eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
786 دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
9.4هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب نعمت جان، خاطرات صغری بُستاک، امدادگر بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک، پرستار و امدادگر دفاع مقدس، است خواندن کتاب نعمت جان را به تمام دوست‌داران آثار و خاطرات رزمندگان دفاع مقدس پیشنهاد می‌کنیم
موضوع این کتاب، شیرین‌ترین و لذت‌بخش‌ترین و آرامش‌آفرین‌ترین امر نظام عالم هستی؛ یعنی حرکت به‌سوی خداوند متعال و اُنس با او و معرفت او و محوشدن و غرق‌گشتن در دریای توحید است. اولین بحثی که کتاب به آن می پردازد چیستی و ضرورت حرکت و سلوک الی الله است. منظور از سیر و سلوک الی الله، حرکت از این عالم دنیا به‌سوی خداوند و طی‌کردن مراحل قُرب الهی و دیدن خصوصیات و شرایط مختلف راه، تا رسیدن به خداوند متعال است. فصل دوم به شاهراه سلوک و رسیدن به معبود می‌پردازد. فصل سوم برنامه‌های سلوک را بازگو می‌کند. فصل چهارم درباره راهنمایان و همسفران سلوک است و فصل پنجم قوانین سیروسلوک الهی را بیان می‌کند. 🍃
💢 اثر تدریجی گناه 🌲 امام صادق عليه السلام مى فرماید: «اِذا أَذْنَبَ الرَّجُلُ خَرَجَ فِى قَلْبِهِ نُكْتَةٌ سَوْدَاءٌ فَاِنْ تابَ اِنْمَحَتْ، وَاِنْ زادَ زادَتْ حَتّى تَغْلِبَ عَلى قَلْبِهِ فَلا يُفْلِحُ بَعْدَها أَبَدا». 🔹 «هنگامى كه انسان گناه می كند، نقطه سياهى در قلب او پيدا مى شود. اگر توبه كند، محو می گردد و اگر بر گناه بيفزايد، زيادتر مى شود تا تمام قلبش را فرا مى گيرد و بعد از آن هرگز روى رستگارى را نخواهد ديد». ✍️ گناه با «فکر به گناه» شروع می شود و با «تکرار گناه» به صفت درونی مبدل می شود و «اوصاف درونی» سرنوشت آدمی را رقم می زنند. 📚 اصول کافی، ج2‏، ص271 📎 📎 📎 📎
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_14🌻 لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفت
🌻 با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظه ای موقعیتم را فراموش کردم.😳 ــ سلاااام خانوم گل... صبحت بخیر لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم. هنوز از پدر صالح خجالت می کشیدم که راحت باشم. صالح روسری را از سرم برداشت و گفت: ــ بابا ناراحت میشه. اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش.😒 با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفره ی صبحانه نشستیم. صدای زنگ پیچید حسی به من می گفت زهرا بانو پشت در منتظر است.😍 حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد. گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید.😅 کنار هم نشستیم. زهرابانو برایم لقمه می گرفت و حسابی نازم را می خرید. صالح گفت: ــ مامان زهرا دارم نگران میشم. مگه خانومم چندسالشه؟😏 و با سلما ریسه رفتند. زهرا بانو بغض کرد و گفت: ــ بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خونه خیلی سوت و کور بود. ــ ای بابا... دور که نیستیم. فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه.😜 از در بندازینش بیرون از پنجره میاد. از رو دیوار خودشو پرت می کنه تو حیاط. تازه... پشت بوم رو یادم رفت.😂 و دوباره خندید. زهرا بانو هم خندید و گفت: ــ هر وقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون. و رو به من گفت: ــ دخترم ساک لباست رو آوردم. پشت در گذاشتمش. کی راه میفتین؟ ــ صالح گفته بعد از ناهار.☺️ صالح لقمه را فرو داد و گفت: ــ آره مامان زهرا. الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست می کنه شما و باباهم بیاین دور هم باشیم. بعد از ناهار میریم ان شاء الله... ــ نه دیگه ما زحمت نمیدیم. ــ چه زحمتی؟ تعارف نکنید خونه دخترتونه.😊 زهرابانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود. من هم کمی پلو درست کردم و باهم ناهار خوردیم. صالح می خندید و می گفت: ــ احسنت... 👏 چه دستپخت خوشمزه ای خودمونیم ها... مامان زهرا کارتو راحت کرد. به به... عجب پلویی😁 و همه به خنده افتادیم. ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_15🌻 با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظه ای موقعیتم را فرامو
❣️ 🌻 صالح خسته بود و خوابش می آمد.😞 چشمانش را ماساژ می داد و سرش را می خاراند. می دانستم چشمش خواب آلود شده. من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم. به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم. فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم. نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد شدیم.🕌 هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم. خیلی بی تاب بودم. حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم. دولا شدیم و دست به سینه سلام دادیم.✋🏻 فضای حرم و حیاط های تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق می آورد. اذن دخول خواندیم و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم: ــ السلام علیک یا امام الرحمه❤️ اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم.📿 دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم. ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم مدافع عمه ی ساداته...😭 خودت حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه. تو را به مادرت زهرا قسم...🙏 بغضم فرو کش نمی کرد و مدام اشک می ریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم. با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم. صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم را درآورد. اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن" 💔 ــ گریه نکن مهدیه جان... دلمو می لرزونی.😢 لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم. دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم. راضی بودم از داشتنش. خدایا شکرت...🙏 ...
یاد خدا ۴۰.mp3
10.94M
مجموعه ۴۰ | √ حضور قلب ندارم! وسط نماز، صدبار ذهنم می‌پّره ! وسط ذکر، همه‌ی فکرای عالَم از سر من میگذره! ✘ من چجوری می‌تونم تمرکز بگیرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓پاسخ سوال شما❓ میشه وام مسکن بگیرم ولی باهاش یه چیز دیگه بخرم، یا میتونم وام خودرو بگیرم و پس انداز کنم و سودشو بگیرم یا ....؟ ببین👆
و ساخت محلول خانگی ❌ از ریکا برای ضدعفونی سبزیجات ممنوع❌ ✅ از نمک و سرکه استفاده کنید ✅ 🌟🌟🌟 ✅از پودر لباسشویی با آنزیم کم استفاده کنید که به تاروپود لباس آسیب میزنه 🌟🌟🌟 ✅از سرکه و جوش شیرین برای تمیزکردن چربی های هود و گاز استفاده کنید 🌟🌟🌟 ✅چدن های گاز را با مخلوط جوش شیرین+سرکه+آب داغ تمیزکنید 🌟🌟🌟 ✅لیوان ها را با پودر ماشین لباسشویی و سرکه بررق بندازید 🌟🌟🌟 ✅برای تمیزکردن سرویسها و سینک از پودر ماشین استفاده میکنم. و وقتی خیلی جرم دارد از رخشا زرد استفاده میکنم 🌟🌟🌟 ✅برای تمیزکردن کریستال و بلور از خاکستر استفاده میکنم .میتونید از ترکیب جوش شیرین و سرکه هم استفاده کنید .
لباس روی چوب لباسی آویزون میکنی, جامیندازه😔😱 برای اینکه اثر چوب لباسی روی لباس باقی نمونه 👈✅ رول حوله آشپزخانه رو یک برش عمودی زده و داخل چوب لباسی فرو کنید😍 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌
برای برق انداختن شیرآلات یک تکه پارچه رو با سرکه مرطوب کنین و مقداری جوش شیرین و نمک روی پارچه بپاشین و بکشین روی شیرآلات دستشوئی و حمام و اونارو مثل الماس درخشان کنید
۳۸۰۰-- عصر یکشنبه.      ۲/۱۲/۱۳ در صحبت های معمولی زندگی در پاسخ دادن به سئوال، جواب دسته گُل است یا شاخه خار؟ گُلواژه است یا خمپاره؟ این یک محک ساده است که خود و طرف را بهتر بشناسی. حالا یک سئوال؛ شما با همسرتان بهتر صحبت می‌کنید یا همسر شما با شما؟ فقط بدانید که اولاً چه جرمی را مرتکب می‌گردید ثانیاً به دسته گلهای خانه تان چه چیزی را میاموزید؟ مادر و پدر بودن، حتماً نوعی معلم بودن هم هست. و این رفتارها بهمین جاها ختم نمی‌شود! رفتار ما کتابیست که هر لحظه باید آنرا در دست داشته باشیم. ✍اسماعیل گلشن
14021213 تحلیل انتخابات .mp3
13.17M
⁉️نتایج مشارکت در انتخابات، شکست یا پیروزی؟ 💯 حاج آقا پاسخ می‌دهد. ✅تحلیل‌های حاج آقا رو در فتنه زن زندگی آزادی یادتون هست؟ 📣حالا تحلیل ایشون از انتخابات رو بشنوید. ⭕️ شنیدن این صوت برای هر کسی که مـی‌خـواد تـحـلـیـل واقع‌ بینانه‌ای از داشته باشه لازمه. ‼️حتما بشنوید و منتشر کنید‼️
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸معجزۀ بادبان | در میان اینهمه عوامل جبری، انسان چگونه مختار شده است؟ (بخش اول)🔸 موجوداتی که اختیاری از خودشان ندارند، مثل تختۀ روی دریا هستند. تخته، تابع موج است و همراه آن می‌رود. اما انسانی که در نشسته، مثل یک روی دریا نیست. هم تخته و هم کشتی بادی، هر دو به کمک باد حرکت می‌کنند، اما بین آنها فرق است. تخته، تابع و در اختیارِ باد است. بادی که از غرب به شرق می وزد، تخته را هم از غرب به شرق می برد. اما کشتی بادی که به کمک باد حرکت می‌کند، تابع ارادۀ ناخدای کشتی است. ناخدا اگر مقصدش رفتن به شرق باشد، وقتی دید که باد، موافق مسیرش است، کشتی را باز می‌کند. باد می‌افتد در این پرده و کشتی بادی را از غرب به شرق می‌برد. اگر جهت باد عوض شد، پرده‌ای که تا الان باز بود را جمع می‌کند به نحوی که اصلاً باد به آن نمی‌خورد یا از حاشیه‌اش رد می‌شود. باد می‌آید و می‌رود و یک کمی هم به کشتی حرکت می‌دهد. مثلاً اگر سه ساعت باد مخالف آمد، مجموعاً پانصد متر این کشتی به عقب بر میگردد. دوباره که باد از غرب به شرق آمد، پرده را باز می‌کند و کشتی در طی سه ساعت، پنجاه کیلومتر راه می‌رود! از این جهت می‌بینیم در یک روز و یک ساعت، یک کشتی بادی با مجموعۀ همین بادهایی که دارد می‌وزد، از شرق به غرب می‌رود و یک کشتی دیگر، در همین شرایط از غرب به شرق حرکت می‌کند! هر دو کشتی می‌آیند و از کنار هم رد می‌شوند! بعد از چند روز، بوسیلۀ همین باد، این کشتی به غرب رسیده و آن کشتی به شرق! این کشتی است.
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸معجزۀ بادبان | در میان این همه عوامل جبری، انسان چگونه مختار شده است؟ (بخش دوم)🔸 انسان مثل کشتی بادی است. حرکت باد برای کشتی، جبری است اما حرکت خود کشتی، اختیاری است. در عین حالی که نیروی محرکه‌اش (یعنی باد) جبری است، اما حرکت کشتی، اختیاری است. جبر به آن می‌خورد، اما اختیار پس می‌دهد! وارداتش جبر است و صادراتش اختیار! باد به هیچ وجه به حرف ناخدا گوش نمی‌دهد. ناخدا نمی‌تواند به باد بگوید تو از این طرف نیا و از آن طرف بیا. باد، در ناخدا نیست. اما در ناخدا است. در امر بودن یک چیز است؛ در استخدام بودن یک چیز است. انسان هم سلسلۀ علت و معلول‌ها در اختیارش نیست. جبری‌اند. اینها به انسان وارد می‌شوند و برخوردشان هم جبری است. اما بازتابشان اختیاری است. چرا؟ چون در ما دستگاهی مثل کشتی بادی وجود دارد. همانطوری که ناخدا با و و ، این باد را به خدمت می‌گیرد، انسان هم می‌تواند شرائط را به نفع خودش به خدمت بگیرد. ما نمی‌توانیم به شرائط بگوییم بیا یا برو. اما می توانیم شرائط را استخدام کنیم. انسان، حاکم بر شرائط است. خودش انتخاب می کند. زن فرعون، دستگاه حکومتی فرعون را قرار داد. او می‌خواست رو به خدا برود و این دستگاه می‌خواست او را باز دارد؛ ولی زورش نرسید. در عوض، تمام دستگاه فرعونی، زمینۀ رشد سریع و صعود سریع آسیه شد!! نمی‌خواستند آسیه ایمانش بالا برود، نمی‌خواستند آسیه از اولیاءالله بشود؛ اما نتوانستند. برعکس، آسیه و بوسیلۀ همین دستگاه فرعونی، به مقامات عالیه رسید. چه شد که یک مملکت، حریف یک آدم نشدند؟ یعنی این. انسان، این است! انسان مافوق شرائط است. انسان تابع شرایط نیست.
🌅هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🗓 تقویم امروز: 📌 دوشنبه ☀️ ۱۴ اسفند ۱۴۰۲ هجری شمسی 🌙 ۲۳ شعبان ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 4 مارس 2024 میلادی 🔰حدیث روز: 🔅امیرالمومنین علیه السلام: اگر صبر کنی ‌؛مقدرات الهی برتو جاری می‌شود و پاداش خواهی داشت. 📚نهج البلاغه حکمت ۲۹۱ 📿ذکر روز : یاقاضی الحاجات 🔖مناسبت روز : 🔹روز احسان و نیکوکاری 🔸روز ترویج فرهنگ قرض الحسنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢واکنش نماینده ولی‌فقیه در استان همدان به درخواست جالب یک دختر بچه در جلسه تفسیر
با 💢 🚫تحت هیچ شرایطی وقتی پدر و مادری در حال دعوا کردن فرزندشان هستند، از کودک نکنید.🚫 👌 چون کودک احساس بیشتر از پدر و مادر خود تجربه می‌کند. کودک خیلی زود احساس می‌کند که افراد بهتری نسبت به پدر و مادر در دنیا وجود دارد قدرت و اقتدار پدر و مادر از بین می‌رود. و خیلی چیزهای دیگه... ⚠️ حواسمون باشه با یک اقدام کوچیک، که به نظر خودمون برای لحظه‌ای به کودک کمک می‌کنه، اثرات منفی به جا نذاریم....!
💠 احکام دانش آموزی: حرومه پیدا باشه 🔻از کارهای خوبی که اسمش از جمع یه عمل واجب و یه مایع حیات بخش ساخته میشه که باعث سلامت خودمون و جامعه هم هست! ❓به نظرتون، چی می تونه باشه؟ 🔹 احترام به مادر 🔸 خواب 🔹 زیارت رفتن 🔸 حجاب ✅ آفرین جوابش حجابِ که از حج + آب ساخته شده😊 💥دختر خانمای محترم و باحیا، حجاب یکی از دستورای خدای مهربونه که یه دختر با حیا در مقابل نامحرم باید خودش رو با حجاب کاملش مثل چادر یا لباس خیلی مناسب بپوشونه. فقط صورت و دست تا مچ ها رو دیگه نیاز نیست بپوشونه. 🍃 حد حجاب شرعى 🌷 صورت و دست تا مچ ها 🍃 غير از دو دست و صورت 🌷 حرامه باشه پيدا 🍃 حضرت زهرا فرمود: 🌷 آى دختراى باهوش 🍃 در پيش نامحرما 🌷 حجاب نشه فراموش 🌺 قطعاً دخترای گلمون توی این سرزمین زیبا و کهن که در طول تاریخ به حیا و عفت معروف و مشهور بوده، انقد خودشون رو دوست دارن که مراقبن تا زیبایی هاشون رو نامحرم ها و غریبه ها نبینن. 📎 📎 📎
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_۱۶ 🌻 صالح خسته بود و خوابش می آمد.😞 چشمانش را ماساژ می داد و سرش را
❣️ 🌻 دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم.😊 هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕 ناراحت بودم اما... بیشتر از کلافگی صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊 ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥 ــ این حرفو نزن. من شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم. چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم. ــ مهدیه جان... ــ جان دلم؟ ــ فردا ظهر اعزامم... برگشتم و با تعجب گفتم: ــ کجا؟!😳 چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔 "مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید پشتیبان شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش مراقبت کنه. همش باید نگران تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم آقا... پس نگران نباش و توکل کن به خدا..." ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟ خندیدم و گفتم: ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه. بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم. دلم را به دریا زدم و گفتم: ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟ سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم. ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_۱۷ 🌻 دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی دا
❣️ 🌻 بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم را تار کرده بود.😭 هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون. 😔 شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم. ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟ ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.😔 ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒 سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم. به روزهای تنهایی ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم. اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت: ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳 بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم. ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم. میان هق هقم گفتم: ــ ظهر اعزام میشه😔 خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😭 ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آماده‌ت کنه و بهت بگه که میره.😔 صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم:😊 ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.😅 سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم. "لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه" ادامه دارد....