eitaa logo
داستان راستان
94 دنبال‌کننده
182 عکس
62 ویدیو
4 فایل
هر فیلم و عکسی، داستانی دارد و هر نگاهی می‌تواند داستانی متفاوت را حکایت کند؛ با داستان ما همراه شوید 👇🏻 https://eitaa.com/dastan7
مشاهده در ایتا
دانلود
چار کس را داد مردی یک درم آن یکی گفت این به انگوری دهم آن یکی دیگر عرب بُد گفت لا من عنب خواهم نه انگور ای دغا آن یکی ترکی بد و گفت این بنم من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم آن یکی رومی بگفت این قیل را ترک کن خواهیم استافیل را در تنازع آن نفر جنگی شدند که ز سر نامها غافل بدند مشت بر هم می‌زدند از ابلهی پُر بُدند از جهل و از دانش تهی صاحب سری عزیزی صد زبان گر بدی آنجا بدادی صلحشان پس بگفتی او که من زین یک درم آرزوی جمله‌تان را می‌دهم مولوی https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
‏هیچ دانه‌ی برفی شبیه به دانه‌ی برف دیگر نیست! طرح هر دانه‌‌ی برف یک یکبار به وجود میاد و وقتی آب بشه، دیگه تکرار نمیشه! البته این‌ نتیجه که خوندید اصلا ساده بدست نیومده‌. یک نفر ۴۰ سال از عمرش رو صرف عکاسی میکروسکوپی از دانه‌های برف کرده تا اینو رو اثبات کنه. حالا چجوری؟ ‏بنتلی کشاورزی بود که سال ۱۸۸۵ اینو فهمید. تقریباً ۲۰‌ سالش بود که شروع کرد به عکاسی از کریستالهای برفی. وصل کردن دوربین به میکروسکوپ و عکس گرفتن قبل از ذوب شدن برف مشکلات اصلی کارش بودند. فهمیده بود که برای عکسای نباید کوچکترین گرمایی به برف منتقل بشه. روی پشت بوم یه خونه‌ی سرد ‏وسایل عکسای از برف رو قرار میداد. در واقع همه چیز هم‌دمای محیط برفی بود. با یک سینی چوبی مشکی رنگ، برف‌های در حال سقوط رو میگرفت. دستکش‌هاش اینقدر ضخیم بودند که دمای بدنش رو به چوب منتقل نکنن. از چوب جارو برای انتقال برف به اسلاید میکروسکوپ استفاده می‌کرد ‏قبل عکاسی نفسش رو حبس میکرد. با پر بوقلمون دانه‌های برف رو تکون میداد و کلی جزئیات دیگه... طی ۴۰ سال ۵۰۰۰ عکس با کیفیت از برف گرفت و ثابت کرد هیچ برفی شبیه برف دیگه نیست! حالا به برف‌ها خاص‌تر نگاه کنید. برف‌ها به تنهایی یک دنیا زیبایی می‌سازند و عمرشون کوتاهه/پایان https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مرحوم شاه آبادی (ره) گاهی به کسانی که به او بی احترامی و یا توهین می کردند به آرامی پاسخ می داد و در واقع توهین آن ها را با توهین پاسخ می داد. البته بدون اینکه طرف مقابل صدای آن مرحوم را بشنود. فرزند مرحوم شاه آبادی علت را از پدر پرسید که شما با این مقام معنوی چرا چنین می کنی؟ گفت: پسرم من از روزی که انتقام خدا را با چشم خود دیدم، بنا را گذاشتم که چنین کنم. ماجرا از این قرار بود که روزی به حمّام (عمومی) رفته بودم. وارد خزینه شدم. آب سرریز شد و کمی به سر روی یکی از افسران پهلوی (شاه ایران) پاشیده شد. وی به شدت بر افروخته و به من توهین کرد. من که در جمع حاضران نخواستم و شاید نتوانستم پاسخ او را بدهم. به آرامی گفتم واگذارت می کنم به خدا. از حمّام بیرون شدم و به منزل آمدم. ساعتی بعد فردی به منزل ما مراجعه کرد و درخواست کرد که به درب حمام بروم. علت را پرسیدم. گفت خود خواهی دید. آن افسر را دیدم که به هنگام بالا آمدن از پله های حمام نقش بر زمین شده و زبانش بند آمده! گویی لال از مادر زاده شده! با ایما و اشاره از من طلب عفو می کرد. دعا کردم و از خدا خواستم او را ببخشد. تا دعای من خاتمه یافت. زبان در کام او به حرکت درآمد و به دست و پای من افتاد. از آن روز وقتی کسی توهینی و یا اساعه ادبی به من می کند. دیگر او را به خدا واگذار نمی کنم. خودم به آرامی پاسخش را می دهم تا خدا انتقام نگیرد که منتقم بزرگی است. هفت نکته مهم اخلاقی در هفت حکایت کوتاه / رزاقی، احمد https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
یک روز صبح به محضی که از خواب بیدار شد، جلوی آینه آمد. با تعجب دید که روی سرش یک شاخ روییده! متحیر شد، نمی دانست چه کار کند. داشت دیر می شد و از طرفی نمی توانست با شاخ چکار کند. بالاخره روی سرش کلاه گذاشت و به مدرسه رفت. و تمام روز به شاخ خود فکر می‌کرد و از آن خجالت می کشید! چند روز گذشت تا اینکه دید یکی دیگر از همکلاسی‌ها، کلاه به سر شده! مشکوک شد. فردا یکی دیگر به کلاهی ها اضافه شد. کم کم مدرسه پر از افراد کلاهی شده بود! راز برملا شد و همه فهمیدن زیر این کلاه، شاخ وجود دارد. کم کم کلاه‌ها را از سر برداشتند. و شاخ های خود را به رخ هم دیگر می کشیدند! کم کم عده ای که شاخ نداشتند، اقلیت شدند. آنها از اینکه شاخ ندارن، خجالت می کشیدند! هر کس که شاخ نداشت برای جلوگیری از تمسخر دوستان، کلاه به سر می شد. همه چیز وارونه شد... حکایت شاخ، حکایت انتشار گناه در جامعه است! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بی قراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد. سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست. آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!» :آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
تأثیر اتفاقات گذشته در تصمیمات آینده... مرد فقیری با زن و پسرش زندگی سختی داشتند مرد به شغل خارکنی مشغول بود. در یکی از روزهای فقر، که غذایی نداشتند؛ زن خارکن یک کاسه شیر همراه شوهرش کرد. مرد در بیابان پس از کار به قصد خوردن شیر آمد، دید ماری دارد شیر را می خورد، دلش سوخت ایستاد و نگاه کرد. مار پس از خوردن به لانه خود رفت و یک سکه طلا به دهان برگشت و آن را در کاسه خالی شیر انداخت. مرد شکر خدا کرد. فردا مرد دوباره شیر آورد و باز ماجرای مار تکرار شد. به این ترتیب مرد، هرروز برای مار شیر می آورد و یک سکه می گرفت، تا اینکه خانواده آنها ثروتمند شدند. روزی مرد که فردی با خدا بود، راهی سفر حج شد و به پسرش سفارش کرد که هر روز یک کاسه شیر برای مار ببرد. پسر چند روز این کار را کرد و مار هم هر بار سکه‌ای در کاسه او گذاشت. تا اینکه یک روز پسرک با خود فکر کرد این چه کاری است؟ ایندفعه مار را بکشد و تمام سکه ها را از لانه او بردارد. فردای آن روز وقتی مار میخواست به لانه برود پسر، با سنگی به مار حمله کرد. سنگ دُم مار را کند و مار نیزدر دفاع از خود پسرک را هلاک کرد. مرد از مکه برگشت، ماجرا را فهمید. کاسه شیری برداشت به آن محل رفت؛ مار آمد شیر را خورد و سکه ای آورد در کاسه انداخت مرد از او عذر خواهی کرد مار در جواب گفت: تا مرا دُم، تو را پسر یاد است؛ دوستی من و تو بر باد است. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
اولین باری که بین دوراهی قانون و اخلاق قرار گرفتم، مربوط به زمانی بود که قاضی بودم و به پرونده‌های تخلفات رانندگی رسیدگی می‌کردم. پروندهٔ دوست پدرم را برایم آوردند. کسی که من و خانواده‌ام مدتی در خانهٔ آن‌ها مهمان بودیم تا برای خودمان خانهٔ جدید پیدا کنیم. اخلاق اقتضا می‌کرد که او را جریمه نکنم؛ ولی ندای درونم می‌گفت باید قانون را رعایت کنم. بالاخره تصمیم گرفتم: او را جریمه کردم؛ اما برگ جریمه‌اش را خودم پرداختم. ☺️ - دکتر امیر ناصر کاتوزیان (پدرعلم حقوق) https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
غیرت و حیا چه شد؟ 🔅شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب‌ های خود مینویسد: «روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟ 🔻زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد. 💠گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید! 👌شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره ‌اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمی‌دهم که چهره‌ی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود. 🌷چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.» ✅چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه‌ امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده‌ آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 داستان توکل کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه! ✍دو گدا بودند یکی بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت. گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می‌دید بسیار چاپلوسی می‌کرد و از سلطان محمود تعریف می‌کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود. 🔸اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه. 🔸گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ ادامه را در ویدیو ببینید .... https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🌹عکس زیبای قدیمی و پرمعنی از شهر سامرا 🔹خانه های مسکونی که حرم امامین عسکریین را احاطه کرده در حالیکه کاخ بنی العباس و آن طرف رها شده است. این کاخ همزمان با تاسیس شهر سامرا و بدستور معتصم ساخته شده بود که پس از شهادت و تدفین معصومین اینگونه در گذر زمان مرکزیت خود را از دست داده است. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
باز شکاری مدتی بود که پرواز نمی کرد؛ پادشاه سربازانش را مأمور کرد تا سراغ افراد با تجربه بگردند تا مشکل این باز حل شود. افراد زیادی آمدند و بی نتیجه رفتند. تا اینکه یک کرد روستایی ادعا کرد که می تواند در کمتر از یک ساعت این مشکل را حل کند! پادشاه از ادعای پیرمرد متعجب شد! و کار را به او سپرد. ساعتی بعد پادشاه با سربازان و درباریان به باغ رفت تا نتیجه کار پیرمرد را ببیند با کمال تعجب، باز را در آسمان باغ و در حال پرواز دید. متحیر از پیرمرد پرسید، چطور توانستی باز را به پرواز درآوری. پیر فقط یک جواب ساده داد: شاخه ای که باز روی آن می نشست و به نشستن عادت کرده بود؛ را بریدم!! هرکس از ما شاخه ای دارد که به نشستن روی آن عادت کرده؛ آن را ببریم!! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔸گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون. بیست الی بیست‌و‌پنج دقیقه گذشت، اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب می‌خونه و زار زار گریه می‌کنه! 🔹 بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصف‌جون کردی، می‌خواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می‌خوام داروهام رو بخورم؟! برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عج) رو ندیده؛ دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم! ﺷﻬﯿﺪ عباس ﺻﺎﺣﺐ‌ﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ🌷 https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🐘 فیل سفید در حکایتی از گذشته معروف است که پادشاه یک کشور به پادشاه یک کشور دیگر یک فیل سفید هدیه می دهد. کسی که هدیه را پذیرفته، هزینه های زیادی را صرف نگهداری و خوراک این فیل سفید می كند. نسل های بعدي هم بدون آن که بدانند این فیل سفید به چه درد می خورد، هزینه های زیادی را برای آن متحمل می شوند و دلشان هم نمی آمد که آن را کنار بگذارند یا رها کنند؛ زیرا می گويند: "حیف است تا کنون هزینه زیادی برای آن شده است و نمیتوان آن را رها کرد!". در نظر بگیرید کسی وارد دانشگاه می شود و متوجه می شود استعدادی در آن رشته ندارد اما به خاطر هزینه هایی که برای قبولی آن داده است و زمانی که صرف کرده است آن را رها نمی کند؛ حتي با وجود اينكه می داند در آینده نیز آن رشته منبع درآمد او نخواهد شد . به آن رشته دانشگاهی و آن مدرک، می توان فیل سفیدآن فرد گفت. در زندگی فیلهای سفید زیادی داریم. بدون آن که خاصیتی داشته باشند، برای آنها هزینه می کنیم!! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی: واکنش جالب مردم به پسری که میخواد باباش رو ببره خانه سالمندان😭 شیشه عینک پیرمرد تو خیابون گم شده، داره دنبالش میگرده که یه پیامک براش میاد، پیرمرد از مردم، کمک میخواد تا پیامک رو براش بخونن تو پیامک یه چیزی نوشته بود که خیلی‌ها حاضر نشدن بخوننش!🧐 https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
دانش‌آموزان دختر چطور به بیت‌رهبری دعوت شدند؟ 🔹مدیر مدرسه ساجده منطقه ۱۴ تهران: از اداره با مدرسه تماس گرفتند که اسم یک دانش‌آموز ۹ ساله را برای دیدار با رهبر انقلاب بدهید. 🔹فهرست را برداشتم و داشتم فکر می‌کردم که از بین اسامی دانش‌آموزان چگونه انتخاب کنم که در اولین نگاه نام یکی از دانش‌آموزان مدرسه توجه‌ام را جلب کرد؛ گفتم یک زنگ بزنم ببینم چه می‌شود. 🔹با خانه‌شان تماس گرفتم و با مادرش صحبت کردم تا اجازه حضورش را بگیرم. بعد از اطلاع‌شان از موضوع به وضوح صدای گریه مادر را می‌شنیدم. مادرش می‌گفت «رقیه مدتی است همش در خانه می‌گوید چرا ما نمی‌توانیم برویم رهبر را از نزدیک ببینم. من خیلی دوست دارم ایشان را ببینم». https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌ 🔸یادمه وقتی پدرم خونه رو سفید کرد، مادرم همیشه مواظب بود که ما روی دیوار چیزی نکشیم. 🔸یک روز به مادرم گفتم: ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی؟! 🔸اون گفت : مادر جان، ارزش گچ و دیوار از شما بیشتر نیست اما ارزش زحمت و رنج پدرت خیلی بیشتر از اینهاست. 🔸وقتی پدرت چندسال کار کرده، زحمت کشیده تا ما تونستیم، با کم خوردن و کم پوشیدن این خونه رو سفید کنیم، حالا چرا ما کاری کنیم که دوباره پدرت مجبور باشه، چند روز، چند ماه، چند سال دیگه زحمت بیشتر بکشه که خونه رو بتونه رنگ کنه! 🔸این حرف مادرم از بچگی همیشه تو ذهنم بود و موند، حرفی که باعث میشد ما شیشه ها رو نشکنیم "تلویزیون رو الکی خراب نکنیم " یخچال رو بیهوده باز و بسته نکنیم " تا هیچوقت دلیل رنج و زحمت بیشتر واسه پدرمون نباشیم " 🔸 نمیدونم چی برسر روزگار ما اومده که دیگه کمتر کسی پیدا میشه که به پیر شدن پدر خونه هم فکر کنه... 🔸 این‌روزا، بچه، ال.سی.دی ده میلیونی میشکنه ، میگن: بابا چکارش داری؟ بچه بوده شکسته. 🔸گوشی موبایل چهار - پنج میلیونی رو میزنه زمین چهل تیکه میشه، میگن : هیچی نگو بچه تو روحیه ش تاثیر بد میزاره. 🔸اما کمتر کسی میگه: این پدر خونه باید چند روز، چند ماه، چند سال دیگه کار کنه تا بتونه جبران خسارت کنه. 🔸 ایکاش کمی بفکر چین و چروکهای پیشونی آدمی بودیم که داره واسه ما پیر میشه... 🔸جوانیش، عمرش، خوشیهاش، همه رو گذاشته واسه ما، که با بودن ما پیری رو از یاد ببره. 🔸 اما گاهی وقتا دونسته و ندونسته، تنها، دلیل رنج بیشترش میشیم و یادمون میره که اونم تا یه حدی توان داره، تا یه جایی بدنش قدرت کار کردن داره.... https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود! یه مرتبه گوشت خرید، شب بیاد بار بزاره بعد از مدتها یه دلی از عزا دربیاره...! تو راه که داشت میومد، دید یه سگی کنار کوچه انقد لاغر هستش که اصلا انگار استخوناش از زیر پوست پیداست این توله هاش هم چسبیدن به سینه های مادرش! شیر نداره بده بی رمق افتاده...! ایشون این گوشتی که دستش بود صاف انداخت جلوی این سگ! یعنی واینساد که فکر بکنه و محاسبه بکنه، معامله بکنه باخدا! یعنی هم بگه من این رو میدم در عوض تو اونو بمن بده! از اون به بعد زندگی سید شفتی زیر و رو شد. این مجتهد مسلم حکومت داشت تو اصفهان. ثروتش به قدری بود که یک روز رو وقتی اعلام میکرد فقرا وقتی میومدن در خونش چنگه چنگه پول میداد بهشون...!!نمی شمرد..!! ثروت عجیبی خدا بهش داد.. مردم فوق العاده دوسش داشتن.. حکومت قاجار بدون اجازه ایشون تو منطقه اصفهان نمی تونست کاری بکنه انقدر محبوب بود...! این همون آدم فقیر یه لا قبایی بود تو نجف که هیچی نداشت! یه کار یه عمل صالح تو یه لحظه..اینجوری زیر و رو شد. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
حاتم طایی را لابد می شناسید! او سمبل سخاوت و بخشش در میان اعراب بود که آوازه جهانی پیدا کرد. حاتم که از شعرا و فضلای عرب محسوب می شد برای بخشیدن هیچ سقفی قائل نبود و داستان های بیشماری از او نقل است …اما در میان ضرب المثل های فارسی برادر حاتم طایی هم وجود دارد. در این ضرب المثل ا برادر حاتم به دو دلیل مشهور است 1- وقتی بخواهند بگویند سخاوت و بخشش یک مساله درونی است و باید در ذات انسان باشد از این مثال استفاده می کنند ، می گویند وقتی حاتم درگذشت، برادرش خواست راه او را پیش بگیرد، مادرش گفت که تو نمی توانی ، از درون گهواره این را می دانستم ، وقتی حاتم را شیر می دادم ، انتظار داشت که سهم خود را با همه نوزدان دیگر تقسیم کنم و وقتی با خیال راحت شیر می خورد که کودک دیگری از سینه دیگر من شیر بخورد اما تو هر گاه شیر می خوردی آن سینه دیگر مرا محکم می گرفتی تا همه شیر سهم خودت باشد 2- روایت دوم به کار زشتی بود که می گویند برادر حاتم انجام داد ، او با شنائت در چاه زمزم ادرار کرد تا منفور همگان باشد.او به این دلیل این کار کرد که فهمید در نام نیک نمی تواند از برادر پیشی بگیرد ، بنابراین کاری کرد تا با بدنامی بر سر زبان ها بیفتد اما این بدنامی فقط در خودش منحصر نمی ماند و گریبان نام نیک برادر را هم می گیرد https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
شیوه‌های قصه گویی همواره تلاش کنید که داستان را از بر بگویید. به خصوص برای بچه های بزرگتر این جالب تر از روخوانی کردن است. شما می توانید به اطراف خود و بچه ها نگاه کنید و در حرکت کردن به اطراف آزاد باشید. بچه ها فرق بین یک روخوانی ساده را با زمانی که داستان روی شما تاثیر گذاشته به خوبی می فهمند. اراده خدا این است که نه تنها بچه ها بلکه خود شما هم از داستان برکت بگیرید. همه می توانند قصه گویی را یاد بگیرند اول در خانه با صدای بلند تمرین کنید و اگر می توانید از دیگران هم نظر بگیرید. به این نکات توجه کنید: به صدای خود توجه کنید، صدای بلند، آرام، سریع، آهسته. شما با تغییر صدا به داستان زندگی می بخشید. به چهره خود نگاه کنید خوب است که واژه هایی که احساسی را بازگو می کنند در چهره شما نمایان باشند. به حرکات خود توجه کنید خشک و اتو کرده نایستید. حرکاتی مناسب با داستان داشته باشید. به واژه ها و جمله بندی توجه کنید. با در نظر گرفتن سن بچه ها از استفاده لغات و جمله های سخت دوری کنید. از کماتی استفاده کنید که حرکت و جنبش را نشان دهند. در حال داستان گویی به بچه ها نگاه کنید. برخورد نگاه ها مهم است بچه ها تحت تاثیر قرار می گیرند. داستان از قرآن: بگذارید بچه ها بدانند که داستان از قرآن است. می توانید کتاب مقدسی را باز کرده جلوی خود بگذارید. آنها به این ترتیب پی به ارزش کلام خدا می برند. چگونه داستانی را آماده کنیم؟ چند روز پشت سر هم داستان را بخوانید و دعا کنید. چشماهایتان را ببندید و آن را در ذهنتان مرور کنید مثل اینکه فیلمی را تماشا می کنید. پیام داستان چیست؟ و مهمتر اینکه می خواهید بچه ها از داستان چه نتیجه ای را یاد بگیرند؟ سپس داستان را بدون استفاده از کتاب یا یادداشت با صدای بلند تعریف کنید. این کار را تکرار کنید و داستان را با منبع قرآنی یا حدیثی مقایسه کنید. وقتی یک هفته این کار را انجام دهید مطمئنا به خوبی برای بچه ها داشتان را تعریف خواهید نمود. قصه گویی برای بچه ها کار جالبی ایست. وقتی این کار را کردید خود به خود تشویق خواهید شد. داستان چه قدر طول می کشد؟ به سن بچه ها بستگی دارد کلا می گویند برای بچه های پنج ساله پنج دقیقه و برای هشت ساله هشت دقیقه اما به نظر من یک داستان گوی ورزیده می تواند توجه بچه ها را بیش از حد سنشان به خود جلب کند. پس در زمان قصه گویی حواستان باشد که اگر بچه ها با علاقه در حال گوش دادن هستند می توانید داستان خود را ادامه بدهید. وگرنه زودتر آن را تمام کنید. اگر بچه های 4-12 سایه با یکدیگر جمع هستند باید سن های مختلف را در نظر داشته باشید یک بار قصه کمی ساده انتخاب کنید و یکبار هم کمی پیچیده تر. می توانید در حالی که داستانی را برای بزرگترها تعریف می کنید کوچکترها را با بازی یا کاردستی سرگرم نمایید و زمانی که داستان کوچکترها را تعریف می کنید بزرگترها را با کاری سرگرم کنید. همواره تلاش کنید که داستان را از بر بگویید. به خصوص برای بچه های بزرگتر این جالب تر از روخوانی کردن است. شما می توانید به اطراف خود و بچه ها نگاه کنید و در حرکت کردن به اطراف آزاد باشید. بچه ها فرق بین یک روخوانی ساده را با زمانی که داستان روی شما تاثیر گذاشته به خوبی می فهمند. اراده خدا این است که نه تنها بچه ها بلکه خود شما هم از داستان برکت بگیرید. همه می توانند قصه گویی را یاد بگیرند اول در خانه با صدای بلند تمرین کنید و اگر می توانید از دیگران هم نظر بگیرید. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
هزاران نفر برای قبول سرپرستی نوزادی که زیر آوارها در کوردستان سوریه به دنیا آمد داوطلب شدند 🔹پس از آن که تصاویر بیرون آوردن یک نوزاد از زیر آوار رسانه‌های دنیا را تسخیر کرد، اکنون هزاران داوطلب برای قبول سرپرستی این دختر خانم که نامش «آیه» (به معنای معجزه) است ثبت نام کرده‌اند. 🔹امدادگران توانستند این نوزاد را در حالی که بند نافش به مادرش وصل بود از زیرآوارها در شهر جندریس عفرین بیرون آورند. 🔹پدر و مادر و چهار خواهر و برادر «آیه» در زیر آوار جان باختند و او هم اکنون در بیمارستان است. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
شاه برای زیارت کعبه آماده شده بود. اطرافیان از نیت شاه با خبر شده بودند. مسئول خزانه به او گفته بود: رفتن با همه وزیران و سپاه ممکن نیست. موجودی خزانه برای مخارج این سفر کم است. شاه از این پاسخ قانع نشد و هر روز با شوق زیارت خانه هدا از خواب بیدار میشد و دنبال راهی برای انجام این سفر می گشت. یکی از مشاوران به او گفت: در این شهر، عالم و عابدی هست که چندین بار حج و زیارت کرده. به او مقدار زیادی پول پیشنهاد کنیم شاید حجی به ما بفروشد. شاه پیشنهاد را پسندید و شخصا نزد آن عالم رفت و از او خواهش کرد، ثواب یکی از حج های خود را به او بفروشد. عالم گفت: همه حج های خود را می فروشم! شاه گفت: همه را؟! عالم: بله همه را! شاه: چقدر؟ عالم: قیمت این طور است، هر قدم به اندازه تمام دنیا! شاه: عجب! ولی من فقط بخشی از دنیا را در اختیار دارم؛ پیشنهادی بده که بتوانیم معامله کنیم. عالم گفت: ثواب یک ساعت عدالت در دیوان دادخواهی را به من بده تا ثواب 60 حج خود را به تو بدهم! البته من در این معامله هم بیشتر از تو سود می کنم! معراج السعاده https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
شاهزاده ای، نزد معلم فرهیخته ای شاگردی می کرد. روزی معلم سر کلاس، بی دلیل کودک را کتک زد! شاهزاده پرسید برای چه مرا زدی؟ معلم گفت: ساکت باش! هر بار که شاهزاده، این کتک را بیاد می آورد؛ از معلم می پرسید که چرا آن روز مرا زدی، معلم می گفت: ساکت باش! سال ها گذشت؛ شاهزاده به پادشاهی رسید. روزی از روزهای پادشاهی، این خاطره تلخ را بیاد آورد. معلم را احضار کرد و از او پرسید که چرا آن روز مرا کتک زدی؟ معلم گفت: هنوز فراموش نکردی؟ شاه گفت: نه معلم خندید و گفت: این کار را کردم تا بدانی، ظلم هیچ وقت فراموش نمی شود، پس به هیچ کس ظلم نکن! الکاظم علیه السلام: يَعْرِفُ شِدَّةَ الْجَوْرِ مَنْ حُكِمَ بِهِ عَلَيْهِ. شدت ظلم را کسی درک میکند که با (آن) ظلم بر او حکم کرده باشند. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند: روزی سه نفر داشتند به مسافرت می‌رفتند. همین‌که در دامنه کوهی می‌رفتند باران شدیدی بارید و این سه نفر به غاری پناه بردند. هم‌زمان تخته‌سنگی از بالای کوه حرکت کرد و در دهانه این غار افتاد و غار به قبر آن‌ها تبدیل شد و کاملاً از زندگی ناامید شدند. با خود گفتند که هرکدام، بهترین کار زندگی را نام ببریم و بگوییم خدایا اگر این را قبول کردی به برکت این کار ما را نجات بده. اولی گفت: دخترعمویی داشتم که به خواستگاری او رفتم. عمویم مهریه سنگینی را تعیین کرد. در قدیم، اول مهریه را می‌دادند. دو سه سال مداوم و پیگیر کار کردم و دویست سکه پس‌انداز کردم و مهریه را دادم. شب عروسی که به حجله رفتیم دخترعمویم گفت که مرا دوست ندارد. گفتم: خودت چنین مهریه سنگینی قرار دادی. گفت: این را گفتم تا شاید منصرف شوی. نمی‌دانستم می‌روی و تهیه می‌کنی. درهرصورت دلم پیش تو نیست. تا این را گفت، گفتم: دخترعمو! دویست سکه برای خودت. من از در حجله بیرون می‌روم. نمی‌گویم تو مرا دوست نداشتم. میگویم خودم دوست نداشتم. بیرون آمدم و به عمو این مطلب را گفتم و رفتم. رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: این آقا در آن غار به خدا گفت: خدایا اگر این کار را قبول کردی ما را از این وضعیت نجات بده! این تخته‌سنگ جلوی غار به امر خدا یک مقداری به حرکت درآمد. نوبت به دومی رسید. گفت: سالیان متمادی کارگری روزمزد گرفتم. قرارداد با او را بر اساس یک پیمانه گندم بستم. او نیز قبول کرد. عصر که می‌خواستم به او مزدش را بدهم رها کرد و رفت و اثری از او نماند. این یک پیمانه را کشت کردم و گندم پربرکتی ثمر داد. گندم‌ها را فروختم با پول آن دو رأس گوسفند خریدم که زادوولد کردند و در رأس چند سال به یک گله تبدیل شدند. یک روز در خانه نشسته بودم که در خانه را زدند. دیدم همان کارگر است. گفت: آمدم یک پیمانه گندم را بگیرم. به او گفتم: پیمانه تو آماده است. دست او را گرفتم و داخل طویله بردم و گفتم: تمام این گوسفندها همان یک پیمانه تو است. تمام آن‌ها را برداشت و برد. اگر با کسی این‌طور معامله کردید خدا ندارد که به شما بدهد؟ گفت: خدایا اگر این کار مرا پذیرفته‌اید ما را از این دخمه نجات بده! رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: باز یک مقداری این تخته‌سنگ حرکت کرد. روایت داریم رحم کنید تا به شما رحم کنند. نوبت به سومی رسید. گفت: من پدر و مادر پیری داشتم. روزها دامداری می‌رفتم و شب‌ها که از صحرا برمی‌گشتم اول کاری که می‌کردم یک ظرف شیر می‌دوشیدم و برای آن‌ها می‌بردم. آن‌ها نیز میل می‌کردند و می‌خوابیدند. یک‌شب دیر رسیدم. طبق برنامه هر شب عمل کردم و به در خانه آن‌ها رفتم. وارد شدم. دیدم آن‌ها در بستر خوابیده‌اند. خواستم بیدارشان کنم، دلم نیامد. خواستم ظرف شیر را بگذارم و بروم. ولی گفتم اگر این کار را بکنم شاید نیمه‌شب بیدار شوند و متوجه نشوند من آمده‌ام و ظرف را نبینند و تا صبح گرسنه بمانند. تصمیم سوم را گرفتم. ظرف شیر را به دست گرفتم و تا صبح بالای بستر آن‌ها ایستادم. صبح شد. یک‌دفعه پدرم بیدار شد و پرسید: کی آمدی؟ گفتم: دیشب. گفت: چرا ما را بیدار نکردی؟ گفتم: دلم نیامد. گفت: شیر را می‌گذاشتی و می‌رفتی. گفتم: دلم نیامد. شاید شما از خواب بیدار می‌شدید و ظرف را نمی‌دیدید. خدایا اگر این کار را از ما قبول کردی ما را از این مخمصه نجات بده! رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: تخته‌سنگ به‌طور کامل از دهانه غار کنار رفت و این سه نفر نجات پیدا کردند. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔴 نخستین کتاب فارسی چاپ شده در جهان،در کتابخانه دولتی مسکو نگهداری می شود. 💢 کتاب داستان مسیح ع نخستین کتاب فارسی چاپ شده در جهان است که به سال ۱۶۳۹ میلادی در شهر لیدن هلند به چاپ رسیده است و نسخه ای از این اثر در کتابخانه دولتی مسکو نگهداری می شود. 📌 این کتاب حدود هزار صفحه دارد و به زندگی حضرت عیسی و پطروس مقدس و بخشی تحت عنوان دستور زبان فارسی می پردازد. زبان فارسی در ان زمان، زبان رایج شبه قاره هند محسوب می شده و مبلغان و استعمارگران غربی به ناچار از این زبان برای رسیدن به مقاصد خود بهره می گرفته اند. 📌 نام اصلی کتاب آینه حق نما یا آینه قدوس است که به داستان مسیح نیز شهرت یافته است. 📌 نویسنده کتاب خاویر، یک مبلغ کاتولیک است که ابتدا آن را به زبان پرتغالی نوشت و سپس به دستور اکبر شاه به فارسی ترجمه شد و مستشرق هلندی لوییس دیدو آن را منتشر نمود. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
خلبان های نابینا دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپيما امدند، زمانی که خلبان‌ها وارد هواپیما شدند زمزمه‌های توام با ترس وخنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود. هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد. یکی از خلبانا به دیگری گفت:« میترسم یکی از همین روزا مسافرها چندثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن ‌کنند و ما نفهمیم کی باید از زمین بلند شیم، اونوقت کار همه‌مون تمومه !» شما اکنون و پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت در خیلی از جاها آشنا شدید! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
‏اسم گذاشتن برای آرامستان‌ها در ایران یه ترکیب تکراری داره یه بهشت میذارن کنار اسم یکی از اهل بیت. ولی در تبریز شهردار وقت میره پیش استاد شهریار و بهش میگه به نظرتون اسم آرامستان شهر رو چی بگذاریم؟ شهریار میگه بذارید وادی خاموشان! شهردار قانع نمیشه ‏میره پیش آیت‌الله مجتهدی تبریزی و میگه من از استاد شهریار پرسیدم این اسم رو پیشنهاد دادند. آیت‌الله مجتهدی میگن: سلام من رو به استاد برسونید و بگید وادی رحمت رو صلاح میدونید؟ تا خاموشان از حالت سردی دربیاد. استاد شهریار و شهردار هم قبول می‌کنند. ‏اینطوری با کفایت یک شهردار دانا به اسم آقای وارسته، آرامستان تبریز یکی از قشنگ‌ترین و پرمفهوم‌ترین اسم‌ها رو پیدا میکنه: وادی رحمت ‏یعنی میخوام بگم آدم باکفایت اگه مسئول بشه حتی برای اسم گورستان شهر هم میره در خونه دوتا کارشناس! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
2023_02_20_05_37_14_128kbs.mp3
11.07M
ی شنگول و منگول و حبه انگور را همه شنیدیم و بلدیم🤓 اما یک سوال دارم از این قصه ؛😎 بنظرتون چرا مامانِ شنگول و منگول و حبه ی انگور بهشون گفت درِ خونه را رو هیچکس باز نکنید تا برگردم؟!🤔 ممکنه بگید چون شاید گرگ پشتِ در باشه در را نباید باز کنن!🧐😕 آره خب، ولی...😏 https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
وقتی سفیر روم به کوفه آمده بود، برنامه پذیرایی کسانی که از خارج می آمدند به عهده حضرت امام حسن مجتبی(ع) بود، یعنی تا مدتی که می ماندند برای کارشان، مهمان ایشان بودند. موقعی که سفره را پهن کردند و خواستند خوراک بخورند، یک دفعه سفیر اظهار غصه و حسرتی کرد و گفت: من چیزی نمی خورم. امام حسن مجتبی(ع) فرمود:چرا نمی خوری؟ گفت:آقا، فقیری را دیده ام به یاد او افتادم، دلم برایش سوخت. دلم گرفته و نمی توانم چیزی بخورم، مگر این که شما از این خوراک برای او ببرید. فرمود:فقیر کجا و کیست؟ گفت:من شبی به مسجد رفتم، بعد از فارغ شدن از نماز (از این جا بفهمید که امیرالمؤمنین وضعش با بقیه مردم یکی بوده، تمیز داده نمی شد) دیدم عربی می خواست افطار کند، سفره ای داشت باز کرد، آرد جو مشت کرد در دهان ریخت، کوزه ای آب جلویش بود به من تعارف کرد گفت: تو هم بخور. من دیدم نمی توانم این خوراک را بخورم دلم برایش سوخت.حالا آقا شما اگر بشود از این خوراک برایش بفرستید. صدای گریه امام مجتبی(ع) بلند شد و فرمود:«او پدرم علی(ع) است، امیر المؤمنین است، خلیفه مسلمین است، این است خوراک او. برگرفته از کتاب علی علیه السلام و محرومان نویسنده : عباس عزیزی https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec