شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـابدا💗 #فـصـلسوّم3⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به گمرک خرمشهر که رسیدیم دیگر غروب شده بود
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلسوّم3⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دو سال بعد ، قبل از آنکه رژیم #بعث¹ ایرانی های مقیم عراق را اخراج کند پاپا و می می هم آمدند ، وقتی فهمیدم پاپا می آید احساس میکردم حالا دیگر خیلی خوشبختیم ، چون همه دور هم جمع هستیم یکی از بهترین روزهای زندگیم بود ، پاپا خانه ای نزدیک خانهمان اجاره کرد و دوباره رفت و آمدهای ما به آنجا شروع شد.
هر روز که از مدرسه می آمدیم من و سیدعلی و سید محسن یک راست میرفتیم خانه پاپا ، پیرمرد ، طبق روال گذشته به ما پول میداد ، یکبار رفتیم دیدیم خانه نیست ، نشستیم و ناهارمان را خوردیم اما بازهم پاپا نیامد ، می می که جریان را میدانست ، سهمیه پول ما را داد و گفت:(مادرتون چشم به راه برید خونتون) بعد هم خاله سلیمه را فرستاد تا مارا از خیابان رد کند ، از خیابان که ردمان کرد ، گفت:(دیگه خودتون برید من از اینجا برمیگردم) ما گوشه ای ایستاده بودیم تا برود ، او که دور شد راهمان را به طرف بازار سبزی فروش کج کردیم.
میدانستیم پاپا برای نماز ظهر به مسجد رفته است و بعد از آن سرپل #چاسبی² با دوستانش نشسته و گرم صحبتاست.
رفتیم و پاپا را آنجا دیدیم او با مهربانی ما را در آغوش گرفته و بوسید ، و بعد به دوستانش معرفی کرد ، طبق معمول به ما پول داد ما به او نگفتیم که سهمیهمان را از میمی گرفتیم ، خلاصه خوشحال بودیم از اینکه امروز نفری ۵زار نصیبمان شده بود ، البته بعدا که خاله سلیمه فهمید کلی دعوایمان کرد.
سال ۱۳۵۰ صاحب خانهمان که در شادگان زندگی میکردیم از بابا خواست که خانه را تخلیه کنیم بابا هم خیلی زود دست به کار شد.
یک روز که بابا و (دا) میخواستند دنبال خانه بروند بچهها را به من سپردند ، در راهم به رویمان قفل کردند که مبادا به کوچه برویم آن روز خانه همسایه بغل دستیمون ختنه سوران بود ، سیدمحسن برای تماشا به پشت بام رفته بود من توی اتاق با سید منصور مشغول بازی بودم که لیلا سراسیمه آمد و گفت:(زهرا بیا که محسن مرد!!) فکرکردم الکی میگوید ولی وقتی گفت به جان دایی حسینی نفهمیدم چه جوری بچه را رها کردم و به حیاط دویدم ، محسن کنار پلهها بیهوش افتاده بود چشمش سیاه شده بود هیچ خونی هم در کار نبود من با دیدن محسن گریه ام درآمد و جیغ کشیدم و صورتم را چنگ انداختم ، لیلا هم ترسیده بود هر دو گریه می کردیم و خودمان را میزدیم در همین موقع دخترخانم نوروزیهمسایه روبرویمان بود ازپشت در گفت:(مادرم میپرسه چی شده چرا اینقدر جیغ میکشید) گفتم:(محسن مُرده از پشت بوم افتاده) گفت:(خب چرا درو باز نمیکنید) گفتم:( بابا و (دا) رفتن بیرون در رو هم قفل کردن) ننهجاسم ، خانوم نوروزی ، که زن تنومند و با هیکلی بود بعد از شنیدن این خبر آمد و چنان لگدی به در چوبی حیاط زد که در چهار طاق باز شد ، و مرا دید گفت:(این بیهوش شده باید بریم بیمارستان پدر و مادرت کجان) گفتم:(رفتن ولی میدونم الان خونه یکی از فامیلامونن) گفت:(خودتبرو دنبالشون بگو بیان)
وقتی رسیدم (دا) پرسید:(برای چی اومدی اینجا) گفتم:(عمه هاجر از ایلام اومده) در حالی که تا آن موقع عمه هاجر را ندیده بودم بابا گفت:(هاجر چطور این همه راه پیاده پا شده اومده اینجا) گفتم: (من نمیدونم حالا که اومده خودش گفت من عمه هاجرم)
این همه حرف سرهم کردم اما فایده ای نداشت ، صورت زخمی و خراشیده من آنها را به شک انداخت آنقدر پرس و جو کردند که بالاخره مجبور شدم بگویم محسن زمین خورده و حالش بد شده از ترس صورتم رو کندم ولی چیزی نیست حالش خوبه الانم ننه جاسم ، اونجاست. (دا) با شنیدن این حرف از هوش رفت.
نمیدانم این خبر چطور پخش شد که یکدفعه خانه پر از دوست و آشنا شد همه گریه و زاری میکردند ، ناامید بودنن ، او را از دست رفته می دانستند.
محسن همچنان بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود توی این مدت در خانه ما مدام شیون و زاری بود دست و دل کسی به کار نمی رفت مثل خانه های عزادار ، همسایه ها غذا میآوردند اصرار میکردند بخورید ، اما نمیشد چیزی از گلوی کسی پایین نمیرفت.
محسن سه_چهار روزی توی کما بود ، بعد کم کم به هوش آمد ،اما حافظه اش را از دست داده بود.
هیچکس را نمی شناخت بعد از ۱۰ روز هم از بیمارستان مرخص شده ولی دیگر مثل سابق نبود دکترها میگفتند به زمان نیاز دارد.
اتفاقی که برای محسن افتاد خود به خود تخلیه خانه و جابجایی ما را عقب انداخت ، توی همین خانه بود که سید حسن هم به دنیا آمد؛ بچه ششم دا و پسر چهارم خانواده.
#بعث¹:آن زمان رئیس جمهور عراق احمد حسن البکر بود. اما در واقع صدام حسین،معاونش،همه کاره بود.که به دولت آن زمان دولت و رژیم بعث میگفتند.
#چاسبی²:محدوده فلکهالله امروزی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلسوّم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلسوّم3⃣ #قـسـمـتدوّم2⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلسوّم3⃣
#قـسـمـتسوّم3⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
آن زمان پاپا و می می به زیارت امام رضا رفته بودند ، به خاطر همین زن دایی حسین و مادرش (دا) را به بیمارستان بردند.
در همین اوضاع و احوال صاحبخانه دوباره جوابمان کرد و ناچار شدیم به جای دیگری اسباب کشی کنیم.
خانه جدید در واقع دو قسمت بود که روی بلند و باریک آن را به هم وصل میکرد ساکنان قسمت اول باید از حیاط جلویی که ماست و صاحبخانه در آن زندگی می کردیم رد میشدند.
پاییز آن سال به کلاس اول رفتم ، هنوز دو ماه از شروع مدرسه نگذشته بود که اتفاقی برایم افتاد ، توی حیاط خانه بغلی با بچه ها بازی میکردیم مرد همسایه الوارهای چوبی زیادی از بندر آورده بود و کنار حیاط روی هم چیده بود و از آنها بالا میرفتیم و پایین میپریدیم که ناگهان الوارها ریخت و افتادم و میخ بزرگی که از یکی از الوارها بیرون زده بود تا ته توی ساق پایم فرو رفت ، طوری که برای در آوردنش یکی از بچهها پایم را می کشید و دیگری تخته را ، با هر زحمتی بود بالاخره میخ را درآوردند.
یه جوری زخم شده بود که نمیتوانستم از سر جایم تکان بخورم و .....
چند روزی از این قضیه گذشت پایم به شدت ورم کردو کج مانده بود و راست نمیشد ، نمیتوانستم راه بروم بالاخره یک روز (دا) من را روی شانه اش گذاشت و به درمانگاه برد ، دکترها گفتند پاش خیلی عفونت کرده اگه همینطوری ادامه پیدا کنه فلج میشه ، آنروز بدترین روز زندگیم بود.
یک ماه و نیم طول کشید تا توانستم از جایم بلند شوم ، دستم را به دیوار میگرفتم و سعی میکردم راه بروم ، پول کرایه ماشین که نداشتم به خاطر همین مجبور بودم لنگان لنگان تا مدرسه پیاده بروم.
سال تحصیلی که تمام شد خانهمان را عوض کردیم و از دست صاحبخانه بدجنس همان راحت شدیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتسوّم(فـصلسوّم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلسوّم3⃣ #قـسـمـتسوّم3⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلسوّم3⃣
#قـسـمـتچـهارم4⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چندین سال بعد در حوالی سال ۱۳۵۶ ، کمکم زمزمههای انقلاب از گوشه و کنار به گوش میرسید ، علی هم خیلی زود توی خط فعالیتهای انقلابی افتاد درس را هم کنار گذاشت ، بابا با اینکه همیشه روی درس علی و محسن حساس بود ، چون خودش سابقه فعالیت سیاسی داشت ، نه تنها با موضع علی مخالفتی نکرد بلکه خودش هم با او همراه شد.
آنها آخر شب ها مینشستند و آهسته درباره جریانات انقلاب صحبت میکردند ، من خیلی کنجکاو بودم از حرف های آنها سر در بیاورم ولی چیزی دستگیرم نمیشد ، آخرهای شب بیرون میرفتند تا اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام را که علی میآورد پخش کنند ، در جریان این مسائل علی از نظر فکری واقعاً رشد کرد ، این افکار روی جسمش هم تاثیر گذاشته بود ، تحت تاثیر علی ما هم بزرگ شدیم و به خواندن کتابهایی که علی میخواند رو آوردیم.
بابا دورادور حواسش به ما بود ، یکبار علی پوستری از (چه گوارا) آورد ، در آن زمان این فرد مورد توجه آزادیخواهان بود که قصد مبارزه با امپریالیسم را در سر می پروراندند ، وقتی بابا به خانه آمد و عکس (چه گوارا) را روی دیوار اتاق دید ناراحت شد ، بعد از چند روز پوستر را از دیوار جدا کرد و توی کمد علی گذاشت ، علی هم که دلیل این کار را میدانست ، چیزی نگفت آخر بابا نکته سنج و دقیق بود و با تمام عشقی که به ائمه اطهار داشت ، پوسترهای که عکس امامان در آن نقاشی شده بود را قبول نداشت و مخالف بود که این تصاویر به در و دیوار خانه زده شود میگفت:(یه عده یهودی ضالّه اینها را کشیدن تا در دین ما انحراف ایجاد کنن)
جریانات انقلاب که علنی تر شد و به اعتراضات خیابانی تبدیل شد ، علی یک دوربین عکاسی و یک ضبط صوت کوچک خرید ، در تظاهرات صدای مردم را ضبط میکرد و عکس میگرفت.
بابا که پا به پای علی حرکت میکردم ، محسن را هم با خودش میبرد ، قرار گذاشته بودند به مردم آب برسانند ، قالبهای بزرگ یخی میخریدند توی بشکه می انداختند و با وانت میان جمعیت میبردند.
بابا به من و لیلا اجازه شرکت در تظاهرات را نمیداد میگفت:(شما دخترید از اینکه دست ساواکیا بیفتید میترسم).
دو سالی میشد که من دیگر به مدرسه نمیرفتم با اینکه درسم خوب بود ولی مختلط بودن پسرها و دخترها در یک مدرسه ، باعث شد با خواسته بابا و کلی گریه و زاری ترک تحصیل کنم.
در مدرسه معلمی به نام خانم نجاتی داشتیم ، زنی محجبه بود و به خاطر مذهبی بودنش هر مدرسه ای می رفت ، بعد از مدتی عذرش را میخواستند.
خواهر خانم نجاتی همکلاسی من بود و از خانهشان برایم کتابهای مختلفی می آورد و بین کتاب های سری کتابهای (جوانان چرا) که فکر می کنم احمد بهشتی نویسنده آن بود به نظرم خیلی جالب میآمد.
روزهای عجیب بود انگار همه مردم توی خیابانها بودند سربازان رژیم در بیشتر خیابان ها به خصوص ۴۰ متری ، فردوسی ، اطراف مسجد جامع و قسمت کشتارگاه که میدانستند شلوغ میشود ، تانک مستقر می کردند میخواستند به این شکل مردم را متفرق کنند ، سردسته این راهپیماییها جوانان شهر و روحانیانی مثل حاج آقا محمدی و نوری بودند که فعالانه کارها را پیش میبردند.
کمکم به مغازه های مشروب فروشی که بیشتر بودن حمله به آوردند و آنها را آتش زدند ، مجسمه شاه را هم از فلکه فرمانداری پایین کشیدند ، خیلی هارا دستگیر کرده بودند ، ما هر روز منتظر بودیم ولی علی هم به دام آنها بیفتد
همیشه خودش میگفت:(باید خیلی چالاک و زرنگ باشی تا جون سالم به در ببری)
من هم با خانمهایی آشنا شدم که در مکتب قرآن فعالیت میکردند ، از طریق آنها در کلاسهای تفسیرشان که در دبیرستان هشترودی برگزار میشد شرکت کردم ، رفتهرفته ارتباطم با مکتب بیشتر میشد ، مسئول آنجا خانمی به نام خدیجه بود که همسرش هم از فعالان سیاسی بود او بیشتر راهپیماییها را برنامهریزی و هدایت میکرد ، دیگر برنامههای مکتب برگزاری مراسم دعای کمیل و ندبه بود ، از برنامه سخنرانی اساتیدی هم که از قم دعوت میشدند خیلی استفاده میشد.
سرانجام تلاش مردم به ثمر نشست عصر یکی از روزها که از تظاهرات بر میگشتم سر خیابانی فرعی که فلکه دروازه را به فلکه اردیبهشت وصل میکرد ، تیتر روزنامه ها را نگاه کردم تیتر بزرگ روزنامه این بود
(فردا امام میآید).
تمام وجودم پر از شادی شد و شهر غوغایی بود ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتچـهارم(فـصلسوّم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلسوّم3⃣ #قـسـمـتچـهارم4⃣ 🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلسوّم3⃣
#قـسـمـتپـنجـم5⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
همان روزها که خبر آمدن امام به ایران در همه جا پیچیده بود ، برای ما تلویزیون خرید از این کار خیلی تعجب کردیم او ارادت خاصی به نوارهای سخنرانی مرحوم کافی و قرآن عبدالباسط داشت و نوارهای آنها را گوش میکرد و برای ما هم میگذاشت.
هر وقت می گفتیم تلویزیون بخر ، نواری از مرحوم کافی را پخش میکرد که میگفت:(مراقب باشید اینها با این برنامه هایی که از تلویزیون پخش میکنند میخواهند بی عفتی را رواج بدهند.
لحظه تاریخی ورود امام به ایران بابا تلویزیون را وسط پذیرایی گذاشت ، همه دور تا دور آن نشستیم وقتی امام را دیدیم که در فرودگاه است به رغم ممانعت باقیمانده های رژیم پهلوی وارد خاک ایران شد ، صلوات فرستاده و از خوشحالی بالا و پایین پریدیم ، در این بین نگاهم که به بابا افتاد از پهنای صورت اشک میریخت ، بابا حالا دیگر دوران دربهدری و بدبختی اش به پایان رسیده بود و مضمون سیاسی نبود ، کابوس ساواک هم دیگر مثل کابوس استخبارات به سراغ من نمیآمد ، خیلی وقتها به این فکر می کردم مگر بابا چه کار میکند که اینقدر باید کنترل شود ،خدا را شکر تمام شد.
بعد از پیروزی انقلاب دیگر علی در خانه پیدایش نمی شد در جهاد سازندگی ثبت نام کرده بود و برای کمک به کشاورزان ودرست کردن روستاها به مناطق محروم می رفت ، خیلی از شبها برای کنترل امنیت شهر هم نوبت کشیک داشت و خانه نمی آمد.
هنوز چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که زمزمههایی در شهر شنیده میشد میگفتند بعضی از سران طوایف عرب خواهان استقلال هستند.
آنها دقیقا قبل از انقلاب با ساواک همکاری داشتند و دوباره دسیسهای چیده بودند ، برای ترساندن مردم و پشیمان کردن مردم از انقلاب هر روز در جایی بمب گذاری می کردند و به مسجد جامع ، بازار استادیوم ورزشی و خیلی جای دیگر حمله میکردند ، در نقشه شان اسم خرمشهر را محمره و آبادان را عبادان گذاشته بودند.
نیروهای انقلابی سعی جیکردند جلوی این جریان را بگیرند در حالیکه مهمات و تجهیزات کافی نداشتند ، بابا گفته بود ، من، لیلا و محسن از بین همسایه ها و اقوام کلی ملافه تمیز و دارو و صابون جمعآوری کردیم و برای علی و دوستانش فرستادیم.
بالاخره از تهران به خرم آباد نیروی نظامی وارد شهر شد و به مدرسه عراقی ها که ساختمانی در خیابان لب شط نزدیک بهداری شهرداری بود حمله آور و اولین و مهمترین مرکز فتنه بسته شد.
ظاهرا با این حرکت غائله عرب سرکوب شد اما از پا ننشستند در خانه های بسیجیان فعال اعلامیههای تهدید آمیز میریختند و .....
علی اصرار داشت وارد سپاه شود ، آبان سال ۱۳۵۸ اعلام کردند به عنوان پاسدار در سپاه پذیرفته شده است ، اولین حقوقش را به فقرا ببخشید.
فروردین سال ۱۳۵۹ بود بابا برای اولین بار اجازه داد ، که بود من لیلا و محسن همراه خانواده حسینی به سیزده بدر برویم.
علی برای استفاده از اسلحه همیشه زجر می کشید ، چون دو تا از انگشتان هر دست مادرزادی به هم چسبیده بود و موقع کشیدن گلنگدن به شیار اسلحه گیر میکرد و ....
مردادماه با شدت گرفتن درگیری های مرزی ساکنان روستاهای آن مناطق مجبور به تخلیه روستاها ایشان شده و به شهر آمده بودند اکثر آنها بودند و اصل کارشان نخلستان بود سبزی ، صیفی جات شیر ، سر شیر و ماست هم تولید می کردند و به بازار شهر میآوردند.
در جریان درگیریهای مرزی کلی از دام و احشام این روستاییان تلف شده بودند.
آنطور که از بابام سعی کردند بهانهای به دست آنان دهند و شلیک شان را بیپاسخ بگذارند نظامیان عراقی بیشتر میشد ، گستاخی آنها به جایی رسیده بود که با قایق های نظامی ایشان وارد آبهای ما می شدند و می آمدند و به مواضع ما ضربه میزند که یه ما ناچار شدند با آنها مقابله کنند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقسمتپـنـجم(فـصلسوّم)❤️🍃
#پـایـانقـسمتآخر❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلسوّم3⃣ #قـسـمـتپـنجـم5⃣ 🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهارم4⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روز سی و یکم شهریور ماه ، همه منتظر بودند فردا برسد و بچه ها به مدرسه بروند ، توی خانه ما هم سعید میرفت کلاس اول ابتدایی حسن سوم ابتدایی و منصور هم اولراهنمایی بابا روز قبل پول داده بود برایشان خرید کنم ، من هم پسرها را برداشتم و رفتیم فلکه دروازه برایشان به اندازه پولی که داشتیم خریدیم.
شب هم بچهها را به هوای اینکه صبح اول وقت بلند شوند زود خواباندم ، بعد از اینکه نمازم را خواندم ، سفره را چیدم و بچه ها را از خواب بیدار کردم ، دلم می خواست خودم سعید و حسن را به مدرسه برسانم.
روز اول مدرسه رفتن خودم بود کلی ذوق و شوق داشتم ، روزهای قشنگ مدرسه رفتن خودم را به یاد میآوردم توی مسیر همانطور که دست سعید را گرفته بودم ، به این طرف و آن طرف نگاه میکردم عجیب بود خیابان ها به نظرم خیلی خلوت بود.
به مدرسه که رسیدیم در مدرسه بسته بود خیلی عجیب بود میخواستم در بزنم که یکی از همسایهها را دیدم و با تعجب پرسیدم:(چرا در مدرسه بستس؟) ، (چرا خیابونا خلوته؟!)
گفت:مگه نمیدونی نصف شب عراق حمله کرده)
باورم نمیشد به همین راحتی به ما حمله کرده بودند ، چطور درخانه صدای بمب باران را نفهمیده بودم.
به خودم که آمدم به سر خیابان برگشتم تا شاید کسی را ببینم و پرس و جو کنم و همینطور که سرگردان بودم احلام انصاری یکی از همکلاسی های دوران ابتدایی ام را دیدم.
احلام گریه میکرد ، صورتش قرمز شده بود ، رفتم جلو و با اینکه مدتها بود او را ندیده بودم بدون هیچ حرف دیگری پرسید احلام چی شده چرا گریه میکنی ، گفت:(داییم شهید شده) گفتم: (چرا ، چرا شهید شده) گفت:(تو دیشب تو شهر نبودی مگه ، نمیدونی شهر رو بمباران کردند)
گفت:( چرا ولی من چیزی نفهمیدم حالا چی شده)
احلام در حالی که نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد گفت:(داییم دیشب مهمونمون بود خوابیده بود که تو بمب باران شهید شد)
خیلی ناراحت شدم پرسیدم:(حالا کجا می خوای بری) گفت:(جنت آباد ، داییم رو بردن اونجا)
با این که دوست نداشتم احلام را تنها بگذارم با او به بیمارستان رفتم توی سالن بیمارستان رد خون از جلوی در ورودی تا داخل اتاقها کشیده شده بود بعضی جاها هم به نظر میآمد مجروح غرق در خون را روی زمین کشیده اند ، روی خون اثر کفش دیده میشد.
قبل از آن است که در تمیزی نور مهتابی ها را منعکس می کرد و تنها بوی الکل و ... بودکه حس میشد ، اما حالا بوی خاک و خون و باروت که فضا را پر کرده بود مشامم را به شدت آزار میداد.
اوضاع خوبی نبود همه فریاد میکشیدند همه ناله می زدند فقط یک نفر بلند فریاد بود که از اتاق انتهای سالن فریاد میکشید:(به دادم برسید دارم میمیرم) به دو با سر سمت او آمدم مردی که داد و هوار راه انداخته بود بدتر از بقیه نبود.
به نظر میرسید داد و فریادش از ترس باشد و مجروحان هم اتاقی اش به او اعتراض میکردند میگفتند ساکت باش اول باید به اونایی که حالشان بدتر است برسند.
پیش او رفتم ، نمی دانستم چکار باید بکنم از دیدن آن مجروح به شدت وحشت زده بودم.
خیلی دلم میخواست کاری از دستم بر می آمد تا به پرستار ها که از شدت کار در بیمارستان خسته و عصبی شده بودند کمک بکنم.
از اینکه نمی توانستم کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم به خاطر همین از روی استیصال به خودم گفتم:(یعنی تو بدرد هیچی نمیخوری ، عرضه هیچ کاری رو نداری)
خیلی حالم بد بود.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلچـهارم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهارم4⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم حیاط بیمارستان هنوز شلوغ بود عده ای جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و کارشان را تحویل بگیرند.
حال و روز آنها از کسانی که مجروح داشتند خیلی بدتر بود ، ناله های دلخراششان دل آدم را میلرزاند ، دیدن گریه بچه ها عذابم میداد ، بالای سر بعضیهایشان همراه بود که سِرُم را بالا نگه داشته بودند ، از سکوتی که تا قبل از این در (بخش) حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود ، آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش داده بود ، از سر ناچاری بالای سر تکتک مجروحان رفتم و پرسیدم:(اگه کاری دارید بگید من براتون انجام بدم یا اگه چیزی میخواید براتون بیارم)
بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می خواستند و بعضی ها هم می گفتند:(درد داریم ، برو بگو دکتر بیاد).
بیچاره دکترها هم نمیدانستند به کدامشان برسند ، از آن طرف هم پرستارها داد میکشیدند:(اینجا چه خبره برید بیرون چرا اینجا رو شلوغ کردید)
همانطور که توی راه سرگردان بودم صدای ناله زنی من را به طرف خودش
کشاند ، نگاه کردم زنی لاغراندام بود که صدایش با چهره اش نمی خواند ، چون صدایش می گفت جوان است ، ولی زخم ها و خون های صورتش آنقدر زیاد بود که از دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد ، سعی کردم به خودم غلبه کنم ، اما با این حال و حس مرا کنارش نشاند ، حال و روز خوبی نداشت باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته بودند غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود.
دستهایش را گرفتم لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد پرسیدم:(چیزی میخوای ، چیکار میتونم برات بکنم) ، با صدای آرامی گفت:(برو دکتر رو بیار درد دارم ، سرم داره میترکه ، چشمام داره از کاسه در میاد)
گفتم:(بهت مسکن نزدن؟!)
گفت:(فایده نداره)
از فشاری که به دستم می داد فهمیدم دارد از درد به خودش میپیچد ، گفتم:(سعی کن بخوابی اینطوری دردش کمتر میشه ، منم میرم دنبال دکتر)
چشمهایش را بست و خیلی بی رمق گفت:(از زور درد نمیتونم بخوابم)
سرم را که برگرداندم پرستاری را دیدم به طرفش دویدم ، رنگ رویش پریده بود به او گفتم:(ببخشید اون خانومی که اونجا خوابیده خیلی درد داره میشه کاری براش بکنید) گفت:(چیکار کنم از صبح تا حالا.....) مکث کرد و دوباره گفت:(از دیشب تا حالا پدر هممون دراومده ، ما هم داریم از پادرد و سر درد می میریم ، نیروهامون کمه ، اینا هم که یکی دوتا نیستن ، باید تحمل کنه).
تو خودم بودم که صدای بچه ای توی سالن پیچید ، کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته بود ، دختر بچه سه_چهار ساله ای را دیدم.
مادرش بالای سرش نشسته بود و با هر گریه بچه سر او را از روی پتو بلند میکرد و توی بغلش می فشرد و گریه میکرد.
پاهای بچه را آتل بندی کرده بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند ، باند و انگشتان متورّم بچه خونی بود ، رفتم کنارش نگاهش کردم دختر قشنگی بود ، بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن زردش از رنگ خون به کبودی میزد ، آنطور که نگاهش می کردم متوجه شدم هر وقت سرش را بالا میآورد و چشمش به پاهایش می افتاد وحشت می کرد و جیغ میکشید.
به مادرش که از هول با لباس خونه به بیمارستان آمده بود گفتم:(روی پاهاش یه چیزی بکش که باهاش روی خونی که میبینه رو بپوشونه)
با گریه گفت:(چیزی ندارم ، میبینی که خودم چه جوری اومدم گفتم اشکالی نداره یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو پاهاش بنداز) ، زن حرفم را گوش کرد ولی گریه و زاری او دوباره مرا به حرف آورد ، گفتم:(خودتو که اینطوری می کنی بچه بیشتر میترسه ، بیشتر بیقراری میکنه ، اول خودت رو آروم کن بعد بچه رو) ، گفت:(یه چیزی میگی ها ، جیگرم داره میسوزه ، هیچ کاری از دستم برنمیاد برا بچم بکنم)
نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم ، دلم میخواست کاری کنم آرام شود ولی نمیتوانستم.
یکدفعه شنیدم مردی می پرسد:(کجا باید برم خون بدم) با این حرف از جا پریدم توی این وضعیت حداقل میتوانستم خون بدهم ، دنبال مردی که این حرف را زده بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ ویترین دارو بود و پرستاری هم در حال قیچی کردن چسب و زدن انها به لب ترالی بود.
زودتر از آن مرد پرسیدم:(من می خوام خون بدم ، کجا باید برم؟)
پرستار سرش را بالا آورد و پرسید:
(چند سالته؟)
گفتم:(۱۷ سالم تموم نشده)
گفت:(نمیشه ، تو نمیتونی خون بدی ، از تو خون نمیگیرن)
گفتم:(مگه من چِمِه؟!)
گفت:(سنّت زیر ۱۸ ساله ، لاغرم که هستی ، خون رو از افراد بالای ۱۸ سال می گیرن ، تازه اگه وزنشون مناسب باشه)
خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا من همین یک کارو می تونستم انجام بدم که اینم نشد حالا چیکار کنم ، از بیـمارستان خارج شدم.....
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلچـهارم)❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتدوّم2⃣ 🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهارم4⃣
#قـسـمـتسوّم3⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ذهنم رفت سمت شهدا ، دویدم توی حیاط ، سر و صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده میشد ، به سر و روی خودشان میزدند و اسم شهدایشان را صدا میزدند ، مردی هم جلوی در ایستاده بود و به مردم اجازه نمیداد به داخل سردخانه هجوم ببرند
مدام میگفت:(چرا اینطور ازدحام می کنید ، بالاخره همه اینا رو منتقل
می کنیم جنت آباد هر کی میخواد شهیدش رو تحویل بگیره بره اونجا)
با خودم گفتم:(برم ببینم جنت آباد چه خبره شاید اونجا بتونم کاری انجام بدم)
از بیمارستان خارج شدم و به سمت فلکه فرمانداری رفتم ، ایستادم و فکر کردم که از کدام مسیر به جنت آباد بروم از خیابان عشایر یا چهل متری تَهِ خیابان عشایر به بیابانهای جاده کمربندی منتهی میشد ، صلاح ندانستم از آن مسیر بروم ، از کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم.
ماشینهایی که میآمد پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشت ، داشتم از کنار فروشگاه مبل مرادی میگذشتم که به پیکان سفید رنگی نزدیک شدم دست تکان دادم ، نگه داشت ، فقط دو تا مسافر زن سوار بودند ، راننده پرسید:(کجا میری؟)
گفتم:(مستقیم می خوام برم جنت آباد) گفت:(ما تا دم مسجدجامع میریم)
گفتم:(پس من سر خیابون مسجد پیاده میشم)
تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری ، دم درِ گل فروشی (محمدی) از ماشین پیاده شدم و به راننده پـول دادم ، قبول نکرد و گفت:(صلوات بفرست)
به طرف جنت آباد سرازیر شدم.
جنت آباد نزدیک خانهمان بود بارها به آنجا رفته بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمیترسیدم ، یادم افتاد یک بار با (دا) و زینب از خانه دایی در محله پارس داوِن برمیگشتیم ، باید از جاده کمربندی در کنار جنت آباد می گذشتیم تا به خانه برسیم ، هرچه کنار جاده ایستاده ایم تاکسی گیرمان نیامد.
هوا رو به تاریکی میرفت و خسته شده بودیم ، به ناچار پیاده راه افتادیم نزدیکهای جنت آباد که رسیدیم برای اینکه راهمان کوتاه تر شود ، گفتم:(دا بیا از توی قبرستون میانبر بزنیم)
(دا) گفت:(خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط هفته)
گفتم:(چه اشکالی داره ، اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن)
بعد راهم را کشیدم و داخل قبرستان شدم (دا) هم به ناچار دنبالم آمد ، یادش بخیر....
خیلی طول نکشید که از خیابان اردیبهشت به جنت آباد رسیدیم
محشری برپا بود ، جمعیت موج میزد از هر طرف ناله و شیون به سمت آسمان بلند بود ، هیچ وقت جنت آباد را اینطور ندیده بودم.
راه به راه جنازهها را خوابانده بودند ، روی ملافه های سفید که رویشان کشیده بودند ، یخ گذاشته بودند ، خون با آبی که از ذوب شدن یخ ها راه افتاده بود مخلوط شده و خونابه از زیر جنازهها روان بود.
بالای سر هر شهید ایستاده بودند ، مرثیه خوانی میکردند و به سر و روی خودشان میزدند بیشتر زنان عزادار عرب مانند محرم و شبهای عاشورا دایره وار ایستاده بودند ، یکی از آنها مرثیه می خواند و بقیه جواب می دادند و به سر و سینه هایشان میزدند.
همینطور که بین جمعیت راه میرفتم و شاهد این صحنه ها بودم و اشک
می ریختم و صدای مرثیه خوانی عرب ها را میشنفتم ، صحنه های عجیبی بود.
با اینکه در جریان انقلاب غائله خلق عرب و بمبگذاری منافقین بارها تشیع شهدا را دیده بودم ، اما انگار اینبار تعداد شهدا خیلی زیاد بود ، شهیدان که مظلومانه در خواب به خاک و خون کشیده شده بودند
از آن طرف هم آفتابی بی امان میتابید.
بوی خاک و خون و باروت در فضا پخش شده بود ، دیدن این چیزها حالم را خیلی بد کرده بود ،طوری که احساس می کردم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم ، انگار تمام نیروی بدنم را یکجا از دست داده بودم ، چشمهایم سیاهی میرفت و سرگیجه داشتم ، به زحمت خودم را به طرف ستون که روبروم قرار داشت کشیدم و به آنجا تکیه دادم ، پاهایم سست شد و به ناچار بر روی زمین نشستم.
بعد چند دقیقه ، بلند شدم و به طرف غسلخانه زنان رفتم پشت درِ غسلخانه خیلی شلوغ بود ، مرد و زن پشت در نشسته بودند تا شهیدشان را تحویل بگیرند ، همین که در باز میشد هجوم میاوردند تا داخل شوند ، میخواستند موقع غسل و کفن کردن عزیزشان آنجا باشند.
از آن طرف تا شهید را بیرون میدادند سریع در را میبستند ، بعد از کلی سختی بین مردم را باز کردم و جلو رفتم ، در زدم امادر را باز نکردند منتظر ماندم ، همین که در باز شد تا پیکری را بیرون بفرستند ، با فشار جمعیت خودم را به داخل پرتاب کردم و همانجا وسط اتاق ایستادم.
منتظر بودم کسانی که داخل هستند دعوایم کنند که چرا آمدی تو ، قلبم تند میزد.
خیلی دوست داشتم کسی به صورتم آب بپاشد و بگوید بلند شو ، این فـقط یه ڪابوسه....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتسوّم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهارم4⃣ #قـسـمـتسوّم3⃣ 🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتچـهارم4⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یکی از سکوهای غسلخانه ، پیرزن چاقی روی زمین نشسته بود ، خیس عرق بود آنقدر حالش بد بود که نفهمید من داخل اتاق شدم ، به نظر میرسید از خستگی آنجا نشسته بود تا نفسی تازه کند ، هاج و واج ایستاده بودم ، که یک دفعه زن لاغراندام نسبتاً قد کوتاهی از اتاق بیرون آمد ، لباس گشاد تیره رنگی به تن داشت و شاله پنبه ای هم به سر کرده بود ، رنگ صورتش سبزه بود که به زردی میزد ، از کنارم که رد شد ، بوی تند سیگار به دماغم زد فهمیدم که کبودی لب هایش هم از سیگار کشیدن های زیاد است ، به طرف کمد گوشه اتاق رفت و یک دفعه برگشت و نگاهی به من انداخت.
قلبم ریخت ، با خودم گفتم الان دعوایم می کند با صدای خس خس کرده پرسید:(اومدی کمک کنی یا دنبال شهید هستی)
من که بُهت زده بودم گفتم:(اومدم کمک کنم)
نمیدانم چه چیزی در چهره من دید که پرسید:(نمیترسی؟)
حس کردم هنوز اثر ضعف که قبل ورورد به غسلخانه را داشتم در صورتم هست گفتم:(سعی میکنم نترسم)
گفت:(پس بیا کمک کن)
گفتم:(باشه)
از توی کشوی کمد چند تکه بزرگ چلوار درآورد و گفت:(بیا اینا رو بگیر با اون خانوم ببرید برای کفن)
پارچه را گرفتم و به طرف پیرزن رفتم دزدکی نگاه کردم رنگ به رو نداشت ، پیراهنش از شدت عرق به بدنش چسبیده بود ، برای اینکه سکوت را بشکنم گفتم:(خسته نباشید) سری تکان داد و پارچه را از دستم گرفت و با وجب اندازه کرد ، بعد پارچه را به من داد و قیچی کرد ، در حین بریدن پارچه از اتاق پشتی صداهایی میشنیدم ، کنجکاو شدم ببینم آنجا چه خبر است ، صدای زنی از همه بلندتر بود و مرتب با دلسوزی میگفت:(آب رو بگیر اینجا ، درست بگیر ، چرا اینطوری می کنی ، الان این بنده خدا میافتد ، شلنگ رو این طرف بگیر و ....) وقتی میگفت:(الان میوفته قلبم میریخت)
کار بریدن کفن ها که تموم شد ، پیرزن گفت:(بزار توی کمد)
کار های زیاد دیگری در غسلخانه انجام دادم و پس از تمام شدن کارها خداحافظی کردم و راه افتادم.
به پاچه شلوار آستینم نگاه کردم ، خونی شده بود توی این دو سه ساعت خیلی خسته شده بودم ولی بیشتر از خستگی هنوز صحنه هایی را که از صبح شاهد
بودم را باور نداشتم ، خیلی میترسیدم میترسیدم بابا عصبانی شده باشد پشت در که رسیدم با سلام و صلوات در زدم ، صدای حسن و سعید را توی حیاط میشنیدم تا صدای در را شنیدند دویدند و در را باز کردند ، در که باز (دا) سرش را از آشپزخانه که به حیاط وصل میشد بیرون آورد ، نگاهی به سرتاپای من انداخت و بعد سرش را به طرف پنجره پذیرایی چرخاند ، نگاهم حرکت کرد ، پشت پنجره بابا را دیدم دستش را زیر چانه اش گذاشته بود توی فکر بود به نظرم رسید خیلی ناراحت است ، رفتم تو ، گلویم از ترس خشک شده بود ، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:(سلام) میدانستم بابا هر وقت از دست من ناراحت و عصبانی باشد جواب سلام من را نمی دهد ، یا میگوید علیک ناسلام ، ولی دستش را از زیر چانه برداشت ، گفت:(سلام بابا) لحنش بد نبود به خودم گفتم:(الحمدلله گذشت حتماً نمیدونه از کِی خونه نبودم) برگشتم داخل خانه از کنار (دا) گذشتم ، گفت: بی صَوُن منه ، دَه کو بین تا اِمکه ، هِمکه بوکت شهیدت کری (بی صحاب مونده ، تا حالا کجا بودی ، الان بابات شهیدت میکنه)
بابا پرسید:(کجا بودی)
گفتم:(جنت آباد بودم غسلخونه ، داشتم به بقیه کمک میکردم)
#پـایانقـسمـتچـهارم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتچـهارم4⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتپـنجـم5⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گره ابروان بابا باز شد ، نگاهی بهم کرد و پرسید:(نترسیدی؟)
یکم حالم بد شد ، آمدم بگویم غش و ضعف کردم ، ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم؛(سعی کردم به خودم مسلط باشم)
گفت:(امروز روزیه که همه باید به هم کمک کنیم)
خیلی با بابا صحبت کردم و در نهایت بهم اجازه کمک کردن در جناح های مختلف را داد با اجازه ای که داشتم ، دیگر خیالم راحت شده بود ، احساس میکردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است تصمیم گرفتم همون موقع به جنت آباد برگردم ، رفتم توی حیاط دم شیر آب وضوی بدل از غسل گرفتن توی تور مهر نمازم را خواندم به نظرم بعد از نماز حالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری که روی قلبم بود برطرف شده بود.
جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم ، با اینکه آنها را شسته بودم بازهم بوی کافور و غسالخانه میداد ، همان موقع ؛ زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم.
چون از صبح تا حال مرا ندیده بود ، میدانستم که میخواهد بغلش کنم. به او گفتم:(عزیزم نیا طرفم ، لباسم کثیفه)
سرش را بالا گرفت ، اخمی به ابروهای پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی شکل مشکی اش ، نگاه پرسشگری بهم کرد ، انتظار چنین حرفی را از من نداشت.
گفتم:(من دارم میرم ، غروب که اومدم ، لباسام رو عوض کردم بغلت میکنم. حالا بگو از صبح تا حالا چیکار کردی؟)
(دا) که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت:(علی خیر) "اُقر به خیر"
گفتم:(دوباره میرم جنت آباد)
گفت:(هم ورچه به چی جنت آباد) "باز برای چی میخوای بری جنت آباد""
گفتم:(دیدی که بابا اجازه داد برم)
گفت:(پس من چیکار کنم؟ از صبح تا حالا گذاشتی رفتی. من دست تنها موندم)
میدانستم فقط کار خستش نکرده. بچه ها از من بیشتر از (دا) حساب میبردند. حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود. خودش هم این را گفت:(بچه ها خیلی اذیت میکنن)
گفتم:(خب لیلا که هست)
با حرص زیر لب تکرار کرد:(لیلا که هست)
چادرم را که سر کردم ، با اینکه از دستم ناراحت بود ، گفت:(پس ناهارت چی؟وایسا برات ناهار بیارم)
گفتم:(نمیخوام ، اشتها ندارم ، هیچی از گلوم پایین نمیره)
آمدم بیرون و راه افتادم ، فکرم حسابی مشغول بود.
به جنت آباد رسیدم ، بعد از ظهر هم وضع بهتر از صبح نبود ولی این بار فکر کردم راحت تر بود و دیگر دلشوره نداشتم محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال موقع کار کردن اشک میریختم ، ولی یکدفعه از جنازه هایی که داخل فرستاده بودند آشنایی را دیدم ، تنم لرزید ، یکی از زنهای همسایه مان بود که قبلا در محله ما زندگی میکرد ، صدای ضجه شوهرش را از پشت در شنیدم ، گریه و ناله هایش دلخراش بود ، شوهرش زیبا و سفید روی بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود دخترک زیبایی نداشت و از نظر ظاهری نقطه مقابل شوهرش بودن اما هم را دوست داشتند و به رغم مخالفتهای خانواده هایشان باهم ازدواج کرده بودند.
دوباره احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد.
به سمت کمد رفتم که یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند برگشتم بازهم چهره آشنای دیگری بود ، چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی میکردیم او را در حالی دیدم ، که کف غسالخانه خوابیده است و پسر یک ساله اش هم روی دستانش بود ، میدانستم بچه دومش هم همین روزها به دنیا میآید هفت_هشت سالی میشد که ازدواج کرده بود ، اما بچه دار نمی شد ، خانواده اش آنقدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایت کرد ، تازه یک سال بود صاحب پسری شده بودند با تولد این بچه زندگیشان متحول شد ، شور و شادی به خانه شان آمد ، هنوز این بچه نوزاد بود که دوباره حامله شد ، بالای سرش نشستم ترکش به سرش خورده بود ولی بدنش سالم بود ، اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند ، این دو را همانطور که سربچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند.
خیلی حالم بد شد از غسالخانه خارج شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتپـنجـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتپـنجـم5⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتشـشـم6⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از غسّالخانه بیرون زدم به نظرم ازدحام جمعیت کمتر شده بود ، خیلی از آنهایی که مانده بودند از شدت گریه و عزاداری بی حال شده بودند و این طرف و آن طرف قبرستان بر سر خاک عزیزانشان افتاده بودند.
عزاداریِ پیرزن قد بلند و لاغر اندامی توجهم را جلب کرد ، از چروک روی صورتش معلوم بود که خیلی سنّش بالاست ولی با این حال سرحال مانده بود ، توی ابرو و زیر لب تا چانه اش پر از خالکوبی سبز رنگ بود ، پیراهن حریر مشکی با طرح برگ های سبز به تن داشت ، روسری بزرگ ابریشمی را به شکل عمامه روی شله عربی بسته بود ، بنا به آداب و رسوم کردها ، دو دسته مو از دو طرف پیشانی بیرون گذاشته بود ، که تا سر شانه هایش میرسید ، به کوردی مرثیه می خواند ، همانطور که راه میرفت دستهایش را دور هم می چرخاند و بعد محکم با مشت چنان توی سینه استخوانی اش می کوبید که صدای آن بلند می شد ، وقتی از کنارش رد شدم دست به نفرین شده بود:(ایشالله صدام داغ جوان هاش رو ببینه ، همانطور که داغ به دل من نشاند)
سرم را به طرف آسمان کردم و گفتم:(خدایا خودت به داد مردم برس از بمب گذاری ها ، از غائله عرب و ترورها تا کی باید این بدبختیها سرمون بیاد؟)
بعد با جواب هایی که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرفهای مردم را مرور کردم:(ظرف امروز و فردا ارتش این ها را عقب می راند ، هواپیماها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کنند و....)
با این توجیهات خیالم آرام تر شد و به غسّالخانه برگشتم ، زینب خانم مشغول غسل دادن بود ، دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده آماده بودند نیامده بود.
تمام روز روی آنها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده هایشان بودند آن را کنار می زدند ، تا این که عزیزانشان را بین آنها پیدا کنند ، هربار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون می شد و بی طاقت می شدم ، چون دیر وقت شده بود کسی که مشخصات شهدا را مینوشت به زینب خانم گفت:(بیایید تا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم دفن کنیم) ، زینب خانوم هم سری تکان داد و با آنها رفت از بردن این جنازه ها باز ناراحت بودم از اینکه بیصاحب مانده اند ، از اینکه همینطور بی نام ونشان دفن میشوند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند ، غیر اینها تعدادی شهید بودند که داخل غسّالخانه کنار دیوار مانده بودند اینها اسم داشتند ولی نمیدانم چه بلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از اینها نگرفته بود.
زینب که برگشت همه دستشان به کاری بنده بود ، زینب مرا صدا زد و گفت:( بیا اینو بگیر) منظورش جنازه دختر جوانی بود ، از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابهجایی کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم ، ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم.
نگاهش کردم تقریبا هم سن و سال خودم بود با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم و او سفید و توپر بود ، معلوم بود دختر شیک پوشی بوده رنگ روسری اش که حالا از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت ، زینب که خسته کار شده بود و انگار از دست دست کردن هم حوصله اش سر رفته بود گفت:(دختر چرا ماتت برده؟)
می خواستم بگویم:(نمیتونم) ولی نشد.
به موهای پریشان حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخش که نگاه کردم نتوانستم خودم را متقاعد کنم ، ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت:(زود باش ، دیر شد)
مجبور بودم برای این جا ماندن حرفش را گوش کنم ، چادرم را دوره کمرم بستم ، چون احساس میکردم دختر مرا نگاه میکند گفتم:(من سرش رو نمیگیرم) زینب گفت:(چه فرقی میکنه)
گفتم:(فرقی نمیکنه من این طرف راحت ترم)
رفتم پایین پای دختر ایستادم زینب گفت:(از دست تو دختر)
وقتی پاهای جنازه را گرفتم یک لحظه احساس کردم از کمرم تا سرم تیر کشید ، و موهای بدنم سیخ شد ، تمام توانم را به کار بردم قلبم از شدت تپش می خواست از قفسه سینه ام بیرون بیاید ، انگار ساعت ها و دقیقه ها دویده بودم ، گلویم میسوخت و نمی توانستم نفس بکشم.
زینب که حال و روزم را دید گفت:(یه یا علی بگو و برش دار دختر) دستانم را دور زانوهای دختر قلاب کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم.
آخرین شهید گمنام را که غسل میدادند به اتفاق به کسی که لیست مینوشت گفتند:(دیگه شهید تحویل نگیرید ، از پا افتادیم ، ما هم خونه زندگی داریم ، هرچی جنازه اوردن بذارید برای فردا)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتشـشـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتشـشـم6⃣ 🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتهـفتـم7⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دست و پاهایمان را که آبکشی کردیم ، بیرون آمدیم ، دیگر غیر من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده بود ، حتی بیرون غسّالخانه هم شلوغ شده بود.
جلوی غسّالخانه عدّهای ایستاده بودند ، خودشان را میزدند و گریه زاری میکردند.
چهره یکی از زنها به نظرم آشنا میآمد ، جلو رفتم ، خانم نوری معلم دوران ابتداییام بود ، حال خیلی بدی داشت ، گریه هایش دلم را به درد آورد ، آخر او زن همیشه شادی بود ، هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم.
وقتی سلام کردم و تسلیت گفتم با گریه سلام کرد و گفت:(الهی داغ برادر نبینی)
طاقت نیاوردم و به سمت خانه حرکت کردم.
به خانه که رسیدم منصور در را برایم باز کرد ، رفتم داخل حیاط ، دا جلوی طارمه بود ، انگار خیلی درب و داغان بود.
سلام که کردم گفت:(ها ، چه عجب اومدی!؟)
به نظر میآمد که از دستم عصبانی بود ، به شوخی بهش گفتم:(میخوای برگردم؟)
چپ چپ نگاهم کرد و رفت داخل آشپزخانه.
نشستم لب حوض و مشغول شستن جوراب هایم شدم ، از همان جا پرسیدم:(دا چه خبر؟)
گفت:(چه خبر ، گذاشتی رفتی؟!)
پرسیدم:(بابا کجاست؟)
گفت:(هیچی اونم تو که رفتی یه سر اومد خونه دوباره رفت و گفت:منتظرمن نمونید ، آمادهباش دادن)
بعد که دید سر شیر آب نشسته ام صدایش در آمد و گفت:(پاشو ، پاشو برو حموم)
گفتم:(باشه الان میرم)
خیلی خسته و داغان بودم ولی اگر حرفش را گوش نمی کردم دست از سرم بر نمی داشت ، از سر ناچاری بلند شدم و خودم را توی حمام کشاندن با لباس زیر دوش ایستادم به دستهایم با تعجب نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم:(چطوری با این دستا کشته ها رو جابجا کردم)
اصلا نا نداشتم خودم را بشورم ، لباسهایم را زیر دوش لگدمال کردم و چپاندم ، بعد لیلا را صدا زدم تا آنها را پهن کند ، لیلا که بی صبرانه پشت در منتظر من بود لباس ها را گرفت ، شنیدم که دا به او می گوید:(اینا رو روی بند رخت پهن نکن ، بندازشون رو فنس) به خودم گفتم:(دا وضعیت غسّالخونه رو ببینه چی میخواد بگه؟!)
وقتی از حمام بیرون آمدن خیلی دلم میخواست بروم بیفتم روی تخت ، ولی مجبور بودم کار کنم تا بهانه دست دا ندهم ، لیلا هم پا به پای من این طرف و آن طرف می آمد و سوال پیچم میکرد.
میخواست درباره وضعیت جنت آباد بداند ، من هم خسته بودم و حوصله حرف زدن نداشتم.
شام را آوردیم و سفره را پهن کردیم بچه ها دور سفره نشسته بودند ، شیطنت میکردند و غذا میخوردند ، به آنها نگاه می کردم دستم به غذا نمی رفت شکمم قارو قور می کرد ولی اصلا اشتها نداشتم ، حتی دیدن گوشت های غذا حالم را بد می کرد ، دا هی میگفت:(چرا هیچی نمیخوری ، از صبح سرپا بودی)
میخواستم بگویم:(نمیدونی تو دلم چه غوغایی برپاست) ولی به گفتن اینکه:(اشتها ندارم) اکتفا کردم ، یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.
بعد رفتم و سفره را جمع کردم ، رختخواب ها را پر کردم در همان حال به خودم میگفتم:(وقتی قراره آدم بمیره دیگه این چیزا چه ارزشی داره ، خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد ، خیلی ساده تر از اینا میشه زندگی کرد)
وقتی با لیلا ظرفها را میشکستیم گفت:(منم فردا باهات میام)
گفتم:(نمیشه اگه تو بیای دا دست تنها میمونه ، اونوقت به بابا چغولی میکنه اونم نمیزاره هیچکدوممون بریم)
بعد برایش گسسته گریخته از چیزهایی که دیده و کارهایی که کرده بودم تعریف کردم ، دا میرفت و میآمد و یکی در میان حرف هایم را می شنید و صدّام را نفرین می کرد.
کارمان که تمام شد نمازم را خواندم و رفتم افتادم روی تخت خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم ، ولی زینب نمی گذاشت.
از وقتی پایم را توی خانه گذاشته بودم می خواست خودش را به من بچسباند ،
وقتی آمد توی اتاق و با لحن کودکانه اش گفت:(می خوام پیشت بخوابم) دلم نیامد دوباره دست به سرش کنم گفتم:(بیا) او را کنارم گرفتم و به موهایش دست کشیدم ، حالا که او را در بغل داشتم و معصومیت و لطافت اش را حس می کردم دیگر نمی خواستم به هیچ چیز جنت آباد فکر کنم ، ولی زینب پرسید:(کجا بودی)
گفتم:(جنت آباد)
گفت:(چیکار میکردی)
ماندم چه بگویم مکث کردم و گفتم:(کار داشتیم ، الانم خیلی خستم)
برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم:(امروز چی کار کردید؟!)
گفت:(هیچی خسته شدم همش توی خونه ایم ، دا نمیزاره بریم بیرون میگه خطرناکه ، بابا هم که نیومده)
گفتم؛(دا راست میگه نباید برید بیرون ، بابا هم هر جا باشه دیگه پیداش میشه)
بعد با خودم گفتم:(چه تو خونه چه بیرون ، دیگه هیچ فرقی نداره همه جا خطرناکه)
زینب که خوابید ، لیلا که کنارم دراز کشیده بود شروع کرد به پرسیدن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتهـفتـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتهـفتـم7⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتهـشـتـم8⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
توی راه از اینکه لیلا با من می آید نگران بودم چون دختر عاطفی و احساسی بود میترسیدم نتواند آن صحنهها را تحمل کند و اثر بدی توی روحیه اش بگذارد خیلی زود به جنت آباد رسیدیم.
چون اول صبح بود ، چندان شلوغ نبود ، غسّالها در حال لباس عوض کردن بودند ، ایستادیم ، وقتی زینب چکمه پوش و دستکش به دست آمد ، سلام کردیم
زینب با خنده جواب داد و گفت؛(نیروی کمکی آوردی؟!)
گفتم:(آره این لیلا خواهرمه)
زینب گفت:(الهی سفید بخت بشید خدا خیرتون بده با سن و ساله کم اومدید کمک کنید)
رو به لیلا کرد و ادامه داد:(دیروز خواهرت خیلی به ما کمک کرد ، خیلی خسته شد)
بعد به اتفاق هم رفتیم طرف غسّالخانه ، پشت در غسالخانه تعدادی شهید خوابانده بودند ، زینب گفت:(اینارو از بیمارستان اوردن)
من حواسم به لیلا بود از همان لحظه که چشمش به جنازه ها افتاد چشم هایش مات شده بود ، با بُهت و نگرانی آنها را نگاه میکرد ، انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.
با اینکه این همه سوال پیچم کرده بود ولی تا به چشم خودش ندید باورش نشد چه میگویم ، تازه عمق فاجعه را میفهمید بدون اینکه حرکت کند و عکس العمل نشان بدهد به آنها خیره مانده بود.
به من نگاه میکرد انگار با نگاهش می گفت:(این که من میبینم چیزی نیست که تو میگفتی)
برای این که او را از این فضا بیرون بیاورم و مسئله را عادی جلوه بدهم گفتم:(بیا بریم سر مزار برادر خانم نوری)
با اینکه رفت و برگشتمان نیم ساعت نشده بود ولی جلوی در غسّالخانه که رسیدیم خیلی شلوغ شده بود ، برخلاف دیروز که پشت در را انداخته بودند ، راحت رفتیم تو ، باز لیلا با بُهت و کنجکاوی آنجا را می کاوید و به جنازه های در حال شستشو نگاه میکرد.
خشکش زده بود ، ناگهان زینب رودباری صدایم کرد و گفت:(دختر سید بیا)
به خودم آمدم گفتم:(بله)
گفت:(بیا دو لبه این زخم رو بگیر به هم خونش بند بیاد)
وقتی دیدم به پهلوی شکافته و خونین زنی افتاد وحشت کردم و گفتم:(نه من نمیتونم ، هر کار دیگهای بگی انجام میدم غیر از این کار ، به خدا دل این کار رو ندارم ،شرمنده ام)
زینب چند تیکه پنبه را تا کرد و روی جراحت گذاشت و گفت:(دیگه باید عادت کنی ، شاید از این به بعد بدتر از اینها هم ببینی و مجبور بشی انجام بدی ، حالا بیا بگیر فشار بده شاید خونش بند بیاد)
رفتم جلو و در حالی که بدنم مور مور می شد دستم را روی پنبه گذاشتم ، یک لحظه احساس کردم سرد شدم و در حال جمع شدن و یخ زدن هستم ، رطوبت خون از لایههای پنبه می گذشت و به دستم می خورد و دلم را به هم میزد ، از ترس اینکه جلوی لیلا از غسّالخانه بیرونم نکنند سعی میکردم عکس العملی نشان ندهم ، فقط توی دلم می گفتم:(چرا اومدم اینجا ، این همه کار چرا این جا ، چرا اینجا)
سرم را برگرداندم تا متوجه حس و حالم نشوند ، از بخت بدم چشمم به جنازه چند دختر بچه افتاد که تازه توی غسالخانه آورده بودند ، صورت هایشان خیلی قشنگ بود یقین داشتم شیرین زبان هم بودند ، وقتی فکر کردم بدن این بچه ها که مثل برگ گل لطیف و معصوم است می خواهد زیر خاک برود از خودم بدم میآمد.
زیر چشمی به لیلا نگاه کردم دختر تپول و لوسی که همیشه حرف حرفِ خودش بود تسلیم شرایط شده بود و کارها را بدون چون و چرا انجام میداد.
مدتی گذشت ناگهان صدای غرش هواپیماها که با پرواز در ارتفاع پایین دیوار صوتی را شکستند قلبم را تکان داد ، همه دست از کار کشیدند و زیر لب دعا میخواندند ، نگاهم روی بچه مانده بود یاد زینب ، سعید و حسن افتادم ، دلم بدجور هوایشان را کرد ، نگرانشان شدم ، توی دلم به خدا التماس کردم:(خودت بچه ها را حفظ کن خودت نگه دار خانواده ام باش)
صدای انفجارها که آمد همه گفتند:(خدا کنه پل رو نزده باشند ، چون پول تنها راه رسیدن ما به آبادان بود ، عراقی ها می خواستند ارتباط ما با آن جا قطع شود.
زنی که جلوی در ایستاده بود ، توی این اوضاع و فریاد پرسید:(کار بچه تمام نشد ، باباش ایستاده سراغش رو میگیره)
کلمه بابا که آمد تصمیم گرفتم حمله هوایی که تموم شد به پیش بابا بروم.
بابا خودش گفته بود ازشان خواسته اند قبر بکنند ، پس حتما جنت آباد بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتهـشتـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتهـشـتـم8⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتنـهـم9⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نزدیکی های ظهر از غسالخانه بیرون زدم ، از قبرها جلو رفتم میدانستم کدام قسمت قبر جدید می کنند ، از دور که چشمم بهش افتاد دلم قَنج میرفت ، از دیروز ظهر او را ندیده بودم ، با چند نفر مشغول بود ، کلنگ میزدند و با بیل سنگ ها و خاک ها را بیرون می ریختند.
خواستم به طرفش بِدُوَم ولی میدانستم جلوی همکارانش از این کار خوشش نمی آید ، قدم هایم را بلند تر برداشتم چند قدم مانده به او از پشت سرش گفتم:(سلام بابا)
سر بلند کرد و به عقب برگشت و با لحن شادی گفت:(سلام مامانم خوبی ، کجایی؟!)
گفتم:(تو غسّالخونه ام)
کار را رها کرد و از گودال بالا آمد ، آویزان گردنش شدم و او را بوسیدم ، او هم مرا بوسید و بعد پرسید:(چیکار می کنی اون جا؟)
گفتم:(تعداد شهدا خیلی زیاده)
باز پرسید:(نمیترسی؟!)
گفتم:(اولش می ترسیدم ولی حالا دیگه ترسم ریخته با این حال یه وقتایی یه حالی میشم بهم میریزم)
گفت:(اینا هم مثل ما انسانن ، ترس نداره اینا هم زنده بودم مثل ما ، ولی الان مردن)
پرسیدم:(بابا چرا اینقدر گرفته ای ، چرا ناراحتی؟!)
گفت:(چرا ناراحت نباشم وقتی جوونامون دارن تلف میشن و زن و بچه های مردم دارن قتل عام می شن ، ما به جای این که بریم بجنگیم اینجا داریم قبر می کنیم)
برای اینکه کمی آرامش کنم گفتم:(بابا کار با کار چه فرقی میکنه ، خدمت خدمته)
گفت:(نه فرق میکنه منی که طرز استفاده از اسلحه رو میدونم ، با اونی که نمیدونه فرقمون اینه که من بهتر میتونم کار انجام بدم ، من وظیفه دارم برم با بعثیهای کفار بجنگم)
این حرفها را که زد دیگر نتوانستم جوابی بدهم ، ناامید از دلداری دادن به بابا دستهایش را رها کردم و گفتم:(بابا اگه اجازه بدید من برم کار زیاده)
گفت:(برو بابا به امان خدا)
گفتم:(بابا اینجا کار زیاده من باید هر روز بیام یه وقتایی هم ممکنه کار طول بکشه و لازم بشه من با بقیه بمونم تا کارا تموم بشه از نظر شما ایرادی نداره؟!)
گفت:(نه ، الان وقت کارکردنه همه باید سعی کنن ، فقط سعی کن خیلی دیر نشه ، خیابونا خیلی خلوت نشده باشه)
گفتم:(این روزا دا دست تنهاست ، لیلا هم با من میاد ، ممکنه دا اذیت بشه)
گفت:(یه جوری برید که اذیت نشه ، دست تنها نمونه)
خیالم راحت شد دوباره دستش را گرفتم و بوسیدم و خداحافظی کردم.
وقتی برگشتم ، پنبه و کافور تمام شده بود ، زینب خانوم گفت:(برو از دفتر بگیر ، یه آقایی به اسم پرویزپور اونجاست)
رفتم بیرون به دفتر جنت آباد رسیدم مرد قد بلند و لاغر اندامی که حدود سی و چند سال داشت را پشت میز دیدم پوست روشنی داشت و عینک زده بود ، دفتر بزرگی جلوش باز بود چند بار او را دیده بودم ، با این تفاوت که توی روشنایی بیرون اتاق عینکش شیشه ای بود ، به نظرم آمد آقای پرویز پور با آن تیپ کاپشن شلوار و ژاکتی که پوشیده باید فرهنگی باشد ، تا مسئول قبرستان.
سلام کردم و گفتم:(من را از توی غسّالخانه فرستادند ، خانم رودباری پنبه و کافور خواسته)
آقای پرویز پور از پشت میزش بلند شد به طرف کمد فلزی گوشه اتاق رفت و چیزهایی را که خواستم برایم آورد ، از آن به بعد هر کاری پیش می آمد و هر چیزی لازم داشتند مرا می فرستادند به آنجا.
آقای پرویز پور که پدرم را می شناخت وقتی فهمید دختر سید هستم خیلی تهویلم گرفت ، با اینکه مرد جدی و خشکی بود ، با احترام کارم را راه مینداخت ، بار دوم سومی که به اتاقش رفتم از من خواهش کرد در ثبت آمار و مشخصات شهدای زن گمنام به او کمک کنم.
چند ساعت بعد دوباره هواپیماها آمدند ، شیشه پنجره ها می لرزید ، درهای قدیمی و چوبی غسّالخانه چنان می لرزید که انگار کسی میخواهد با فشار آنها را باز کند ، مریم خانم و آن دو زن دیگر همانطور که خم شده بودند خشکشان زده بود و با نگاههای پرسشگرانه به من زُل زده بودند.
از بیرون غسّالخانه سر و صدای مردم می آمد ، زنهای داخل هم بیرون دویدند تا پناه بگیرند رفتم جلوی در ، جمعیتی که پشت در ازدحام کرده بودند همه پراکنده شده بودند و به هر طرف میدویدند ، زن و بچه ها جیغ میکشیدند ، ولوله عجیبی بود ، کمی که گذشت صدا قطع شد احساس کردیم اوضاع عادی شده است و به سر کارمان برگشتیم ، مردم این بار کمتر وحشتزده شدند.
دوباره صدای کسانی که اظهار نظر کرده بودند بلند شد و گفتند:(خودیه نترسید) اون یکی گفت:(نخیر هواپیمای عراقی هاست فقط اومده بودن شناسایی نمی خواستن بمباران کنن)
نزدیکی های عصر دیگر طاقت توی غسّالخانه ماندن را نداشتم ، همه خسته شده بودیم صدای غسّال ها هم در آمده بود دست لیلا را گرفتم و باهم لباس عوض کردیم و به طرف خانه راه افتادیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتنـهـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتنـهـم9⃣ 🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتدهـم🔟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در راه نمی توانستم به لیلا حرفی بزنم ، خیلی گرفته و ناراحت بود ، می دانستم هم خسته است و هم گرسنه ، یقین داشتم کار غسّالخانه و دیدن اجساد متلاشی و در اتاق ، بیشتر از هر چیز دیگری روی ذهن لیلا که ۱۶ سال بیشتر نداشت اثر گذاشته است ، با همه این حرفها حضورش برای من قوت قلبی بود.
برای اینکه او را به حرف بیاوریم از بین خانه ها و کوچه ها که گذشتیم گفتم:(ممکنه فردا پس فردا محله ما رو هم بزنن)
لیلا انگار حرفم را نشنیده باشد گفت:(یعنی فردا هم همین وضعه ، یا فردا دیگه تموم میشه)
ساکت شدم ، جوابی نداشتم ، به در خانه که رسیدیم هردومان تعجب کردیم ، در خانه برخلاف همیشه باز بود ، رفتیم تو دا توی حیاط بود ، سلام کردیم با لحن خوبی جواب:(سلام) بعد پرسید:(چه حال؟ چه خبر؟)
لیلا گفت:(هیچی کشته پشته کشته ، اونقدر زیاده که نمی رسیم دفنشون کنیم)
من پرسیدم:(از بابا چه خبر؟)
گفت:(اومد هول هلکی ، ضبط ، چند تا نوار قرآن و روضه برداشت و رفت) پرسیدم:( کی میاد؟)
جواب داد:(نمیدونم ، چیزی نگفت)
لیلا گفت:(دا ، آب هست؟می خوام حموم کنم)
دا گفت:(تو لوله ها نیست منتها من آب جمع کردم)
خنده ام گرفت از ترس اینکه همین جوری برویم توی خانه توی ظرف ها آب جمع کرده بود ، یه کتری بزرگی هم روی چراغ نفتی گذاشته بود ، تا وقتی ما برسیم آب گرم شود ، ما رفتیم حمام ، خیلی زود خوابیدیم.
روز سوم هم کاملاً درگیر کار بودیم ، شهید خیلی زیاد بود به خصوص مناطق مسکونی که هدف قرار می گرفت زن و بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسّالخانه زنانه کار بیشتری داشت ، ولی برعکس روزهای قبل تعداد مردمی که برای کمک می آمدند کمتر شده بود ، بعضی ها یکی_دو ساعت برای کمک می ایستادند ، بعد می رفتند و میگفتند:(برمیگردیم) ولی دیگر خبری ازشان نمی شد.
طبیعی بود که هر کسی دل و جرأت ماندن و کار کردن در آن فضا را نداشته باشد.
با آن که مرتب با ماشین تانکر دار شهرداری آب میآوردند و توی منبع میریختند و توی حوض را با شلنگ پر میکردند ، باز هم آب کم می آمد.
اگر تعداد شهدا کم میبود با آن آب محدود میشد کار کرد ، ولی این حجم جنازه ها را این منبع جواب نمیداد ، به خصوص اینکه غسّالها خیلی تو کارشان دقت میکردند و جنازه ها را حسابی میشستند.
یک عده داوطلبانه با وانت در سطح شهر میچرخیدند و توی آوارها دنبال شهید و مجروح می گشتند و به غسّالخانه منتقل میکردند ، از زبان همین آدمها خیلی خبرها میشنیدیم ، برایمان می گفتند کدام نقاط شهر بیشتر زیر آتش است یا نیروهای عراقی چقدر جلو آمده اند و کجا هستند.
زینب و مریم خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند ، بی خوابیه دیشب آنها را کسل و کم توان کرده بود.
چندین بار آمدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به دفن آنها ، چند تایی را که به خاک سپردیم ، دیدم دیگر قبری خالی نیست ، به مردی که از شدت خستگی بیل و کلنگ به دست روی خاکها نشسته بود گفتم:(کلنگ رو بدید به من)
با یک حالتی گفت:(مگه بچه بازیه ، شما که نمیتونید قبر بکنید)
عصبانی شدم و گفتم:(برای چی من نمیتونم قبر بکنم ، شما مردا فکر کردید چون ما زنیم توان و قدرت نداریم)
کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین ، کار آسانی نبود ، عرق میریختم و کلنگ میزدم ، مرد که به نظر از نوع برخوردش پشیمان شده بود ، اصرار کرد که کلنگ را بگیرد ، اما کلنگ را ندادم و از لج یک قبر کامل کندم.
ولی کف دستانم بدجور می سوخت و بعدش تاول زد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتدهـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتدهـم🔟 🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلپـنـجــم5⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هوا خیلی گرم بود و آفتاب اذیت میکرد ، شیون و زاری مردم و گرد و خاک گورستان انگار گرما را بیشتر میکرد.
در گودالی که کنده بودم ایستادم دست به زانوهایم گذاشتم و کمی خم شدم ببینم گودی قبل اندازه است یا باید باز هم به کنایه در عین حال به خودم می گفتم:(حالا که مردن اینقدر سادس ، حتما یکی از قبرا هم امروز فردا مال من میشه)
توی آن شلوغی و هیاهو شنیدم یک نفر می گوید:(آب ، آب پسر نوجوانی بود که توی سطل آب و یخ ریخته بود و با لیوان دست مردم می داد ،
خواستم بگویم به من هم بده که دیدم دو سه نفر ردیف بالاتر پیرمردی که توی قبر است به مردهایی که میخواستند جنازه ای را به دستش بدهند گفت:(نه اینطوری نمیشه دفنش کنیم)
نفهمیدم منظورش چیست همانطور نگاهم آن طرف ماند ، پیرمرد از قبر بیرون آمد و به یکی از مردها گفت:(این رو نگه دارین خشک شده و به زانوی جنازه اشاره کرد.
بعد خودش را با تمام هیکل روی جنازه انداخت و زانوی او را شکست
صدای خشک شکستن استخوان آنقدر بلند بود که همه شنیدیم....
فامیلهای شهید و مردمی که آنجا بودند نعره کشیدند و بلندبلند گریه کردند...
خیلیها لاالهالاالله میگفتند.
من هم تمام تنم لرزید ،خشکم زده بود.
به زانوی پای خودم که خم کرده بودم نگاه کردم ، درد شدیدی در آن احساس میکردم.
یکی از زنانی که بین جمعیت بود نمیدانم چه نسبتی با آن جنازه داشت که با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و خودش را زدن ، خاکهای دور و برش را توی سرش ریخت ، موهایش را چنگ زد و صورتش را خراشید ، بعد خودش را توی خاکها انداخت و مثل بچهها غلت خورد و پاهایش را تکان داد.
بیچاره میسوخت و به خود میپیچید. اما هیچ کدام از این کارها آرامش نمیکرد. بعد از هوش رفت...
زنها کشانکشان او را به گوشهای کشاندند و به سر و رویش آب ریختند و شانههایش را مالش دادند....
به هوش نمیآمد ،
این صحنه بدجور ناراحتم کرد.
گرما هم حالت عصبیام را تشدید میکرد ، به پسر نوجوانی که آب آورده بود، گفتم: «یه لیوان آب به من بده.»
لیوان رویی را توی سطل آب فروبرد و دستم داد و گفت: «بخور و بگو یا حسین.»
لیوان را گرفتم ، خیلی خنک بود.
آب را سر کشیدم و لیوان را پس دادم.
راه افتادم به طرف غسالخانه ، صحنۀ شکستن زانو و صدایی که شنیدم مدام در ذهنم تداعی میشد ، حالم بد بود.
دوباره رفتم وسیله بگیرم ، آقای پرویزپور گفت: «دیگه چیزی نمونده، باید برم بیارم.»
وقتی دیدم از جایش بلند شد و دفترش را بست، فهمیدم همان موقع دارد میرود. گفتم: «اگه زحمتی نیست، منم تا در خونه برسونید.»
میخواستم خبری از خانه بگیرم. دلم میخواست بدانم بابا به خانه سر زده یا نه. نگرانش بودم. گفت: «مانعی نداره.»
وانت پیکان آقای پرویزپور جلوی در پارک بود. سوار شدم و راه افتادیم. تا خانه راهی نبود. توی کوچهمان که پیچیدیم، آقای پرویزپور گفت: «میخواید برگردید جنتآباد؟»
گفتم: «بله. چطور مگه؟»
گفت: «پس من میایستم، کارتون رو انجام بدید، برگردونمتون جنتآباد.»
تشکر کردم ، وقتی ماشین نگه داشت، دیدم همسایهها دور هم جمعاند. از ماشین که پیاده شدم، عمو غلامی جلو آمد و به دنبالش زن عبدالعلی، همسایه دیوار به دیوارمان، ننهرضا، ننهصغری و زن عمو غلامی دورم را گرفتند. سلام کردند و آنها که به نظر میرسید میدانند من از کجا میآیم خسته نباشید گفتند.
آقای پرویزپور عمو غلامی را که آشنا دید، از ماشین پیاده شد. با او سلام و علیک کرد و دست داد. بعد عمو غلامی رو به من گفت: «عمو، تو روی همۀ ما رو سفید کردی. آفرین به تو برادرزاده شیرزنم.»
میخواستم بگویم کجایی ببینی از خستگی بعضی وقتها میبُرم و دیدن بعضی صحنهها طاقتم را طاق میکند. ولی چیزی نگفتم. زنها پرسیدند: «دخترِ سید جنتآباد چه خبر؟»
گفتم: «هیچی. همهش گریه و زاری. همهش مصیبت و غم. راه به راه شهید میآرن.»
زن عمو غلامی گفت: «من که یه دقیقه هم طاقت نمیآرم. اگه پام رو بذارم اونجا، درجا سکته میکنم. والله خوبه تو با این سن و سالت طاقت آوردی!»
ننهرضا هم گفت: «آره. تو باعث افتخار مایی. روسفیدمون کردی.»
حرفهای همسایهها برایم عجیب بود. فکر نمیکردم تا این اندازه کار کردن تو جنتآباد برایشان اهمیت داشته باشد یا اصلاً در جریان قرار گرفته باشند ما کجا هستیم.
چون میخواستم با آقای پرویزپور به جنتآباد برگردم، از آنها جدا شدم و رفتم خانه. اولِ همه از دا پرسیدم: «از بابا چه خبر؟»
با ناراحتی گفت: «هیچی. چه خبر.»
با آنکه خودم دلشورهاش را داشتم، ولی به دا گفتم: «نگران نباش.»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلپنجم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلپـنـجــم5⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلپـنـجــم5⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد سریع رفتم سر کمد. گوشوارههایم را از گوشم باز کردم. بعد گردنبند طلایم را از گردنم درآوردم و توی قفسۀ کمد گذاشتم.
اینها اولین تکه طلاهایی بودند که بابا امسال عیدی برایم خریده بود. گردنبندم را خیلی دوست داشتم و برایم عزیز بود. از زمانی که بابا آن را به گردنم انداخته بود، بازش نکرده بودم. ولی توی این سه روز، موقعی که خم میشدم و میخواستم جنازهای را بردارم یا بشویم، گردنبند از گردنم آویزان میشد و اعصابم را خرد میکرد. از طرف دیگر نمیدانم چرا دیگر اینجور چیزها برایم معنایی نداشت. وقتی مردم جانشان را میدادند، دیگر طلا چه اهمیتی داشت.
هنوز در کمد را نبسته بودم که صدای دا را از پشت سرم شنیدم. پرسید: «چرا اینا رو درمیآری؟»
گفتم: «دیگه به دردم نمیخوره.»
گفت: «یعنی چی؟»
چیزی نگفتم. ساعتم را هم باز کردم. ولی دیدم لازمم میشود، دوباره برش داشتم. به دا گفتم: «دا من امشب میمونم جنتآباد. نگران من نباش.»
به اعتراض گفت: «برای چی بمونی. بابات بیاد ناراحت میشه.»
گفتم: «برای چی ناراحت بشه. همه اونجا هستن. ما تنها نیستیم. تازه بابا خودش اوضاع جنتآباد رو دیده. میدونه اونجا چه خبره.»
گفت: «خودت میدونی. جواب بابات رو هم خودت بده.»
گفتم: «باشه.»
و از خانه زدم بیرون. سوار ماشین آقای پرویزپور شدم و رفتیم اداره خدمات شهرداری. جلوی در، آقای پرویزپور گفت: «شما هم پیاده شید.»
با آقای پرویزپور به ساختمان شهرداری رفتم. آنجا به یکی از آقایان سپرد طاقههای پارچة کفن را تحویل من بدهند. بعد گفت: «شما اینجا بمون تا من برگردم.»
خودش رفت. ده دقیقه یک ربع بعد، همان مردی که آقای پرویزپور با او صحبت کرده بود طاقههای پارچه را توی گونی ریخت و دستم داد. چیزی نگذشت که آقای پرویزپور هم آمد. گونی را برداشت و پشت وانت گذاشت. پشت وانت چند بستۀ بزرگ پنبه رولمانند، چند تا دفتر بزرگ و یک کیسه دیدم که رویش نوشته شده بود کافور. فهمیدم آقای پرویزپور توی این فاصله دنبال اینها رفته است. سوار ماشین شدیم و برگشتیم جنتآباد.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلپنجم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞