شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـابدا💗 #فـصـلدوّم2⃣ #قـسـمـتدوّم2⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 درِ قفسی که بابا توش به حالت چمباتمه نشسته
#ڪتـابدا💗
#فـصـلسوّم3⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به گمرک خرمشهر که رسیدیم دیگر غروب شده بود و اذان میگفتند ، دایی حسینی آمده بود دنبال ما تا کارهای مربوط به گمرک را انجام بدهیم ، بابا بیرون گمرک منتظرمان بود.
ماها میشود همدیگر را ندیده بودیم اول که چشممان به او افتاد یک مقدار غریبی کردیم اما بعد به طرفش رفتیم. بابا در حالی که اشک میریخت ما را بغل کرد و بوسید همه خوشحال بودیم بعد راه افتادیم که با دایی حسینی برویم خانه شان.
توی راه بابا پول های دو فِلسی و پنج #فِلسی¹ را که پاپا بهمان داده بود ، با پول های ایرانی عوض ڪرد و گفت (این پولا اینجا ارزشی نداره)
دایی کلی مهمان دعوت کرده بود و تدارک دیده بود خانه اش خیلی برایمان تازگی داشت و زیبا بود ، بیشتر مهمان ها فارسی صحبت میکردند و ما که فقط عربی و کردی بلد بودیم از حرف هایشان چیزی نمیفهمیدیم ، زبان فارسی به نظرمان عجیب و غریب میامد.
آن شب فهمیدیم وقتی بابا از عراق اخراج میشود ، تمام راه را پیاده می آید و از مرز میگذرد ، به خرمشهر که میرسد کف پاهایش پر از زخم و تاول های چرکی بوده ، به همین خاطر تا چند روز دایی پاهای بابا را در لگن با آب نمک شستشو میداده ، اما بعد ها خودش بهمان گفت که آن جراحت ها زخم های ضربه هایی بوده که مأموران استخبارات با کابل به پاهایش زده بودند.
بابا مدتی هم به دنبال کار بود ، بابا روزها کار میکرد اما شب ها با دست های خالی بر میگشت به علت اینکه سابقه سیاسی داشت در ادارات دولتی به او کار نمیدادند ، بابا بعد از اینکه نتوانست کاری که شایسته اش هست را پیدا کند مشغول به کار های متفرقه مانند جوشکاری و ... شد.
چند ماه بعد بابا ، سیدعلی و سید محسن را برداشت و برای دیدن اقوام و گرفتن شناسنامه به ایلام رفت ، از قضای همان روز پادگان ایلام را منفجر کردند و فرمانده پایگاه کشته شد ، این بار ساواک بابا را به عنوان مظنون حادثه ، دستگیر کرد و به زندان انداخت.
ما از این قضیه چیزی نمیدانستیم.
بلا تکلیفی خیلی آزارمان میداد ، بلاخره بعد سه _ چهار ماه بابا و بچه ها آمدند ، در حالی که قیافههایشان خیلی پریده و ترکیده شده بود.
اوایل سال ۱۳۴۸ که من شش ساله بودم ، دایی ناد علی از بصره به ایران آمد و بلافاصله رفت سربازی. او در ایام سربازی هر وقت به مرخصی میامد ، برای اینکه زن دایی حسین راحت باشد ، به خانه ما میامد.
#فِلسی¹ : واحد پول خرد عراقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلسوّم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلسوّم3⃣ #قـسـمـتپـنجـم5⃣ 🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهارم4⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روز سی و یکم شهریور ماه ، همه منتظر بودند فردا برسد و بچه ها به مدرسه بروند ، توی خانه ما هم سعید میرفت کلاس اول ابتدایی حسن سوم ابتدایی و منصور هم اولراهنمایی بابا روز قبل پول داده بود برایشان خرید کنم ، من هم پسرها را برداشتم و رفتیم فلکه دروازه برایشان به اندازه پولی که داشتیم خریدیم.
شب هم بچهها را به هوای اینکه صبح اول وقت بلند شوند زود خواباندم ، بعد از اینکه نمازم را خواندم ، سفره را چیدم و بچه ها را از خواب بیدار کردم ، دلم می خواست خودم سعید و حسن را به مدرسه برسانم.
روز اول مدرسه رفتن خودم بود کلی ذوق و شوق داشتم ، روزهای قشنگ مدرسه رفتن خودم را به یاد میآوردم توی مسیر همانطور که دست سعید را گرفته بودم ، به این طرف و آن طرف نگاه میکردم عجیب بود خیابان ها به نظرم خیلی خلوت بود.
به مدرسه که رسیدیم در مدرسه بسته بود خیلی عجیب بود میخواستم در بزنم که یکی از همسایهها را دیدم و با تعجب پرسیدم:(چرا در مدرسه بستس؟) ، (چرا خیابونا خلوته؟!)
گفت:مگه نمیدونی نصف شب عراق حمله کرده)
باورم نمیشد به همین راحتی به ما حمله کرده بودند ، چطور درخانه صدای بمب باران را نفهمیده بودم.
به خودم که آمدم به سر خیابان برگشتم تا شاید کسی را ببینم و پرس و جو کنم و همینطور که سرگردان بودم احلام انصاری یکی از همکلاسی های دوران ابتدایی ام را دیدم.
احلام گریه میکرد ، صورتش قرمز شده بود ، رفتم جلو و با اینکه مدتها بود او را ندیده بودم بدون هیچ حرف دیگری پرسید احلام چی شده چرا گریه میکنی ، گفت:(داییم شهید شده) گفتم: (چرا ، چرا شهید شده) گفت:(تو دیشب تو شهر نبودی مگه ، نمیدونی شهر رو بمباران کردند)
گفت:( چرا ولی من چیزی نفهمیدم حالا چی شده)
احلام در حالی که نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد گفت:(داییم دیشب مهمونمون بود خوابیده بود که تو بمب باران شهید شد)
خیلی ناراحت شدم پرسیدم:(حالا کجا می خوای بری) گفت:(جنت آباد ، داییم رو بردن اونجا)
با این که دوست نداشتم احلام را تنها بگذارم با او به بیمارستان رفتم توی سالن بیمارستان رد خون از جلوی در ورودی تا داخل اتاقها کشیده شده بود بعضی جاها هم به نظر میآمد مجروح غرق در خون را روی زمین کشیده اند ، روی خون اثر کفش دیده میشد.
قبل از آن است که در تمیزی نور مهتابی ها را منعکس می کرد و تنها بوی الکل و ... بودکه حس میشد ، اما حالا بوی خاک و خون و باروت که فضا را پر کرده بود مشامم را به شدت آزار میداد.
اوضاع خوبی نبود همه فریاد میکشیدند همه ناله می زدند فقط یک نفر بلند فریاد بود که از اتاق انتهای سالن فریاد میکشید:(به دادم برسید دارم میمیرم) به دو با سر سمت او آمدم مردی که داد و هوار راه انداخته بود بدتر از بقیه نبود.
به نظر میرسید داد و فریادش از ترس باشد و مجروحان هم اتاقی اش به او اعتراض میکردند میگفتند ساکت باش اول باید به اونایی که حالشان بدتر است برسند.
پیش او رفتم ، نمی دانستم چکار باید بکنم از دیدن آن مجروح به شدت وحشت زده بودم.
خیلی دلم میخواست کاری از دستم بر می آمد تا به پرستار ها که از شدت کار در بیمارستان خسته و عصبی شده بودند کمک بکنم.
از اینکه نمی توانستم کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم به خاطر همین از روی استیصال به خودم گفتم:(یعنی تو بدرد هیچی نمیخوری ، عرضه هیچ کاری رو نداری)
خیلی حالم بد بود.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلچـهارم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتدهـم🔟 🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلپـنـجــم5⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هوا خیلی گرم بود و آفتاب اذیت میکرد ، شیون و زاری مردم و گرد و خاک گورستان انگار گرما را بیشتر میکرد.
در گودالی که کنده بودم ایستادم دست به زانوهایم گذاشتم و کمی خم شدم ببینم گودی قبل اندازه است یا باید باز هم به کنایه در عین حال به خودم می گفتم:(حالا که مردن اینقدر سادس ، حتما یکی از قبرا هم امروز فردا مال من میشه)
توی آن شلوغی و هیاهو شنیدم یک نفر می گوید:(آب ، آب پسر نوجوانی بود که توی سطل آب و یخ ریخته بود و با لیوان دست مردم می داد ،
خواستم بگویم به من هم بده که دیدم دو سه نفر ردیف بالاتر پیرمردی که توی قبر است به مردهایی که میخواستند جنازه ای را به دستش بدهند گفت:(نه اینطوری نمیشه دفنش کنیم)
نفهمیدم منظورش چیست همانطور نگاهم آن طرف ماند ، پیرمرد از قبر بیرون آمد و به یکی از مردها گفت:(این رو نگه دارین خشک شده و به زانوی جنازه اشاره کرد.
بعد خودش را با تمام هیکل روی جنازه انداخت و زانوی او را شکست
صدای خشک شکستن استخوان آنقدر بلند بود که همه شنیدیم....
فامیلهای شهید و مردمی که آنجا بودند نعره کشیدند و بلندبلند گریه کردند...
خیلیها لاالهالاالله میگفتند.
من هم تمام تنم لرزید ،خشکم زده بود.
به زانوی پای خودم که خم کرده بودم نگاه کردم ، درد شدیدی در آن احساس میکردم.
یکی از زنانی که بین جمعیت بود نمیدانم چه نسبتی با آن جنازه داشت که با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و خودش را زدن ، خاکهای دور و برش را توی سرش ریخت ، موهایش را چنگ زد و صورتش را خراشید ، بعد خودش را توی خاکها انداخت و مثل بچهها غلت خورد و پاهایش را تکان داد.
بیچاره میسوخت و به خود میپیچید. اما هیچ کدام از این کارها آرامش نمیکرد. بعد از هوش رفت...
زنها کشانکشان او را به گوشهای کشاندند و به سر و رویش آب ریختند و شانههایش را مالش دادند....
به هوش نمیآمد ،
این صحنه بدجور ناراحتم کرد.
گرما هم حالت عصبیام را تشدید میکرد ، به پسر نوجوانی که آب آورده بود، گفتم: «یه لیوان آب به من بده.»
لیوان رویی را توی سطل آب فروبرد و دستم داد و گفت: «بخور و بگو یا حسین.»
لیوان را گرفتم ، خیلی خنک بود.
آب را سر کشیدم و لیوان را پس دادم.
راه افتادم به طرف غسالخانه ، صحنۀ شکستن زانو و صدایی که شنیدم مدام در ذهنم تداعی میشد ، حالم بد بود.
دوباره رفتم وسیله بگیرم ، آقای پرویزپور گفت: «دیگه چیزی نمونده، باید برم بیارم.»
وقتی دیدم از جایش بلند شد و دفترش را بست، فهمیدم همان موقع دارد میرود. گفتم: «اگه زحمتی نیست، منم تا در خونه برسونید.»
میخواستم خبری از خانه بگیرم. دلم میخواست بدانم بابا به خانه سر زده یا نه. نگرانش بودم. گفت: «مانعی نداره.»
وانت پیکان آقای پرویزپور جلوی در پارک بود. سوار شدم و راه افتادیم. تا خانه راهی نبود. توی کوچهمان که پیچیدیم، آقای پرویزپور گفت: «میخواید برگردید جنتآباد؟»
گفتم: «بله. چطور مگه؟»
گفت: «پس من میایستم، کارتون رو انجام بدید، برگردونمتون جنتآباد.»
تشکر کردم ، وقتی ماشین نگه داشت، دیدم همسایهها دور هم جمعاند. از ماشین که پیاده شدم، عمو غلامی جلو آمد و به دنبالش زن عبدالعلی، همسایه دیوار به دیوارمان، ننهرضا، ننهصغری و زن عمو غلامی دورم را گرفتند. سلام کردند و آنها که به نظر میرسید میدانند من از کجا میآیم خسته نباشید گفتند.
آقای پرویزپور عمو غلامی را که آشنا دید، از ماشین پیاده شد. با او سلام و علیک کرد و دست داد. بعد عمو غلامی رو به من گفت: «عمو، تو روی همۀ ما رو سفید کردی. آفرین به تو برادرزاده شیرزنم.»
میخواستم بگویم کجایی ببینی از خستگی بعضی وقتها میبُرم و دیدن بعضی صحنهها طاقتم را طاق میکند. ولی چیزی نگفتم. زنها پرسیدند: «دخترِ سید جنتآباد چه خبر؟»
گفتم: «هیچی. همهش گریه و زاری. همهش مصیبت و غم. راه به راه شهید میآرن.»
زن عمو غلامی گفت: «من که یه دقیقه هم طاقت نمیآرم. اگه پام رو بذارم اونجا، درجا سکته میکنم. والله خوبه تو با این سن و سالت طاقت آوردی!»
ننهرضا هم گفت: «آره. تو باعث افتخار مایی. روسفیدمون کردی.»
حرفهای همسایهها برایم عجیب بود. فکر نمیکردم تا این اندازه کار کردن تو جنتآباد برایشان اهمیت داشته باشد یا اصلاً در جریان قرار گرفته باشند ما کجا هستیم.
چون میخواستم با آقای پرویزپور به جنتآباد برگردم، از آنها جدا شدم و رفتم خانه. اولِ همه از دا پرسیدم: «از بابا چه خبر؟»
با ناراحتی گفت: «هیچی. چه خبر.»
با آنکه خودم دلشورهاش را داشتم، ولی به دا گفتم: «نگران نباش.»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلپنجم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞