❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت36
خسته بودم
سرم به شدت درد میکرد
سرمو رو بالشت گزاشتم
یکم فشار دادم
خوابیدم
وااااای نه
بیارینش
نزاریدددد تنهاااا بمونه
دااانیاااااال
دانیاااال
بیا اینجاااا
وای کامران برو صدرا رو بیار
دانیااال نرووووو نرووووو
مامان: از اتاق رویا صدای داد و بیداد میومد
صدا واضح نبود
بدو اومدم تو اتاق دیدم داره یکیو صدا میزنه...
تبِ شدی داشت...
هر چی از خواب بیدارش میکردم هوشیاریش بالا نمیومد
کامران و باباش هم اومدن
بعد از دو سااااعت کابوس رویا هوشیاریش بالا اومد
همه نگرانش بودیم
_رررویاااا دخترممم خواب بوددد مامان پاشووو ببین اتفاقی نیفتاده!!
_رویا آبجی پاشو خواب بودی چیزی نشده
_رویا؟دختر قشنگ بابا
پاشو دخترم پاااااشو
رویا تا ۱۰ دقیقه تو حالت ترس بود و چشم باز فقط اطرافشو نگاه میکرد
بعدش هوشیاریشو به دست اورد
دستمال و اب اوردم و روی سرش گذاشتم...
اونشب همه هول کرده بودیم
رویا اصلا توان ایستادن نداشت..
رویا:
اونشب حال خوبی نداشتم
تو خواب مدام دانیالو میدیدم
سر درد داشتم
نفهمیدم چیشد ولی کامران میگه تا صب دانیالو صدا میکردی😐😂
مامان بابام هم خداروشکر فک کردن من تو عالم خواب دارم چرت میگم
و کنجکاوی نکردن زیاد
فردا باید پروژم رو میبردم و تحویل میدادم
اخه دیروز نشد تحویل بدم
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت37
یکم که سرم اروم شد خوابیدم
مامان تا صب نگران هی میومد خبر میگرفت ازم..
صبح کامران نمیزاشت برم دانشگاه میگفت بمون خونه استراحت کن
با اصرار و اینکه باید پروژه تحویل بدم قبول کرد که بزاره برم😐
با ماشین تا دم در دانشگاه رسوند منو
قلبم تند تند میزد الانا بود که اقای امیری رو ببینم
آقای امیری مثل همیشه از ماشین پیاده شد
من یهو به خودم اومدم دیدم دارم خیره نگاهش میکنم
سریع نگاهم رو بریدم
و خودمو مشغول صحبت با ارغوان کردم
از کنارم رد شد
چن قدمی فاصله گرفت
برگشت رو به من گفت خانم مهرادی حالتون بهتره؟
من یه لحظه گیج شدم
یکم زبونم گیر کرد
+آ...آر...آره خوب..بم ممنون..
وای چه بد شد
گوشیم زنگ خورد
جواب دادم کامران بود
_سلا ن رویا خوبی؟
بهتری؟
+اره ممنون تو خوبی؟
_شکر الحمدالله
_ببین امروز قراره بیام با اقای امیری حرف بزنم..
باز مث قبل هول نکنی
+نه کامران
من جوابم منفیه
دیگه الکی خودتو اذیت نکن
_چی میگی تو خواهر من😐
+جوابم منفیه
_باشه هر جور راحتی
ولی از من میشنوی خودتو گول نزن
+اصلا هم اینطور نیست
من کار دارم کلاسم داره شروع میشه بعده حرف میزنیم
_باشه برو خداحافظ
+یاعلی
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت38
تلفنو قطع کردم
رفتم داخل کلاس
امروز با اون استاد بد اخلاقه کلاس داشتیم
استاد وارد شد
برنامهی امتحانیمون رو داد
پس فردا اولین امتحانمون بود
سخت ترین امتحان مال هفتهی دیگمون بود
یکم استرس گرفتم
برنامه رو یادداشت کردم
کلاسمون که با این استاد تموم شد با استاد مهربون و خوش اخلاقه کلاس داشتیم😂
باید پروژم رو تحویل میدادم
استاد که وارد شد رفتم کنار میز استاد و پروژم رو تحویل دادم...
استاد دلیل غیبت دیروزم رو پرسید
و من گفتم که حالم خوش نبود...
استاد خیلی ادم با ایمان و مهربونی
بود
وقتی باهام خرف میزد اصلا به چهرم نگاه نمیکرد
اعتقادات قوی و خوبی داشت
استاد تشکر کرد و گفت جلسهی بعد نمرتون رو میگم
من رفتم که بشینم استاد گفت:
_خانمِ مهرادی.؟
+بله
_میشه بعد از اتمامِ کلاس یه دقیقه دقتتون رو بگیرم؟
+دربارهی؟
_میگم بهتون
+خیلی خوب
رفتم نشستم و مشغول گوش دادن به درسِ استاد شدم...
کلاسای ما خیلی حساس بود ینی جوری بود که اگر داخل کلاس چیزیو یاد نمیگرفتی دیگه نمیتونستی یاد بگیری خیلی مهم بود یادگیریِ اولیه...
اخر هفته باید برای ثبت نام ترم جدید و انتخاب واحد میرفتم قسمت مدیریت دانشگاه..
اصلا با مدیریت میونهی خوبی نداشتم...
اخر کلاس که تموم شد استاد اومد سمتم
_خانم مهرادی؟
میشه یه سوال پیرسم؟
+بله بفرمائید..
_شما قصد ازدواج دارید؟
یکم عصابم خورد شد
سکوت کردم
دوباره سوالشو تکرار کرد
+خیر چطور؟
_من از روز اولی که شمارو دیدم یه حس مهر و علاقهی خاصی نسبت به شما پیدا کردم...
شرمنده به خاطر حرفم
امیدوارم همیشه موفق باشید
+تشکر خدانگهدار
وااای
چرا امروز همه عجیب غریب رفتار میکنن؟
عی بابا
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت39
امروز همه عجیب غریب بودن😂
اصن انقدر ذهنم مشغول اقا دانیال بود که اصلا ب حرفای استاد فکر نکردم😐
هعی
از دانشگاه زدم بیرون
یه کیک و ابمیوه گرفتمو تو پارک نشستم خوردم
وای اخیش داشتم از گشنگی میمردم
سمت خونه راه افتادم
کمر درد شدید داشتم
رسیدم خونه یکم رو تخت دراز کشیدم ولی بازم درد داشتم...
کمر دردم طوری بود که حتی نمیتونستم بشینم...
نشستن برام سخت بود
شاید چون دیشب زیر کولر خوابیدم واسه همین سرما خورده بودم...
ولی باید تا صب بیدار میموندمو درس میخوندم😔
یه نسکافه درست کردمو خوردم تا ساعت ۳ و نیم درس خوندم...
بعدش رفتم زیارت عاشورا و قران خوندم تا اذان صبح شد...
نمازو خوندم
بعد از نماز هم خوابم نمیبرد...
یکم کتاب خوندم
یکم هم درسایی که خونده بودمو مرور کردم ساعت ۶ و نیم شد کم کم باید حاضی میشدم برم دانشگاه...
گوشیم زنگ خورد...
اقای محبی بود هم کلاسیم تو دانشگاه...
جواب دادم..
+بله؟
_الو...الوووووو خانم مهرادی؟
+بله بفرمائید
_اقای امیری تصادف کردن نزدیک دانشگاه...
من دیدمشون همراه با اورژانس اومدم بیمارستان...
میشه به خانوادشون خبر بدید؟
من شماره ای ازشون ندارم..
سرم تیر کشید
افتادم وسط اتاق...
آد..آدرس بیمارستان؟؟؟
_ارسال میکنم...
به زور خودمو از کف اتاق بلند کردم
بدون اینکه کامرانو بیدار کنم یه تاکسی گرفتمو رفتم بیمارستان...
کل راه اشک ریختم
رسیدم بیمارستان
از پرستار شمارهی اتاق رو پرسیدم...
وقتی رفتم اقای محبی کنارش بود
نفهمیدم چیشد یهو تا دیدم که بیهوشه از حال رفتم
وقتی به خودم اومدم خانوادهی اقای امیری رو بالا سرش دیدم
دکتر که معاینه کرد گفت خداروشکر آسیب جدی ندیدن ولی چن روز بستری باشن بهتره...
دانیال هنوز به هوش نیومده بود
مادر دانیال تا منو دید سمتم اومدو خیلی گرم گرفت
از اخرم تشکر کردو رفت داردهای دانیالو بگیره
واقعا نمیدونستم من چکارهی این اقا هستم که الان دلم نمیاد حتی از اتاق بیرون برم..
گوشیم زنگ خورد
کامران بود
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت40
جواب دادم..
_الو تو کجااایی رویا
+س..سلام
_گفتم کجایی
+بیمارستانم
_چیشدهههه
+اقای امیری تصادف کرده💔😔
_وااای ادرس بفرست منم بیام...
+برو دیرت میشه اقای امیری هم هنوز ب هوش نيومده عصر بیا بهش سر بزن
_حالا تو چرا اونجا موندی
+م..من؟ نه...اخ..اخه چیزه...
_چیه خواهر من؟
اوشون یه پسر نامحرمه نیاز نیست بمونهگی پاشو بیا سریع
+باشه فقط بزار نیم ساعت دیگه باشم خیلی نگرانم
_از دست تو
+خداحافظ
گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم یهو دیدم چشمای دانیال داره بازو بسته میشه
یهو کنترلم از دست خودم در رفت
+دا...دانیاااالل
_ر...رو...
دانیال از دیدنم شوکه شد
_رویا تو اینجاااا
یهو ب خودم اومدن که من ایشونو با اسم کوچیک صدا زدم😐
+حالتون بهتره؟؟
_رویا خانم...
+بله؟
_فقط سکوت کرد...
روی صندلی نشستم و منتظر خانوادش بودم که دارو هارو بیارن و من برم..
مادرش که اومد
از به هوش اومدن دانیال خوشحال شد و گرم صحبت با دانیال شد...
ولی دانیال تمام حواسش سمت من بود
خداحافظی کردم دانیال گفت..
_میشه یکم بیشتر بمونید؟
+سکوت کردم
نمیدونستم جی باید بگم
مامان دانیال خیلی خانم مهربونی بود
اومد پیشمو کلی باهام گرم گرفت
گفت..
_ من ارزوم بود یه روزی ببینمت تورو دختر قشنگم..
+منو میشناسید؟
_دانیال جان به من معرفی کرده بود شمارو
خیلی تعجب کردممم
اخه...
مادر دانیال رفت تا برای دانیال یه چیزی بگیره😑
دانیال
وقتی به هوش اومدم با دیدن چشمان رویا جوری انرژی گرفتم که میتونستم مسابقه دو بدم🙃
کاش همیشه ببینمش...
دیدنشو دوست دارم..
رویا وقتی منو به اسم صدا کرد من دلم دیگه طاقت نیاورد...
اونجا بود که سوگند خوردم تا آخرین لحظه ای که رویا مال خودم شه، تلاش کنم💔
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت41
دانیال
سرم تیر میکشید
نیم ساعتی میشد که رویا رفته بود..
با مسکنی که پرستار داد خوابم برد...
رویا
خیلی نگران دانیال بودم اما کامران اصرار داشت بر گردم خونه
امروز امتحان داشتیم
حالم بد بود نمیتونستم برم
ارغوان زنگ زد
+سلام جانم؟
_سلام رویا خوبی چرا نیومدی.
+یکم حالم بد بود امروز نمیتونم بیام
_رویا پاشو بیا تایم بعد با استاد اخلاقی امتحان داریم خوندی اصن؟
+اره خوندم ولی حسش نیس پاشم بیام
_پاشو تنبلی نکن منتظرم
حاضر شدم
امتحان سختی بود
اکر عقب مینداختم درسایی رو کل دیشب خوندمم یادم میرفت..
رفتم دانشگاه
امتحانو دادم
موقع برگشت از دم بیمارستان رد شدم
دلم طاقت نمیاورد💔
یه آبمیوه گرفتم و خواستم برم تو بیمارستان که یاد حرف کامران افتادم
به کامران زنگ زدم
اونم بیمارستان بود
کامران اومد دم در و با دیدن من یکم عصابش خورد شد
_رویا باز تو اینجا چیکااااار میکنی.
+هیچی اومدم ابمیوه بدم و برم
_از دستتت تو من چیکااار کنم رویا..
+عه خب ب من چه
_برو سریع بده بعدشم بیا دم در واستا تا من بیام
+باشه
با کامران داخل رفتیم
سلام کردمو ابمیوه رو دادم به دانیال
دانیال مدام یه جوری بود
سرشو اورد بالا و تو چشمام زل زدو گفت واقعا ازت ممنونم!
یک لحظه سرم یه جوری شد
بارِ نگاهش سنگین بود
نگاهمو ازش بریدمو خداحافظی کردم
و بیرون رفتم..
چندی نگذشت که کامران هم اومد و باهم به سمت خونه حرکت کردیم...
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت42
خونه ک رسیدم خسته بودم
بد جور خسته بودم
گوشیو برداشتم یکم رمان خوندم
اروم خوابم برد
چشامو باز کردم
ساعت ۱۸ بود
باید تا صب بیدار میموندم
ولی روحم خسته بود
شروع کردم ب درس خوندن
اذان گه شد نماز مغرب و عشا رو خوندم و قرانمو زیارت عاشورامم خوندم...
بازم درسامو مرور کردم
فردا دو تا امتحان داشتیم
تا ساعت ۳ برای دوتا امتحانام درس خوندم
نمازمو مناجاتمو خوندم
یکم استراحت کردم ساعت ۵ و نیم بود استاد پیام داد و نمره امتحانو گفت..
امتحان دیروزمو ۱۹ و ۷۵ شده بودم😔
من خیلی واسش خونده بودم ولی خب چون فکرم مشغول بود خراب کرده بودم...
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت43
بابت نمره امتحانیم ناراحت بودم
با اینکه نمره بدی نبود اما من تلاشم بیشتر بود
......
امروز با مدیریت قرار داشتم واسه انتخاب واحد..
+سلام بنده اومدم برای انتخاب واحد
_کاملا خودتون رو معرفی کنید..
+رویا مهرادی هستم
نام پدر: صادق
رشته تحصیلی پایه:ریاضی فیزیک
رشته دانشگاهی:مهندسی کامپیوتر
مدرک:لیسانس
فرم رو کامل پر کردم
زیرسو امضا زدم
انتخاب واحد که انجام شد از دانشگاه زدم بیرون...
تا امتحانمون ۱ ساعت مونده بود
رفتم یکم تو پارک نشستم
نگران اقای امیری بودم
گوشیو باز کردم
دیدم بهم زنگ زده
زنگ زدم
+سلام کاری داشتید؟
_سلام رویا خانم خوبید؟
+بله ممنونم
_من تو راه دانشگام اونجا میام میگم بهتون
+شما؟😱
اقا مگه مرخص شدید؟
_اره
+خیلی خب باشه..
_خداحافظتون
گوشیو قطع کردم
خیلی خوشحال شدم که اقای امیری مرخص شدع
رفتم کیک و ابمیوه گرفتم
برای خودم و ایشون
وقتی اومد اصلا کنجکاو نبودم ببینم کارش چیه فقط ازینکه دوباره سرحال میبینمش خوشحال بودم
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت44
وقتی اومد اصلا کنجکاو نبودم ببینم کارش چیه فقط ازینکه دوباره سرحال میبینمش خوشحال بودم
وقتی اومد کیک و ابمیوه رو دادم بهش و کلا تو خیال خودم نبودم دادمو رفتم
از پشت صدام زد
_خانم مهرادی؟
+بله؟
_وای نمیستید کارمو بگم؟
+عا...عاها بفرمائید..
+من امشب میخام بیام خاستگاری..
دانیال خیلی رک حرفشو زد.
+چ...چی؟؟؟😳
_من چند هفتس میرم محل کار پدرتون و باهاشون حرف میزنم به بیچارگی راضی شدن منو راه بدن فقط گفتن باید رویا خانم راضی شه
الانم اومدم اینجا راضیتون کنم البته بگما من امشب میام حتی اگه راضی نشدین
+چییی؟
پدرررر منن؟؟؟😳.
بیخشید من باید برم
قدمام و بلند و تند کردم
سوار اتوبوس شدم رفتم محل کار بابام
+سلام ببخشید با اقای مهرادی کار داشتم تو اتاقشون حضور دارن؟
_سلام شما؟
+دخترشون هستم
_به به سلام خانم مهرادی خوش اومدید
بشینید تو اتاق میهمان الان پدرتون رو صدا میکنم...
+تشکر منتظرم
تو اتاق نشستم بابام که وارد شد از شدت عصبانیت نمیتونستم حرف بزنم
رویا~بابا صادق
_سلام دخترم اینجا چیکار میکنی؟
+سلام
بابا
اقای امیری با شما حرف زده؟
_چیشده رویا
+شما ب اقای امیری اجازه دادین بیاد خاستگارییی؟؟
_بشین دخترم
نشستم
منتظر شدم بابا توضیح بده
_یک ماهه هر روز میاد اینجا
باهاش حرف زدم
خیلی پسر خوبیه
کلی تحقیقات کردم
از همسایه هاشون
دوستاش
رفقاش
و...
من بهش گفتم از نظر من اجازه داری ولی مهم رویاست
اقا دانیال گف تا هر وقت که بگی صبر میکنه
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت45
+بابااااا
من هنوز میخوام درسمو بخونم هنوز من مدرکمو کامل نگرفتم میخام کنکور دوباره ثبت نام کنمممم
_دخترم هیچ چیز مهم تر از ایندت نیست
من هیچوقت نمیزارم تو تو این سن ازدواج کنی ولی میزارم که برای ایندت تصمیم بگیری
من دوس دارم خودت تصمیم بگیری
من دانیالو ازاد کردم تا به دخترم اجازهی انتخاب بدم
+باشه بابا
باباجونم من فعلا قصد ازدواج ندارم خودتون ردش کنید
_چشم راستی بهت گفتم؟
+چیو؟
_اینکه دوستت دارم و عروست نمیکنم الکی واسه خودت خیال بافی نکن
+بابا من خیال بافی میگنم؟😐
اصن قهرم باهات
_عه این وروجک باز قهر کرد..
+فعلا😂
_مراقب باش خداحافظ
رسیدم خونه یکم درس خوندم
استاد اسم منو تو لیست نوشتع بود تا فردا جلسه جدا از کلاس داشته باشه باهامون
یکم درس خوندم
امشب دیگه توان بیدار موندن نداشتم
خوابیدم
◇◇◇
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم
ساعت ۶ و ربع بود
پاشدم حاضر شدم و کانرانو بیدار کردم
تا کامران صبحانه بخوره رفتم جلوی آینه
مقنعه مشکی رنگمو پوشیدم
چادرمو رو سرم مرتب کردم
جزوه درسیمو گزاشتم تو کیفم
با کامران به سمت خونهی ارغوان راه افتادیم...
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت46
به خونه ارغوان که رسیدیم کامران واستاد جلوی در
+کامران برو دیگه ما خودمون میایم..
_نه بزار صبحه خطرناکه دوتا دختر جوون صلاح نیس تنها برین
+اوه داداش ما از کی تاحالا انقده دلسوز شده؟🤨
_خب باشه اگ نمیخای میرم
+بله بفرمائید نگرانم نباشه دوتا دختر جوون مراقب خودشون هستن😬
_باشه خدانگهدار
+یاعلی
ارغوان اومد بیرون باهم به سمت دانشگاه راه افتادیم
رسیدیم دانشگاه
استاد اسامی کسایی که باهاشون جلسه داشت رو خوند و گفت بیاید داخل اتاق شماره ۳۰۷
_خب سلام به دانشجو های عزیز
اسامی که میخونم لطفا برید داخل اتاق ۳۰۷ تا جلسمون رو شروع کنیم...
اقای سلامی
اقای محبی
اقای سرداری
اقای امیری
خانم عزیزی
خانم مهرادی
خانم مهرانی
رفتیم داخل کلاس ۳۰۷ منتظر نشستیم
استاد وارد شد
استاد با دانشجو ها:
از دانشگاه تهران به ما گفتن که اسامی دانشجو هایی که در درس برتر هیتن رو بهشون بدیم..
و من الان برتر هارو در این کلاس جمع کردم..
کدوم هاتون میتونید کنکور بدید؟
اگر کنکور بدید باید انتقالی بگیرید به تهران...
ینی تو خوابگاه دانشگاه باید درس بخونید
ولی در عوض بهترین دانشگاست
اگه خانواده هاتون رضایت دارن بهترین دانشگاه هست این فرصت رو از دست ندید
شما هفت نفر حق کنکور دارید...
تا ۱۵ اردیبهشت ماه اجازه تصمیم دارید
و فقط با من در این باره حرف بزنید
اگر سوالی دارید در خدمتم...
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت47
همه تو شوک بودن
منم باور نمیکردم که یه روزی بتونم کنکور دانشگاه تهران شرکت کنم!
امروز هم دانشگاه به روال عادی گذشت
امشب قرار بود دانیالو خانوادش بیان خونمون
بابام گفته بود نیان ولی ازونجایی که هیچکس حریف دانیال نمیشد
حس خونه رو نداشتم رفتم حرم اقا امام رضا علیه السلام🥺
یکم با اقا درد و دل کردم
من هر دو روز یکبار میرفتم حرم ولی الان سه چهار روز بود نرفته بودم...
بعدش از اقا کمک خواستم و برگشتم سمت خونه...
به خونه که رسیدم مامان داشت خونه رو آماده میکرد برای شب...
رفتم کمک مامان
ساعت ۵ عصر بود
تا اومدن دانیال یه ساعت مونده بود...
نمیدونم چرا انقدر حس خوبی داشتم...
ولی بیشتر ذهنم درگیر پیشنهاد استاد بود...
اذان رو گفتن وضو گرفتم و نمازم رو خوندم...
ساعت ۲۰:۰۰ شد..
◇
ساعت ۲۰:۰۱ شد..
◇
ساعت ۲۰:۰۲ شد..
زنگ خونه به صدا در اومد
کامران درو باز کرد
منم تو اتاقم بودم و از پنجره نگاه میکردم...
یکم گذشت
کامران وارد اتاق شد
_خب خواهر من کم کم باید بیای بیرون ولی اجازه نمیدم چایی ببری..
+کامرااان الان وقت شوخی نیس
_باشه بابا
اون چشای خوشگلتون رو بپوشونین یه وقت کشتع مشته ندیم وسط مهمونی
+کامران😐
_بیا بیرون برو رو اون مبل اولیه بشین دور از جمع باش...
اگ جوابت منفیه نیاز نیس صحبت کنین باهم ..همین امشب رد میکنم دیگ هم هیچوقت نمیبینیش ولی اگ مزه زبونت فرق میکنه دیگه قضیه یه جور دیگ میشع
+باشه..
_چی باشع؟
+نمیدونم کامران من الان تمرکز ندارم ول کن..
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام