یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین عشق و ازدواج چیست؟
روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست، با تعجب گفتم: اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم..
چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و به نظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم، در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت:
حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج در چیست؟
در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی..!
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️http://eitaa.com/joinchat/2662793219C8f45c1fdc2
از حکيمي پرسيدند:
معني زن چيست؟
با تبّسم گفت: لوحي از شيشه است
که شفّاف بوده و باطنش را مي تواني ببيني..
اگر با مدارا او را لمس کني
درخشش افزون مي شود
و صورت خود را در آن مى بيني..
اما اگر روزي آن را شکستي
جمع کردن شکسته هايش بر تو سخت مى شود..
اگر احياناً جمعش کردي
که بچسباني بين شکسته هايش
فاصله مي افتد
و هر موقع دست به محل
شکستگي بکشي دستت زخمي ميشود..
زن اينچنين است پس آن را نشکن...
تقدیم به همه بانوان 🌹
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️
http://eitaa.com/joinchat/2662793219C8f45c1fdc2
#نذر
برای نذر كردن حتما نبايد خيلی هزينه كنيم ...
هیچ وقت فکر کرده اید که
میتوان تعریف نذر کردن را تغییر داد!
مثلا بجای پول ....
می توانید برای مدت معین هیچ چیز را دور نریزید و حتی خرده نان را هم برای گنجشک ها بریزید.
میتوانید نذر کنید تا یک ماه هیچ جا آشغال نریزید و اگر کسی ریخت آن را بردارید و آن را در سطل زباله بریزید.
میتوانید نذر کنید تا چهل روز آب به اندازه نیاز مصرف کنید.
میتوانید نذر کنید تا چهل روز ریا نکنید.
از کارتان نزنید، دروغ نگید.
میتوانید نذر کنید تا چهل روز به کسی تعارف بی جا نکنید، راجع به زندگی خصوصی دیگران پرس و جو نکنید.
میتوانید نذر کنید تا چهل روز با واقعیت ها زندگی کنید، مثلا تا زمانیکه از صحت چیزی مطمین نیستید آن را پخش نکنید یا برای کسی تعریف نکنید.
میتوانید نذر کنید تا چهل روز چراغ اضافی را خاموش کنید.
می توانید نذر کنید یک هسته میوه کنار خیابان بکارید و تا سبز شدن آن، از او نگهداری کنید.
نذز کردن فقط قیمه و مرغ بخاطر چشم و هم چشمی نیست
میتوان نذر کرد ...
انسان بودن را ...
💫و اگر این متن رو نشر بدی آدمهای بيشتری ميتونن انسان بودن رو نذر كنن💫
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️http://eitaa.com/joinchat/2662793219C8f45c1fdc2
#جوان_مست_و_دعای_ندبه
استاد شیخ حسین انصاریان در یکی از خاطرات تبلیغی خود که در پایگاه اطلاع رسانی این استاد حوزه منتشر شده، چنین نقل می کند:
قبل از انقلاب ، روزی در خیابان ری می گذشتم ، جوانی لوطی وار جلوی مرا گرفت و گفت:
«من اینجا مغازه دارم و کارهای تعمیر ماشین انجام می دهم، دوست دارم چند دقیقه به مغازۀ بیایی و با هم یک چای بخوریم».
رفتم و ساعتی با او نشستم، او می گفت:
«شبی در حال مستی، حوالی چهارراه حسن آباد افتاده و خوابم برده بود، صبح روز بعد ، که جمعه هم بود ، پیشنماز مسجد همت آباد در مسیر رفتن به مسجد مرا در آن وضع دید.!
خیلی با محبت بیدارم کرد و با اصرار برای خوردن چای و صبحانه به مسجد برد.
مراسم دعای ندبه بود و شما منبر رفتید.
من در همان جلسه تصمیم جدی گرفتم و همۀ کارهای بد را ترک کردم.
پس از چندی دختر خانمی را عقد کرده، قرار گذاشتم که باید با حجاب شود؛ ولی اکنون که سه ماه می گذرد، او اصرار دارد که بی حجاب شود، این در حالی است که من او را خیلی دوست دارم و اکنون نمی دانم باید چه کنم؟»
به او گفتم: «اگر واقعا دلت می خواهد ، در چند جلسه من حرفهایی را یادت می دهم تا به او بگویی، اگر قبول کرد که هیچ و گرنه ببینم چه باید کرد»
پس از چهار – پنج جلسه ، گفت: «فایده ای ندارد»
گفتم : « اگر می توانی برای خدا از او بگذر ، خداوند عوضی بهتر می دهد ، قرآن می فرماید : « عَسَى رَبُّنَا أَن يُبْدِلَنَا خَيْرًا مِّنْهَا إِنَّا إِلَى رَبِّنَا رَاغِبُونَ»
آن جوان گفت : « تو به من قول میدهی که چنین شود ؟ »
گفتم : « قول میدهم »
او هم رفت و زنش را طلاق داد..
سه – چهار ماه گذشت ، هر بار که مرا می دید می گفت ، قولت چی شد ؟ چرا عمل نشد ؟ و من می گفتم ان شاء الله عمل میشود..
روزی به پروردگار عرضه داشتم :
پروردگارا ، من از جانب تو قول داده ام، این آدم هم که لات و عرق خور بوده ، به راه تو برگشته است، لطفا کاری برایش بکن تا هم دلش به دست آید و هم این قدر مرا مواخذه نکند.»
چندی بعد او را در حرم حضرت رضا(ع) دیدم، گفتم : « حالت چطور است ؟ »
گفت : « بسیار عالی، دختر خانمی بسیار مومن پیدا کرده ام که خیلی هم از اولی زیباتر است، با هم عروسی کرده ایم و خیلی راضی ام . »
چند سال بعد او را دیدم، احوالش را پرسیدم..
گفت : « شاد و خرم هستم، دوبچه هم دارم، اسم یکی را حسین و دیگری را ابوالفضل گذاشته ام . »
این هم از برکت دعای ندبه آن مسجد بود که امام جماعتش فردی بسیار با اخلاق و مهربان بود..
امام جماعت آنجا ، حاج آقا مصطفی مسجد جامعی ، پدر آقای مسجد جامعی، بود، مراسم دعای ندبه بسیار شلوغ می شد و خود حاج آقا در طول مراسم در مسجد خدمت می کرد ، به همه مهر می ورزید و اگر کسی نمی آمد ، به او زنگ می زد و احوالش را می پرسید..
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️http://eitaa.com/joinchat/2662793219C8f45c1fdc2
#داستانهای_ڪوتاه
#درویش_تهیدست
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد، چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد.
کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردندـ
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت، خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد !
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !
روزگاری سپری شد، درویش جهت تشکر نزد خان رفت، ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت :
نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
هر روز با بهترین #داستانهای_عبرت انگیز #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️
http://eitaa.com/joinchat/2662793219C8f45c1fdc2
#داستان _شیرین
#بخت_بیدار
روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد..!!
👈 در کانال دارالصادقیون
هر روز با بهترین #داستانهای_شیرین و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️
http://eitaa.com/joinchat/2662793219C8f45c1fdc2
#آموزنده
ماجراهای باور نکردنی از #غسالخانه #بهشت_زهرا:
۱) دهان پر از "کرم" پیرزن
یکی از غسال ها به نام موسوی می گوید:
مدت های زیادی در بخش غسالخانه مسئول تحویل جنازه بودم.
اینجا بعضی ها مسئول کشیک شب هستند تا جنازه هایی را که شب توی منزل فوت می کنند و جوازشون توسط دکتر صادر شده و شبانه به بهشت زهرا (س) حمل میشود را تحویل بگیرند.
یک شب یک خانم سالمندی را آوردند که تحویل گرفتیم، فردا صبح که می خواستیم برای شستشو بفرستیم خانم های غسال گفتند که از گوشه دهان این بنده خدا کرم های ریز زنده در حرکت بود، خیلی چندشآور بود، از روی کنجکاوی ماجرا را برای یکی از بستگانش که کمی آرام تر بود و آدم با تجربه و دنیا دیده ای به نظر می رسید، تعریف کردم و اون بنده خدا بعد از چند بار استغفار گفت:
این خانم مرحومه از بستگان ماست و یک ایراد بزرگ داشت که آدم بسیار بد دهنی بود و دائم به این و آن حرف رکیک و ناسزا می گفت و هیچ کس از زخم زبان اون در امان نبود و حتما دلیلش همین می تواند باشد، از تعجب هاج و واج مانده بودم و آرام از پیرمرد عذرخواهی کردم و به داخل برگشتم.
👈 در کانال دارالصادقیون
هر روز با بهترین #داستانهای_عبرت_انگیز و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ..
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ..
ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:
ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ
ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ.!
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ..
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ.؟
ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺁﺧﺮ ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ..
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ، ﻫﻤﻴﻦ؟! ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻱ ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ!
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ
ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﻲ
👈 در کانال دارالصادقیون
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️http://eitaa.com/joinchat/2662793219C8f45c1fdc2
یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد خوابش نبرد..
غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید..
پس از کمی جست و جو؛ غلامان باز گشتند و گفتند :
سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم..
اما سلطان را دوباره خواب نیامد، پس خود برخواست و با جامه مبدل، از قصر بیرون شد..
در پشت قصر خود؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا :
یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در
نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود..!
سلطان گفت : چه میگویی؟
من یعقوبم و از پی تو آمده ام؛ بگو ماجرا چیست؟
آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار قرار
میدهد !
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد .
شاه گفت : هر گاه آمد، مرا خبر کن و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :
هر زمان این مرد، مرا خواست به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم..
شب بعد،
باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به
سرای سلطان شتافت...
یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد، در
نزدیکی خانه صدای مرد را شنید...
دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم
را با شمشیر کشت...!
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته
نگریست..
پس در دم سر به سجده نهاد،
آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام..
صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو چگونه به نان درویشی
چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست؛ بیاور ..
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن
کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید؟
سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم؛ با خود اندیشیدم در
زمان سلطنت من؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی
از فرزندانم..!
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری؛ مانع اجرای
عدالت نشود..
چراغ که روشن شد؛ دیدم بیگانه است پس سجده شکر گذاشتم..
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین
ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛
با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو
را از آن ستمگر بستانم..
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.!
✨گر به دولت برسی، مست نگردی مردی
✨گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی
✨اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
✨گر تو بازیچه این دست نگردی، مردی...!
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️http://eitaa.com/joinchat/2662793219C8f45c1fdc2
#ضربالمثل
#با_طناب_کسی_توی_چاه_رفتن
شبی هنگام خواب، صاحب خانه متوجه دزدی شد که وارد خانه شده است.!
صاحب خانه با زیرکی و به دروغ، به همسرش گفت مقداری پول در چاه داخل حیاط پنهان کرده ام تا از دست دزدان در امان باشد، دزد که صدای صاحب خانه را شنید فریب حرف صاحب خانه را خورد و خوشحال به داخل چاه رفت.!
سپس صاحب خانه به زنش گفت خانم چون هوا خیلی گرم است امشب رختخواب را در حیاط روی در چاه پهن کن.
دزد که در پی یافتن پول به داخل چاه رفته بود هنگامی که از یافتن پول نا امید شد خواست که از چاه بیرون بیاید، دید که صاحب خانه روی در چاه خوابیده و به همسرش وعده خرید طلا می دهد و می گوید برای تو چنین و چنان می کنم.؟!
دزد از داخل چاه بلند فریاد زد: آهای زن صاحب خانه، من با طناب شوهرت به چاه رفتم تو مواظب باش با طناب او در چاه نروی.!!
👈 در کانال 📚دارالصادقیون 📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️https://eitaa.com/darolsadeghiyon
#پندانه
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسهی سکهی مردی غافل را می دزدد..
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما..
اندکی اندیشه کرد، سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند..
دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.؟!
دزد کیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است، او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است..
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او
اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد، آنگاه من دزد باورهای او هم بودم و این دور از انصاف است...!
💫و این روزها عده ای هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باورهای شان💫
💫مسئول عزیز، اگر می بری سکه ها را ببر، نه باورها را..💫
👈 در کانال دارالصادقیون
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️
@darolsadeghiyon🌸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
جوان چاقو بدست
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ..
👈 در کانال دارالصادقیون
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙️
@darolsadeghiyon🌸