#طـنزجـبهہاے😂❤️🍃
این قسمت:
ڪرایه اورژانس😂
ماموریت ما تمام شد.
همه آمده بودند جز «بخشی» ، بچه خیلی شوخی بود.😍
همه پکر بودیم ، اگر بود همه مان را الان می خنداند ، یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان😀
یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد ، شک نکردیم که خودش است ، تا به ما رسیدند بخشی سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»😐
بعد جلوی چشمان بُهت زدهی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!»😂❤️🍃
و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد ، به زحمت ، امدادگرها رو راضی کردیم که بروند...💞🌸
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#شـهـیدشـنـاســے❤️🍃
#راوے دوستـان ایرانے شـهید در فرانسه🌹
اهـل پاریسِ فرانسه بود😍
توے رفت و اومد با بچههاے انقلابـےِ اونجا با تشیّع❣آشنایـے پیدا ڪرده بود.
بعد هم با دعاے #ڪمیلـ ، شیعه شد.
اسمشو عوض ڪرد و گذاشت ڪمال❤️
وقتی اومد ایران ، رفت قم و درس طلبگے رو خوند ، پاشو ڪرده بود تو یه ڪفش ڪه زن میخوام 😊💞 ، هرچے میگفتیم:(بذار یه چند سالے از درست بگذره) ، قبول نمیڪرد.😩
یڪی از رفقا ، یاد جملهاے از ڪتاب حضرت امام (رحـمتاللهعلیه) افتاد ، ڪه توصیه ڪرده بودند:(طلبه ها ، چند سال اول تحصیل را ، اگر میتوانند وارد فضاے خانوادگے نشوند)
رفت ڪتاب رو اورد و داد دستش ، گـفت:(ڪمال ، ببین امام چی نوشته)
وقتی خوند ، ڪتاب رو بست و رفت توے فڪر ، بعد هم گفت:(باشه).
دستوراے امام(رحمتاللهعلیه) رو مثل دستوراے اهل بیت (عـلیهالسلام)💞 میدونست.
هر وقت ما میگفتیم (امام) میگفت نه(حضـرتامـام)😍❤️🍃
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
#شـهـیدڪمـالڪورسل❤️🕊
تـولد:پـاریس ، سـال ۱۳۴۴
شهـادتـ♥️:عـملیّاتمـرصاد ، سال ۱۳۶۷
مـزار:گـلزار شهداے علی بن جعفر ، قـم
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهارم4⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم حیاط بیمارستان هنوز شلوغ بود عده ای جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و کارشان را تحویل بگیرند.
حال و روز آنها از کسانی که مجروح داشتند خیلی بدتر بود ، ناله های دلخراششان دل آدم را میلرزاند ، دیدن گریه بچه ها عذابم میداد ، بالای سر بعضیهایشان همراه بود که سِرُم را بالا نگه داشته بودند ، از سکوتی که تا قبل از این در (بخش) حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود ، آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش داده بود ، از سر ناچاری بالای سر تکتک مجروحان رفتم و پرسیدم:(اگه کاری دارید بگید من براتون انجام بدم یا اگه چیزی میخواید براتون بیارم)
بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می خواستند و بعضی ها هم می گفتند:(درد داریم ، برو بگو دکتر بیاد).
بیچاره دکترها هم نمیدانستند به کدامشان برسند ، از آن طرف هم پرستارها داد میکشیدند:(اینجا چه خبره برید بیرون چرا اینجا رو شلوغ کردید)
همانطور که توی راه سرگردان بودم صدای ناله زنی من را به طرف خودش
کشاند ، نگاه کردم زنی لاغراندام بود که صدایش با چهره اش نمی خواند ، چون صدایش می گفت جوان است ، ولی زخم ها و خون های صورتش آنقدر زیاد بود که از دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد ، سعی کردم به خودم غلبه کنم ، اما با این حال و حس مرا کنارش نشاند ، حال و روز خوبی نداشت باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته بودند غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود.
دستهایش را گرفتم لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد پرسیدم:(چیزی میخوای ، چیکار میتونم برات بکنم) ، با صدای آرامی گفت:(برو دکتر رو بیار درد دارم ، سرم داره میترکه ، چشمام داره از کاسه در میاد)
گفتم:(بهت مسکن نزدن؟!)
گفت:(فایده نداره)
از فشاری که به دستم می داد فهمیدم دارد از درد به خودش میپیچد ، گفتم:(سعی کن بخوابی اینطوری دردش کمتر میشه ، منم میرم دنبال دکتر)
چشمهایش را بست و خیلی بی رمق گفت:(از زور درد نمیتونم بخوابم)
سرم را که برگرداندم پرستاری را دیدم به طرفش دویدم ، رنگ رویش پریده بود به او گفتم:(ببخشید اون خانومی که اونجا خوابیده خیلی درد داره میشه کاری براش بکنید) گفت:(چیکار کنم از صبح تا حالا.....) مکث کرد و دوباره گفت:(از دیشب تا حالا پدر هممون دراومده ، ما هم داریم از پادرد و سر درد می میریم ، نیروهامون کمه ، اینا هم که یکی دوتا نیستن ، باید تحمل کنه).
تو خودم بودم که صدای بچه ای توی سالن پیچید ، کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته بود ، دختر بچه سه_چهار ساله ای را دیدم.
مادرش بالای سرش نشسته بود و با هر گریه بچه سر او را از روی پتو بلند میکرد و توی بغلش می فشرد و گریه میکرد.
پاهای بچه را آتل بندی کرده بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند ، باند و انگشتان متورّم بچه خونی بود ، رفتم کنارش نگاهش کردم دختر قشنگی بود ، بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن زردش از رنگ خون به کبودی میزد ، آنطور که نگاهش می کردم متوجه شدم هر وقت سرش را بالا میآورد و چشمش به پاهایش می افتاد وحشت می کرد و جیغ میکشید.
به مادرش که از هول با لباس خونه به بیمارستان آمده بود گفتم:(روی پاهاش یه چیزی بکش که باهاش روی خونی که میبینه رو بپوشونه)
با گریه گفت:(چیزی ندارم ، میبینی که خودم چه جوری اومدم گفتم اشکالی نداره یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو پاهاش بنداز) ، زن حرفم را گوش کرد ولی گریه و زاری او دوباره مرا به حرف آورد ، گفتم:(خودتو که اینطوری می کنی بچه بیشتر میترسه ، بیشتر بیقراری میکنه ، اول خودت رو آروم کن بعد بچه رو) ، گفت:(یه چیزی میگی ها ، جیگرم داره میسوزه ، هیچ کاری از دستم برنمیاد برا بچم بکنم)
نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم ، دلم میخواست کاری کنم آرام شود ولی نمیتوانستم.
یکدفعه شنیدم مردی می پرسد:(کجا باید برم خون بدم) با این حرف از جا پریدم توی این وضعیت حداقل میتوانستم خون بدهم ، دنبال مردی که این حرف را زده بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ ویترین دارو بود و پرستاری هم در حال قیچی کردن چسب و زدن انها به لب ترالی بود.
زودتر از آن مرد پرسیدم:(من می خوام خون بدم ، کجا باید برم؟)
پرستار سرش را بالا آورد و پرسید:
(چند سالته؟)
گفتم:(۱۷ سالم تموم نشده)
گفت:(نمیشه ، تو نمیتونی خون بدی ، از تو خون نمیگیرن)
گفتم:(مگه من چِمِه؟!)
گفت:(سنّت زیر ۱۸ ساله ، لاغرم که هستی ، خون رو از افراد بالای ۱۸ سال می گیرن ، تازه اگه وزنشون مناسب باشه)
خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا من همین یک کارو می تونستم انجام بدم که اینم نشد حالا چیکار کنم ، از بیـمارستان خارج شدم.....
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلچـهارم)❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#طـنـزجـبهہاے😂❤️🍃
این قسمت:
تـڪبـیـر✊
سال ۱۳۶۱ ، پادگان ۲۱ حضرت حمزه
آقاے «فخر الدین حجازی» اومده بود منطقه برای دیدار بسیجیا❤️🍃
طے حرف هایی خطاب به بسیجیا و از روے ارادت و اخلاصی که داشت، گفت: «من بند کفش شما بسیجیا هستم.»💞
یکی از بچه ها ، خواب بود یا جمله رو درست متوجه نشد😖😕
از ته مجلس با صداے بلند و رسا براے تأیید و پشتیبانی از این جمله گفت:(تـڪبـیر)
همه در حین خنده ڪردن تڪبیر گفتن😂♥️
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#عـاشـقـانـہشـهـدایـے❤️
وقتی که محسن پسر بزرگم حدود چهار سال داشت و بسیاری از شب ها تب می کرد و مشکلات زندگی بسیار شده بود😔؛ یک شب در خواب من را برای دیدن شهید به بهشت بردند....
وقتی به درب بهشت رسیدم، دیدم آنجا با طاق نصرتی زیبا که از گل های قرمز رُز پوشیده شده🌺، جلوه می کند و رودخانه ای در آنجاست که آنچنان زلال و بی همتاست که فقط از آن یک خط دیده می شود و همه از روی آن به آسانی می گذرند و کوهی که مثل آینه برافراشته شده، در برابرم است😍.
در حالی که انتظار آمدن شهید را میکشیدم😞، ناگهان او را در حالی که دو خانم زیبا در کنارش بودند دیدم😳. آنها آنقدر زیبا و ناز بودند که موهایشان تا کف پایشان کشیده می شد و از دو طرف شهید را محکم گرفته بودند....
من با دیدن این صحنه حسادت زنانه ام گل کرد و قهر کردم و روی برگرداندم و رفتم😠. شهید دنبال من می دوید که نروم و من می گفتم: بایدم بهت خوش بگذره، من با این همه مشکلات، زندگی می کنم و بچه ها را نگه می دارم، اونوقت تو اینجا خوش میگذرونی و ما از یادت رفته ایم😠 و... شهید گفت: به خدا باور کن اینها زن من نیستند، اینها اعمال🕊من هستند و به من چسبیده اند، چکارشان کنم؟!و گفت: میخواهی بگویم بروند؟ دستی زد و آنها غیب شدند و شروع به دلجویی کرد😊و میگفت: ما تو دنیا خیلی کار کردیم و اصلاً زیادی هم آوردیم.👌حاضرم آنها را با تو تقسیم کنم، ولی تو با من قهر نکن.😍
#شـهـيـدمـرتضےرجـببـلـوڪات♥️🕊
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️