eitaa logo
محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
792 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
10 فایل
#داستانهای_عبرت_انگیز #آموزه_های_دینی #نشر_معارف_امام_صادق_علیه_السلام 💎 احیای سبک زندگی اسلامی نه مشاورم نه نویسندم نه مفسرم یک انسانم در پی کامل شدن و رسیدن به حقایق عالم هستی 🔸عاشق قرآنم و محب اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد شیخ حسین انصاریان در یکی از خاطرات تبلیغی خود که در پایگاه اطلاع رسانی این استاد حوزه منتشر شده، چنین نقل می کند: قبل از انقلاب ، روزی در خیابان ری می گذشتم ، جوانی لوطی وار جلوی مرا گرفت و گفت: «من اینجا مغازه دارم و کارهای تعمیر ماشین انجام می دهم، دوست دارم چند دقیقه به مغازۀ بیایی و با هم یک چای بخوریم». رفتم و ساعتی با او نشستم، او می گفت: «شبی در حال مستی، حوالی چهارراه حسن آباد افتاده و خوابم برده بود، صبح روز بعد ، که جمعه هم بود ، پیش‌نماز مسجد همت آباد در مسیر رفتن به مسجد مرا در آن وضع دید.! خیلی با محبت بیدارم کرد و با اصرار برای خوردن چای و صبحانه به مسجد برد. مراسم دعای ندبه بود و شما منبر رفتید. من در همان جلسه تصمیم جدی گرفتم و همۀ کارهای بد را ترک کردم. پس از چندی دختر خانمی را عقد کرده، قرار گذاشتم که باید با حجاب شود؛ ولی اکنون که سه ماه می گذرد، او اصرار دارد که بی حجاب شود، این در حالی است که من او را خیلی دوست دارم و اکنون نمی دانم باید چه کنم؟» به او گفتم: «اگر واقعا دلت می خواهد ، در چند جلسه من حرفهایی را یادت می دهم تا به او بگویی، اگر قبول کرد که هیچ و گرنه ببینم چه باید کرد» پس از چهار – پنج جلسه ، گفت: «فایده ای ندارد» گفتم : « اگر می توانی برای خدا از او بگذر ، خداوند عوضی بهتر می دهد ، قرآن می فرماید : « عَسَى رَبُّنَا أَن يُبْدِلَنَا خَيْرًا مِّنْهَا إِنَّا إِلَى رَبِّنَا رَاغِبُونَ» آن جوان گفت : « تو به من قول میدهی که چنین شود ؟ » گفتم : « قول میدهم » او هم رفت و زنش را طلاق داد.. سه – چهار ماه گذشت ، هر بار که مرا می دید می گفت ، قولت چی شد ؟ چرا عمل نشد ؟ و من می گفتم ان شاء الله عمل میشود.. روزی به پروردگار عرضه داشتم : پروردگارا ، من از جانب تو قول داده ام، این آدم هم که لات و عرق خور بوده ، به راه تو برگشته است، لطفا کاری برایش بکن تا هم دلش به دست آید و هم این قدر مرا مواخذه نکند.» چندی بعد او را در حرم حضرت رضا(ع) دیدم، گفتم : « حالت چطور است ؟ » گفت : « بسیار عالی، دختر خانمی بسیار مومن پیدا کرده ام که خیلی هم از اولی زیباتر است، با هم عروسی کرده ایم و خیلی راضی ام . » چند سال بعد او را دیدم، احوالش را پرسیدم.. گفت : « شاد و خرم هستم، دوبچه هم دارم، اسم یکی را حسین و دیگری را ابوالفضل گذاشته ام . » این هم از برکت دعای ندبه آن مسجد بود که امام جماعتش فردی بسیار با اخلاق و مهربان بود.. امام جماعت آنجا ، حاج آقا مصطفی مسجد جامعی ، پدر آقای مسجد جامعی، بود، مراسم دعای ندبه بسیار شلوغ می شد و خود حاج آقا در طول مراسم در مسجد خدمت می کرد ، به همه مهر می ورزید و اگر کسی نمی آمد ، به او زنگ می زد و احوالش را می پرسید.. هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙️http://eitaa.com/joinchat/2662793219C8f45c1fdc2