eitaa logo
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
145 دنبال‌کننده
253 عکس
12 ویدیو
1 فایل
پسرِ علی(ع)؛ ما روی مرمت کردنت حساب وا کردیم! می‌گن چیزی که شما مرمتش کنی دیگه خراب نمیشه.. @apgh_50
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
__ 🪴| اولین کتاب ۱۴۰۳ 📖| سفر‌در‌گرای۲۷۰درجه 🖋| احمد‌دهقان __
__ 🪴| دومین کتاب ۱۴۰۳ 📖| مثل خون در رگ‌های من 🖋| نامه‌های احمدشاملو به آیدا __
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿کنیز الزهرا🌿 تو حرم نشسته بودم که آمد کنارم و بی‌مقدمه پرسید: اسمش چیه؟ و با دست به محمد اشاره کرد. کلمات را با لهجه ادا می‌کرد. فکر کردم لابد لهجه‌اش برای یکی از شهرهای ایران است. گفتم: محمد. دستی به سر محمد کشید. _اسم خودت چیه؟ نگاهش را به طرفم چرخاند. -زهرا ...کنیز الزهرا. با شنیدن اسمش، لبخند کشداری روی لبم نشست. بعضی‌ها در اسم هم سه صفر از بقیه جلوتر هستند. یادم هست قبل از تولد محمد عاشق اسم "غلام‌علی" بودم. دوست داشتم پسرم با این اسم بزرگ شود.... روسری‌اش را عربی دور سرش پیچانده بود و انگشتانش رد کمرنگی از حنا رویشان نشسته بود. هنوزحواسش به محمد بودکه گفتم : از کجا اومدی زهرا؟ _همینجا زندگی می‌کنم. چشم‌هایم برق زد. خودِ جنس بود‌. همانی که باید درباره‌اش می‌نوشتم. _همینجا؟تو نجف؟قبلش کدوم شهر بودی؟ زیر چشمی محمد را می‌پایید. _پاکستان. دو ساله‌م بود که اینجا اومدیم. فضولی‌ام گل کرده بود. کتابم را بستم. _واقعا؟ چرا اومدید اینجا؟ _بابام طلبه‌س...اینجا کلاس داره. نگاهی به کتابِ جلویم انداختم. توی دلم گفتم دقیقا مثل آقا قاضی. نگاهی به محمد انداختم.دور شده بود ولی نه آنقدر که نبینمش.
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
#مهمونِ‌مولا۸ 🌿کنیز الزهرا🌿 تو حرم نشسته بودم که آمد کنارم و بی‌مقدمه پرسید: اسمش چیه؟ و با دست به
از کنیز‌الزهرا راجع به پاکستان و عراق و عرب‌ها پرسیدم. او هم تا جایی که فارسی‌اش ته نکشیده بود جواب داد. می‌گفت چون هوایی گران است و زمینی هم ۷'۸ روز طول می‌کشد زیاد به پاکستان نمی‌روند. از وضع ایران می‌پرسید. گرچه بی‌خبر هم نبود. پرسیدم چند ساله‌ش‌ است. اینجا بود که به ته‌دیگ کلمات فارسی‌اش رسیدیم. _۷۰ چشم را کمی جمع کردم. خودش فهمید اشتباه گفته و سعی کرد با انگشت نشانم بدهد. کمی تلاش کرد ولی انگشت کم آورد. به سختی جلوی خنده‌ام را گرفتم. یکهو انگار یادش آمد که انگلیسی هم بلد است و گفت:eighteen. گفتم: هیجده. خندید و چشم‌های بادامی‌اش بیشتر از قبل جمع شد. گفتم میتونم ازت عکس بگیرم. ماسک سیاهش را روی صورتش گذاشت و گفت فقط به کسی نشون ندید لطفا. یک عکس هم از دست حنابسته‌اش گرفتم تا یادگاری او هم در کانال ثبت بشود.
__ 🪴| سومین کتاب ۱۴۰۳ 📖| بندها 🖋| دومنیکو استارنونه __
🪴| چهارمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| و هرروز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود 🖋| فردریک بکمن
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما برگشتیم! شرمنده‌تر از پارسال سر به زیرتر از پیرارسال 🥀
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
ما برگشتیم! شرمنده‌تر از پارسال سر به زیرتر از پیرارسال #مهمونِ‌مولا_آخر🥀
محمد را رستورانِ هتل بردم تا ناهارش را بخورد.خلوت بود. غذا را کشیدم. آبی از یخچال برداشتم و گوشه ای نشستیم. اولین لقمه در دهان محمد بود که آمد. سری برایش تکان دادم و با لبخندی جوابم را داد. غذایش را کشید و با پسرش آمد کنارمان. سلام علیک مختصر و مفیدی کردیم. با زبان روزه همان‌قدر هم کفایت می‌کرد. لقمه پنجم یا ششم را در دهان محمد گذاشتم که بی‌مقدمه گفت: ((انیس خانم! یادته پارسال به استاد میگفتی که کوله‌بار نبسته داریم میریم؟!)) چشم‌هایم را کمی تنگ کردم. فکر کردم منظورش چمدان‌های سفر است. فهمید نفهمیدم. ((روزهای آخر نجف رو میگم..یادت نیس؟)) آدم‌ها و مغزشان دوست ندارند خاطرات تلخ را مرور کنند. من هم نمی‌خواستم. زهر داشت مرورش؛ آنقدر که با اینکه فقط چند روز از حرفش می‌گذرد، اصلا یادم نمی‌آید جوابش را چه دادم و چه شنیدیم. مغزم خیلی زود تصمیم گرفت این را هم پاک کند! . هرسال موقع برگشت از نجف حالمان گرفته بود؛ انگار نتوانسته بودیم خودمان را خالی کنیم یا شاید هم فکر می‌کردیم با این زیارت قرار است بخشی از دِین‌مان را ادا می‌کنیم. اما نمی‌شد. هربار دل‌مان پرتر می‌شد و بدهکارتر بودیم. یادم هست پارسال جلسات آخر کلاس بود که به استاد گفتم انگار فقط یک روز در نجف بودم و کوله‌باری نبستم. جواب استاد؟ یادم نیست! این هم پاک شده‌. . اما امسال با پارسال یا حتی پیرارسال خیلی فرق داشت! با هر پیامِ "التماس دعا"‌یی که می‌رسید انگار بغضی در گلویم متولد می‌شد و آهی بر لبم خبر تولدش را می‌رساند به چشم‌هایم تا هوا بارانی ‌شود. این آخرین نجفی بود که مقیم می‌شدیم. دلم تنگ بود حتی توی نجف. دلم تنگ‌ بود حتی زمانی که دست روی انگور‌هایِ‌طلایی می‌کشیدم! بیچاره ما که از بهشت رانده شدیم به زمینِ شهرمان. و بیچاره تر من که دست خالی رفتم و شرمنده برگشتم. بله، ما برگشتیم!
_____ 🪴| پنجمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| کورسرخی 🖋| عالیه عطایی ______