❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت37
یکم که سرم اروم شد خوابیدم
مامان تا صب نگران هی میومد خبر میگرفت ازم..
صبح کامران نمیزاشت برم دانشگاه میگفت بمون خونه استراحت کن
با اصرار و اینکه باید پروژه تحویل بدم قبول کرد که بزاره برم😐
با ماشین تا دم در دانشگاه رسوند منو
قلبم تند تند میزد الانا بود که اقای امیری رو ببینم
آقای امیری مثل همیشه از ماشین پیاده شد
من یهو به خودم اومدم دیدم دارم خیره نگاهش میکنم
سریع نگاهم رو بریدم
و خودمو مشغول صحبت با ارغوان کردم
از کنارم رد شد
چن قدمی فاصله گرفت
برگشت رو به من گفت خانم مهرادی حالتون بهتره؟
من یه لحظه گیج شدم
یکم زبونم گیر کرد
+آ...آر...آره خوب..بم ممنون..
وای چه بد شد
گوشیم زنگ خورد
جواب دادم کامران بود
_سلا ن رویا خوبی؟
بهتری؟
+اره ممنون تو خوبی؟
_شکر الحمدالله
_ببین امروز قراره بیام با اقای امیری حرف بزنم..
باز مث قبل هول نکنی
+نه کامران
من جوابم منفیه
دیگه الکی خودتو اذیت نکن
_چی میگی تو خواهر من😐
+جوابم منفیه
_باشه هر جور راحتی
ولی از من میشنوی خودتو گول نزن
+اصلا هم اینطور نیست
من کار دارم کلاسم داره شروع میشه بعده حرف میزنیم
_باشه برو خداحافظ
+یاعلی
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام