هزاران نفر برای قبول سرپرستی نوزادی که زیر آوارها در کوردستان سوریه به دنیا آمد داوطلب شدند
🔹پس از آن که تصاویر بیرون آوردن یک نوزاد از زیر آوار رسانههای دنیا را تسخیر کرد، اکنون هزاران داوطلب برای قبول سرپرستی این دختر خانم که نامش «آیه» (به معنای معجزه) است ثبت نام کردهاند.
🔹امدادگران توانستند این نوزاد را در حالی که بند نافش به مادرش وصل بود از زیرآوارها در شهر جندریس عفرین بیرون آورند.
🔹پدر و مادر و چهار خواهر و برادر «آیه» در زیر آوار جان باختند و او هم اکنون در بیمارستان است.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
شاه برای زیارت کعبه آماده شده بود. اطرافیان از نیت شاه با خبر شده بودند.
مسئول خزانه به او گفته بود: رفتن با همه وزیران و سپاه ممکن نیست. موجودی خزانه برای مخارج این سفر کم است.
شاه از این پاسخ قانع نشد و هر روز با شوق زیارت خانه هدا از خواب بیدار میشد و دنبال راهی برای انجام این سفر می گشت.
یکی از مشاوران به او گفت: در این شهر، عالم و عابدی هست که چندین بار حج و زیارت کرده. به او مقدار زیادی پول پیشنهاد کنیم شاید حجی به ما بفروشد.
شاه پیشنهاد را پسندید و شخصا نزد آن عالم رفت و از او خواهش کرد، ثواب یکی از حج های خود را به او بفروشد.
عالم گفت: همه حج های خود را می فروشم!
شاه گفت: همه را؟!
عالم: بله همه را!
شاه: چقدر؟
عالم: قیمت این طور است، هر قدم به اندازه تمام دنیا!
شاه: عجب! ولی من فقط بخشی از دنیا را در اختیار دارم؛ پیشنهادی بده که بتوانیم معامله کنیم.
عالم گفت: ثواب یک ساعت عدالت در دیوان دادخواهی را به من بده تا ثواب 60 حج خود را به تو بدهم! البته من در این معامله هم بیشتر از تو سود می کنم!
معراج السعاده
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
شاهزاده ای، نزد معلم فرهیخته ای شاگردی می کرد.
روزی معلم سر کلاس، بی دلیل کودک را کتک زد!
شاهزاده پرسید برای چه مرا زدی؟
معلم گفت: ساکت باش!
هر بار که شاهزاده، این کتک را بیاد می آورد؛ از معلم می پرسید که چرا آن روز مرا زدی، معلم می گفت: ساکت باش!
سال ها گذشت؛ شاهزاده به پادشاهی رسید.
روزی از روزهای پادشاهی، این خاطره تلخ را بیاد آورد. معلم را احضار کرد و از او پرسید که چرا آن روز مرا کتک زدی؟
معلم گفت: هنوز فراموش نکردی؟
شاه گفت: نه
معلم خندید و گفت: این کار را کردم تا بدانی، ظلم هیچ وقت فراموش نمی شود، پس به هیچ کس ظلم نکن!
الکاظم علیه السلام: يَعْرِفُ شِدَّةَ الْجَوْرِ مَنْ حُكِمَ بِهِ عَلَيْهِ.
شدت ظلم را کسی درک میکند که با (آن) ظلم بر او حکم کرده باشند.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمودند:
روزی سه نفر داشتند به مسافرت میرفتند. همینکه در دامنه کوهی میرفتند باران شدیدی بارید و این سه نفر به غاری پناه بردند.
همزمان تختهسنگی از بالای کوه حرکت کرد و در دهانه این غار افتاد و غار به قبر آنها تبدیل شد و کاملاً از زندگی ناامید شدند.
با خود گفتند که هرکدام، بهترین کار زندگی را نام ببریم و بگوییم خدایا اگر این را قبول کردی به برکت این کار ما را نجات بده.
اولی گفت: دخترعمویی داشتم که به خواستگاری او رفتم. عمویم مهریه سنگینی را تعیین کرد. در قدیم، اول مهریه را میدادند. دو سه سال مداوم و پیگیر کار کردم و دویست سکه پسانداز کردم و مهریه را دادم. شب عروسی که به حجله رفتیم دخترعمویم گفت که مرا دوست ندارد.
گفتم: خودت چنین مهریه سنگینی قرار دادی.
گفت: این را گفتم تا شاید منصرف شوی. نمیدانستم میروی و تهیه میکنی. درهرصورت دلم پیش تو نیست.
تا این را گفت، گفتم: دخترعمو! دویست سکه برای خودت. من از در حجله بیرون میروم. نمیگویم تو مرا دوست نداشتم. میگویم خودم دوست نداشتم.
بیرون آمدم و به عمو این مطلب را گفتم و رفتم.
رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمود: این آقا در آن غار به خدا گفت: خدایا اگر این کار را قبول کردی ما را از این وضعیت نجات بده!
این تختهسنگ جلوی غار به امر خدا یک مقداری به حرکت درآمد.
نوبت به دومی رسید.
گفت: سالیان متمادی کارگری روزمزد گرفتم. قرارداد با او را بر اساس یک پیمانه گندم بستم. او نیز قبول کرد.
عصر که میخواستم به او مزدش را بدهم رها کرد و رفت و اثری از او نماند.
این یک پیمانه را کشت کردم و گندم پربرکتی ثمر داد. گندمها را فروختم با پول آن دو رأس گوسفند خریدم که زادوولد کردند و در رأس چند سال به یک گله تبدیل شدند.
یک روز در خانه نشسته بودم که در خانه را زدند. دیدم همان کارگر است. گفت: آمدم یک پیمانه گندم را بگیرم.
به او گفتم: پیمانه تو آماده است.
دست او را گرفتم و داخل طویله بردم و گفتم: تمام این گوسفندها همان یک پیمانه تو است.
تمام آنها را برداشت و برد.
اگر با کسی اینطور معامله کردید خدا ندارد که به شما بدهد؟
گفت: خدایا اگر این کار مرا پذیرفتهاید ما را از این دخمه نجات بده!
رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمود: باز یک مقداری این تختهسنگ حرکت کرد.
روایت داریم رحم کنید تا به شما رحم کنند.
نوبت به سومی رسید.
گفت: من پدر و مادر پیری داشتم. روزها دامداری میرفتم و شبها که از صحرا برمیگشتم اول کاری که میکردم یک ظرف شیر میدوشیدم و برای آنها میبردم. آنها نیز میل میکردند و میخوابیدند.
یکشب دیر رسیدم.
طبق برنامه هر شب عمل کردم و به در خانه آنها رفتم. وارد شدم. دیدم آنها در بستر خوابیدهاند.
خواستم بیدارشان کنم، دلم نیامد.
خواستم ظرف شیر را بگذارم و بروم. ولی گفتم اگر این کار را بکنم شاید نیمهشب بیدار شوند و متوجه نشوند من آمدهام و ظرف را نبینند و تا صبح گرسنه بمانند.
تصمیم سوم را گرفتم. ظرف شیر را به دست گرفتم و تا صبح بالای بستر آنها ایستادم.
صبح شد. یکدفعه پدرم بیدار شد و پرسید: کی آمدی؟
گفتم: دیشب.
گفت: چرا ما را بیدار نکردی؟
گفتم: دلم نیامد.
گفت: شیر را میگذاشتی و میرفتی.
گفتم: دلم نیامد. شاید شما از خواب بیدار میشدید و ظرف را نمیدیدید.
خدایا اگر این کار را از ما قبول کردی ما را از این مخمصه نجات بده!
رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمود: تختهسنگ بهطور کامل از دهانه غار کنار رفت و این سه نفر نجات پیدا کردند.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔴 نخستین کتاب فارسی چاپ شده در جهان،در کتابخانه دولتی مسکو نگهداری می شود.
💢 کتاب داستان مسیح ع نخستین کتاب فارسی چاپ شده در جهان است که به سال ۱۶۳۹ میلادی در شهر لیدن هلند به چاپ رسیده است و نسخه ای از این اثر در کتابخانه دولتی مسکو نگهداری می شود.
📌 این کتاب حدود هزار صفحه دارد و به زندگی حضرت عیسی و پطروس مقدس و بخشی تحت عنوان دستور زبان فارسی می پردازد.
زبان فارسی در ان زمان، زبان رایج شبه قاره هند محسوب می شده و مبلغان و استعمارگران غربی به ناچار از این زبان برای رسیدن به مقاصد خود بهره می گرفته اند.
📌 نام اصلی کتاب آینه حق نما یا آینه قدوس است که به داستان مسیح نیز شهرت یافته است.
📌 نویسنده کتاب خاویر، یک مبلغ کاتولیک است که ابتدا آن را به زبان پرتغالی نوشت و سپس به دستور اکبر شاه به فارسی ترجمه شد و مستشرق هلندی لوییس دیدو آن را منتشر نمود.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
خلبان های نابینا
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپيما امدند،
زمانی که خلبانها وارد هواپیما شدند زمزمههای توام با ترس وخنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
یکی از خلبانا به دیگری گفت:« میترسم یکی از همین روزا مسافرها چندثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن کنند و ما نفهمیم کی باید از زمین بلند شیم، اونوقت کار همهمون تمومه !»
شما اکنون و پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت در خیلی از جاها آشنا شدید!
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
اسم گذاشتن برای آرامستانها در ایران یه ترکیب تکراری داره یه بهشت میذارن کنار اسم یکی از اهل بیت. ولی در تبریز شهردار وقت میره پیش استاد شهریار و بهش میگه به نظرتون اسم آرامستان شهر رو چی بگذاریم؟ شهریار میگه بذارید وادی خاموشان!
شهردار قانع نمیشه
میره پیش آیتالله مجتهدی تبریزی و میگه من از استاد شهریار پرسیدم این اسم رو پیشنهاد دادند. آیتالله مجتهدی میگن: سلام من رو به استاد برسونید و بگید وادی رحمت رو صلاح میدونید؟ تا خاموشان از حالت سردی دربیاد.
استاد شهریار و شهردار هم قبول میکنند.
اینطوری با کفایت یک شهردار دانا به اسم آقای وارسته، آرامستان تبریز یکی از قشنگترین و پرمفهومترین اسمها رو پیدا میکنه: وادی رحمت
یعنی میخوام بگم آدم باکفایت اگه مسئول بشه حتی برای اسم گورستان شهر هم میره در خونه دوتا کارشناس!
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
2023_02_20_05_37_14_128kbs.mp3
11.07M
#قصه ی شنگول و منگول و حبه انگور را همه شنیدیم و بلدیم🤓
اما یک سوال دارم از این قصه ؛😎
بنظرتون چرا مامانِ شنگول و منگول و حبه ی انگور بهشون گفت درِ خونه را رو هیچکس باز نکنید تا برگردم؟!🤔
ممکنه بگید چون شاید گرگ پشتِ در باشه در را نباید باز کنن!🧐😕
آره خب، ولی...😏
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
وقتی سفیر روم به کوفه آمده بود، برنامه پذیرایی کسانی که از خارج می آمدند به عهده حضرت امام حسن مجتبی(ع) بود، یعنی تا مدتی که می ماندند برای کارشان، مهمان ایشان بودند. موقعی که سفره را پهن کردند و خواستند خوراک بخورند، یک دفعه سفیر اظهار غصه و حسرتی کرد و گفت: من چیزی نمی خورم.
امام حسن مجتبی(ع) فرمود:چرا نمی خوری؟
گفت:آقا، فقیری را دیده ام به یاد او افتادم، دلم برایش سوخت. دلم گرفته و نمی توانم چیزی بخورم، مگر این که شما از این خوراک برای او ببرید.
فرمود:فقیر کجا و کیست؟
گفت:من شبی به مسجد رفتم، بعد از فارغ شدن از نماز (از این جا بفهمید که امیرالمؤمنین وضعش با بقیه مردم یکی بوده، تمیز داده نمی شد) دیدم عربی می خواست افطار کند، سفره ای داشت باز کرد، آرد جو مشت کرد در دهان ریخت، کوزه ای آب جلویش بود به من تعارف کرد گفت: تو هم بخور.
من دیدم نمی توانم این خوراک را بخورم دلم برایش سوخت.حالا آقا شما اگر بشود از این خوراک برایش بفرستید.
صدای گریه امام مجتبی(ع) بلند شد و فرمود:«او پدرم علی(ع) است، امیر المؤمنین است، خلیفه مسلمین است، این است خوراک او.
برگرفته از کتاب
علی علیه السلام و محرومان
نویسنده : عباس عزیزی
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سکانسی از قسمت آخر سریال #سقوط که بچه از ماشین افتاد و پدرش تصیمیم گرفت که متوقف نشود بر گرفته از یک داستان واقعی است. داستان از این قرار است که یک خانواده ایزدی-عراقی بعد ورود داعش به سنجار و فرار مردم از شهر این خانواده هم 20 نفری سوار ماشین می شوند که داعش آنها را تعقیب می کند
و در این تعقیب و گریز دخترک کوچک خانواده "یوفا"از ماشین به بیرون می افتد و در اینجا بود که پدر "حیدر" یا با ایستادن، کل خانواده را فدای دخترک می کرد یا برعکس، که در آخر پدر با وجود مشاهده دست تکان های دخترک کوچکش تصمیمی سخت می گیرد که برای دخترش متوقف نشود
سرنوشت ایزدی های که به دست داعش می افتادن این بود که زنها به عنوان غنایم جنگ با کفار به فروش می رسیدند و مردان رو اعدام یا سر می بریدند.
از سرنوشت یوفا تا کنون هیچ خبری به دست خانواده اش نرسیده است.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec