🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#گریه_برای_دشمن!
🌷هوا سرد بود. باران نم نم میآمد. دوتایی سوار موتور شدیم. من میراندم. در موتورسواری توی تپه مهارت داشتم. نزدیک دار الشیاع، موتور را پایین تپه گذاشتیم و پیاده رفتیم. کلاش و سه تا خشاب داشتم. حسن باقری فقط نقشه دستش بود. بالای تپه دراز کشید؛ دوربین را گرفت و به عراقیها نگاه میکرد. کاری به او نداشتم، مراقب اطراف بودم. یک مرتبه چشمم به حسن باقری افتاد. دیدم دارد اشک میریزد. تعجب کردم. صحنهای برای گریه کردن نبود. گفتم: آقای باقری برای چه گریه میکنی؟ دوربین را به دستم داد و گفت:...
🌷و گفت: نگاه کن. فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم. دیدم یک عراقی سبیل کلفت به سربازها دستور میدهد که روی سنگر پلاستیک بکشند. خندهام گرفت. گفتم: آقای باقری چیزی برای گریه کردن نیست. گفت: ولش کن، چیزی نیست. گفتم: آقای باقری میخواهم بفهمم برای چه گریه میکنی؟ آن موقع بچه بودم، نمیدانستم حسن باقری چه فرمانده بزرگی است. گفتم: حتماً باید بگویی. من مسلح هستم، تو مسلح نیستی. گفت: این حرف دیگری شد. حق با توست؛ من تسلیم!
🌷با من شوخی میکرد. گفتم: به من بگو چرا گریه کردی؟ گفت: آقا سید، برای عراقیهایی که توی دوربین دیدی گریهام گرفت. امشب همه اینها صددرصد کشته میشوند؛ خطشکنهای ما اول از اینها عبور میکنند، حالا دارند خودشان را از باران حفظ میکنند. حقیقتاً دلم شکست. تکان خوردم. حسن را بوسیدم. گفتم: اگر تو فرمانده عملیات باشی صددرصد پیروز میشوی، این بستان آزاد میشود. گفت: انشاءالله آزاد میشود آقاسید، به امید خدا.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حسن باقری
#راوی: رزمنده دلاور سید سعدون موسوی
📚 کتاب "ملاقات در فکه"
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#گریه_برای_دشمن!
🌷هوا سرد بود. باران نم نم میآمد. دوتایی سوار موتور شدیم. من میراندم. در موتورسواری توی تپه مهارت داشتم. نزدیک دار الشیاع، موتور را پایین تپه گذاشتیم و پیاده رفتیم. کلاش و سه تا خشاب داشتم. حسن باقری فقط نقشه دستش بود. بالای تپه دراز کشید؛ دوربین را گرفت و به عراقیها نگاه میکرد. کاری به او نداشتم، مراقب اطراف بودم. یک مرتبه چشمم به حسن باقری افتاد. دیدم دارد اشک میریزد. تعجب کردم. صحنهای برای گریه کردن نبود. گفتم: آقای باقری برای چه گریه میکنی؟ دوربین را به دستم داد و گفت:...
🌷و گفت: نگاه کن. فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم. دیدم یک عراقی سبیل کلفت به سربازها دستور میدهد که روی سنگر پلاستیک بکشند. خندهام گرفت. گفتم: آقای باقری چیزی برای گریه کردن نیست. گفت: ولش کن، چیزی نیست. گفتم: آقای باقری میخواهم بفهمم برای چه گریه میکنی؟ آن موقع بچه بودم، نمیدانستم حسن باقری چه فرمانده بزرگی است. گفتم: حتماً باید بگویی. من مسلح هستم، تو مسلح نیستی. گفت: این حرف دیگری شد. حق با توست؛ من تسلیم!
🌷با من شوخی میکرد. گفتم: به من بگو چرا گریه کردی؟ گفت: آقا سید، برای عراقیهایی که توی دوربین دیدی گریهام گرفت. امشب همه اینها صددرصد کشته میشوند؛ خطشکنهای ما اول از اینها عبور میکنند، حالا دارند خودشان را از باران حفظ میکنند. حقیقتاً دلم شکست. تکان خوردم. حسن را بوسیدم. گفتم: اگر تو فرمانده عملیات باشی صددرصد پیروز میشوی، این بستان آزاد میشود. گفت: انشاءالله آزاد میشود آقاسید، به امید خدا.
🌷شادی روح همه شهدا صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حسن باقری
#راوی: رزمنده دلاور سید سعدون موسوی
📚 کتاب "ملاقات در فکه"
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀
#هر_روز_با_شهدا_🌷
#مرا_نگفت!!
🌷ساعتی قبل از شروع عملیات کربلای۴ که بسیار خسته بودم به سنگر مراجعه کردم یه چایی خوردم بعد صرف چایی از خستگی بیاختیار خوابم برده بود. خیلی کوتاه در عالم خواب دوست شهیدم فضل الله نجاران را دیدم که به درب سنگر فرماندهی ۱۰۵ آمده بود. نمیدانم چه خبر بود که همه بچههای آتشبار دور هم جمع بودند. من، کرباسی و قربانی در عالم خواب آخر سنگر نشسته بودیم، شهید نجاران که با یک دست پتوی ورودی سنگر را گرفته بود به طرف ما اشاره کرد که بیایید، من به طرف او رفتم به درب سنگر رسیدم دوست شهیدم نجاران گفت: شما را نگفتم قربانی و کرباسی را گفتم.
🌷من برگشتم و به آن دو نفر گفتم با شما کار دارند. آن دو نفر به درب سنگر رفتند ناگهان من بیدار شدم به اطراف سنگر نگاه کردم ببینم آنها کجا هستند. قربانی که نبود جعفر کنار من سرش را گذاشته بود بین زانوها و تو خودش بود. صداش زدم جعفر نمیدونی چه خوابی برات دیدم، ادامه حرف مرا قیچی کرد. اشاره کرد آهسته، چه خبره! خودم میدانم بگذار تو خودم باشم. عملیات شروع شد و هر کسی رفت دنبال وظیفه خودش. نمیدانم چه ساعتی از شب بود من با نیسان داشتم گلوله توپ از زاغه به سنگرهای توپ میرساندم که در آن آتش پر حجمی که....
🌷که دشمن روی مواضع ما اجرا میکرد. یک لحظه متوجه شدم محمد قربانی و جعفر کرباسی به طرف من بدو میآیند و کاظمی کاظمی صدا میزنند. من هنوز توقف کامل نکرده بودم به نیسان رسیدند. قربانی گفت: خودت را برسون پای توپ شهید کردآبادی، عراقیها دارن میان تو جزیره ام الرصاص. من از آنها جدا شدم و به طرف سنگر شهید کردآبادی رفتم که بعد از جدا شدن من از آنها، دو گلوله خمپاره ۱۲۰ دو طرف نیسان آمده بود و عزیزان کرباسی و قربانی به شهادت رسیده بودند. بعد، خبر شهادت را آقا مصطفی به من داد و گفت کسی فعلاً چیزی نفهمه....
🌹خاطره ای به یاد شهیدان معزز فضل الله نجاران، محمد قربانی (فرمانده اتشبار توپخانه ۱۰۵ میلیمتری، جعفر کرباسی و شهید کردآبادی
#راوی: رزمنده دلاور حسن کاظمی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#رؤیای_صادق!
🌷همسنگر ما یک نفر بود به نام کافیان موسوی که من و معین با او غذا میخوردیم. او خیلی هیکل درشتی داشت یک روز سر صبحانه بر عکس هر روز که خیلی شوخی میکرد، آرام بود. گفتم: «چرا امروز ساکتی؟» گفت: «دیشب خواب دیدم عروسیم است و بعد رفتم تو آسمان!» زدیم زیر خنده، گفتیم: «با این هیکل چاق و سنگین چه طور رفتی بالا و نیفتادی؟!» بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم برویم یک دستشویی درست کنیم.
🌷رفتیم و مشغول کار شدیم، حدود پنج نفر بودیم. نزدیکیهایی ساعت یازده روز ۱۳۵۹/۹/۴ تعدادی نیروی جدید آمدند به محور و مشغول احوالپرسی بودیم که ناگهان دو گلوله خمپاره یکی دورتر و دومی نزدیک ما اصابت کرد. با صدای سوت دومی همه سریعاً خوابیدیم ولی کافیان موسوی که کمی چاق بود دیر خوابید زمین. وقتی ترکشها تمام شد، من بلند شدم ولی چهار نفر دیگر روی زمین ماندند؛ یکی از آنها کافیان بود. وقتی آمدم بالای سرش، دیدم....
🌷دیدم یک ترکش بزرگ پشت سر او را برده و مغز او بیرون پاشیده بود. سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم و چفیهای را گرفتم دور سرش، ولی او چند لحظه بعد همانگونه که خواب دیده بود به آسمان رفت. معین هم پاهایش ترکش خورد. یکی از تازه واردها نیز به نام محمدعلی معین هم انگشتانش قطع شد. یکی هم ترکش به مچ دستش خورد. کافیان را سریعاً با برانکارد بردند. معین را من و یک نفر دیگر با برانکارد از خط تا ساحل رودخانه بردیم و از آنجا او را به بیمارستان بردند.
🌷عراقیها فاصلهی بین خط و رودخانه که معین را از جنگل میبردیم را شدیداً زیر آتش گرفته بودند. لذا چند بار مجبور شدیم او را روی زمین بگذاریم و یکی_دو بار به علت خستگی از دستمان رها شد روی زمین. شبِ آن روز تنها شدم. فردا یا پس فردای آن روز رفتم بیمارستان شوش و سری به معین زدم. اتفاقاً او را ترخیص کردند تا نجفآباد برود و پای او را گچ گرفته بودند. به همراه او آمدم و این مرحله به پایان رسید....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کافیان موسوی
#راوی: سردار شهید حاج غلامرضا یزدانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#ابتدای_اسارت؛
#انتهای_اسارت....
🌷ابتدای اسارت مرا را به استخبارات برده بودند تا تخلیه اطلاعاتی کنند. درحالیکه زخمی و خونین بودم مرا به سلول انفردای انداختند. از صدای اذانی که در فضای بیرون از زندان پخش میشد متوجه شدم در شهری شیعه نشین هستم به حضرت موسی بن جعفر (ع) متوسل شده و گفتم از شما خدمت حضرت زهرا (س) شکایت میکنم، که ناگهان در حالتی شبیه خواب و بیداری دیدم در سلول باز شد....
🌷در سلول باز شد، سه آقای جلیلالقدر وارد شدند درحالیکه من صورت آنها را کامل نمیدیدم از وضعیت خود برای آنها گفتم و اینکه به خاطر خونی بودن لباس و بدنم نجس هستم و نمیتوانم نماز بخوانم، اينکه کی آزاد میشوم و خانوادهام در چه وضعیتی هستند....
🌷آن بزرگواران فرمودند: وضعیت شما خوب میشود و در روز تولد من آزاد میشوید. نگران خانواده خود هم نباشید آنها را به خدا بسپارید. بعد از این دیدم در را باز کردند زخم پای مرا بستند و شلنگ آب گرم دادند تا خودم را تطهیر کنم که به دنبال آن آمدم سلول و نمازم را خواندم. بعدها در سالروز ولادت حضرت موسی بن جعفر (ع) آزاد شدم و یاد آن خوابی که در زندان دیده بودم، افتادم.
#راوی: آزاده شهید معزز محمد خمامی
🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#نامه #نخ #سوزن #صلوات
🌷یکبار سربازی نزد من آمد و گفت: حاجی لباسم پاره شده و لباس دیگری ندارم که بپوشم. رفتم و بین هدایایی که بچههای دبستانی برای رزمندگان فرستاده بودند را گشتم.... در میان نامهها یک سوزن و مقداری نخ پیدا کردم که همراه با یک یاداشت بود؛ نامه را دختر بچهای هشت_نه ساله فرستاده بود؛ با خط خودش نوشته بود:
🌷:"رزمنده عزیز، من ارادت خاصی به رزمندگان دارم؛ امیدوارم دشمن را شکست بدهی؛ برایت سوزن نخ فرستادم تا اگر لباست پاره شد آن را بدوزی و یک صلوات بفرستی." گریهام گرفت و سوزن و نخ را به آن سرباز دادم؛ او هم لباسش را دوخت و صلواتی فرستاد و به طرف سنگرش به راه افتاد.
#راوى: سيد حسين عليخوانى (يكى از همان پيرمردهاى باصفاى ايستگاه صلواتى)
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#فرمانده_یکبار_مصرف!!
🌷خبرهای ضد و نقیضی شنیده میشد اما از چهره حاجعلی میشد فهمید که خبرهایی در راه است، این چشمهای آسمانی با ما حرف میزد، برق چشمهایش میگفت که عملیّات نزدیک است. حاجعلی یک گردان تشکیل داد تا منطقه عملیاتی را دقیق شناسایی کنند، همه بچهها طلبه بودند، طلبه صفرکیلومتر، تازه داشتند آببندی میشدند! حاجعلی من را فرمانده گردان قرار داد. با چشمانی گرد به چشمان روشن و درشت او خیره شدم و گفتم: من که هیچی بلد نیستم! موهای مشکی و بلند خود را خاراند و با لبخندی ملیح گفت: بچهها را شب ببر رزم شبانه و صبح زود بیار نزدیک سدّ دز و بعد میخوابند تا کله ظهر تا من برگردم! چارهای نداشتم دستور فرمانده بود آن هم چه فرماندهای حاجعلی محمدیپور که یکپارچه نور و شور بود! پیش خودم گفتم فرمانده یکبار مصرف بودن هم توفیق میخواهد.
🌷نماز مغرب و عشاء که تمام شد بلند شدم و رو به بچههای گردان کردم و گفتم: امشب رزم شبانه داریم همه آماده باشید یک ساعت بعد از شام شروع میکنیم. از نمازخانه که بیرون آمدم، نورافکن بالای سر نمازخانه، سایه انواع حشرات و جنبندهها را روی زمین نقاشی کرده بود. وقتی همه بچهها متفرق شدند، سه چهار متر دورتر یک شبحی دیدم که در تاریکی به من نزدیک میشد، دقت کردم چهره ساده و چشمان درشت علیرضا را شناختم، نزدیک شد و نگاهی اطراف کرد تا مطمئن شود که کسی صدای او را نمیشنود بعد گفت: شریف آبادی من نمیتونم بیام رزم شبانه! با جدیّت گفتم: چطورته؟! گفت: پایم را که در پوتین بکنم تاول میزند! پایم حساسیت پوستی داره! من جدی نگرفتم و بیخیال گفتم: من کاری به این سوسول بازیها ندارم! حاجعلی فرمانده است و گفته شناسایی سختی در پیش داریم و همه باید بیایند رزم شبانه راهی نداره باید بیایی.
🌷علیرضا آرام و مطیع سرش را پایین انداخت و گفت: چشم! رفتیم رزم شبانه، مسیر پر بود از خار و خاشاک و شیارهای صعبالعبور، گردنههای خطرناک همراه با گل و لای و سنگلاخهای تیز و بدقلق! تا نزدیک اذان صبح رسیدیم به اردوگاه، بچهها هر کدام به سنگرهای خودشان رفتند و همه متفرق شدند، من داشتم وضو میگرفتم که دوباره دیدم در تاریکی شبحی به من نزدیک میشود و با صدایی آرام گفت: شریف آبادی بیا کارت دارم! دیدم صدای آشنای سر شب است. گفتم: تویی علیرضا چته؟ چه کار داری؟ گفت: بیا یک لحظه کارت دارم. رفتم جلوتر چهره نورانی او حتی در تاریکی سایه من هم جلوه داشت، چراغ قوه سبزرنگی از جیبش درآورد و نشست رو خاک و گفت: بیا ببین یک نگاه بکن! چراغ را روشن کرد و روی پایش انداخت، دیدم از نوک انگشتانش خون چکه چکه به خاک میریزد! با نگرانی گفتم: علیرضا چت شده؟! چطوری مرد کوچک!؟
🌷با خنده بلند و ملیحی گفت: تازه اون یکی پایم هم هست، همینطوره! کف پایش را بالا آورد و در نور چراغ گرفت، کف پایش مثل لجن ته استخر شده بود، پر از خون و گل و لای و لجن! پوست پایش کامل کنده شده بود و او همچنان میخندید! با عصبانیّت گفتم: چی شده؟! چرا میخندی؟ پاهات رو از بین بردی حالا میخندی؟ با مهربانی گفت: تو گفتی حاجی گفته همه باید بیایند رزم شبانه! من به خدا قسم پایم را در پوتین نکردم با پای برهنه آمدم! بعد از کمی مکث دوباره با اندوه خاصی گفت: من به درد عملیّات نمیخورم! من کم سن و سال هستم و به قول شما، بچه سوسول هم هستم! به درد عملیّات نمیخورم. بغض گلویم را فرو دادم، خم شدم و پیشانی خاکی و عرق کرده او را بوسیدم و گفتم: علیرضا تو امشب درس بزرگی به من دادی که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد آن اینکه....
🌷آن اینکه دیگر هیچ وقت فرماندهی را قبول نکنم! علیرضا هم دیگر هیچ نگفت، من به طرف نمازخانه حرکت کردم و به فکر فرو رفتم: من به تمام معنا فرمانده یکبار مصرف هستم و دیگر هیچ وقت فرماندهی را قبول نخواهم کرد. با دیدن پای برهنه و شرحه شرحه از عشق علیرضا به یاد پای برهنه محمود پور سالاری افتادم که یک روز در منطقه شرهانی قبل از عملیات والفحر یک، برای تفریح به بیابانها و صحرا رفتیم چه تفریحی آن هم در شیارها و گدارهای منطقه شرهانی! محمود با پای برهنه راه میرفت! به او گفتم: چرا پابرهنه!؟ گفت: کف پا باید قوی باشه که وقتی عراقیها افتادند دنبالت، کفشهایت را دربیاوری و فرار کنی آنقدر باید فرز باشی که نتوانند بگیرندت!
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید عارف حاج علی محمدیپور، طلبه شهید علیرضا طالب الدینی از شهدای بم و شهید محمود پورسالاری از شهدای اراک
#راوی: جانباز سرافراز حجت الاسلام شریف آبادی
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#معجزهی_بوی_حرم!
🌷چندین سال پیش در محدودهای بین کوشک و شلمچه کار میکردیم. هرچه گشتیم تا ۹ ماه شهید پیدا نشد. مدام تیمهای جستجو به من فشار میآوردند که اینجا شهید نیست و میگفتند که آقای باقرزاده شما ما را سر کار گذاشتهاید. ولی من همچنان اصرار داشتم که در آن محدوده شهید وجود دارد و باید تفحص کرد. بعد از مدتی روحیه من هم ضعیف شد تا اینکه چند گروه از خانوادههای شهدا با یک گروه تلویزیونی به طلائیه آمدند تا برنامهای به نام «سرور سبز» را اجرا کنند.
🌷در آن روز نیز ما یک پرچم از حرم امام رضا(ع) را از آستان مقدس رضوی گرفته بودیم تا بر روی گنبد حسینیه طلائیه نصب کنیم. همینکه رایحه پرچم گنبد امام رئوف در فضا پیچید، پشت بیسیم به من اعلام کردند که ۸ شهید به ترتیب پیدا شدهاند و به محض اینکه شهدا را آوردند من دستور دادم استخوانهای این عزیزان را درون همین پارچه بپیچند؛ چرا که شهدا به واسطه بوی حرم امام رضا(ع) خود را به ما نشان داده بودند.
#راوی: سردار سید محمد باقرزاده، فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#دوستترین_دشمن!
🌷شب جمعه بود. با بچههای لشگر دور هم جمع شده بودیم و دعای کمیل میخواندیم. بین پیرانشهر و مهاباد یک سوله بزرگ مرغداری قرار داشت که تبدیل به محل اسکان موقت نیروهای لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب شده بود. مأموریت داشتیم در منطقه سردشت عملیاتی انجام بدهیم. در حال و هوای مراسم دعا بودیم که یکی وارد سوله شد و با ترس و هیجان داد زد. - دارن به طرفمون تیراندازی میکنن. همهمهای بین بچهها افتاد. مراسم دعا بهم ریخت.
🌷آقای صادقی، رئیس ستاد لشگر، بلند شد و بیرون دوید. من و بقیه فرماندهان، نیروهایمان را جمع کردیم و با سلاحهایی مثل دوشکا و کاتیوشا جلو رفتیم. طرف مقابل همچنان داشت تیراندازی میکرد. روی شانه خاکی جاده سنگر گرفتیم و جواب تیرهایشان را دادیم. آتش شدیدی بینمان در گرفت. با هر شلیک ما، بچهها تکبیر میگفتند. جای تعجب بود که وقتی آنها هم به سمت ما شلیک میکردند، صدای تکبیرشان بلند میشد. در همان بحبوحه، یک نفر داد زد. - اونجا رو نگاه کنید، اونام لباس فرم پوشیدن.
🌷خیلی به هم نزدیک شده بودیم، زیر نور منورها دیدیمشان. لباس فرم ایرانی تنشان بود. پرچم ایران را بالا بردیم و داد زدیم. - نزنید، نزنید برادرا، ما هم خودی هستیم. تیراندازیها قطع شد. لب جاده که رسیدیم، همدیگر را شناختیم. آنها از بچههای تیپ ویژه شهدا و نیروهای «محمود کاوه» بودند. فکر کرده بودند ما ضدانقلابیم که وارد منطقه شدهایم. یکدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. برایمان جالب بود که با آن حجم آتش، هیچ تلفات جانی نداشتیم.
#راوی: رزمنده دلاور احمد فتحی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
.....#به_رنگ_خدا
🌷در عمليات بدر به عنوان کمک آر.پی.جیزن جمعى، از براى لشکر ۷ ولیعصرِ گردان مالک اشتر خوزستان بودم. خیلی به شهادت و انگیزه شهدا برای رسیدن به رستگاری کنجکاو بودم و روح و روانم تسخیر اين موضوع شده بود. ما موج سوم عملیات بدر بودیم، که قرار بود وارد عمل بشیم. دم غروب بود، رو اسکله داشتم نگاه میچكردم که با قایق مجروحين و شهدا رو میآوردند. تو همون حال اون چیزی که آرزو داشتم، نشونم دادن. شهیدی رو آوردند که از ناحیه پشت سر، مورد اصابت قرار گرفته بود....
🌷روی شهید رو که امدادگر به طرف من چرخوند، چنان نوری از صورت آن عزیز خدا ساطع شده بود که انگار ماه شب چهارده بود! زبانم لال شده بود و توان تکان خوردن و حتى اشاره كردن از من گرفته شده بود. از آن بالاتر چيزى كه من رو مسحور خودش كرده بود، لبخند بسیار زیبا و دلنشينى بود كه روى لبهاى اين شهيد خودنمايى میكرد. لبخندى به رنگ خدا....
🌷وقتی روی آن عزيز خدا رو پوشاندند و بردند، زبانم باز شد و به دوستم گفتم که نتونستم اون همه زيبايى رو بهت بگم. گفت: آن مسأله خواست خدا بوده و براى شما در نظر گرفته شده و قرار نبود ديگران ببینند. در همين عملیات (عمليات بدر) برادرم به شهادت رسید و خودم هم طعم شيرين جانبازى را چشيدم.
#راوی: جانباز سرافراز علی محمد شیرعلی
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شهیدی_که_حکم_جانشینیاش_را_با_دندان_پاره_کرد!
🌷به یاد دارم سال ۱۳۶۵ در دفتر فرماندهی کل سپاه آقای رسولزاده از تهران با من تماس گرفتند و گفتند: حکم جانشینی راه آهن سراسری آقای نوری از طرف وزیر راه، آقای سعیدیکیا امضا و صادر شده است. با آقای نوری تسویه کنید که دوباره به راهآهن برگردند و مشغول به کار شوند. حکم که رسید آن را به ایشان دادم و درخواست کردم که برگردد.
🌷....همانطور که میدانید ایشان یکی از دستهای خود را از دست داده و مجروح بود. در ابتدا از من عذرخواهی کرد. به ادب ایشان دقت کنید. سپس با همان یک دست و با کمک دندانش حکم را پاره کرد و گفت: اگر میخواستم در راه آهن باشم که به جبهه نمیآمدم. من با خدا معامله کردهام.
🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار علیرضا نوری، قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
#راوی: سردار محمد کوثری از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#ثمرهی_خلوص
🌷صداقت و خلوص رزمندگان اسلام زمینههای جلوه عنایات معصومین را بر این صفا و ارادت و جهاد در راه خدا مهیا میساخت. پس از والفجر مقدماتی، شهید الیاس حامدی از رادیو عراق پیام اسیری از رزمندگان اندیمشکی را میشنود که با شمارهای خواستار تماس با خانوادهاش میشود.
🌷ظاهراً رزمنده، راننده آمبولانس بوده و نگران از بیخبری خانوادهاش. شهید حامدی از من خواست تا با هم علیرغم فاصله زیاد مقرمان، تا اندیمشک به آنجا برویم و پیغامش را برسانیم. چون راه دور بود یک شب رفتن ما، عقب افتاد. خود شهید میگفت: «خواب دیدم دو سید جلیل القدر به من میگویند چرا نرفتید به خانوادهی آن آزاده اطلاع بدهید؟ او بچهای به نام عباس دارد که امشب سخت بیتابی میکند. ضمناً تلفن آن اسیر غلط است این شماره را بگیرید.»
🌷صبح فردا دو نفری راهی اندیمشک شدیم. تلفنی که اسیر داده بود گرفتیم، کسی جواب نمیداد. تلفنی که در خواب گرفته بود را گرفتیم، مردی با لهجهی عربی پاسخ داد بعد از معرفی و توضیح مختصر به نشانی آنها رفتیم. با تعجب از اینکه ما او را نمیشناختیم، وقتی گفتیم فرزند ایشان عباس نام دارد و دیشب هم خیلی گریه و بیقراری میکرد بر حیرتشان افزوده شد خصوصاً وقتی فهمید با عنایات الهی به آنجا رسیدهایم، برخاست. شهید حامدی را غرق بوسه کرد و گفت: «به خدا قسم شما پاسدار واقعی و یار امام زمان هستید.»
🌷شهید بزرگوار الیاس حامدی اهل منطقه پلسفید مازندران به آرزوی خود که مفقودالاثر شدن بود رسید و پس از سالها هدیه عزیزان گروه تفحص برای خانواده منتظرش پارههایی از نور به شکل قطعاتی از استخوانهای پیکرش بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز الیاس حامدی
#راوی: رزمنده دلاور قلی هادوی
🥀🥀🥀🥀🥀
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD