eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
777 دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
9.7هزار ویدیو
336 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌سی‌پنجم ﷽ !بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم با یار
﷽ ٭٭٭ دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او .رفتیم درآن دیــدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت می کرد. اما از .خــودش چیزی نمی گفت. تا اینکه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد :یکدفعه ابراهیم خندید وگفت .درمنطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند .آن ها از یک روستا باهم به جبهه آمده بودند !چند روزی گذشت. دیدم این ها اهل نماز نیستند تا اینکه یک روز با آن ها صحبت کردم. بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند. آن ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده .بودند جبهه از طرفی خودشــان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم: این آقا پیش نماز شما، هر .کاری کرد شما هم انجام بدید من هم کنار شــما می ایستم و بلندبلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد .بگیرید ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. چند :دقیقه بعد ادامه داد در رکعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع کرد سرش را !!خاراندن، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر خیلــی خنده ام گرفت امــا خودم را کنترل کردم. اما درســجده، وقتی امام .جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد پیش نماز به ســمت چپ خم شــد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه !آن ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند !اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده از پیامبر ســؤال شــد: »کدامیــک از مؤمنین ایمانی کامل تــر دارند فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند سردار محمد کوثری) فرمانده اسبق لشکر حضرت رسول ( ضمن بیان :خاطراتی از ابراهیم تعریف می کرد در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم؛ برادر هادی، حقوق .شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا و بگیر در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی می ری تهران!؟ .گفتم: آخر هفته بعدگفت: سه تا آدرس رو می نویسم، تهران رفتی حقوقم رو در این خونه ها !بده من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق .و آبرودار بودند ٭٭٭ از جبهه برمی گشــتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم!؟ ســراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او .هم وضع خوبی نداشت .سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند !من اصلاً نمی دانم چه کنم در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم ســوار بر موتور به ســمت من .آمد. خیلی خوشحال شدم .تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی می خواســت برود اشــاره کرد: حقوق !گرفتی؟ .گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست دســت کرد توی جیب و یک دسته اســکناس درآورد. گفتم: به جون آقا .ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری گفت: این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس می دی. بعد هم .پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلات را حل کرد. تا مدتی مشکلی .از لحاظ مالی نداشتم خیلی دعایــش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رســاند. مثل همیشــه حلال .مشکلات شده بود ادامه دارد  ....          
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌سی‌پنجم 🌿﷽🌿 🌹دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز وزمستان خورده بود،لحظات
🌿﷽🌿 🌻روی صندلی نشستم وگفتم: پس تو تا حواست به کوکوها هست من مرغ هارو پاک کنم. توهم نگاه کن یادبگیرازاین به بعد خونه خودمون رفتیم توی پاک کردن مرغ ها کمکم کن. 🍎بخاطر اینکه علاقه داشت در امور خانه کمک حال من باشد سریع صندلی گذاشت وکنارمن نشست، دوربین موبایلش راهم روشن کردوگفت: فیلم برداری میکنم چون میخوام دقیق یادبگیرم وچیزی ازقلم نیفته. گفتم: ازدست تو حمید! 🌹شروع کردم به پاک کردن مرغ ها،وسط کار توضیح میدادم: اول اینجا رو برش میدیم،حواسمون باشه پوست مرغ رو اینجوری باید جدا کنیم.این قسمت به درد بال کبابی میخوره و... 🌸درست مثل یک کلیپ آموزشی بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد.طوری که کامل چم وخم کار را یادگرفت.بقیه مرغ هارا حتی خیلی حرفه ای تر وسریع ترازمن پاک کرد. شام را که خوردیم حمید طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف هارابشورد،گفت: من و فرزانه میشوریم،کنار ظرف شستن حرفامونم میزنیم. ❤️من ظرف ها را میشستم وحمید آنهارا آب میکشید.این وسط گاهی ازاوقات شیطنت میکرد و روی سروصورت من آب می پاچید. به حمیدگفتم:میدونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟ باخنده گفت:چیه؟نکنه برای اون شیش میلیون نقشه کشیدی؟ 💐گفتم : اون که نیازی به نقشه کشیدن نداره.حمیدآقا هرچی داره مال منه منم هرچی دارم مال حمیدآقاست. گفت: حالا بگو ببینم چیه آرزوهات،کنجکاوشدم بشنوم. 🌷گفتم: اولین آرزوم این هستش که از دانشگاه تاخونه قدم بزنیم وباهم باشیم. دومی هم اینه که باهم تابالای کوه میلداربریم،من اون موقع که کوچکتربودم با داییم تا پای کوه میرفتم ولی نشد بالابریم. 🌺حمیدگفت:خوشم میاد آدم قانعی هستیا،آرزوهای ساده ای داری. دانشگاه تا خونه رو هستم ولی کوه رو قول نمیدم.چون الان شده بخشی ازپادگان ومحل کارما،سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه. خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید. 🍀حمیدگفت:فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد،میخوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم،بابا دست تنهاست،میرم کمک کنم! گفتم: توروخدا مراقب باش،من همیشه از جاده الموت میترسم،آهسته رانندگی کنید.هروقتم رسیدین به من زنگ بزن... ادامه دارد....