• امام علی علیه السلام :
مَن أرادَ أن يَعِيشَ حُرّا أيّامَ حياتِهِ فلا يُسكِنِ الطَّمَعَ قَلبَهُ؛
هر كه مى خواهد ايام عمر خود را آزاد زندگى كند، طمع را در دل خويش جاى ندهد.
تنبيه الخواطر: ج1، ص49
+
پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکهای یک سنتی پیدا کرد.
او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد.
این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکههای بیشتر باشد.
او در مدت زندگیش، ۲۹۶ سکه ۱ سنتی، ۴۸ سکه ۵ سنتی، ۱۹ سکه ۱۰ سنتی، ۱۶ سکه ۲۵ سنتی، ۲ سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت.
در برابر به دست آوردن این ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زیبایی دل انگیز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشید، درخشش ۱۵۷ رنگین کمان و منظره درختان اف را در سرمای پاییز را از دست داد. او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمانها در حالی که از شکلی به شکلی دیگر درمی آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.
+
آرزو میکرد دست به هرچی بزنه طلا به شه. آرزوش بر آورده شد. با خوشحالی زنشو صدا زد.
گفت: ببین زن دستم به هرچی میخوره طلا میشه. این تسبیح روببین تا بهش دست زدم تبدیل به طلا شد.
وبا فریاد گفت:ما دیگه ثروتمند شدیم.
همینو گفت و پرید زنش رو در آغوش گرفت. تا به خودش اومد احساس کرد زنش سفت شده. دست از دور گردنش برداشت و دید زنش تبدیل شده به طلا.
با خودش گفت: عیبی نداره. این مجسمه طلایی رو میفروشم با پولش یه زن دیگه میگیرم از این بهتر.
مجسمه رو برداشت تا بفروشه همین که خواست از در رد به شه دستش با در برخورد کرد و در خونه تبدیل شد به طلا.
با خودش گفت: عیبی نداره. این در طلایی رو میفروشم با پولش یه در دیگه میخرم از این بهتر.
درطلایی خونه و مجسمه طلایی زنشو برداشت خواست حرکت کنه دید لنگه شلوارش خاکی شده. دست برد خاک شلوارشو بتکونه. تا دستش به شلوارش خورد شلوارش تبدیل به طلا شد.
با خودش گفت: عیبی نداره. این شلوار طلایی رو میفروشم و با پولش یه شلوار دیگه میخرم از این بهتر.
چند روز بعد خبر آوردن که مرد دست طلایی مرده.
همه می گفتن: از گرسنگی مرد.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔸دو هفته قبل شهادت وسط جمع دوستانه میگفتیم و میخندیدیم سید روح الله پرسید اگر وسط اغتشاشگرها گیر بیوفتید چیکار میکنید؟!
🔹این سوال رو تک تک از هممون پرسید
و هرکدوممون به شوخی و خنده از جواب دادن طفره میرفتیم (شاید بخاطر این بود که دوست نداشتیم حتی خودمونو تو اون شرایط فرض کنیم!)
🔸سید مصمم گفت جدی میپرسم!
یکی از بچهها گفت سید خودت گیر بیوفتی چیکار میکنی؟
سید با یه حالتی که انگار خودشو تو اون شرایط دیده و قبول کرده گفت من وایمیستم و تا آخرین قطره خونم از پرچم و کشورم دفاع میکنم!
#شهید_سید_روحالله_عجمیان
🔺 محسن لشگری (دوست و هم پایگاهی شهید عجمیان)
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
💧حکایت اخراج مورچه
💎مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.
مورچه خیلی کار میکرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.
سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار میکرد، متعجب بود.
شیر فکر میکرد اگر مورچه میتواند بدون نظارت اینهمه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.
بنابراین، شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشها خوب مشهور بود، بهعنوان رئیس مورچه استخدام کرد.
سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد.
سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشها او را بنویسد و تایپ کند ... سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفنها یک عنکبوت استخدام کرد.
شیر از گزارشهای سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیهوتحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت میگیرد، استفاده کند. تا شیر بتواند این نمودارها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کاربرد.
سوسک برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد ... سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.
مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارش احساس آرامش میکرد، کاغذبازیهای اداری و جلسات متعددی که وقت او را میگرفت دوست نداشت.
شیر به این نتیجه رسید که فردی را بهعنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار میکرد، بکار گمارد.
این پست به ملخ داده شد.
اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود.
ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آنها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینهسازی برنامهها کمک کند ...
محیطی که مورچه در آن کار میکرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچکس نمیخندید و همه غمگین و نگران بودند.
با مطالعه گزارشهای رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.
بنابراین، شیر یک جغد با پرستیژ را بهعنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او مأموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راهحل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیشآمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است.
و باید تعدیل نیرو صورت گیرد.
و بنابراین، شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند
زیرا
مورچه دیگر انگیزهای برای کار نداشت.
و این هست حکایت سیستمهای اداری ما ...
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
• «بیست سال بعد، ترکش حرکت کرد، مرد مُرد.»
همین یک جمله کوتاه، تا به حال بهترین داستان پیامکی دفاع مقدّس بوده!
«عادل حیّاوی» نویسندهء جوان آبادانی جوایز زیادی در جشنواره های مختلف ادبی و هنری بابت آن کسب کرد. اصلاً بعضی جمله ها، شرح و معنایی به اندازه یک کتاب دارند. کتابهایی هنوز ناخوانده و نانوشته...
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
#تلنگر
عکس بالا تصویر یک گدا نیست!
این مرد، پزشک متبحر لنگرودی است که به دلیل مطالعه زیاد و همدردی با مردم فقیر و غصه خوردن و همزاد پنداری با آنها متاسفانه دچار روانپریشی شده بود!
او پشت کاغذ سیگار نسخه مینوشت و مجانی بیماران را ویزیت میکرد.
جالب این بود که تمام داروخانههای شهر خط دکتر را میشناختند و نسخه اش را می پیچیدند و به دلیل احترام به دکتر قیمت دارو را ارزانتر حساب میکردند!
تشخیص دکتر بسیار خوب بوده و خیلیها وقتی از رفتن پیش دکترهای روز نتیجهای نمیگرفتند، صبر میکردند تا او را در کوچه و خیابان بینند!
وی مطب نداشت و مثل دورهگردها در کوچه و خیابان ها میگشت!
این پزشک سالهاست فوت کرده، ولی هنوز یاد و خاطرهاش در ذهن مردم هست!
این عکس توسط آقای آلبویه، زمانی که طبق عادت در حال مطالعه کتاب قرضی از کتابفروشی میرفطروس بوده در همانجا گرفته شده و این عکس در یکی از جشنوارههای عکاسی انگلستان جایزه دوم راگرفته است!
دکتر عبدالله اهل اطراف رودسر بوده و همه جا پیاده میرفته، ولی پاتوق اصلیش لنگرود بوده است.روحش شاد
هدیه به ایشان و همه درگذشتگان
#الفاتحه_مع_الصلوات
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
سلطان محمود خر کیه؟.mp3
3.81M
داستان سلطان محمود خر کیه؟
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
📚دوست واقعی*
مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.
تعدادی اندکی برای نجات دادن آنها آمدند. وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند. برادرش آمد و دید که کسان دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.
از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند. کسانی که شما آنها را دوست وخویشاوند
میپنداشتید،حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود، بریزند.
خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند. وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.
قدر دوستان واقعیمان را بدانیم
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
منصور هنگامى كه در مكّه بود گوهر نفيسى به او عرضه داشته شد. آن را بشناخت و گفت: اين گوهرى است از هشام بن عبد الملك، و به من اين طور ابلاغ گرديده است كه: اين نزد پسرش محمد است و از آن دودمان اينك غير از وى كسى باقى نمانده است.
سپس به ربيع گفت: چون فردا صبح نمازت را با مردم در مسجد الحرام بجاى آوردى تمام درها را ببند و بر آنها مُوَثَّقين از گماشتگانت را بگمار. پس از آن يك در را باز كن و خود آنجا بايست و مگذار از آن كسى خارج گردد مگر آنكه خودت شخصاً وى را بشناسى. ربيع اين كار را انجام داد.
محمد بن هشام فهميد كه در جستجوى او هستند، متحيّر شد. محمد بن زيد مذكور كه با او برخورد كرد ديد كه او حيران و سرگشته است و او را نمىشناخت. به او گفت: اى مرد! چرا من تو را متحيّر مىنگرم؟ كيستى تو؟ !
محمد بن هشام گفت: آيا در امان هستم؟ ! گفت: تو در امان هستى و در ذمّۀ من مىباشى تا تو را نجات دهم!
او گفت: من محمد بن هشام بن عبد الملك مىباشم. تو كيستى؟ !
محمد بن زيد بن على گفت: من محمد بن زيد هستم.
او گفت: در اين صورت جانم برفت و خونم هدر شد!
محمد بن زيد به او گفت: باكى بر تو نيست. زيرا تو قاتل زيد پدر من نبودهاى و در كشتن تو خونخواهى از خون او به دست نمىآيد. الآن خلاص كردن تو سزاوارتر است از تسليم نمودن تو. و ليكن مرا معذور بدار در كار مكروه و ناپسندى كه از من به تو برسد، و از كلام قبيح و زشتى كه تو را با آن مخاطب سازم، تا در پى آمد آن خلاص تو بوده باشد!
او گفت: اختيار با توست.
محمد ردايش را بر سر و صورت او انداخت و پيش افتاده او را مىكشيد. چون به
614نزد ربيع رسيد چند سيلى به وى نواخت و به ربيع گفت: اى أبو الفضل! اين خبيث ساربانى است از اهل كوفه به من شتران خود را كرايه داده است رفت و برگشت. و اينك از دست من فرار كرده است و شترهاى خود را به سرلشگران خراسانى كرايه داده است و من بر اين مُدَّعايم شاهد و بيّنه دارم. الآن تو بر من دو نفر از پاسبانان را ضميمه كن تا از دستم نگريزد!
ربيع دو نفر پاسبان با وى مُنضمّ كرد، و آن دو نفر با وى به راه افتادند. چون از مسجد دور شدند محمد بن زيد به او گفت: اى خبيث! حقّ مرا به من ادا مىكنى؟ !
گفت: آرى اى پسر رسول الله!
محمد بن زيد به گماشتگان گفت: شما برويد! و سپس وى را آزاد كرد.
محمد بن هشام سر محمد بن زيد را بوسيد و گفت: پدرم و مادرم به قربانت اَللّٰهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسٰالَتَهُ . 1و در اين حال گوهرى بيرون آورد كه ارزشمند بود و به او داد و گفت: مرا به پذيرش اين دانه مفتخر فرما!
محمد بن زيد گفت: إنَّا أهْلُ بَيْتٍ لَا نَقْبَلُ عَلَى الْمَعْرُوفِ ثَمَناً.
«ما خاندانى هستيم كه در برابر كار نيكوئى كه انجام دادهايم مزدى را نمىپذيريم!»
و من از تو درگذشتم دربارۀ چيز عظيمتر از اين كه خون زيد بن على است. برو به سلامت و در امان خدا! و خودت را پنهان كن تا اين مرد (منصور) مراجعت كند. زيرا در جستجوى تو جدِّيَّتى تمام دارد.
اين فعل را از مكارم شِيَم و عظيم همّت او به شمار آوردهاند.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه و مستوره و با جمال و کمال. هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود. روزی زن نزد شوهر خود نشسته بود و به زبان منت گفت:
تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی که من در صلاح و عفاف زبیده ی وقت و رابعه ی عهدم.
مرد گفت راست میگویی اما عفاف تو به نتیجه عفاف من است. چون من در نزد پروردگار عفیف باشم او تو را در عصمت نگاه بدارد.
زن خشمگین شد و گفت:
هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت و اگر مرا عفاف و عصمت نبود هرچه خواستمی بکردمی.
مرد گفت تو را اجازت دادم به هرجا که خواهی برو و هرچه میخواهی بکن.
روز دیگر زن خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه برون شد و تا شب بیرون بود, اما هیچ کس به وی التفات نکرد مگر یک مرد که چادر او را کشید و رفت.
چون زن به خانه باز آمد مرد گفت:
همه روز گشتی و هیچ کس به تو التفات نکرد مگر یک مرد که او نیز رها کرد و رفت.
زن گفت تو از کجا دیدی؟
مرد جواب داد من در خانه ی خود بودم, اما در عمر خود به هیچ زن نامحرم به چشم خیانت نگاه نکردم , مگر وقتی در نوجوانی که گوشه ی چادر زنی را گرفتم و در حال پشیمان شدم و رها کردم دانستم اگر کسی قصد حرم من کند بیش از این نباشد.
زن در پای شوهر افتاد و گفت: مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است.
گفتم که مکن, گفت مکن تا نکنند
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
👤 سدیدالدین محمد عوفی- جوامع الحکایات
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec