از اینك دیگه هیچکی درکم نمیکنه، هیچکس
نیست حالم رو بپرسه، هیچکس نیست
بپرسه زندم یا مردم دارم نفس میکشم یا
چي ؟ همه فقط رفتن رو بلدن، هیشکي
موندن رو بلد نیست .
دیگه حتي از خودمم خسته شدم، دوست دارم
خودمو بذارم و برم، برم تو اون دور دورها .
بدونِ اینك فکري حتی اذیتم کنه ..
اینجا هیچکي واقعی من رو دوست نداشت .
هیچکي بغلم نمیکرد، اشكهامو پاک نمیکرد .
غمِ تو چشمام رد نمیفهمید؛ دلیلِ خندههامم
نبود ؛ اینجا همه از من دور شدن .
منو از خودشون روندن، انگار ك من مردم.
اینجا هیچکس منو واقعی دوست نداشت=).
نمیدونم بارِ چندمه میفهمم ك اولویتِ کسی
نیستم؛ حتي اونایی ك خودم رو پاره کردم
براي خوشحالیشون و تنها نبودنشون .