کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🔸🌼﷽🌼🔸 از امروز رمان نگاه خدا تقدیم نگاههای مهربان شما همراهان ڪانال میشود 🔸تعداد پارت : ۵۲ 🔸موضو
💗 رمان نگاه خدا 💗
#نگاهخدا
#قسمت_۲
به آژانس زنگ زدم.
مامان فاطمه چشمانش را باز کردهبود.
خوشحالی عجیبی داشتم.
به بیمارستان رسیدم.
بابا رضا با دیدنم جلو آمد.
- کجایی دختر؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
ایستادم.
- شرمنده بابا جون! متوجه نشدم.
خاله زهرا میان حرفمان پرید.
-الان ول کنین این حرفا رو ،سارا جان مامان کارت داره.
-من رو خالهجون؟
- اره از وقتی بههوش آمده، تو رو صدا میزنه و میگه کارش دارم.
به بخش رفتم.
گان آبی که پرستار داد، پوشیدم.
کنار تخت خیره به مادرم ماندم.
"آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده"
دستانش به خاطر تزریق زیاد، کبود شده بود. الهی بمیرم.
دستانش را بوسیدم.
چشمانش را باز کرد.
-سارا جان! اومدی مادر؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود.
از گوشهی چشمانش اشک جاری شد.
- منم دلم براتون تنگ شده، مامانجونم. زودتر خوب شین بریم خونه.
مادر آهی کشید.
-سارا جان به حرفام گوشکن تا حرفم تموم نشده، هیچی نگو.
سرم را به نشانهی تایید تکان دادم.
-تو دختره خیلی خوبی هستی، میدونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمیدی، سارا جان اگه یه روزی من نبودم، مواظب خودت باش. بابا رضا،مواظب بابا رضا باش، نذار بابا رضا تنها باشه. گوشمیدی بهم؟
گریه امانم را برید و چشمهی اشکم جوشید.
-قربون اون چشمای قشنگت برم،
قول بده خانم مهندس بشیا.
خودم را توی بغلش انداختم.
-مامان فاطمه این حرفاچیه؟ شما باید زودتر خوب شین بریم خونه، یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد. من از خدا شمارو خواستم.
مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین.
سرم را بالا آوردم. مامانفاطمه چشمانش را بستهبود. روی دستگاه هم یه خط صاف قرمز نمایان شده و صدای صوت بلندی، فضای اتاق را پر کرد.
-مامان فاطمه تو رو به خدا چشماتو باز کن! مامان؟
مامانجونم! سارا بدون تو میمیره. مامان؟
مامان جونم.
با صدای داد و فریاد من، پرستارها سراسیمه وارد اتاق شدند. دکتر هم بلافاصله خودش را به تخت مامان رساند.
- آقای دکتر به پاتون میافتم نجاتش بدین.
دکتر نگاهی سراسیمه به من کرد.
- لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون.
پرستار زیر بغلم را گرفت و کشانکشان به بیرون کشاند.
خالهزهرا من را در آغوش گرفت.
با گریه از هوش رفتم.
چشمانم را باز کردم. صبح شده بود.
به دستم سرم وصل بود.
بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود. آرام قرآن میخواند.
"واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون که پرکشید و رفت.وای مامانم."
بابا بالای سرم آمد. چشمانش دو کاسهی خون بود.
-خوبی بابا جان؟
حرفی نزدم.
نمیتوانستم حرفی بزنم.
اشک تنها پاسخ من به پرسش بابا رضا بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
@dadhbcx
۲۷ شهریور ۱۴۰۰
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_۱
درخانه ای کوچک و مســتاجری درحوالی میدان خراسان تهران زندگی
.می کردیم
اولین روزهای اردیبهشت سال۱۳۳۶ بود. پدر چند روزی است که خیلی
.خوشحال است
خدا در اولین روز این ماه، پســری به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشــکر
.می کرد
هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم، ولی پدر برای این پسر
.تازه متولد شده خیلی ذوق می کند
:البته حق هم دارد. پسر خیلی با نمکی است. اسم بچه را هم انتخاب کرد
»ابراهیم«
پدرمان نام پیامبــری را بر او نهاد که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید
.بود. و این اسم واقعاً برازنده او بود
بســتگان و دوســتان هر وقت او را می دیدند با تعجب می گفتند: حســین
آقا، تو ســه تا فرزند دیگه هم داری، چرا برای این پســر اینقدر خوشحالی
!می کنی؟
پــدر با آرامش خاصی جواب می داد: این پســر حالــت عجیبی دارد! من
مطمئن هســتم که ابراهیم من، بنده خوب خدا می شــود، این پسر نام من را
هم زنده می کند
.راست می گفت. محبت پدرمان به ابراهیم، محبت عجیبی بود
،هر چند بعد از او، خدا یک پسر و یک دختر دیگر به خانواده ما عطا کرد
.اما از محبت پدرم به ابراهیم چیزی کم نشد
٭٭٭
ابراهیم دوران دبســتان را به مدرســه طالقانی در خیابان زیبا رفت. اخاق
.خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد
یکبار هم در همان ســال های دبســتان به دوستش گفته بود: بابای من آدم
.خیلی خوبیه. تا حالا چند بار امام زمان )عج( را توی خواب دیده
وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشــته، حضرت عباس را
.در خواب دیده که به دیدنش آمده و با او حرف زده
،زمانی هم که سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم می گه
.آقای خمینی که شاه، چند ساله تبعیدش کرده آدم خیلی خوبیه
حتــی بابام می گه: همه باید به دســتورات اون آقا عمــل کنند. چون مثل
.دستورات امام زمانه)عج( می مونه
دوســتانش هم گفته بودند: ابراهیم دیگه این حرف ها رو نزن. آقای ناظم
.بفهمه اخراجت می کنه
شــاید برای دوســتان ابراهیم شــنیدن این حرف ها عجیب بود. ولی او به
.حرف های پدر خیلی اعتقاد داشت
ادامه دارد....
۱۳ آذر ۱۴۰۱
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_15🌻 با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظه ای موقعیتم را فرامو
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۱۶ 🌻
صالح خسته بود و خوابش می آمد.😞 چشمانش را ماساژ می داد و سرش را می خاراند. می دانستم چشمش خواب آلود شده. من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم. به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم.
فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم. نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد شدیم.🕌 هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم. خیلی بی تاب بودم. حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم. دولا شدیم و دست به سینه سلام دادیم.✋🏻 فضای حرم و حیاط های تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق می آورد. اذن دخول خواندیم و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم:
ــ السلام علیک یا امام الرحمه❤️
اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم.📿 دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم.
ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم مدافع عمه ی ساداته...😭 خودت حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه. تو را به مادرت زهرا قسم...🙏
بغضم فرو کش نمی کرد و مدام اشک می ریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم. با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم. صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم را درآورد. اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن" 💔
ــ گریه نکن مهدیه جان... دلمو می لرزونی.😢
لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم. دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم. راضی بودم از داشتنش. خدایا شکرت...🙏
#ادامہ_دارد...
۱۳ اسفند
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_۱۶ 🌻 صالح خسته بود و خوابش می آمد.😞 چشمانش را ماساژ می داد و سرش را
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۱۷ 🌻
دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم.😊 هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕
ناراحت بودم اما... بیشتر از کلافگی صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊
ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥
ــ این حرفو نزن. من شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.
چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم.
ــ مهدیه جان...
ــ جان دلم؟
ــ فردا ظهر اعزامم...
برگشتم و با تعجب گفتم:
ــ کجا؟!😳
چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔
"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید پشتیبان شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش مراقبت کنه. همش باید نگران تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم آقا... پس نگران نباش و توکل کن به خدا..."
ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟
خندیدم و گفتم:
ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.
بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم.
دلم را به دریا زدم و گفتم:
ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟
سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.
#ادامہ_دارد...
۱۴ اسفند
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_۱۷ 🌻 دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی دا
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۱۸ 🌻
بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم را تار کرده بود.😭
هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون. 😔 شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم.
ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟
ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.😔
ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒
سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم. به روزهای تنهایی ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم.
اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت:
ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳
بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم.
ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم.
میان هق هقم گفتم:
ــ ظهر اعزام میشه😔 خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😭
ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آمادهت کنه و بهت بگه که میره.😔
صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم:😊
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.😅
سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم.
"لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"
ادامه دارد....
۱۴ اسفند