هدایت شده از 🍎اصول طب خیراندیش🍏
شبهایی که سرم رو میکردم زیر پتو و خودم رو به خواب میزدم صدای پچ پچ خواهرهای کوچکترم که تازه #نوجوون شده بودن رو میشنیدم که میگفتن هر#خواستگاری برامون میاد به خاطر زهرا مجبوریم بهش جواب رد بدیم چون اون بزرگتره و عیبه خواهر کوچکتر نامزدی بشه آخرش ماهم مثل زهرا #ترشیده میشیم ....
با شنیدین این حرفا بی صدا #زار میزدم
یه روز صبح که مادرم مثل همیشه حیاط رو جارو میزد یکدفعه صدای دادش بلند شد وباترس ما رو صدا میزد با دیدن #کاغذی که پشت در پنهون کرده بودند #عرق سردی نشست رو چهره ام ...مادرم که زن #خرافاتی بود برگه رو برد پیش #دعا_نویس و دعانویس انگشتش رو به طرفم دراز کرد و گفت این دختر.....
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
#برای_دختران_و_مادران_سرزمینم(واقعی)⚠️