داره کمکم تموم میشه...
هرچی باید مهر بخوره، داره میخوره.
هرچی باید امضا بشه، داره میشه.
نمیدونم واسم چیچی داری مینویسی.
نمیدونم نوشتی شب قدر آخرم باشه یا هنوز بهم وقت دادی.
نمیدونم نوشتی تو دار و دسته خودت باشم یا برم تو تیم اونا.
هیچی نمیدونم...
نمیخوامم بدونم!
اما بین این همه ندونستن و دلهره؛ میخوام بدونی ما هرکاری بلد بودیم انجام دادیم. به هرکس و هرچیزی که مارو به تو میچسبوند، خودمونو گره کور دادیم،
تا شاید ماهم این وسط مسطا آدم بشیم.
از همونا که "ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً"
از همونا که براشون چشمک زدی و برات غش کردن! از اونا که "عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ"
خدایا!
ما پا بلندی هم کردیم قدمون نرسید!
قیافهمون هم زار میزد بین آدمات.
ولی دهنمون عادت کرده به گنده حرف زدن.
امشب، سربهزیر و قایمکی، خیلی چیزهای بزرگی خواستیم.
ما بین این همه خواستنیها، خودِ خودتو خواستیم!
جون عزیزت، خیلی هم گشتم یه برگ برنده پیدا کنم و شتلق بزنمش روی میز و بگم:( بیا و بخاطر این، یه نگاهی کن.)
ولیهیچی نبود. شبیه کله آقام طاسِ طاس بود.
توی این هیریویریِ دنیا، ما فقط روی رفاقتت حساب کردیم.
میدونم ناامیدی تو کارت نیس.
مربی!
بذار تو زمینِ تو بازی کنیم
بذار برایِ تو گل بزنیم
خدایا مارو تو یارکشیِ جهانت، تو بِکِش...
تو بکِشی تمومه کار.
جا داری تو تیمت برامون دیگه؟!
#شبقدر_۱۴۰۳
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
داره کمکم تموم میشه... هرچی باید مهر بخوره، داره میخوره. هرچی باید امضا بشه، داره میشه. نمیدونم
یعنی انقدر دلم جوونه زده که از الان فقط منتظرم چشامو ببندم و چند ساعت دیگه که وا کردم ببینم:
یه چیزهایی که نباید میبودن،دمشونو گذاشتن رو کولشونو الفرار.
و به جاش یه چیزهای دیگه مویرگی نفوذ کرده باشه تو سلول به سلولم
بره فیها خالدونِ روحم و تهنشین شه..
همونجا که دیگه اِندِ ثباته!
#خدایا_روت_حسابکردیم
#حتیبهدروغ!
بارالها!
ای قادر مطلق!
اگر مقدر فرمودهای که این صهیونیستهایِ حرامزاده را از کون و مکان، پودر و سپس محو نمایی؛
مددرسان که پیش از آن، این بنده حقیرت قلمش را در جگرشان فرو کند و سوزش را تا انتهایشان بگستراند.
با تشکر
پیش از نمازِ ظهر بود.
سنگفرشهای مسجدکوفه پاهایم را میسوزاند.کمی تندتر راه رفتم.
میخواستم تا قبل از نماز به تو برسم.
باید آخرین بازنویسی رمانِ "ما پیروز شدیم" را بهت میرساندم.آخر اشکالاتی که گفتهبودی را برطرف کردم.
صدای اللهاکبر بلند شد.
از مقامِ بیتالطشت گذشتهبودم که
تورا از بین آنهمه که دورهات کردهبودند، دیدم. آخر از همه تنومندتر بودی.
محمد هم کنارت ایستاده بود. ریشهایِ طلائیاش تازه جوانه زده بود.
دستت را روی شانهاش گذاشتی و چیزی در گوشش زمزمه کردی. لابد ماموریت جدیدی بود.
به هر زوری بود خودم را بهت رساندم.
-تمومش کردم آقا...تمومش کردم.همونجوری شد که میخواستید.
تو خندیدی و چینی گوشهی چشمت افتاد.
اشکی گوشه چشمم را تر کرد.سر تا پای محمد را ورانداز کردم.
_این بچه هنوز شیر میخورد که شرِ اون بیشرفها رو کندیم.
نگاهی به محمد کردی و صدای زیبای خندهات، زیبایی تمام موسیقیهای جهان را از بین برد.
صدای سلامی پرده گوشم را رقصاند.
برگشتم.
گفتی: سلام قاسم.
علمدار هم بالاخره رسید.
#دنیای_بعد_از_صهیون
#اللهمعجللولیکالفرج
#هم_رویا
من فکر میکنم که خدا وقتی جهانش را در قرن چهاردهم بنا میکرد، همانجایی که به خمینی(ره) و مردمش میرسید؛ میدید تکه پازلی اینجا کم است.
این قرن باید صاف و محکم تا ثریا میرفت،
باید کار روحالله، میوه میداد.
جای کسی این بین خالی بود!
یک نفر باید این وسط میبود که حرفهای روحالله را زندگی میکرد، آن کسی که مردم با دست نشانش دهند و بگویند این همانیست که آن مردِ کبیر میگفت.
کسی که جایِپایش را نقطه پرگار دنیایش میکرد.
جنگ که فقط مبارز لبِ مرز نمیخواهد، یکی باید میآمد و نشان میداد که همیشه بُرندهترینها، گلوله نیستند و برای اثباتش فقط کافی بود قلمی را در دستش بچرخاند.
همان دستی که دست خدا بود.
یک نفر باید پایش را در کفشِ تاریخ میکرد و روی قلهها قدم میزد.
آری!
چنین شد که خداوند کامران آوینی را سید مرتضایِ روح الله کرد؛
چون آدمها باید میدیدند که میشود مُرد، قبل از آنکه بمیرانندت....
#۷۲ #۱ #۲۰
صبحانهی امروزمان اشکها بود که لای حسرتها پیچیدیمش.
#صدشکرکهاینآمد
#صدحیفکهآنرفت