eitaa logo
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
145 دنبال‌کننده
253 عکس
12 ویدیو
1 فایل
پسرِ علی(ع)؛ ما روی مرمت کردنت حساب وا کردیم! می‌گن چیزی که شما مرمتش کنی دیگه خراب نمیشه.. @apgh_50
مشاهده در ایتا
دانلود
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
#مهمونِ‌مولا۸ 🌿کنیز الزهرا🌿 تو حرم نشسته بودم که آمد کنارم و بی‌مقدمه پرسید: اسمش چیه؟ و با دست به
از کنیز‌الزهرا راجع به پاکستان و عراق و عرب‌ها پرسیدم. او هم تا جایی که فارسی‌اش ته نکشیده بود جواب داد. می‌گفت چون هوایی گران است و زمینی هم ۷'۸ روز طول می‌کشد زیاد به پاکستان نمی‌روند. از وضع ایران می‌پرسید. گرچه بی‌خبر هم نبود. پرسیدم چند ساله‌ش‌ است. اینجا بود که به ته‌دیگ کلمات فارسی‌اش رسیدیم. _۷۰ چشم را کمی جمع کردم. خودش فهمید اشتباه گفته و سعی کرد با انگشت نشانم بدهد. کمی تلاش کرد ولی انگشت کم آورد. به سختی جلوی خنده‌ام را گرفتم. یکهو انگار یادش آمد که انگلیسی هم بلد است و گفت:eighteen. گفتم: هیجده. خندید و چشم‌های بادامی‌اش بیشتر از قبل جمع شد. گفتم میتونم ازت عکس بگیرم. ماسک سیاهش را روی صورتش گذاشت و گفت فقط به کسی نشون ندید لطفا. یک عکس هم از دست حنابسته‌اش گرفتم تا یادگاری او هم در کانال ثبت بشود.
__ 🪴| سومین کتاب ۱۴۰۳ 📖| بندها 🖋| دومنیکو استارنونه __
🪴| چهارمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| و هرروز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود 🖋| فردریک بکمن
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما برگشتیم! شرمنده‌تر از پارسال سر به زیرتر از پیرارسال 🥀
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
ما برگشتیم! شرمنده‌تر از پارسال سر به زیرتر از پیرارسال #مهمونِ‌مولا_آخر🥀
محمد را رستورانِ هتل بردم تا ناهارش را بخورد.خلوت بود. غذا را کشیدم. آبی از یخچال برداشتم و گوشه ای نشستیم. اولین لقمه در دهان محمد بود که آمد. سری برایش تکان دادم و با لبخندی جوابم را داد. غذایش را کشید و با پسرش آمد کنارمان. سلام علیک مختصر و مفیدی کردیم. با زبان روزه همان‌قدر هم کفایت می‌کرد. لقمه پنجم یا ششم را در دهان محمد گذاشتم که بی‌مقدمه گفت: ((انیس خانم! یادته پارسال به استاد میگفتی که کوله‌بار نبسته داریم میریم؟!)) چشم‌هایم را کمی تنگ کردم. فکر کردم منظورش چمدان‌های سفر است. فهمید نفهمیدم. ((روزهای آخر نجف رو میگم..یادت نیس؟)) آدم‌ها و مغزشان دوست ندارند خاطرات تلخ را مرور کنند. من هم نمی‌خواستم. زهر داشت مرورش؛ آنقدر که با اینکه فقط چند روز از حرفش می‌گذرد، اصلا یادم نمی‌آید جوابش را چه دادم و چه شنیدیم. مغزم خیلی زود تصمیم گرفت این را هم پاک کند! . هرسال موقع برگشت از نجف حالمان گرفته بود؛ انگار نتوانسته بودیم خودمان را خالی کنیم یا شاید هم فکر می‌کردیم با این زیارت قرار است بخشی از دِین‌مان را ادا می‌کنیم. اما نمی‌شد. هربار دل‌مان پرتر می‌شد و بدهکارتر بودیم. یادم هست پارسال جلسات آخر کلاس بود که به استاد گفتم انگار فقط یک روز در نجف بودم و کوله‌باری نبستم. جواب استاد؟ یادم نیست! این هم پاک شده‌. . اما امسال با پارسال یا حتی پیرارسال خیلی فرق داشت! با هر پیامِ "التماس دعا"‌یی که می‌رسید انگار بغضی در گلویم متولد می‌شد و آهی بر لبم خبر تولدش را می‌رساند به چشم‌هایم تا هوا بارانی ‌شود. این آخرین نجفی بود که مقیم می‌شدیم. دلم تنگ بود حتی توی نجف. دلم تنگ‌ بود حتی زمانی که دست روی انگور‌هایِ‌طلایی می‌کشیدم! بیچاره ما که از بهشت رانده شدیم به زمینِ شهرمان. و بیچاره تر من که دست خالی رفتم و شرمنده برگشتم. بله، ما برگشتیم!
_____ 🪴| پنجمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| کورسرخی 🖋| عالیه عطایی ______
_ امشب قرارمون دو جا باشه؛ اولی‌ش سر فرازِ جوشن‌کبیر "يَا أَنِيسَ مَنْ لا أَنِيسَ لَهُ" و دومی‌ش اونجایی که تنها امیدمون به مولاست و صداش ‌میزنیم. "الهی بِعلیٍّ بِعلیٍّ بِعلی(ع)" شما برای من دعا کنید و من برای شما🌿
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
__ 🪴| ششمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| نازنین 🖋| داستایفسکی __
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داره کم‌کم تموم می‌شه... هرچی باید مهر بخوره، داره می‌خوره. هرچی باید امضا بشه، داره میشه. نمیدونم واسم چی‌چی داری می‌نویسی. نمیدونم نوشتی شب قدر آخرم باشه یا هنوز بهم وقت دادی. نمیدونم نوشتی تو دار و دسته خودت باشم یا برم تو تیم اونا. هیچی نمیدونم... نمی‌خوامم بدونم! اما بین این همه ندونستن و دلهره؛ میخوام بدونی ما هرکاری بلد بودیم انجام دادیم. به هرکس و هرچیزی که مارو به تو می‌چسبوند، خودمونو گره کور دادیم، تا شاید ماهم این وسط مسطا آدم بشیم. از همونا که "ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً" از همونا که براشون چشمک زدی و برات غش کردن! از اونا که "عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ" خدایا! ما‌ پا بلندی هم کردیم قدمون نرسید! قیافه‌مون‌ هم زار می‌زد بین آدمات. ولی دهنمون عادت کرده به گنده حرف زدن. امشب، سربه‌زیر و قایمکی، خیلی چیز‌های بزرگی خواستیم. ما بین این همه خواستنی‌ها، خودِ خودتو خواستیم! جون عزیزت، خیلی هم گشتم یه برگ برنده پیدا کنم و شتلق بزنمش روی میز و بگم:( بیا و بخاطر این، یه نگاهی کن.) ولی‌هیچی‌ نبود. شبیه کله آقام طاسِ طاس بود. توی این هیری‌ویریِ دنیا، ما فقط روی رفاقتت حساب کردیم. میدونم ناامیدی تو کارت نیس. مربی! بذار تو زمینِ تو بازی کنیم بذار برایِ تو گل بزنیم خدایا مارو تو یارکشی‌ِ جهانت، تو بِکِش... تو بکِشی تمومه کار. جا داری تو تیمت برامون دیگه؟!