ماییم گدای حضرت معصومه
محتاج عطای حضرت معصومه
همراه رضا ز دیده خون میریزیم
در روز عزای حضرت معصومه
🏴 سالروز وفات حضرت معصومه (سلام الله علیها)
بر حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه الشریف) و تمامی شیعیان آن حضرت، تسلیت باد.
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👽 خوراک اَجنه و شیاطین انرژی است!
✍ احسنت به این برادر عزیز، که اینگونه با زبانی ساده و شیوا، سبک زندگی دینی را به مردم می آموزد.
👈 اکنون عمده مشکلات و گرفتاری های جوانان ما و خانوادها و مریضی (جسمی و روحی) افراد، ریشه در ورود این شیاطین جنی، به زندگی آنها دارد.
👈 و مردم بی خبر از همه جا، برای نجات و درمان خودشان، به دنبال دادگاه و پاسگاه و روانشناس و روانپزشک و داروساز و جن گیر و فال گیر و ...، با صرف هزینه های گزاف هستند.
👈 در حالی که نمیدانند، راه درمان در درون خود آنهاست!
✅ الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ (رعد_۲۸)
همان کسانى که ایمان آوردهاند و دلهایشان به یاد خدا آرام میگیرد، آگاه باشید که یاد خدا آرام بخش دل هاست.
🔸✾✾࿐
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادودوم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 كلمات مقدس
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادوسوم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
جاندو
اول از همه رفتم سراغ مايكل ... در رو كه باز كرد، با ديدن من بدجور بهم ريخت ...
- اتفاقي افتاده؟ ... طرف تروريست بود؟ ...
در رو پشت سرم بستم ... و رفتم سمت آشپزخونه ... بدجور گلوم خشك شده بود ...
- از امروز ديگه آزادي ... مي توني برگردي به هر زندگي اي كه دوست داري ... اون آدم با هيچ گروه
تروريستي اي توي عراق ارتباط نداره ...
با حالت خاصي اومد سمتم ...
- من نگفتم عراق ... گفتم دارن ميرن ايران ... به نظرم اين هيجان انگيزتره ... فكرش رو بكن طرف
جاسوس ايران باشه ...
براي چند لحظه شوكه شدم يا... ران زي چ ي نبود كه بشه به سادگي از كنارش عبور كرد ... اما ديگه باور
يا نكه اونها افراد خطرناكي باشن توي نظرم از ب ني رفته بود ...
خنده تلخ و سنگيني به زور روي لب هام قرار گرفت ...
- وقتي داشتي بررسيش مي كردي به چيزي برخوردي؟ ...
هيجان جاسوس بازيش آروم شد ...
- نه ...
بطري آب رو گداشتم سر جاش و در يخچال رو بستم ...
- خوب پس همه چيز تمومه ... همه اش يه اشتباه بود ... چه عراق ... چه ايران ...
يعني - اين همه تلاش الكي بود؟ ...
زدم به شونه اش و خنديدم ...
- اون كي بود كه چند روز پيش داشت از شدت ترس شلوارش رو خراب مي كرد؟ ... برو خوشحال باش
همه چي به خوبي تموم شده ...
دست كردم توي كيفم ... و دو تا صد دلاري ديگه در آوردم ... پول رو گذاشتم روي پيشخوان آشپزخانه
اش ...
- متشكرم مايك ... مي دونم گفتي نرخت بالاست ... من از پس جبران كارهايي كه كردي برنميام ... اما
اميدوارم همين رو قبول كني ...
با حالت خاصي زل زد توي چشم هام ...
- هي مرد ... چه اتفاقي افتاده؟ ... نكنه فهميدي قراره به زودي بميري؟ ...
جا خوردم ...
- واسه چي؟ ...
- آخه يهو اخلاقت خيلي عوض شده ... مهربون شدي ... گفتم شايد توي خيابون فرشته مرگ رو ديدي
...
در حالي كه هنوز مي خنديدم رفتم سمت در خروجي ...
- اتفاقا توي راه ديدمش و سفارش كرد بهت بگم ... واي به حالت اگه يه بار ديگه بري سراغ خلاف ... يا
اينكه اطلاعات ساندرز جايي درز كنه و بفهمم ازش استفاده كردي ... اون وقت خودش شخصا مياد
سراغت و يطوري اين دنيا رو ترك مي كني كه به اسم جاندو * دفنت كنن ...
خنده اش گرفت ...
- حتي نتونستي 10 ثانيه بيشتر چهره اصليت رو مخفي كني ...
در رو باز كردم و چند لحظه همون طوري توي طاق در ايستادم ...
- مايكل ... يه لطفي در حق خودت بكن ... زندگيت رو عوض كن ... نزار استعدادت اينطوري هدر بشه ...
تو واقعا ارزشش رو داري ...
و از اونجا خارج شدم ... نمي دونم چه برداشتي از حرف هام كرد ... شايد حتي كوچك ترين اثري روي
اون نداشت ... اما با خودم گفتم اگه كي ي توي جواني من پ مداي ي شد و ا ني رو بهم مي گفت ... "تو
ارزشش رو داري توماس ... زندگيت رو عوض كن "... شايد اون وقت، جايي كه آرزوش رو داشتم
يا ستاده بودم ...
* جاندو اصطلاحي است كه براي اجساد اي افراد مجهول الهویه استفاده مي شود
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادوسوم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 جاندو اول از ه
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادوچهارم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
سلام آقاي ساندرز
با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف كردم ... نمي دونستم چطور جلو برم و چي بگم ... مغزم كار نمي كرد
... از زماني كه حرف ها و اشك هاي همسرش رو پاي تلفن شنيده بودم حالم جور ديگه اي شده بود ...
همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر ... به پشتي صندلي تكيه داده بودم و از شيشه جلوي ماشين به
در ورودي آپارتمان نگاه مي كردم ...
بالاخره پيداش شد ... فكر مي كردم توي خونه باشه ... از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادي مي گذشت ...
و براي برگشتن به خونه دير وقت بود ... اون هم آدمي مثل ساندرز كه در تمام اين مدت، هميشه رفت و
آمدهاش به موقع و برنامه ريزي شده بود ...
چراغ ها، زمين اون آسمون بي ستاره رو روشن كرده بود ... خيابون خلوتي بود ... و اون، خيلي آروم توي
تاريكي شب به سمت خونه اش برمي گشت ...
دست هاش توي جيبش ... و با چهره اي گرفته ... مثل سرداري كه از نبرد سنگيني با شكست و
سرافكندگ ي برمي گشت ... حرف ها و اشك هاي اون روز، برگشت رو براي اون هم سخت كرده بود ...
توي اون تاريكي، من رو از اون فاصله توي ماشن نمي ديد ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش
نگاه كردم ...
به ورودي كه رسيد ... روي اولين پله ها جلوي آپارتمان نشست ... سرش رو توي دست هاش گرفت و
چهره اش از ديد من مخفي شد ...
چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم هاي خونه براش سخت شده بود ... توي اين مدتي كه زير نظر
داشتمش هيچ وقت اينطوري نبود ...
هيچ كدوم شون رو درك نمي كردم و نمي فهميدم ... فقط مي دونستم چيزي رو از افراد محترمي گرفتم
كه واقعا براشون ارزشمند بود ...
از جاش بلند شد كه بره تو ... در ماشين رو باز كردم و با شرمندگي رفتم سمتش ... از خودم و كاري كه با
اونها كرده بودم خجالت مي كشيدم ... هر چند شرمندگي و خجالت كشيدن توي قاموس من نبود ...
مي خواستم اون دبير رياضي رو مثل يه مسأله سخت حل كنم اما خودم توي معادلات ساندرز حل شدم ...
متوجه من شد كه به سمتش ميرم ... برگشت سمتم و بهم خيره شد ... چهره اش اون شادي قبل رو
نداشت ... و برعكس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم كه به سمتش مي رفتم ... و اون آرام جلوي پله
هاي ورودي ايستاده بود .. .
حالا ديگه فاصله كمي بين ما بود ... شايد حدود دو قدم ...
ايستادم و دوباره مكث كردم ... از چشم هاش مي شد ديد، ديدن چهره من براش سخت بود ... لبخند
تلخ پر از شرمساري وجودم رو پر كرد ...
- سلام آقاي ساندرز ...
و اين بار، اين من بودم كه دستم رو براي فشردن دست اون بلند كردم ... و چشم هاي پر از درد اون بود
كه متعجب به اين دست نگاه مي كرد ...
چند ثانيه مكث كرد و دستم رو به گرمي فشرد ... شايد نه به اندازه اون گرمايي كه قبل مي تونست وجود
داشته باشه ...
نفس عميقي كشيدم ... هوايي كه بعد از ورود ... به سختي از ريه هام خارج مي شد ... و چشم هايي كه از
شرم، قدرت نگاه كردن به اون رو نداشت ...
- با من كاري داشتيد؟ ...
سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روي چشم هاش خشك شد ...
ـ مي خواستم ازتون عذرخواهي كنم ... و اينكه ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم
🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
📖حدیث امروز:
✳️ امام صادق (علیه السلام):
همه شیعیان من با شفاعت او حضرت معصومه (سلام الله علیها)وارد بهشت خواهند شد ..
📚 کاملالزیارات؛ص۲۲۸
🪧تقویم امروز:
📌 سهشنبه
☀️ ۲۴ مهر ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۱۱ ربیعالثانی ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 15 اکتبر 2024 میلادی
🔖مناسبت امروز:
🧑🦯روز جهانی نابینایان (عصای سفید )
👨👩👧👧 روز پیوند اولیا و مربیان
🕌 سالروز واقعه به آتش کشیدن مسجد جامع شهر کرمان به دست دژخیمان رژیم پهلوی سال (۱۳۵۷ ه ش)
🏆روز ملی پارالمپیک
سلام امام زمانم✋🌸
تلخترین فاصله گذارے، فاصلهاے است که بین ما و شما افتاده؛ قدمتش به درازاے هزار سال و دلیلش غفلت و دل بیمار ماست!!
طبیب دلها ...
ما اینجا، کنج مریضخانه غیبت و غفلت،
بسترے شدهایم؛نفسهایمان به شماره افتاده و مرگ، انتظار دل خستهمان را میکشد؛ چشمان منتظر از پشت این همه فاصله فقط تو را آرزو میکند؛
کاش که این فاصله را کم کنی ... ای کاش باور میکردیم که منشا و تمام مصیبتهاے عالم بخاطر غیبت حجت خداست ...
▫️براے روز ظهورش براے درک حضورش
▫️شـويـم جملـه مهـيا، دعـا كنيـم بيـايـد.
🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این فیلم دو دقیقه ای را بیست بار ببينيم...
▫️در زمان جنگ، تعریف از دشمن هم حرام شرعی است هم حرام عقلی.
▫️بیان ضعف مسلمانان، هم حرام فقهی است هم حرام عقلی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
منکه جزتو کسیوندارم قربونتبرم :)
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادوچهارم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 سلام آقاي ساندرز
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادوپنجم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
شیطان درون
صدا توي گلوم خفه شد ... شيطان درونم دست بردار نبود ... شعله هاي غرورم زبانه مي كشيد و اين حق
رو به من مي داد كه اشتباهم رو توجيه كنم ...
- تو يه پليس خوبي ... با پليس هاي فاسد فرق داري ... وظيفه تو حفظ امنيت مردمه و اين دقيقا كاري
بود كه در اين مدت انجام دادي ... دليلي براي شرمساري نيست ...
براي چند ثانيه چشم ها رو بستم ... آب دهنم رو قورت دادم ... چنان به سختي پايين مي رفت انگار اون
قطرات روي خاك خشكيده كوير غلت مي خورد ... دوباره نفس عميقي كشيدم و ...
- و اينكه من در مورد شما دچار سوء تفاهم شده بودم ... و رفتار اون روزم توي پارك واقعا اشتباه بود ...
با شنيدن اين جمله كمي چهره اش آرام شد ...
- هر چند اين اولين اشتباهم در حق شما نبود ...
لبخند تلخي صورتش رو پر كرد ... حس كردم اون بغض ظهر برگشته سراغش ...
- و مي خواستم اين رو بهتون بگم ... من اصلا در مورد شما توي پرونده چيزي ننوشتم ... و دليلي هم
براي نوشتن وجود نداشت ...
حالا ديگه كاملا مي شد حلقه هاي اشك رو توي صورتش ديد ... حالتي كه ديگه نتونست كنترلش كنه ...
دستش رو آورد بالا تا رد خيس اون قطره ها رو مخفي كنه ... چشم ها و صورتش در برابر نگاه متحير من
مي لرزيد ...
بي اختيار دستش رو گذاشت روي شونه من ...
- متشكرم كارآگاه ... واقعا متشكرم ...
چقدر معادله سختي بود ... مردي كه داشت مقابل چشمان من اشك مي ريخت ...
بغضش رو به سختي پايين داد ... و لبخند روي اون لب ها و صورت لرزان برگشت ... و دوباره اون كلمات
رو تكرار كرد ...
- متشكرم كارآگاه ...
ديدن شادي توي اون صورت منقلب براي من عجيب بود ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ... نمي دونستم ادامه دادن حرفم كار درستي بود يا نه ... غرورم فرياد مي
كشيد كه برگرد ... هر چي تا همين جا گفتي كافيه ...
اما من با چيزهايي مواجه شده بودم كه هرگز نديده بودم ... آدم هايي از دنياي ديگه كه فقط كنار ما
زندگي مي كردن ... و من سوال هاي زيادي داشتم ...
چند قدم ازش دور شده بودم كه دوباره برگشتم سمتش ...
- آقاي ساندرز ... مي تونم ازتون يه سوال شخصي بكنم؟ ...
با لبخند بزرگي پله ها رو برگشت پايين و اومد سمتم ...
- حتما ...
نمي خواستم شاديش رو خراب كنم ... و نمي خواستم بفهمه بدون اجازه تو خط به خط زندگيش سرك
كشيدم ... به خصوص كه اين كار بدون مجوز دادستاني و غيرقانوني بود ...
و توي اون تاريكي شب، چيزي با تمام قدرت داشت من رو به سمت ماشين مي كشيد تا از ساندرز جدا
كنه ... اما نيروي اراده من قوي تر بود ...
چند لحظه به اون لبخند شاد و چشم هاي سرخ نگاه كردم ...
- مي دونم حق پرسيدن اين سوال رو ندارم ... اما خوشحال ميشم اگه جوابم رو بديد ...
چرا مي خوايد بريد ايران؟ ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادوپنجم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 شیطان درون ص
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادوششم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
پسر محمد رسول االله
لبخندش محو شد ... و اون شادي، جاش رو به چهره اي مصمم و جدي داد ...
- شما، من رو زير نظر گرفته بوديد كارآگاه؟ ...
دندان هام رو محكم بهم فشار دادم ... طوري كه ناخواسته گوشه اي از لبم بين شون له شد و طعم خون
توي دهنم پيچيد ...
- فكر كردم ممكنه تروريست باشي ...
و سرم رو آوردم بالا ... بايد قبل از اينكه اون درد قبل برمي گشت حرفم رو تموم مي كردم ...
- مي دونم انجام اين كار بدون داشتن مجوز قانوني جرم بود ولي ترسيدم كه سوء ظنم رو مطرح كنم در
حالي كه بي گناه باشي ...
حرفي رو كه وارد پروسه قانوني بشه و به اداره امنيت ملي برسه نميشه پس گرفت ...
به خاطر كاري كه براي كشورم كردم شرمنده نيستم ... تنها شرمندگي من، از اشتباهم نسبت به شماست
...
خيلي آرام بهم نگاه مي كرد ... نمي تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و اين سكوتش آزارم مي داد . ..
خودم رو كه جاي اون مي گذاشتم ... مطمئن بودم طور ديگه اي رفتار مي كردم ... اگه كسي مي خواست
توي زندگي خودم سرك بشه و زير و روش كنه، در حالي كه من جرمي مرتكب نشده بودم ... بدون شك،
اينطور آرام بهش خيره نمي شدم ...
لبخند كوچكي صورتش رو پر كرد و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ... چهره اش توي اون صحنه
حالت خاصي پيدا كرده بود ... انگار از درون مي درخشيد ... و من در برابر اين درخشش ... توي اون
تاريك روشن شب، حس كردم بخشي از اون سايه هاي تاريك شبم ...
- اگه هدف تون رو از اين سوال درست متوجه شده باشم ... بايد بگم جوابش راحت نيست ... گاهي
بعضي از پاسخ ها رو بايد با قلب و روح پذيرفت ...
مصمم بهش نگاه كردم ... هر چند نفهميدنش برام طبيعي شده بود اما بايد جوابش رو مي شنيدم ... حتي
اگر نمي تونستم يه كلمه اش رو هم درك كنم ... ولي باز هم نمي خواستم فرصت شنيدن اون كلمات رو از
خودم بگيرم ...
- همه تلاشم رو مي كنم ...
كمتر شرايطي بود كه لبخندش رو دريغ كنه ... حتي زماني كه چهره اش جدي و مصمم بود ... آرامش و
لبخند توي چشم هاش موج مي زد ... مكث و تامل كوتاهي رو چاشني اون لبخند مليح كرد ...
من، همسرم و كريس ... از مدت ها پيش قصد داشتيم براي تولد امام مهدي به ايران بريم ... و اين
روز بزرگ رو در كنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن براي تولد يك نفر چيز عجيبي نبود ...
- اونطور كه حرفت رو شروع كردي ... انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم ...
لبخندش بزرگ شد ... طوري كه اين بار مي شد دندان هاي مثل برفش رو ديد ...
- مي دوني اون مرد كيه؟ ...
سرم رو تكان دادم ...
- نه ... كيه؟ ...
لبخند بزرگش و چشم هاي مصمم ... تمام تمركزم رو براي شنيدن جمع كرد ...
- امام مهدي ا... ز نسل و پسر پيامبر اسلام هست ... مردي كه بيشتر از هزارسال عمر داره ...
خدا اون رو از چشم ها مخفي كرده ... همون طور كه عيسي مسيح رو از مقابل چشم هاي نالايق و خائن
مخفي كرد ... تا زماني كه بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حركت عظيم رو پيدا كنه ...
اون زمان . .. پسر محمد رسول االله ... و عيسي پسر مريم ... هر دو به ميان مردم برمي گردند ... و قلب ها
از نور اونها روشن خواهد شد ...
در نظر شيعيان ... هيچ روزي از اين مهم تر نيست ... اون روز براي ما ... نقطه عطف بعثت پيامبران ... و
قيام عظيم عاشوراست ...
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟦🌺 اگه ازت پرسیدن عشق چیه؟
این کلیپ رو نشونش بده و بگو؛ عشق یعنی "دردِ تو، دردِ منه" ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تاثیر گناه بر روح و روان انسان
اگر انسان بر مسير گناه اصرار و لجاج بورزد و گناهان را به طور مکرر انجام دهد اینها روح انسان را پلید میکند و ایمان در قلب چنین آدمی نماند
🎤 #شهید_مطهری
hefz-aberoye-farzand.parsa_.mp3
2.06M
🎧حفظ آبروی فرزندان
🎙️حجت الاسلام #پارسا
لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم
🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
📖حدیث امروز:
✳️ امام علی علیهالسلام:
الْإِعْجَابُ يَمْنَعُ الِازْدِيَادَ [مِنَ الِازْدِيَادِ].
خودپسندى مانع (بزرگ) ترقى است.
📚 نهجالبلاغه، حکمت۱۶۷.
🪧تقویم امروز:
📌 چهارشنبه
☀️ ۲۵ مهر ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۱۲ ربیعالثانی ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 16 اکتبر 2024 میلادی
🔖 مناسبت امروز:
🍽 روز جهانی غذا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تُ بزرگ ترین دارایی منی 🥲🫀>>>
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
دعای عهد.mp3
9.72M
🌸 دعای عهد
#قرار_صبحگاهی
🦋هدیه به مادر امام زمان
✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
🌼 دعای عهد با #امام_زمان عج
✨قرار تجدید بیعت با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ✨
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
🌺🌸🌺🌸🌺
✨از امام صادق (ع)روایت است:
⚡️هرکہ چهل صباح دعای عهد رو بخواند، از یاوران حضرت مهدی (عج)باشد واگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را از قبر بیرون آورد تا در خدمت آن حضرت باشد وحق تعالی بہ هر ڪلمہ هزار حسنه او را ڪرامت فرماید وهزار گناه از او محو نماید⚡️
#دعای_عهد
⛅️آغاز روز با دعای دلنشین عهد⛅️
☘🌹☘🌹☘
بسم اللّه الرحمن الرحيم
اَللّـهُمَّ رِبَ النّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ والإنجيل وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ والأنبياء وَالْمُرْسَلينَ، اَللّـهُمَّ اِنّي اَسْاَلُكَ بِوَجْهِکَ الْكَريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنيرِ وَمُلْكِكَ الْقَديمِ، يا حَيُّ يا قَيُّومُ اَسْاَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ وَالاَْرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذي يَصْلَحُ بِهِ الاَْوَّلُونَ والآخرون، يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً حينَ لا حَيَّ يا مُحْيِيَ الْمَوْتى وَمُميتَ الاَْحْياءِ، يا حَيُّ لا اِلـهَ اِلّا اَنْتَ، اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الاِْمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بأمرك صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ و عَلى آبائِهِ الطّاهِرينَ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّي وَعَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وأحاط بِهِ كِتابُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في صَبيحَةِ يَوْمي هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيّامي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ في عُنُقي، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، اَللّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأعوانه وَالذّابّينَ عَنْهُ وَالْمُسارِعينَ اِلَيْهِ في قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لأوامره وَالُْمحامينَ عَنْهُ، وَالسّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، اَللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فأخرجني مِنْ قَبْري مُؤْتَزِراً كَفَنى شاهِراً سَيْفي مُجَرِّداً قَناتي مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَالْبادي، اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وأوسع مَنْهَجَهُ وَاسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ، وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّـهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَاَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَاِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ : (ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ) فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتّى لا يَظْفَرَ بِشَيْء مِنَ الْباطِلِ إلّا مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَأسِ الْمُعْتَدينَ، اَللّـهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَنَراهُ قَريباً، بِرَحْمَتِـكَ يـا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .
☘🌹☘🌹☘
سه مرتبه میگویی : اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ یاصاحب الزمان
التماس دعا
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
15.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعا عروس و داماد
💠 از کجا بفهمیم که دچار سنت استدراج نیستیم⁉️
🟢 در برخی از روایات نقل شده: استدراج این است که خداوند با وجود گناهان متعدد بندهاش، پیوسته او را غرق نعمت کند و این نعمتهای بیشمار الهی باعث شود که از استغفار و توبه غافل شده و همچنان به گناهانش ادامه دهد.
⁉️ حالا از کجا بفهمیم با وجود نعمتهای زیادی که خدا به ما داده، دچار سنت استدراج نشدهایم؟
🔻 در روایت نقل شده که شخصی به محضر امام صادق علیهالسلام رسیده و به ایشان عرض کرد: من از خدا خواستم که به من مال بدهد، پس داد. از او خواستم فرزند بدهد، پس داد. خواستم خانه بدهد، پس داد، الآن میترسم که نکند این استدراج باشد، امام در جوابم فرمودند: اگر اهل حمد و شکر باشی، نه استدراج نیست.
📚 کافی، اسلامیه، ج2، ص97.
📎 #اعتقادات
📎 #اخلاق
📎 #گناه
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادوششم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 پسر محمد رسول االله
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادوهفتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
پیچش سرنوشت
شوك شنيدن اون جملات كه تموم شد ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... خنده هايي كه بيشتر شبيه
قهقهه هايي از عمق وجود بود ...
چند دقيقه، بي وقفه ... صداي من فضا رو پر كرد ... تا بالاخره تونستم هي كم كنترل شون كنم ...
- من چقدر احمقم . .. منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين كلمات ...
دوباره خنده ام گرفت ... اما اين بار بي صدا ...
- تو واقعا ديوونه اي ... خودتم نمي فهمي چي ميگي ... يه مرد هزارساله؟ ...
و در ميان اون تاريكي چند قدم ازش دور شدم ... افرادي كه با فاصله از ما ... اون طرف خيابون بودن با
تعجب بهمون نگاه مي كردن ... خنده هاي من بلدتر از چيزي بود كه توجه كسي رو جلب نكنه ...
- تو ديوانه اي ... يعني ... همه تون ديوانه ايد ...
فكر كردي اگه اسم عيسي مسيح رو بياري حرفت رو باور مي كنم؟ ...
برگشتم سمتش ...
- من كافرم ساندرز ... نه فقط به خداي تو و عيسي ... كه به خداي هيچ دين ديگه اي اعتقاد ندارم ...
ولي شنيدن اين كلمات از آدمي مثل تو جالب بود ... تا قبل فكر مي كردم خيلي خاص هستي كه نمي تونم
تو رو بفهمم ... اما حالا مي فهمم ... اين جنونه ... تو ... همسرت ... كريس ... و همه اون برادر و خواهران
مسلمانت عقل تون رو از دست داديد ... واسه همينه كه نمي تونم شما رو بفهمم ...
چهره ام جدي شده بود ...
جملاتم كه تموم شد ... چند قدم همون طوري برگشتم عقب ... در حالي كه هنوز توي صورتش نگاه مي
كردم ... و چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف كردن وقتم ...
بدون اينكه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت كردم و رفتم سمت ماشين ...
همون طور كه ايستاده بود ... دوباره صداي آرامش فضا رو پر كرد ...
- اگه اين جنون و ديوانگي من و برادرانم هست ... پس چرا دولت براي پيدا كردن اين مرد توي عراق ...
داره وجب به وجبش رو شخم مي زنه؟ ...
پام بين زمين و آسمون خشك شد ... همون جا وسط تاريكي ...
از كجا چنين چيزي رو مي دونست؟ ... اين چيزي نبود كه هر كسي ازش خبر داشته باشه ... و من ...
اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم ...
وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش كردم ... وقتي در برابر حرف هاي تحقيرآميز من چيز بيشتري براي
گفتن نداشت و از كوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ...
- ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا كنيم ... و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتي اي كه داريم ... از
اول مي دونستيم اونجا سلاح كشتار جمعي نيست ...
هميشه در اوج عصبانيت، زبانش باز مي شد و چند كلمه اي از دهانش در مي رفت ... فقط كافي بود بدوني
چطور مي توني كنترل روانيش رو بهم بريزي ... براي همين با وجود درجه اي كه داشت ... جاي خاصي در
اطلاعات ارتش بهش تعلق نمي گرفت و هميشه يك زير مجموعه بود ...
اما دنيل ساندرز چطور اين رو مي دونست؟ ... و از كجا مي دونست اون هدف خاص چيه؟ ... هدف
محرمانه اي كه حتي من نتونسته بودم اسمش رو از ز ري زبون پدرم بيرون بكشم ...
اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوي ما ... به شدت با هم پيچيده شده بود
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادوهفتم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 پیچش سرنوشت
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادوهشتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
بازجو
برگشتم سمتش ... در حالي كه هنوز توي شوك بودم و حس مي كردم برق فشار قوي از بين تك تك
سلول هاي بدنم عبور كرده ...
- تو از كجا مي دوني؟ ...
با صلابت بهم نگاه كرد ...
- به نظر مياد اين حرف براي شما جديد نبود ...
همچنان محكم بهش زل زدم ... و به سكوتم ادامه دادم ... تا جايي كه خودش دوباره به حرف اومد ...
- زماني كه در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصي توي ايران آشنا شدم و ا ني آشنايي به مرور
به دوستي ما تبديل شد ...
دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ... كه مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به
خاطر يه چيز ...
اون يه روحاني سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تكرار مي كرد ... بگو امام تون
كجاست؟ ...
نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي كه انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم كنه تا بگم
... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بي اختيار پشت سر هم پلك زدم ... چند بار ...
انگشت هام يخ كرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير كرده
بود و پايين نمي رفت ...
اين حرف ها براي هر كس ديگه اي غير قابل باور بود ... اما براي من باورپذير ترين كلمات عمرم بود ...
تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي كرد ...
ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بي خداحافظي برگشتم سمت
ماشين ... و بين تاريكي گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي
از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني كه داشت دور مي شد حس كنم ...
چند بلوك بعد زدم كنار ... خلوت ترين جاي ممكن ... يه گوشه دنج و تاريك ديگه ... به حدي دنج كه
خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ...
نه فقط حرف هاي ساندرز ... كه حس عميق ديگه اي آزام مي داد ... حس همدردي عميق با اون مرد ...
حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينكه اون روحاني بي دليل شكنجه و بازجويي
شده ... كار سختي نبود ...
دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و
تلاطمي بود كه وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فكر كنم ... چه برسه به اينكه بفهمم داره
چه اتفاقي مي افته ...
دلم نمي خواست فكر كنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد كه اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعني چي؟ ... چه اسمش بود يا هر چيز
ديگه اي ...
يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ... متصدي بار تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت
خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ...
- سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ... فكر كردم بارت رو عوض كردي ...
نشستم روي صندلي ...
- چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دكتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريكاوري كامل
نبايد الكل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ...
- اما امشب فرق مي كنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ كدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ...
از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ...
- اگه بخواي برات مي ريزم ... اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ... خودتم مي
دوني الكل مشكلي رو حل نمي كنه و فردا همه اش چند برابر برمي گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نكن ... تو كه تا اينجاي ترك كردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه كردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ...
من بي خداحافظي برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹به پسرهامون شخصیت بدیم تا اعتماد به نفس شون بالا بره ...
#دکتر_سعید_عزیزی