#داستان شیرین و آموزنده👌
@darjostojuyearamesh
روزي بود و روزگاري. در دياري پادشاهي زندگي مي کرد. روزي از راهي مي گذشت و هيزم شکني را ديد. پادشاه به هيزم شکن گفت داري چه کار مي کني؟ گفت: در حال شکستن هيزم هستم براي به دست آوردن مخارج زندگيم. هيزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاري هستي؟ پادشاه گفت: در حال پادشاهي.
هيزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کي مي خواهي به پادشاهي ادامه بدهي؟ آخر روزي به پايان خواهد رسيد. بهتر است کاري را ياد بگيري و هميشه متکي به مردم نباشي، از فکر خود استفاده کني نه از زور بازوي ديگران.
پادشاه از هيزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف هاي هيزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به ياد گرفتن حرفه هاي مختلف.
تا اين که روزي در راهي گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند.و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند.
اما پادشاه گفت مرا نکشيد و به من مجال دهيد من مي توانم برايتان کار کنم دزد ها از او پرسيدند چه کاري مي تواني انجام دهي؟ پادشاه گفت: در قالي بافي مهارت دارم.
دزدان وسايل مورد نياز را در اختيار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالي بافي کرد. روز ها پشت سر هم مي گذشت و پادشاه مشغول قالي بافي بود و هيچ يک از خانواده ي او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بيايند. بعد از گذشت چند ماه پادشاه توانست قالي را ببافد او با زيرکي نشاني محل اختفاي خود را بر روي قالي نوشته بود. قالي را به دست دزدان داد و گفت اين را اگر به قصر پادشاه ببريد با قيمت خوبي از شما مي خرند.
دزدان که سواد نداشتند نوشته هاي روي قالي را بخوانند قالي را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتي قالي را نگاه کرد فهميد که شوهرش را کجا پنهان کرده اند و سربازان فراواني را به سوي محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند.
پس از آزادي پادشاه به ياد هيزم شکن افتاد که عمل کردن به نصيحت او باعث شده بود زندگيش نجات پيدا کند. هيزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوي ديگران.
1649
📕#داستان
مال آدم نخور برای آدم بخور
می گویند مردی به کم غذایی مشهور بود. روزی وی را به جایی دعوت کردند. غذاهای خیلی خوبی آماده کرده بودند و می خواستند آن شخص را امتحان کنند ببینند ذاتاً کم غذاست یا مال خودش را نمی خورد.
تمام غذاها را روی سفره چیدند و او را به سر سفره بردند. چشمش که به سفره افتاد شروع کرد به خوردن و نمی دانست چطوری این همه غذا را بخورد. وقتی از خوردن فارغ شد، صاحب خانه از او پرسید: مزه غذا چطور بود؟
آن شخص جواب داد: بسیار خوب بود.
صاحب خانه گفت: این همه غذا را از پول خودت و به دستور پسرت درست کردیم تا بدانیم کم غذایی تو به چه دلیل است؟ حالا معلوم شد که مال خودت را نمی توانی بخوری و از گلویت پایین نمی رود...
بهترین داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇
📚 @darjostojuyearamesh
2181
#داستان:جوان و مورچه
@darjostojuyearamesh
در روستایی که مردمانش شاد و خندان بودند جوانی زندگی می کرد که تمام زندگیش اندوه و ماتم بود .جوان که از زندگی خود خسته شده بود به نزد مردم رستا رفت و گفت:
ای مردم این جفا است که شما همه شاد و من اندوهگین باشم می خواهم چاره ای برای من بیندیشید.
پیر دانا که در جمع روستاییان بود به جوان گفت:
چرا تمام غم و اندوه خود را نمی بری به کوه بزرگ بسپاری؟
جوان که این حرف را شنید سمت خانه خود رفت کوله خود را باز کرد و تمام غم و اندوه را درون کوله ریخت و راهی شد.
رفت تا نزدیک کوه
کوه را صدا زد و گفت :
می خواهم کوله بار غم و اندوه را از من بگیری
تا من همیشه شاد و خندان باشم
کوه گفت: ای جوان با اینکه من از سنگ هستم
اما در کوله من جز جنگل سبز و ابر های سفید چیزی دیگری نیست توان اندوه را ندارم
به نزد دریا برو
جوان رو به سمت دریا کرد و رفت تا رسید به دریا
رو به دریا گفت :آیا تو حاضری کوله اندوه و ماتم را از من بگیری ؟
در یا گفت: ای جوان با اینکه درون من تاریک و سرد است
ولی من مهد زندگی هستم و تحمل غم و اندوه را ندارم
به آسمان بگو که از من وسیع تر است
جوان رو به آسمان کرد
گفت :ای آسمان تو کوله اندوه را از من می گیری
آسمان گفت:
ای جوان با آنکه من وسیع هستم اما قلبی بسان خورشید فروزان دارم
پس جایی برای اندوه نیست
جوان ناامیدانه بر زمین نشست مورچه ای از آنجا رد میشد
از جوان پرسید چرا ناراحتی؟
جوان گفت: کوله ام پر از اندوه است از کوه و دریا و آسمان خواستم تا کوله را از من بگیرند
تا شاد زندگی کنم ولی قبول نکردند
مورچه گفت : کوله ات را بسپار به من
جوان گفت: آخر چگونه وقتی کوه و دریای و آسمان قبول نکردند
تو با جسم کوچکت قبول میکنی؟
مورچه گفت: جسمی کوچک دارم ولی اراده ای به بزرگی و وسعت جهان دارم
جوان فهمید برای شاد بودن کافیست قلبی بزرگ داشته باشی با اندکی اراده!
ما که از مورچه کمتر نیستیم،پس همت کنیم!
@darjostojuyearamesh
2454
#داستان کوتاه چاق و لاغر
اثر #آنتوان_چخوف
چاق و لاغر
در ایستگاه راه آهن نیکولایوسکایا دو دوست با هم برخورد کردند : یکی چاق و دیگری لاغر . چاق همین حالا در ایستگاه ناهار خورده بود و لبهای آلوده بچربیش مانند آلبالو برق می زد و از او بوی شراب و بهار نارنج میامد.
لاغر همین حالا از واگون پایین آمده بود و از چمدان و بقچه بسته و جعبه پربار بود و از او بوی گوشت خوک و قهوه می آمد . در پس او بانوی لاغر و دراز چانه یی ، که زنش بود ، و دانشجوی بلند بالایی با چشم نیمه بسته ، که پسرش بود ، دیده میشدند.
- پورفیری!چاق همینکه چشمش به لاغر افتاد او را بنام صدا زد و گفت :- عجب ! این تویی ؟ چشمم روشن !جان دلم ! سالهاست که ترا ندیده ام !
- لاغر با بهت و حیرت گفت :- پروردگارا ! میشا! دوست دیرین دوره ی کودکی ! تو کجا اینجا کجا !
- چاق و لاغر سه بار یکدیگر را در آغوش گرفته بوسیدند و مدتی باچشمهای پر اشک بهم نگاه می کردند . هر دو از این دیدار در ذوق و شوق بودند .
- لاغر پس از روبوسی بحرف آمد : - عزیز دلم !
- هیچ منتظر نبودم ! برایم خیلی ناگهانی بود !خوب ، درست بروی من نگاه کن ببینم ! بله ، همان خوشگلکی که بودی همانطور باقیماندی ! همان ناز و غمزه یی و خوش لباس و شیک پوش دوره ی بچگی ! پروردگارا ، عجب ! خوب ، بگو ببینم حالت چطور است ؟کارو بارت چطور است ؟ زن گرفته ای یا هنوز یکه و یالغوزی ؟ من مدتهاست زن و بچه دارم ، نگاه کن ...این زن منست ، لوبیزا، نام خانوادگی پدریش وانسنباخ...خودش پروتستان پیرولوتر است ...اینهم پسرم ، نافانائیل، دانش آموز سال سوم .- بعد به پسرش گفت : - نافانیا،این آقا دوست دوره ی بچگی منست . دوره ی دبیرستان را با هم گذراندیم.
- نافانائیل کمی فکر کرد و کلاهش را برداشت .
- لاغر باز تکرار کرد :- دوره ی دبیرستان را با هم گذراندیم .آخ ، یادت میاید چقدر سر بسرت می گذاشتند و نام هروسترات رویت گذاشته بودند ، برای اینکه کتابهای دولتی را با آتش سیگار می سوزاندی ؟ بمن هم میگفتند افییالت چون دوست داشتم از همه سخن چینی کنم . خو – خو ... دوره ی بچگی بود ، چه می شود کرد ! .. نافانیا، نترس ، بیا جلوتر ، نزدیک دوست من ...بله ، اینهم زن من ، ام خانوادگی پدریش وانسنباخ..پیرو لوتر ...
- نافانائیل کمی فکر کرد و پشت سرپدرش پنهان شد.
- چاق ، همچنانکه با اشتیاق به دوستش نگاه می کرد پرسید :
- خوب ، دوست من ، زندگیت چطور است ؟ کجا کار می کنی ؟ بچه
رتبه ایی رسیده ای ؟
- بله عزیزم ، مشغول خدمتم . رتبه ی قابل توجهی ندارم ، اما به اخذ نشان استانیسلاو نایل شده ام ، حقوقم خیلی کم است ...
خوب ،اهمیت ندارد ! زنم درس موسیقی می دهد ، من خودم خصوصی قوطی سیگار چوبی درست می کنم . قوطی سیگارهای عالی ! هر دانه را یک روبل می فروشم . اما اگر کسی ده قوطی یا بیشتر بخواهد ، می فهمی تخفیف در قیمت می دهم . باینطور چاله چوله ها را یکجوری پر میکنیم.تا بحال در یکی از دوایر وزارتخانه کار می کردم ، اما حالا برای همان کار با عنوان رییس شعبه به اینجا منتقل شده ام ...محل خدمتم اینجا خواهد بود ، تو چطور ؟ لابد حالا دیگر به مقام رئیس دایره رسیده ای ؟آها؟
چاق گفت : نه جان دلم ، یک کمی بیا بالاتر .
من حالا مدیر کل وزارتخانه هستم ... دو ستاره دارم .
لاغر ناگهان رنگش پرید ، خشکش زد ، دهنش با تبسمی چاک خورد و صورتش از همه طرف کج و کوج شد ، پنداری از شوک چشمهایش جرقه میپرید ، خودش را جمع کرد ، پشتش خم شد ، بدنش گرد و گمبله شد ... چمدانها و بقچه بسته ها و جعبه هایش هم گویی مچاله و گرد و گمبله شدند ...چانه دراز زنش درازتر شد ، نافانائیل خبردار ایستاد و همه ی دکمه های نیم تنه ی رسمی اش را انداخت ...
- بنده ، حضرت اجل ...خیلی مفتخرم ! می توان گفت دوست دوره ی دبیرستان ، اما شما ، حضرت اجل ، بچنان رتبه ی عالی یی ارتقاء یافته اید که ، حضرت اجل ! خی –خی – خی ! چاق رو در هم کشید و گفت :خوب خوب بس کن ! برای چه ناگهان لحنت عوض شد ؟ من و تو از بچگی با هم دوست نزدیک بوده این ، دیگر این تعظیم و تکریم و ادا و اطوار چه لازم!
- لاغر بازهم بیشتر دست و پایش را جمع کرد و گرد و گمبله شد و با تبسم پر اشتیاقی می گفت : - حضرت اجل ، چه فرمایشها می فرمایید ! .. لطف و توجه حضرت اجل ، ...برای این بنده مثل ... مثل آب حیات است ... این ، حضرت اجل ، پسر بنده است ، نافانائیل ...این هم زن بنده ، لوییزا ، که تا اندازه ای پیرولوتر است...
چاق می خواست باز چیزی بگوید و او را از این فروتنی بیجا باز دارد ، اما در صورت لاغربقدری احترام و شیرینی و خاکساری و ترشی تعظیم و تکریم دیده می شد که تنفر و تهوع آور بود . چاق از لاغر رو برگرداند و دستش را برای خداحافظی بطرف او دراز کرد .
لاغر فقط سه انگشت چاق را با سرانگشتانش گرفت ، تا زمین خم شد و از لذت و شوق مانند چینی ها میخندید:«خی – خی –خی » . زنش متبسم بود . پسرش نافانائیل چنان دو پا
یکی از بهترین داستانهایی که تا الان خواندم!
#داستان کوتاه «حربا»
اثر #آنتوان_چخوف
اچوملف ، افسر کلانتری ، شنل نو بر تن و بقچه ی کوچکی در دست ، در حال عبور از میدان بازار است و پاسبانی موحنایی با غربالی پر از انگور فرنگی مصادره شده ، از پی او روان. سکوت بر همه جا و همه چیز حکمفرماست … میدان ، کاملاً خلوت است ، کسی در آن دیده نمیشود … درهای باز دکانها و میخانه ها ، مثل دهانهای گرسنه ، با نگاهی آکنده از غم و ملال ، به روز خدا خیره شده اند ؛ کنار این درها ، حتی یک گدا به چشم نمیخورد. ناگهان صدایی به گوش میرسد که فریاد میکشد:
ــ لعنتی ، حالا دیگر گازم میگیری؟! بچه ها ولش نکنید! گذشت آن روزها ، حالا دیگر گاز گرفتن ممنوع است! بچه ها بگیریدش! آهای … بگیریدش!
و همان دم ، زوزه ی سگی هم به گوش میرسد. اچوملف به آن سو می نگرد و سگی را می بیند که سراسیمه و مضطرب ، روی سه پای خود ورجه ورجه کنان از توی انبار هیزم پیچوگین تاجر بیرون می جهد و پا به فرار میگذارد. مردی هم با پیراهن چیت آهار خورده و جلیتقه ی دگمه باز ، از پی سگ میدود. مرد ، همچنانکه میدود اندام خود را به طرف جلو خم میکند ، خویشتن را بر زمین می اندازد و به دو پای سگ ، چنگ می افکند. زوزه ی سگ و بانگ مرد ــ « ولش نکنید! » ــ بار دیگر شنیده میشود. از درون دکانها ، چهره هایی خواب آلود ، سرک میکشند و لحظه ای بعد ، عده ای ــ انگار که از دل زمین روییده باشند ــ کنار انبار هیزم ازدحام میکنند.
پاسبان ، رو میکند به افسر و می گوید:
ــ قربان ، انگار اغتشاش و بی نظمی راه افتاده! …
اچوملف نیم چرخی به سمت چپ می زند و به طرف جمعیت می رود. دم در انبار ، مردی که وصفش رفت با جلیتقه ی دگمه باز خود دیده میشود ــ دست راستش را بلند کرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعیت ، نشان میدهد. قیافه ی نیمه مستش انگار که داد میزند: « حقت را میگذارم کف دستت لعنتی! » انگشت آغشته به خون او ، به درفش پیروزی میماند. افسر کلانتری ، نگاهش میکند و استاد خریوکین ــ زرگر معروف ــ را بجا می آورد. بانی جنجال نیز ــ یک توله ی تازی سفید رنگ با پوزه ی باریک و لکه ی زردی بر پشت ــ با دستهای از هم گشوده و اندام لرزان ، در حلقه ی محاصره ی جمعیت ، همانجا روی زمین نشسته است. چشمهای نمورش ، از اندوه و از وحشت بیکرانش حکایت میکند. اچوملف ، صف جمعیت را میشکافد و می پرسد:
ــ چه خبر شده؟ به چه مناسبت؟ اینجا چرا؟ … تو دیگر انگشتت را چرا؟ … کی بود داد می زد؟
خریوکین توی مشت خود سرفه ای میکند و می گوید:
ــ قربان ، داشتم برای خودم می رفتم ، کاری هم به کار کسی نداشتم … با میتری میتریچ درباره ی مظنه ی هیزم حرف می زدیم … یکهو این حیوان لعنتی پرید و بیخود و بی جهت ، انگشتم را گاز گرفت … ببخشید قربان ، من آدم زحمتکشی هستم … کارهای ظریف میکنم … من باید خسارت بگیرم ، آخر ممکن است انگشتم را نتوانم یک هفته تکان بدهم … آخر کدام قانون به حیوان اجازه میدهد؟ … اگر بنا باشد هر کسی آدم را گاز بگیرد ، بهتره سرمان را بگذاریم و بمیریم …
اچوملف سرفه ای میکند ، ابروانش را بالا می اندازد و با لحن جدی می گوید:
ــ هوم! … بسیار خوب … سگ مال کیست؟ من اجازه نمیدهم! یعنی چه؟ سگهایشان را توی کوچه و خیابان ، ول میکنند به امان خدا! تا کی باید به آقایانی که خوش ندارند قوانین را مراعات کنند روی خوش نشان داد؟ صاحب سگ را ، هر پست فطرتی که میخواهد باشد ، چنان جریمه کنم که ول دادن سگ و انواع چارپا ، یادش برود! مادرش را به عزایش مینشانم! …
آنگاه رو میکند به پاسبان و می گوید:
ــ یلدیرین! ببین سگ مال کیست و موضوع را صورتمجلس کن! خود سگ را هم باید نفله کرد. فوری! احتمال میرود هار باشد … می پرسم: این سگ مال کیست؟
مردی از میان جمعیت می گوید:
ــ غلط نکنم باید مال ژنرال ژیگانف باشد.
ــ ژنرال ژیگانف؟ هوم! … یلدیرین بیا کمکم کن پالتویم را در آرم … چه گرمایی! انگار میخواهد باران ببارد …
بعد ، رو میکند به خریوکین و ادامه میدهد:
ــ من فقط از یک چیز سر در نمی آورم: آخر چطور ممکن است سگ به این کوچکی گازت گرفته باشد؟ او که قدش به انگشت تو نمیرسد! سگ به این کوچکی … و تو ماشاالله با آن قد دیلاقت! … لابد انگشتت را با میخی سیخی زخم کردی و حالا به کله ات زده که دروغ سر هم کنی و بهتان بزنی. امثال تو ارقه ها را خوب میشناسم!
یک نفر از میان جمعیت می گوید:
ــ قربان ، خریوکین محض خنده و تفریح می خواست پوزه ی سگ را با آتش سیگار بسوزاند ، سگه هم ــ بالاخره خل که نیست ــ پرید و انگشت او را گاز گرفت … خودتان که میشناسید این آدم چرند را!
خریوکین داد می زند:
ــ آدم بی قواره ، چرا دروغ می گویی؟ تو که آنجا نبودی! چرا دروغ سر هم می کنی؟ جناب سروان ، خودشان آدم فهمیده ای هستند ، حالیشان میشود کی دروغ میگوید و کی پیش خدا روسفید است … اگر دروغ گفته باشم حاضرم محاکمه ام کنند … قاضی قانونها را خوب بل
#داستان
#پند
#امام_علی
علی را حلال کنید
روزى در كوچههاى كوفه به تنهائى راه مى رفت، همانند همه مسلمین در كمال سادگى با نرمى و آرامش و همه جا را زیر نظر داشت، چون مسئول بود و نقش رهبریت جامعه را ایفا مى كرد، در راه زنى را ملاحظه فرمود كه مشك آب بر دوش و ازنفس افتاده، به آرامى نزدیك آمد و آن زن را خسته و رنجیده خاطر یافت، مشك آب را بدوش گرفت تا زن مقدارى استراحت كند، در راه جویاى احوال آن زن شد؟ زن عرضه داشت: شوهرم در یكى از جنگها در سپاه على بن ابى طالب شهید شد، حال من و چند كودك یتیم، بدون سرپرست مانده و آهى در بساط نداریم.
امام على علیه السلام برگشت و آن شب را تا سپیده صبح به ناراحتى گذراند. صبح زنبیل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه، كسانى از حضرت درخواست مى كردند زنبیل را بدهید ما حمل كنیم .
حضرت مى فرمود:
- روز قیامت اعمال مرا چه كسى به دوش مى گیرد؟
به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید: كیست ؟
حضرت جواب دادند:
كسى كه دیروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براى كودكانت طعامى آورده ، در را باز كن!
زن گفت: خداوند از تو راضى شود و بین من و على بن ابیطالب خودش حكم كند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود: نان مى پزى یا از كودكانت نگهدارى مى كنى؟
زن گفت: من در پختن نان تواناترم، شما كودكان مرا نگهدار!
زن آرد را خمیر نمود. امام على علیه السلام گوشتى را كه همراه آورده بود كباب مى كرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت. با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان كودكان مى گذاشت و هر بار مى فرمود:
از خدا بخواهید كه على را ببخشد.
خمیر كه حاضر شد امیرمۆمنان علیه السلام تنور را هیزم كرد و شعله ور ساخت و چهره مبارك خود را نزدیك مى آورد و به خود خطاب مى كرد: یا على آتش دنیا را مى بینی چه سوزان است! بدان كه آتش آخرت بسیار سوزان تر است.
در این میان یكى از زنان همسایه که امام را می شناخت، وارد شد و به مادر كودكان نهیب زد: واى بر تو! می دانى این آقا كیست؟! این پیشواى مسلمین و زمامدار كشور، على بن ابى طالب علیه السلام است .
زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت: یا امیرالمۆمنین! از شما خجالت مى كشم، مرا ببخش !
اما حضرت با تواضع و فروتنى زیادى فرمودند: شما ببخشید كه تا كنون مشكلات شما را حل نكرده بودم، از درگاه خدا بخواهید كه على را مورد عفو و بخشش خود قرار بدهد. (بحارالانوار، ج 41، ص 52)
منبع بیتوته
⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
#داستان امامان
#اثبات_خدا
🍂کافری به امیر المومنین علی علیه السلام عرض کرد: در چه سال و تاريخى خدايت به وجود امد ؟
✨امام فرمود ؛ خداوند وجود داشته قبل از وجودامدن زمان و تاريخ و هرچيزى كه وجود داشته ...
❌كفار گفتند چه طور ميشود؟ !
هرچيزى كه به وجود آمده يا قبلش چيزى بوده كه از او به وجود آمده ويا تبديل شده !؟
✨امام على (ع) فرمود :
قبل از عدد ٣ چه عددى است ؟
گفتند ٢
امام پرسيد قبل از عدد ٢ چه عدديست ؟
گفتند ١
امام پرسيد و قبل از عدد ١ ؟
گفتند هيچ
🔱امام فرمود چطورميشود عدد يك كه بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته باشد ولی قبل ازخداوند كه خود احد و واحد حقيقى است نميشود چيزى نباشد ؟؟
🍂كفار گفتند خدايت كجاست وكدام جهت قرار گرفته !؟
✨امام فرمود همه جا حضور دارد وبر همه چيز مشرف است ...
🍂گفتند چطور ممكن است كه همه جا باشى و همه جهت اشراف داشته باشى !
✨امام فرمود :
اگر شما در مكانى تاريك خوابيده باشيد صبح كه بيدار شويد روشنايي را از كدام طرف و كجا مي بینيد ؟
🍂كفار گفتند همه جا و از همه طرف!
✨امام فرمود پس چگونه خدايى كه خود نور سماوات و ارض است نميشود همه جا باشد؟؟
🍂كفار گفتند : پس جنس خدا از نور است اما نور از خورشيد است خدايت از چيست !؟
چطور ميشود از چيزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى !؟
✨امام فرمود خداوند خودش خالق خورشيد و نور است ايا شما قدرت طوفان و باد را نديده أيد؟
باد از چيست كه نه ديده ميشود نه از چيزى است در حالى كه قدرتمند است خداوند خود خالق باد است...
🍂گفتند :خدايت را برايمان توصيف كن
از چى درست شده ؟
ايا مثل آهن سخت است ؟
يا مثل آب روان ؟
ويا از گاز است و مثل دود و بخار است !؟
🍂امام فرمود :
ايا تا به حال كنار مريضى در حال مرگ بوده ايد و با او حرف زده ايد ؟
🍂گفتند : آرى بوده ايم و حرف زده ايم
✨امام فرمود : آيا بعداز مردنش هم با او حرف زديد ؟
🍂گفتند نه چطور حرف بزنيم در حالى كه او مرده ؟!
✨امام فرمود : فرق بين مردن و زنده بودن چه بود كه قادر به تكلم و حركت نبود؟؟
🍂گفتند :روح، روح از بدنش خارج شد ...
✨امام فرمود شما آنجا بوديد و ميگوييد كه روح از بدنش خارج شد و مُرد؛ حال آن روح را كه جلو چشم شما خارج شده برايم توصيف كنيد از چه جنس و چگونه بود !؟
🍂همه سكوت كردند ...🍂
✨✨امام على (ع) فرمود: شما قدرت توصيف روحى كه جلو چشمتان از بدن مخلوق خدا بيرون أمده را نداريد؛ چطور قادر به فهم و درك ذات أقدس احديت و خداى خالق روح هستيد...
⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
@darjostojuyearamesh
3532
#داستان
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
- ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟
- ﻧﻪ .
- ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟
- ﻧﻪ .
- ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
- ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻥ .
- ﭼﺮﺍ؟
- ﭼﻮﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺘﻢ
- ﻗﺒﻼ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ؟
- ﻧﻪ .
- ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ
ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ .
- ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ؟
- ﺍﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺁﺭﻩ
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ
ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺩﻭﯾﺪ، ﺷﺎﺩ ﺷﺎﺩ.
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺷﻮ
ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ، ﮐﯿﻔﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ،
ﻋﺼﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺭﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ و ﺭﻓﺖ
پیرمرد نابینا بود ...
ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺷﺎﺩ
ﮐﺮﺩ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﺳﺎﺩﻩ..
@darjostojuyearamesh
3554
🌺🌟💫🌼🌺💫🌟🌺🌼
#داستان کوتاه...
هر روز صبح مردی سرکار میرفت و همسرش هنگام بدرقه به او میگفت: مواظب خودت باش عزیزم. شوهرش هم میگفت: چشم.
👈 روزی همسرش به محل کار شوهرش رفت و از پشت در دید که همسرش با منشی در حال بگو بخند و دلبری از هم هستند.
👈 به خانه برگشت و در راه پیامکی به همسرش زد و نوشت: «همسرم یادت باشد وقتی صبح سرکار میروی همیشه میگویم مراقب خودت باش، مقصودم این نیست که مواظب باشی در هنگام رد شدن از خیابان زیر ماشین نروی، تو کودک نیستی.
👈 مقصودم این است مراقبِ دلت و روحت باش که کسی آن را از من نگیرد. اگر جسمت خدای نکرده ناقص شود برای من عزیزی، عزیزتر میشوی و تا زندهام مراقب تو میشوم. پرستار روز و شب تو میشوم.
👈 اما اگر قلبت زیرِ مهر کسی برود، حتی اگر تن تو سالم باشد، نه تنها روحم بلکه جسمم هم برای تو نخواهد بود. پس مواظب قلبت بیشتر از همه چیز باش.
@darjostojuyearamesh
3773
#داستان
غیرت و حیا چه شد؟
🔅شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
🔻زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
💠گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
👌شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
🌷چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
✅چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
@darjostojuyearamesh
3937
#داستان آموزنده🥰🥰🥰
مرد جوانی با دختر جوان کم سن و سالی ازدواج کرد.
در یکی از روزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند
مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، گوشت تهیه کردو از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.
اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور گوشت را بپزد و آن را در خانه پدرش یاد نگرفته است.
مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را ندارد که همسرش باشد.
زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است.
دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید.
پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دو ماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم داد و بعد از آن میتوانی همسرت را برگردانی.
زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.
در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود
و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیار ماهر شده است
گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم.
اما پدر زنش مانع رفتنشان شد و اصرار كرد كه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُر تا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را یاد گرفته است.
مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم.
پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!!
پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر.
هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن.
از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم
@darjostojuyearamesh
5172
💠🌀⭕️✨🔷🔹
🌀𝑇𝑒𝑙𝑒𝑔𝑟𝑎𝑚:
⭕️
✨
🔷
🔹
☯#داستان۰کوتاه
💎شهر دزدها
شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شبها پس از شام، هرکس دستهکلید بزرگ و فانوس برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانهاش برمیگشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها. دولت سعی میکرد حقحساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دستهکلید و فانوس دُور کوچهها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میآمدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند، راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود، تا اینکه اهالی احساس وظیفه کردند به این تازهوارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه میماند، معنیاش این بود که خانوادهای سرِ بیشام زمین میگذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دزدی نمیکرد. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید خانهاش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانهاش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود.
قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دستنخورده است؛ خانهای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. بعد از مدتی، آنهایی که شبهای بیشتری خانهشان را دزد نمیزد رفتهرفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مالومنالی بههم زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روزبهروز بدتر میشد. عدهای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفتهتر میکرد؛ چون معنیاش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
بهتدریج آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، بهزودی ثروتشان ته میکشد. به این فکر افتادند که چهطور است به عدهای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند؛ آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین بهنحوی از دیگری چیزی بالا میکشید، اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عدهای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها درهرحال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمیزدند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.
نویسنده: #ایتالوکالوینو
@darjostojuyearamesh
5787