eitaa logo
داستان راستان
88 دنبال‌کننده
176 عکس
58 ویدیو
4 فایل
هر فیلم و عکسی، داستانی دارد و هر نگاهی می‌تواند داستانی متفاوت را حکایت کند؛ با داستان ما همراه شوید 👇🏻 https://eitaa.com/dastan7
مشاهده در ایتا
دانلود
خطیب بغدادی رحمه الله در کتابش (تاریخ بغداد) گفته است: «زنی به نزد موسی بن اسحاق در شهر ری در سال ۲۸۶ هـ رفت، ادعا کرد که موکل او ۵۰۰ دینار مهریه از شوهرش طلب دارد اما شوهرش انکار کرد پس قاضی به وکیل زن گفت: آیا شاهدی داری؟ وکیل جواب داد: آنان را احضار کرده‌ام لذا از یکی از شاهدان درخواست کرد که به زن بنگرد تا در شهادت دادن خود به او اشاره کند، برخاست، به زن هم گفت: بلند شو! شوهر آن زن جواب داد: چکار می‌کنید؟! وکیل گفت: همسرت نقابش را برمی‌دارد و آنان به او می‌نگرند تا شناسایی وی توسط آنها درست باشد. شوهر زن گفت: من نزد قاضی شهادت می‌دهم که او این مبلغ مهریه‌ای را که ادعا می‌کند از من طلب دارد اما نقابش را برندارد (صورتش را به دیگران نشان ندهد) زن گفت: من نیز قاضی را شاهد می‌گیرم که این را به او بخشیدم و او را در و کردم. قاضی که از غیرت آن دو شگفت‌زده شده بود گفت: باید این را در زمره‌ی مکارم نوشت!». 📚منبع: تاریخ بغداد (۵۳/۱۵) به نقل از شذور المعرفة https://eitaa.com/dastan7
عمر ابن عبدالعزیز: علت اینکه دشنام علی ابن ابیطالب را از خطبه ها برداشتم این بود که: هنگامی که کودک بودم و پدرم فرماندار مدینه بود، من در مسجد مدینه به مکتب می‌رفتم روزی با هم کلاسی‌هایم جلوی مسجد مشغول بازی بودیم طبق عادتی که به ما داده بودند به علی دشنام دادم. استادم مرا دید و گفته ام را شنید و به مسجد رفت... من به همراه کودکان برای شروع کلاس درس وارد مسجد شدیم. استاد مشغول نماز شد و نمازش طولانی شد که ما از آن کارش تعجب کردیم. سپس درس راشروع کرد ولی خلقش خوش نبود، من گفتم استاد چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: پسرم تو امام علی را در حیات مسجد دشنام دادی؟ گفتم: آری. گفت: از چه زمانی خداوند بر جنگجویان غزوه بدر خشمگین شده است؟ گفتم: مگر علی در جنگ بدر هم بوده! گفت: نه تنها آنجا بوده بلکه پیروزی مسلمانان به خاطر علی بود. پسرم دیگر به علی دشنام نده. گفتم: چشم تکرار نخواهد شد موضوع دیگر آنکه پدرم عبدالعزیز ابن مروان حاکم و فرماندار مدینه بود. او در خطبه هایش فصیح و شیوا سخن می‌گفت. اما به هنگامی که در آخر به فراز دشنام می‌رسید به لکنت می‌افتاد طوری که من از این همه لغزش بیان تعجب می‌کردم. روزی این مسئله را به پدرم گفتم؛ پدرم گفت: پسرم! اگر آنچه را من از فضایل این مرد می دانم مردم بدانند هرگز در پای منبر پدرت نخواهند نشست و از ما اطاعت نخواهند کرد. عمر ابن عبدالعزیز گوید: کلام استادم و کلام پدرم در ذهنم بود. روزی با خدا عهد کردم که اگر بر من منت نهاد و خلافت به من رسید دشنام علی را در خطبه ها غدقن کنم. ابن ابی الحدید و تاریخ الفخری؛ ص 174. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
روى هارون بن عنترة عن أبیه ، قال : دخلتُ على علیّ بالخورنق، وکان فصل شتاء، وعلیه خلق قطیفة هو یرعد فیه، فقلت: یا أمیر المؤمنین! إن الله قد جعل لک ولأهلک فی هذا المال نصیباً وأنت تفعل ذلک بنفسک؟ فقال: "والله ما أرزؤکم شیئاً، وما هی إلاّ قطیفتی التی أخرجتها من المدینة" . https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
✨ نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده می‌شد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت. ✨ عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بی‌دلیل مغرور نشو! این‌ها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی‌آمدند و «علی» را انتخاب می‌کردند. معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نماز‌گزاران را ثابت می‌کند. ✨ پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخن‌رانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی‌اش برساند، خدا بهشت را بر او واجب می‌نماید و بلافاصله مشاهده‌کرد که همه تلاش می‌کنند نوک‌ زبان‌ِشان را به نوک بینی‌ِشان برسانند تا ببینند بهشتی‌اند یا جهنمی؟ ✨ عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش می‌کند و سعی می‌کند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود. ✨ از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو می‌خواهند. ""علی""برای این جماعت حیف است... https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مغالطه معاويه! عبدالله پسر عمرو بن عاص، در جنگ صفين در ترديد بود. حق با كيست!؟ على يا معاويه؟ به قول امروزى ها كدام يك در جهت درست تاريخ ايستاده! وقتى عمار ياسر شهيد شد، عبدالله در حضور معاويه و پدرش به سخن پيامبر اشاره كرد. كه: عمار توسط " فئة باغية" گروهى تبهكار كشته مى شود! ‏معاويه ديد، روايت پيامبر در باره شهادت عمار تاثيرگذار است. بي درنگ كفت: پيامبر درست فرموده، اما على بن ابيطالب ، عمار را به جنگ كشانده و قاتل عمار على ست! عبدالله گفت: در اين صورت قاتل حمزه هم پيامبرست، كه حمزه را به جنگ احد آورده بود. حكايت خودشان در شاهـچراغ ترور كردند، همانست. ‏اگر زيارتگاهى نبود و مردم براى زيارت و دعا و نماز به شاهچراغ نمى رفتند. شهيد هم نمى شدند. مظلوم داعش! ‏معاويه كه به تحمل مشهور بود، در برابر استدلال عبدالله بن عمرو، عصبى شد و برخاش كرد و عبدالله را از جلسه بيرون كرد. به عمرو بن عاص اعتراض كرد كه: اين پسر ديوانه ات را تربيت كن! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
ولید ابن عتبه بر پیکر معاویه ابن یزید نماز خواند به این امید که به خلافت برسد اما در خود نماز مرد! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
💢نقش معاویه در کشته شدن عثمان ❗️معاویه: من از مخالفت کردن با عموم صحابه و یاران پیامبر خوشنود نیستم... ⭕️ عثمان به خاطر ثروت اندوزی و جنایات خویشاوندانش که اختیار دار تمام قلمرو اسلامی شده بودند،باعث شد،شورش و آشوب مانند سیل شهرهای بزرگ اسلامی را بگیرد و مسلمانان ناراضی، عثمان را در مدینه به تنگنا انداختند. 👈🏻عثمان نیز به دیگر فرمانروایان و استاندارانش نامه نوشت و از آنان درخواست کمک نمود.او برای معاویه نوشت: ...اهل مدینه کفر ورزیده، بند طاعت و پیروی از گردن برداشته اند و بیعت خود را نقض کرده اند. جنگجویان شام را بر هر نوع مرکب که ممکن است،سوار کرده و به کمک من برسان. ❗️نامه دست معاویه رسید اما او که به خوبی خرابی اوضاع را درک می کرد، شاید در انتظار این بود با از بین رفتن عثمان به کرسی خلافت نزدیک می شود لذا با تمام حقوقی که عثمان بر او داشت،در فرستادن کمک،هیچ گونه تعجیلی نمی نمود و سستی خودش را بدین گونه توجیه می کرد👈🏻من از مخالفت کردن با عموم صحابه و یاران پیامبر خوشنود نیستم [چطور در جنگ صفین در مقابل اینهمه یاران و صحابه پیامبر(ص)و... جنگیدی؟؟] ❗️چون معاویه جواب نامه عثمان به طول انجامید،عثمان نامه ای به مردم شام نوشت و از آنها درخواست کمک کرد. ⭕️ معاویه،دیگر بی تفاوت ننشست اما سیاستی جالب اتخاذ کرد... ❗️سپاهی آماده کرد اما به فرمانده آن دستور داد تا نزدیکی مدینه برو، در آنجا توقف کن،لشگر حرکت کرد و به نزدیکی مدینه رسید،اما انقدر در آن منطقه درنگ کرد که خبر کشته شدن عثمان آمد و چون آب ها از آسیاب افتاد و آشوب ها پایان گرفت، معاویه لشکر را به سوی خودش خواند.لشگر برگشت اما هیچ کار مثبتی انجام نداده بود. 📗نقش عایشه در تاریخ اسلام ج۳ص۸۹_۹۰ https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔴 مسئول يزيدی كه صادقانه استعفا داد ⬅️ پس از مرگ یزیدبن‌معاویه، فرزند او به نام ((معاویه)) به خلافت رسید. ولی معاویه‌بن‌یزید پس از چند روز، از خلافت کناره‌گیری کرد. 🔸 خطبه عجیب معاویه بن یزید و اعلام کناره‌گیری از خلافت: «اى مردم، ما به وسيله شما امتحان شديم و شما به وسيله ما. از اینكه از ما خوشتان نمی‌آید و از ما بدگويى می‌كنيد با‌خبریم! پدربزرگ من (معاوية بن ابو سفيان) با کسی در امر خلافت جنگید، که در خویشاوندی با پیامبر خدا کسی از او سزاوارتر؛ و در اسلام، کسی از او شایسته‌تر نبود. علی بن ابیطالب، پيشرو مسلمانان بود و اول‌مؤمنان و پسر عموى رسول‌الله و پدر فرزندان خاتم پيمبران. جَدّ من نسبت به شما گناهانى مرتكب شد كه می‌دانيد. سرانجام مرگش فرارسيد و در گرو عمل خويش گرفتار آمد. ⬅️ سپس پدرم را عهده‏ دار حكومت ساخت با اينكه از او اميد خير نمی‌رفت! پدرم بر مَركب هوس نشست و گناه خود را نيكو شمرد. ليكن آرزو به دستش نيامد و اجل، دست او را كوتاه ساخت. مدت او به پایان رسید و در گورش، اسير بزهكارى خويش گرديد. چقدر ناگوار است که از رسوايى پدرم آگاه هستیم، زیرا او خاندان پيامبر را كُشت و حُرمت‌ها را از ميان برد و كعبه را سوزاند. و من، آن کسی نیستم كه حکومت شما را به عهده گيرم و مسئوليت‌هاى شما را تحمل كنم. اكنون خودتان می‌دانيد و خلافت‌تان. به خدا قسم اگر دنيا غنيمت است، ما از آن بهره برديم، و اگر هم خسارت است، آل‌ابو سفيان هر چه خسارت دیده، دیگر بس است‏» 📚تاریخ الیعقوبی، جلد۲، صفحه۲۵۴ https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔹امیرالمومنین از کنار خرمافروشان رد می شدند که کنیزی گریه می‌کرد. حضرت علت گریه او را جویا شدند. کنیز گفت: مولای من با درهمی من را برای خرید خرما فرستاد. من نیز از این مرد خرما خریدم و آن را برای ایشان بردم ولی آنها خرما را نپسندیدند. این مرد نیز خرما را پس نمی‌گیرد. حضرت به خرمافروش فرمودند: این خادم است و خودش اختیار ندارد. خرما را بگیر و درهم او را بازگردان. مرد خرمافروش به پا خاست و با مشت به سینه حضرت زد. مردم به او گفتند که او امیرالمومنین است. نفس مرد به شماره افتاد و رنگش زرد شد. خرما را گرفت و درهم را به کنیز بازگرداند. خرمافروش به حضرت عرض کرد: یا امیرالمونین از من راضی باشید. حضرت فرمودند: آنچه من را راضی می‌کند این است که کار خود را اصلاح کنی. 🔸روی أنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع مَرَّ بِأَصْحَابِ التَّمْرِ فَإِذَا هُوَ بِجَارِيَةٍ تَبْكِي فَقَالَ يَا جَارِيَةُ مَا يُبْكِيكِ فَقَالَتْ بَعَثَنِي مَوْلَايَ بِدِرْهَمٍ فَابْتَعْتُ مِنْ هَذَا تَمْراً فَأَتَيْتُهُمْ بِهِ فَلَمْ يَرْضَوْهُ فَلَمَّا أَتَيْتُهُ بِهِ أَبَى أَنْ يَقْبَلَهُ قَالَ يَا عَبْدَ اللَّهِ إِنَّهَا خَادِمٌ وَ لَيْسَ لَهَا أَمْرٌ فَارْدُدْ إِلَيْهَا دِرْهَمَهَا وَ خُذِ التَّمْرَ فَقَامَ إِلَيْهِ الرَّجُلُ فَلَكَزَهُ فَقَالَ النَّاسُ هَذَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ فَرَبَا الرَّجُلُ وَ اصْفَرَّ وَ أَخَذَ التَّمْرَ وَ رَدَّ إِلَيْهَا دِرْهَمَهَا ثُمَّ قَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ارْضَ عَنِّي فَقَالَ مَا أَرْضَانِي عَنْكَ إِنْ أَصْلَحْتَ أَمْرَكَ. 🔗مناقب ابن شهرآشوب، ج2، ص 112 https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
❗️بخشیدن شمشیر به دشمن❗️ ✅ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺟﻨﮓﻫﺎی میان ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻣﺸﺮﮐﯿﻦ، ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫر کسی ﺑﺎ ﺣﺮﻳﻒ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﻮﺩ، امام ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ‌ﺍﻟﺴﻼﻡ نیز ﺑﺎ دشمن ﺩﺭﮔﻴﺮ ﺷﺪ. در میان ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺷﻤﺸﻴﺮ یکی از سپاهیان ﺩﺷﻤﻦ ﺷﻜﺴﺖ. ﺷﺨﺺ ﻣُﺸﺮﮎ به امام علی ﻋﻠﻴﻪ‌ﺍﻟﺴﻼﻡ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻯ ﻋﻠﻰ! ﺷﻤﺸﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ!» امام علی ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ، ﺷﻤﺸﻴﺮﻯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍختند. ﺩﺷﻤﻦ، ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ و پرسید: «ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖﺧﻄﺮﻧﺎﻛﯽ، ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺑﻪ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﻣﻰ‌ﺑﺨﺸﻰ؟» امام علی علیه السلام ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩند: «ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪﺳﻮﻯ ﻣﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩﻯ. ﺩﻭﺭ ﺍﺯ بخشش و ﻛَﺮَﻡ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻛﻨﻢ.» ﻣﺮﺩ ﻣﺸﺮﻙ، ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻳﻦ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺭﺳﻢ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﺯ ﺣﺎﺟﺘﻤﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.» آنگاه همانجا و در میان جنگ، ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪ. 📚سفینه البحار، جلد ۱ ، صفحه ۴۱۳ https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
او به خود می بالید. او دوستان خود را می دیدکه از کارشان ناراضی بودند. یکی از غلام هاهمیشه از دست اربابش کتک می خورد. دیگری باید حرف تند اربابش را تحمل می کرد; اما قنبراین گونه نبود. او از این که غلام شخص مهربانی مثل حضرت علی علیه السلام است، خوشحال بود. باخودش گفت: «خدا را شکر که همیشه با این مردبزرگ و مهربان هستم، مردی که مهربانی وعطوفتش زبانزد همه مردمان است.» بعد به امام نگاه کرد که با متانت راه می رفت. قدم هایش را تندتر کرد تا به امام برسد; اما سعی کرد فاصله اش را حفظ کند تا مبادا از او جلو بزند. هردو وارد بازار شدند. صدای مردم که هرکسی برای کاری آمده بود، بازار را پر کرده بود.صدای آهن و کوره های آتش از کارگاه شمشیرسازی به گوش می رسید. پیرمردی گوشه ای بساط پهن کرده بود و خرمامی فروخت; اما نای دادزدن نداشت. نگاه ملتمسش به مردم بود تا از او خرما بخرند. به مغازه ای رسیدند. در آن جا پارچه های رنگارنگ و قباهای مختلف خود نمایی می کرد. امام لحظه ای ایستاد. به داخل مغازه نگاه کرد. غلام هم ایستاد و نگاهش به قباهای زیبای مغازه بود.منتظر بود تا امام وارد مغازه شود. اما امام سرش را برگرداند و بازهم راه افتاد. غلام تعجب کرد که چرا امام به آن مغازه نرفت؟ با خودش گفت:«مگر قرار نبود امام برایم لباسی نو بخرد؟» اماچیزی نگفت و دنبال امام به راه افتاد. صاحب آن مغازه برای امام آشنا بود. به همین خاطر امام تصمیم رفت به مغازه ای برود که فروشنده اش نا آشنا باشد. چند مغازه بعد، یک لباس فروشی بود. مردجوانی در مغازه نشسته بود و به مردمانی که از کنار مغازه رد می شدند، نگاه می کرد. امام با قنبر وارد مغازه شدند. فروشنده از جایش بلند شد و با خوشحالی گفت:«بفرمایید!» او خوشحال بود از این که پدرش مغازه رابه او سپرده بود. غلام به قباها و دستار وپارچه های رنگارنگ نگاه می کرد. امانمی توانست خودش انتخاب کند. دوست داشت امام برایش انتخاب کند. به همین خاطر سکوت کرد تا... امام علی علیه السلام از مردجوان خواست که دودست لباس برایش بیاورد. مرد جوان به امام و غلام نگاه کرد و بعد دو لباس متفاوت آورد. امام دستی به لباس زد وقیمتش راپرسید. مردجوان روی یکی ازلباس ها دست گذاشت و گفت:«این لباس، سه درهم است.»بعد دستش را از لباس اولی برداشت و روی لباس دومی گذاشت و گفت: «این یکی هم دو درهم است.» امام بی آن که چانه بزند و ازاو تخفیف بخواهد، پنج درهم را پرداخت. مردجوان خوشحال پول ها را گرفت ولباس ها را تاکرد و به غلام داد. غلام خوشحال بود. باخودش گفت: «عجب لباس های زیبایی! حتما آن دو درهمی برای من است وسه درهمی برای امامم. عیبی ندارد. اصلا این لباس هم برایم زیادی است.» از بازار که بیرون آمدند، امام فرمود: «این لباس سه درهمی برای تو و این دو درهمی برای من.» غلام یکه خورد. با دستپاچگی گفت: «نه!نه! شما امام این امت هستید. بهتر است پیراهن سه درهمی را شما بپوشید.» بعد عرق پیشانی اش را که از روی شرم سرازیر بود، بادستارش پاک کرد و گفت: «اصلا خوب نیست که این پیراهن را من بپوشم.» امام قبول نکرد. غلام تعجب کرد. خواست دوباره حرفش را تکرار کند و پیراهن سه درهمی را قبول نکند که امام علیه السلام فرمود:«درعوض تو جوانی. باید لباس خوبی بپوشی.من که پیرم. پیرتر از آن که لباس گران بپوشم.» امام لباس ارزان را برای خودبرداشت. غمی غریب در دل قنبر نشست.غلام به چهره امام نگاه کرد که پیر و شکسته بود. اما دلش جوان و سرحال بود. آهی کشیدو گفت: «نه سرورم! من قبول نمی کنم.» امام به یاد حرف پیامبرصلی الله علیه وآله افتاد و به غلام گفت: من از پیامبرصلی الله علیه وآله شنیدم که فرمود: «به غلامانتان از آن غذایی که می خورید،بخورانید و از آن لباسی که می پوشید، به آن هابپوشانید.» بعد آهی کشید و صورتش غرق مهربانی شد و فرمود: «من که از خدا خجالت می کشم پیراهن نو بپوشم و ارزان را توبپوشی.» مناقب، ج 1، ص 266. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مردي با پسرش، به‌عنوان مهمان، بر علي علیه‌السلام وارد شدند. علي با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروي آنها نشست. موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد . بعد از غذا، قنبر غلام معروف علي، حوله‌ای و طشتي و ابريقي براي دست‌شویی آورد. علي آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشويد. مهمان خود را عقب كشيد و گفت: " مگر چنين چيزي ممكن است كه من دستهايم را بگيرم و شما بشویید". علي فرمود: برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نيست، می‌خواهد عهده‌دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا می‌خواهی مانع كار ثوابي بشوي؟ " باز هم آن مرد امتناع كرد. آخر علي او را قسم داد كه " من می‌خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع كار من مشو ". مهمان باحالت شرمندگي حاضر شد. علي فرمود: "خواهش می‌کنم دست خود را درست و كامل بشويي، همان‌طوری كه اگر قنبر می‌خواست دستت را بشويد می‌شستی، خجالت و تعارف را كنار بگذار ". همین‌که از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت: "دست پسر را تو بشوي. من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوي. اگر پدر اين پسر در اينجا نمی‌بود و تنها خود اين پسر مهمان ما بود من خودم دستش را می‌شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسري هر دو حاضرند، بين آنها در احترامات فرق گذاشته شود". محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست. امام عسكري وقتي كه اين داستان را نقل كرد، فرمود: شيعه حقيقي بايد اين طور باشد. بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبريز، صفحه 598 https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
معروف است كه در زمان یکی از حکومت های قدیم مردی كه بسیار خوش نویس بوده ظاهراً از شیراز رفته بود مشهد براى زیارت. در بازگشت پولش تمام می‌شود یا دزد مى زند، و در تهران در حالى كه غریب بوده بى پول می‌ماند فكر می‌کند كه از هنرش كه خطاطى است استفاده كند و ضمناً زیاد هم معطل نشود. بر می‌دارد عهدنامه علی (ع) به مالك اشتر را با خط بسیار زیبا می‌نویسد. خط كشى و جدول بندى می‌کند، و آن را اهدا می‌کند به صدر اعظم وقت. یك روز می‌رود نزد صدر اعظم در حالى كه ارباب رجوع هم زیاد بوده‌اند نوشته را به او می‌دهد و می‌گوید: هدیه ناقابلى است پس از مدتى بلند می‌شود كه برود صدراعظم می‌گوید: آقا شما بفرمایید با خود می‌گوید: لابد می‌خواهد خلوت شود تا هدیه بدهد. تا اینكه همه مردم می‌روند، فقط پیشخدمت‌ها می‌مانند، پیشخدمت‌ها را هم می‌گوید: همه‌تان بروید بیرون كسى حق ندارد بیاید داخل اطاق. این بیچاره وحشتش می‌گیرد كه این دیگر چگونه است؟! صدراعظم می‌گوید: بیا جلو! می‌رود جلو. آهسته در گوشش می‌گوید: چرا این را نوشتى و براى من آوردى؟ می‌گوید: شما صدراعظم یك مملكت هستید، این هم دستور العمل مولا امیرالمؤ منین علیه السلام است براى كسانى مثل شما. فرمان اوست راجع به اینكه با مردم چطور باید رفتار كرد. من فكر می‌کنم شما هم چنین چیزى را دوست دارید به شما تقدیم کردم. صدر اعظم گفت: بیا جلو. رفت جلو. گفت: یك كلمه من می‌خواهم به تو بگویم و آن این است كه خود على كه این‌ها را نوشت و به این‌ها بیش از هر كس دیگر پایبند بود و عمل می‌کرد، در سیاست از این‌ها چقدر بهره بردارى كرد كه حالا من بیایم به این‌ها عمل بكنم؟ خود على از همین راهى كه دستور داد عمل كرد و دیدیم كه تمام ملكش از بین رفت و معاویه مسلط شد. على خودش به این دستورالعمل عمل كرد و شكست خورد، پس این چیست كه براى من نوشته اى؟! گفت: اجازه می‌دهید جواب بدهم؟ صدر اعظم گفت: بله. گفت: چرا این حرف را در میان جمعیت به من نگفتى؟ گفت: اگر در میان جمعیت می‌گفتم پدرم را در می‌آوردند گفت: بسیار خوب جمعیت كه رفت چرا پیشخدمت‌ها را گفتى همه‌تان بروید بیرون؟ گفت: اگر یكى از آن‌ها می‌فهمید كه من چنین جسارتى به على می‌کنم پدرم را در می‌آورد. گفت: پیروزى على علیه السلام همین است. چرا معاویه بعد از هزار و سیصد سال، احترامی ندارد؟ على علیه السلام هم بشرى بود مثل من و تو. این احترام را از كجا پیدا كرد كه تو اگر به همین نوكرها و پیشخدمت‌ها بگویى آدم‌های بیگناهى را گردن بزنید گردن می‌زنند ولى اسم على را جرات نمی‌کنی با بى احترامى (جلوى آن‌ها ببرى)؟ آیا جز این است كه على علیه السلام را این‌ها به همین صفات شناخته‌اند كه على تجسم راستى و درستى و مجسمه وفاى به عهد است؟ تاریخ اسلام در آثار شهید مطهری– از سید سعید روحانی https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
در دوران کوتاه حکومت امام على(علیه السلام)، در یکی از روزها، مقدارى عسل به عنوان بیت المال مسلمین آوردند. پـدر یـتـیمان دستور داد کودکان بى‌سرپرست را از گوشه و کنار حاضر کنند. این خبر به گوش اطفال یتیم و بى‌کس رسید. آنها از خوشحالى گویى بال درآوردند و به سوى پدر مهربان خود شتافتند. امیرالمومنین علی(علیه السلام) مـوقـعى که عسل را بین کودکان تقسیم مى‌فرمود، با دست خود آن را به دهان یتیمان مـى‌گذاشت. اطرافیان وقتى این عمل حضرت را مشاهده کردند، از این که امام و خلیفه مسلمین چنین با کودکان برخورد مى‌کرد تعجب نمودند. یکى از حضار به حضرت گفت: این عمل در شأن شما نیست! حـضرت فرمود: امام، پدر یتیمان است. عسل به دهان یتیمان مى‌گذارم و به جاى پدران از دست رفته‌شان، به آنها مهربانى مى‌کنم … آن روز، مردم از این برخورد ملایم و پدرانه امام، درس بزرگى گرفتند. علامه مجلسی؛ بحارالانوار؛ ج ۴۱؛ ص ۱۲۳ https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
یک روز فقیری خدمت پیامبر خدا آمد و گفت: «آقا جان! بیچاره‌ام، گرسنه‌ام، یا چیزی دارید که به من بدهید؟» پیامبر به داخل خانه رفت، اما چیزی پیدا نکرد. از این رو به اصحاب فرمود: «آیا کسی هست که به این مسکین غذا بدهد؟» امام علی جواب داد: «بله من هستم.» آن حضرت فقیر را به خانه برد. حضرت زهرا (س) عرض کرد: «ای علی! امشب غذای ما به اندازه یک نفر است و آن را برای دخترم زینب گذاشته‌ام، اما صاحب اختیار شما هستی.» حضرت فرمود:‌ «بهتر است که بچه را بخوابانی و چراغ را خاموش کنی تا مهمان از کم بودن غذا باخبر نشود.» مهمان از غذا خورد. او در حالی از غذا دست کشید که مقدار کمی از آن باقی مانده بود. فردای آن شب رسول خدا j از نحوه مهمانداری حضرت علی و زهرا (س) خبر داد. به این مناسبت آیه‌ای نازل شد. بچه‌ها می‌دانید چه آیه‌ای؟ دوست شما اکنون این آیه را که در سوره حشر، آیه ۹ آمده است را با ترجمه آن می‌خواند. شما خوب گوش دهید. «… وَ یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَه…؛‌ دیگران را بر خودشان مقدم می‌دارند. هر چند خودشان به آن نیازمند هستند.» اگر یکی از همکلاسی‌های شما،‌ دفتر یا خودکار و یا مداد نداشته باشد، شما چه می‌کنید؟‌ یا این که زنگ تفریح می‌بینید، دوست شما یا همکلاسی شما چیزی برای خوردن ندارد. آیا از خوراکی خود به او می‌دهید؟ https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
جمعیت زیادی دور حضرت علی (ع) حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید: «یا علی! سؤالی دارم، علم بهتر است یا ثروت؟»، علی(ع) در پاسخ گفت: «علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.» مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید: «اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟» امام در پاسخ آن مرد گفت: «بپرس!»، مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: «علم بهتر است یا ثروت؟»، علی فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.» نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست. در همین حال، سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!» هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. اودر حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید: «یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟» حضرت ‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: «علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.» نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند: «علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.» با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند، یکی از میان جمعیت گفت: «حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت!»، کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد: «یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟»، امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: «علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.» مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد. در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید: «یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟» امام فرمودند: «علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.» در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام در پاسخش فرمود: «علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.» سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که، نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: «یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟»، امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.» نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید: «یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟»، نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی (ع) مردم به خود آمدند: «علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند.» فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند. صدای امام را شنیدند که می‌گفت: «اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.» کشکول بحرانی، ج۱، ص۲۷. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
علی(ع) الگویی برای تمام حاکمان 🔸روزی میثم تمار به عادت هر روز، تشتی از خرما بر سر گذاشته و راهی بازار می‎شود. در بین راه به امیرالمؤمنین علیه ‎السلام برخورد می‎کند. امیرالمؤمنین پس از احوال‎پرسی به خرما‎ها نگاه می‎کند و می‎بیند خرماها در دو دسته جداگانه در مقابل هم قرار داده شده‎اند. از میثم می‎پرسد:چرا خرماها را از هم جدا کرده‎ای؟ 🔹میثم پاسخ می‎دهد:خرمای مرغوب را از نامرغوب جدا نموده‎ام و هر کدام را به قیمتی می‎فروشم. بدیهی است که خرمای مرغوب از نامرغوب گران‎تر است.حضرت با شنیدن این جملات برآشفته فریاد می‎زند: ای وای بر من که یارانی چون میثم تمار دارم. 🔸میثم دست و پای خود را می‎بازد و به دامن علی علیه‎السلام می‎افتد که مگر چه کار اشتباهی کرده‎ام؟ 🔹حضرت می‎فرماید:چه اشتباهی بزرگ‎تر از این که با چنین کاری شکاف طبقاتی در جامعه مسلمین ایجاد می‎کنی و عملاً طبقۀ فقیر و طبقۀ غنی می‎سازی و جامعه را به فقیر و غنی تقسیم می‎کنی؟ بعد حضرت با دستان مبارک خود خرماها را با هم مخلوط می‎کند و می‎فرماید:حالا به بازار برو و بدان که آن کار (طبقه‎سازی فقیر و غنی) زیبندۀ علی و یاران علی نیست. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مسلمان و کتابی در آن ایام، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که، چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد. در خارج این شهر دو نفر، یکی مسلمان و دیگری کتابی (یهودی یا مسیحی یا زردشتی) ، روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی، جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند. راه مشترک، با صمیمیت، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دو راهی رسیدند. مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او می رفت آمد. پرسید: مگر تو نگفتی من می خواهم به کوفه بروم؟ - چرا. - پس چرا از این طرف می آیی؟ راه کوفه که آن یکی است. - می دانم، می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم. پیغمبر ما فرمود: «هرگاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا می کنند.» اکنون تو حقی بر من پیدا کردی. من به خاطر این حق که به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم، و البته بعد به راه خودم خواهم رفت. - اوه، پیغمبر شما که اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده. تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خلیفه وقت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده. طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فدا کار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت. (2) 2 - اصول کافی، ج 2، باب «حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر» ، صفحه 670. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
اسحاق بن حسّان، با اسناد خود از أصبغ بن نباته روايت كرده است كه امير المؤمنين عليه السّلام به ما امر فرمود كه از كوفه به مدائن برويم. روز يكشنبه ما به راه افتاديم. در ميان راه از ميان ما عمرو بن حريث و أشعث بن قيس و جرير بن عبد الله بجلى با پنج نفر ديگر جدا شدند و به سوئى رفتند كه در حيرة بود. و به آن خورنق 1و سدير 2مى‌گفتند. و به ما گفتند: چون روز جمعه فرا رسد ما به مدائن به على مى‌رسيم و قبل از آنكه مردم براى نماز جمعه مجتمع گردند مى‌آئيم تا نماز را با على بخوانيم. آن هشت نفر در خورنق و يا سدير در وقت ظهر كه نشسته بودند مشغول نهار خوردن بودند يك ضبّ (سوسمار) از جلوى آنها گذشت. آن را صيد كردند. عمرو بن حريث دست سوسمار را باز كرد و به همراهان خود گفت: با اين سوسمار بيعت كنيد، اين امير المؤمنين شماست. آن هشت نفر با آن سوسمار بيعت كردند و سپس آن را رها كردند و خودشان از آنجا به مدائن كوچ كردند و گفتند: على بن ابي طالب چنين مى‌پندارد كه از علم غيب اطلاع دارد. ما اينك او را از امارت مؤمنان خلع كرديم و به جاى او با سوسمارى بيعت كرديم. حركت كردند تا روز جمعه به مدائن رسيدند و داخل مسجد شدند در هنگامى كه امير المؤمنين عليه السّلام بر بالاى منبر خطبه مى‌خواند و فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله براى من احاديث بسيارى را سرّا گفته است كه در هر حديثى از آن احاديث درى است كه از آن يك در هزار در ديگر گشوده مى‌شود. خداوند تعالى در كتاب عزيز خود مى‌گويد: يوم ندعوا كلّ اناس بإمامهم 1«روز قيامت روزى است كه ما در آن روز، هر دسته و جمعيّتى از مردم را با امام خودشان مى‌خوانيم» . و من به خداوند قسم مى‌خورم كه در روز قيامت هشت نفر از اين امّت محشور مى‌شوند كه امام آنها ضبّ (سوسمار) است، و اگر بخواهم نام آنها را ببرم مى‌برم. در اين حال رنگ از چهره‌هايشان پريد و بندبند آنها لرزيدن گرفت و عمرو بن حريث مانند شاخۀ سعف (برگ درخت خرما) تكان مى‌خورد از شدّت ترس و دهشت «مناقب» طبع سنگى ج 1، ص 420 و ص 421 و در «بحار الانوار» طبع كمپانى ج 9 ص 578 از «خصال» صدوق ذكر كرده است و نيز از «خرائج و جرائح» راوندى و «بصائر الدرجات» و «فضائل» ابن شاذان آورده است. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔻 حضرت علی (ع) بعد از درگذشت ابوذر غفاری نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند چهار کیسه اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید: اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید. دوم بی انصاف ها! آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنید و به من بدهید با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه کردند و فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم، آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست، سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. 🔸 مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروش نشویم! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
✅ زنی باعظمت و باجلالت در شیعه که کمتر درباره ایشان شنیده‌ایم 🔸وجود مقدس امام عسکری(ع) مادری دارد به نام «حُدَیث» که به لقب «جدّه» معروف است. چون جدّه حضرت حجّت(عج) بودند ایشان را «جدّه» می‌گفته‌اند. ولی تنها جدّه بودن سبب شهرتش نشد، مقام و عظمتی دارد، جلال و شخصیتی دارد که نوشته‌اند (مرحوم محدّث قمی(ره) هم در الانوار البهیه می‌نویسد) بعد از امام عسکری(ع) «مفزع الشیعه» بود یعنی ملجأ شیعه این زن بزرگوار بود. این‌قدر زن‏ باجلالت و باکمالی بوده است که شیعه هر مشکلی برایش پیش می‌آمد به این زن عرضه می‌داشت. 🔹مردی می‌گوید به خدمت عمّه امام عسکری(ع)، حکیمه خاتون دختر امام جواد(ع) رفتم، با ایشان صحبت کردم راجع به عقاید و اعتقادات مسئله امامت و غیره. ایشان عقاید خود را گفت تا رسید به امام عسکری(ع). بعد گفت فعلا امام من فرزند اوست که الآن مستور و مخفی است. گفتم حال که ایشان مخفی هستند اگر ما مشکلی داشته باشیم به چه کسی رجوع کنیم؟ گفت به جدّه رجوع کنید. گفتم: عجب! آقا از دنیا رفت و به یک زن وصیت کرد؟! فرمود: امام عسکری(ع) همان کار را کرد که حسین بن علی(ع) کرد. 🔸حضرت امام حسین(ع) وصی واقعی‌اش و وصی او در باطن علی بن الحسین(ع) بود ولی مگر بسیاری از وصایای خودش را در ظاهر به خواهرش زینب(س) نکرد؟ عین این کار را حسن بن علی العسکری(ع) کرد. وصی او در باطن این فرزندی است که مخفی است ولی در ظاهر که نمی‌شد بگوید وصی من اوست. در ظاهر وصی خودش را این زن باجلالت قرار داده است. 📝 استاد مطهری، سیری در سیرۀ ائمۀ اطهار، ‏ص219-218 (با تلخیص) https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔵یاران بصیرت‌ساز علی علیه السلام (جهاد تبیین) 🔻هاشم مرقال در رأس گردانی از قاریان قرآن، به جوانی از سپاه معاویه برخورد کرد که در رجزخوانی‌اش از کسانی که به عثمان ظلم کرده‌اند به تندی یاد می‌کرد و ناسزاگویی می‌کرد. هاشم او را صدا زد و گفت: باید فردای قیامت پاسخ این رفتارها و گفتارهایت را بدهی! جوان شامی گفت: با شما می‌جنگم چون رئیس شما (علی بن ابیطالب) نه اهل عدالت است و نه اهل نماز. خلیفه مظلوم ما را کشته و شما نیز یاری‌اش کرده‌اید. هاشم مرقال ماجرای قتل عثمان را برای او توضیح داد (جهاد تبیین) و براى او روشن کرد كه على عليه السّلام نخستين كسى بوده كه با پيامبر نماز گزارده و از همه مردم به دين خدا آگاهتر است و ياران او یاریگران ظلم نیستند بلکه شب زنده دارانی کم‌نظیر هستند. سخنان «هاشم» جوان شامی را منقلب كرد. صدا زد: ای بنده خدا، آدم صالحی به نظر می‌رسی. (و سخنانت نور صدق و راستى دارد) آيا راه توبه‌اى براى من سراغ دارى؟ هاشم گفت: آرى به سوى خدا بازگرد، او توبه تو را مى‌پذيرد. جوان دست از جنگ كشيد و به سوی شام برگشت.🚶‍♂️ مردى از شاميان به او گفت: «اين مرد عراقى فريبت داد»!!🤥 جوان گفت: نه فریبم نداد. نصيحتم كرد. 📚بهج الصباغة ج 10، ص 269 تا 272 https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
خلخالی: "خبر دادند در کردستان قصابی ساطور به دست، در خیابان عربده‌کشی می‌کند که: بیایید! گوشت طرفداران خمینی ارزان شده! و انقلابی‌ها را تهدید می‌کند و راه را می‌بندد. مردم هم از ترس و وحشت از آن محل عبور نمی‌کردند." اتفاقا عازم کردستان بودم. گفتم تا فردا صبر کنید. رفتم کردستان، مغازه قصابی‌اش را نشانم دادند. وقتی رسیدم دیدم با چاقو در حال عربده‌کشی‌ست. همان‌جا کلت کشیدم و کارش را ساختم. چنان جنایتکاری اصلا نیاز به دادگاه نداشت. چرا؟" "چون من خودم حاکم شرع و قاضی مملکت، با چشم خودم محاربه و افساد فى الأرض برايم مسجل شد، دیگر نیازی به شاهد و وکیل و کیفرخواست و دادگاه نبود. بعضی انتقاد کردند که اگر اصل کارَت هم درست باشد، روش اجرايت غلط است. در جواب گفتم: شما با اصل کار هم مخالفید و مشکل‌تان فقط با روش نیست" https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
✔️ سید مُنیرالدّین حسینیِ هاشمی: «در زمان شاه، فردی بود که با یک "پاسبان" خُرده‌حساب پيدا کرده بود. او می‌خواست دق‌دلی خودش را بر سر پاسبان در بياورد. می‌گفت زنده باد شاه، و توی گوش پاسبان می‌زد! دادوقال می‌کرد و پُشتِ‌سرِهم می‌گفت زنده باد شاه! پاسبان که دست‌پاچه شده بود می‌گفت: من که به شاه جسارتی نکردم. ولی او می‌گفت "این پدرسوخته، احترام به شاه نگذاشت" و توی گوشِ پاسبان می‌زد! حالا گاهی يک عده از مقدسين که می‌خواهند به آیت‌الله خامنه‌ای حمله کنند، دعای بر حضرت ولی عصر(عج) می‌کنند! می‌گویند: مظالم چقدر زياد است! آقا خودت بيا و درست کن؛ هيچ کس نمی‌تواند. به نظر ما اين حرف، به‌معنای نفی آن حکومتی است که حضرت ولی عصر(عج) ايجاد فرموده‌اند. ای بی‌انصاف! در دنيا نور اسلام درخشيده، و رئيس کفار، از [نورِ] اسلام دارد پِلک می‌زند. رژیم صهیونیستی که، در سالی که جنگ شش‌روزه اعراب و اسرائيل بود، در نزدِ يک عده به‌عنوان قدرت لايزال شناخته می‌شد، حالا به دست بچه‌های حزب‌الله به ذلّه درآمده؛g سرمايه‌داران يهودی امريکا به ذلّه در آمده‌اند. آمریکا تحريم اقتصادی می‌کند، در بوق هم می‌کند، ولی شکسته می‌شود؛ نفوذ کلمه‌اش از بين رفته. خدا می‌داند، آنهايی که اهل عبادت‌اند و اهل امور سياسی نيستند، مقدار زيادی از زمان را بايد نماز شکر بگذارند و دعایِ به آیت‌الله خامنه‌ای و دعایِ به اين پرچم بکنند. آن [نوع] دعایِ به امام زمان(عج)، از دعاهای خطرناک است. در آن دعایِ به امام زمان(عج)، شکرانهٔ لطف امام زمان(عج) نيست. آن دعا، ازقبيلِ گريه‌های مقدسينِ نهروان است.» https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔰 چقدر به ظهر مانده؟ یکی از‌نوه‌های امام(ره) نقل می‌کند: ‌شب آخر که در حالت بی‌هوشی بودند،‌ ‌یکی از دکترها رفت بالای سرشان و گفت برای اینکه آقا را شاید به وسیله نماز بشود‌ ‌به هوش بیاورد، گفت: آقا، وقت نمازه. همین که گفت وقت نمازه، آقا به هوش آمدند و‌ ‌نمازشان را با اشاره دست خواندند. از صبح آن روز هم مرتب از ما سؤال می کردند که‌ ‌چقدر به ظهر مانده، چون خودشان ساعت دم دستشان نبود و آن قدرت را نداشتند که به‌ ‌ساعت نگاه کنند. یک ربع به یک ربع از ما می پرسیدند، نه به خاطر اینکه نمازشان قضا‌ ‌نشود، به خاطر اینکه نماز را اول وقت بخوانند.‌ 📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی، جلد ۱ ، صفحه ۳۳۱. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec