فطر؛
جشنتولدفطرتهاست!
وتو،آخرینتجلیِفاطمه
عینیتفطرتوعصارهیعبودیتدر
عالَمی!
متولدینماهعبادترا
مأمنومأوایینیستجزآغوشت؛
یابنالزهرا...
یَافَاطِرُبِحَقِّفَاطِمَةَ...♥️
#اللهمعجللولیڪالفرج✨
🌱@darolmahdi313
هدایت شده از خادمــــان امام زمـــــان (عج) 📜
🌺 سلام به همه اعضای محترم 🌺
ماه مبارک رمضان تمام شده و میخواییم چله جدید دعای عهد به نیت تعجیل در امر فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف رو شروع کنیم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
😍😍 یک خبر ویژه 😍😍
🔻تصمیم داریم از بین عزیزانی که در دعای عهد شرکت میکنند به قید قرعه👇
1⃣. ۵ کمک هزینه یک میلیون تومانی سفر کربلا برای ۵ نفر
2⃣. ۱۴ قطعه سنگ متبرکه حرم امام حسین علیهالسلام برای ۱۴ نفر
3⃣. ۱۲ قاب فرش متبرکه حرم مطهر امام رضا علیهالسلام برای ۱۲ نفر
اهدا کنیم💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌐 کانال خادمان امام زمان (عج) 👇
https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985
«💛🕊»
بسمربالمهدی|❁
خودتبرایظهورتدعاکنوبرگرد
دعایمنبهخودمهمنمیکنداثری:)
💛¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🕊¦↫#اللهمعجللولیکالفرجــ
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
ازخواهرانممیخواهم
حجابشانرامثلحجاب
حضرتزهرابکنند...🌱
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
🌷@darolmahdi313
نمـیدونـماینڪآنالچیبودھ،
ۅچنـدتاعضـوداشتہ؛
ادمیـنشڪیبودـہ...
ولیدما؏ـضآشگرمتالحظہـآخر
موندنولفٺندادن:)
🥀@darolmahdi313
•🌱✨•
سیمخاردارِنفسمیدونیینیچی؟
یعنی:
واردِهرکانالینشی!!
واردِهرگپینشی!!
واردِهرپیوینشی!!
واردِهربحثینشی!!
اصلاهرفضاییکهازخدادورتکنه💔
آرهتویفضایمجازی
هممیتونیجلوینفستروبگیریرفیق🍃
#تلنگرانه
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت چهل و چهارم: بیدار باش وقتهامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم. صبحها که من مدرسه بو
#نسل_سوخته
قسمت چهل و پنجم: سلام بر رمضان
چند سال منتظر رمضان بودم.
اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه کسی
برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم.
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچههاشون هست، من خودم گوش به زنگ اذان
و سحر بودم.
خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود.
فقط باید کمی زودتر از جا بلند میشدم ...
گاهی خاله برام سحری و افطار میآورد، گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه
... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه، کلا من رو یادشون میرفت.
و من
خدا رو شکر میکردم بابت تمام رمضانهایی که تمرین نخوردن کرده بودم.
هر چند شرایطشون رو درک میکردم که هر کدوم درگیریها و مسائل زندگی
خودشون رو دارند و دلم نمیخواست باری روی دوششون باشم،
اما واقعا سخت بود با درس خوندن و اون شرایطِ سختِ رسیدگی به مادربزرگ، بخوام برای خودم
غذا درست کنم.
روزها کوتاه بود و لطف خدا بهم نیرو و قدرت میداد و تا افطار بیوقفه و استراحت
مشغول بودم.
هر وقت خبری از غذا نبو، مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از
سوپ جدا میکردیم، نمک میزدم و با نون میخوردم.
اون روزها خستهتر از این
بودم که برای خودم، حس شکستن ۲ تا تخم مرغ رو داشته باشم.
مادربزرگ دیگه نمیتونست تنها حرکت کنه.
دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده
بود.
با کوچکترین اشاره از جا میپریدم، صندلی رو میگذاشتم توی دستشویی و زیر بغلش رو میگرفتم ...
پشت در، گوش به زنگ میایستادم.
دیگه صداش هم به زحمت و بیرمق در میاومد.
زیربغلش رو میگرفتم و برش میگردوندم و با سرعت برمیگشتم دستشویی ...
همه جا و صندلی رو میشستم، خشک میکردم و سریع میگذاشتم کنار.
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت چهل و ششم: اولین ۴۰ نفر
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون. رفتم برای نماز شب وضو بگیرم.
بی بی
به سختی سعی میکرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ چی کار داری کمکت کنم؟
- هیچی مادر! میخوام برم وضو بگیرم اما دیگه جون ندارم تکان بخورم.
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش.
آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا
لباسهاش موقع وضو گرفتن خیس نشه.
- بی بی! حالا راحت همین جا وضو بگیر.
دست و صورتش رو که خشک کرد، جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم
چادر و مقنعهاش رو سرش کنه.
هنوز ۴۵ دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود.
اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون
کمک نمیتونه حتی نماز بخونه!
گریهام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجادهام بود
و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچهها دلم میلرزید و بغض کرده بود.
رفتم سمت بی بی.
خیلی آروم نماز میخوند .
حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست میپریدم پایین ...
زیرچشمی به ساعت نگاه میکردم.
هر دقیقهاش یه عمر طول میکشید.
- خدایا، چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده. خدایا کمکم کن حداقل بتونم وتر رو بخونم.
آشوبی توی دلم برپا شده بود.
حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو
ازش میگیرند.
شیطان هم سراغم اومده بود:
- ولش کن!! برو نمازت رو بخون. حالا لازم نکرده با این حالش نماز مستحبی بخونه
و ...
از یه طرف برزخ شده بودم و از وسوسههای شیطان زجر میکشیدم؛ استغفار میکردم و به خدا پناه میبردم.
از یه طرف داشتم پر پر میزدم که زودتر نماز بی بی
تموم بشه که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ...
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود:
- ما گاهی نماز واجبمون رو هم وسط درگیری میخوندیم! نیت میکردیم و الله
اکبر میگفتیم. نماز بیرکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمیداشتیم، خشاب
عوض میکردیم، آرپیجی میزدیم، پا میشدیم، میچرخیدیم، داد میزدیم
... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامهاش رو میخوندیم ...
انگار دنیا رو بهم داده بودند.
یه ربع بیشتر نمونده بود.
سرم رو آوردم بالا، وقت
زیادی نبود ...
- خدایا، یه رکعت نماز وتر میخوانم قربت الی الله ... الله اکبر ...
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود، زبانم و دلم مشغول نماز.
هر دو قربت الی الله ...
اون شب، اولین نفر توی ۴۰ مومن نمازم، برای اون رزمنده دعا کردم.
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313