنديد و محكم زد روي شونه ام ...
ـ آدمي به سرسختي تو توي عمرم نديدم ... زنگ ميزنم به خانوم ميگم امشب منتظر نباشن ...
ادامه دارد...