eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد . بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت . یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند . نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند . بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر . پس حریف نمیشود . بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید . به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد . دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند . دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم . باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش . دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم . باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .‌ از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟ دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم . باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم . دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد . باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت . به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد . دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت . او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی انها را بدست قانون سپرد . همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند : تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟ باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند :تفرقه بیانداز و حکومت کن http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین فیلم از حمله جنگنده f35 رژیم به تاسیسات هسته‌ای اصفهان😱😱😱 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت62 بابا : بهارم ،یه دونه ی بابا، سجاد به خاطر تو رفته ،به خاطر ناموس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت63 فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم - چه طوری خانم مهندس فاطمه: بد ،خیلی بد - چرا؟ فاطمه: آخه هیچی تو مغزم نمیره... - عع زحمت بده به خودت ،یه کم بیشتر بخون فاطمه: عع دیگه بیشتر از این ؟ - ولا من که میبینمت، صبح تا غروب سرت تو گوشیته ،کی وقت میکنی درس بخونی فاطمه: خوب ،یعنی با گوشی نمیتونم درس بخونم،خیلی از تستا رو از داخل گوشی میزنم - آها ،تستات هم حتمن خیلی خنده دارن که هر موقع داری تست میزنی نیشت تا بنا گوشت بازه نه ... فاطمه: هیسسس، الان مامان میشنوه باز منو میبنده به نصیحت ... مامان: شنیدم فاطمه فاطمه: آخ آخ آخ ،خدا چیکارت کنه بهار از صبح تا الان داشت نصیحت میکرد الانم که تو اینو گفتی،روز از نو روزی از نو ایجاد - من برم سفره رو بزارم الان اذان و میگن... فاطمه: اره برو ،برو تا من به خاطر گندی که زدی یه خاکی بریزم تو سرم بعد از خوردن افطار رفتم کنار تلفن نشستم ،ساعت از ده گذشته بود و سجاد زنگ نزده بود در خونه باز شد و آقاجون وارد خونه شد همه سلام کردیم و آقا جون رفت توی اتاق لباسش و عوض کرد و برگشت مادر جونم رفت براش چایی آورد آقا جون یه نگاهی به من کرد:سجاد هنوز زنگ نزده؟ - نه ،حتمن ،بازم یه مشکلی واسه خط ها افتاده مادر جون: بهار جان ،برو بخواب اگه سجاد تماس گرفت صدات میزنم - نه ،خوابم نمیاد ،منتظر میمونم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ↶【😘 😘】↷ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔴تلنگـــر ✍ خوش به حالت ای مومن: 📖 آیات ۳۳ تا ۳۵ سوره زمر: 💥وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ 💥 لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِينَ 💥 لِيُكَفِّرَ اللَّهُ عَنْهُمْ أَسْوَأَ الَّذِي عَمِلُوا وَ يَجْزِيَهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ ⬅️ و آن کس که وعده صدق را آورد و آن کس که آن را تصدیق کرد و به خدا و قیامت ایمان آورد هم آنها به حقیقت اهل تقوا هستند. ❤️ هرچه بخواهند براى آنان نزد پروردگارشان فراهم است، اين است پاداش نيكوكاران. ❤️ تا خدا زشت‌ترین گناهانشان را مستور و محو گرداند و بسی بهتر از این اعمال نیکشان به آنها پاداش عطا کند. خداوند آنقدر کریم است که نه تنها گناه مؤمنان را پرده می اندازد، بلکه به وقت حساب کتاب و پاداش، تمام خوبیها و عباداتش را به نرخ اعلا و نوبرانه ثبت میکند! هرچند ناقص و دست و پا شکسته باشند! ‌‌‌‌http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت63 فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم - چه طوری خانم مهندس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت64 نصفه های شب بود و همه خوابیدن ،ولی من هنوز کنار تلفن نشسته بودم به انتظار سجاد توی دلم غوغایی بود رفتم از اتاقم سجاده مو با چادرمو برداشتم آوردم داخل پذیرایی ،نزدیک تلفن گذاشتم شروع کردم به خوندن نماز اینقدر چشمام سنگین بود سر سجاده خوابم برد خواب عجیبی دیدم میدون جنگ بود ،صدای بمب و خمپاره به گوشم میرسید اینقدر صداش زیاد بود که دستمو گذاشتم روی گوشمو یه جا نشستم چشمم به چند نفر افتاد چهره اشو واضح نبود ،انگار ایرانی بودن ،داشتن باهم صحبت میکردن صدای آشنایی رو شنیدم نمیدونم چرا بلند شدمو رفتم سمتشون چند قدمی رفتم که یه دفعه چند تا بمب اون طرف تر پرتاب شد و اینقدر شدتش زیاد بود که پرت شدم روی زمین بلند شدمو چیزی که با چشام دیدمو باور نمیکردم قلبم تیکه تیکه شده بود هیچ کدوم از اون چند نفر زنده نموندن ،اصلا چیزی نمونده بود ازشون که بخوام بفهمم چند نفر بودن زبونم قفل شده بود چشمم به تیکه تیکه ها گوشت که روی خاک بود افتاد چشمم به یه پلاک و سربند افتاد سربندی که در حال سوختن بود نزدیک شدمو نگاه کردم ،همون سربند ،همون پلاک شروع کردم به جیغ کشیدن و صدا زدن سجاد ،با تکونهای بدنم بیدار شدم مادر جون و فاطمه بالای سرم بودن و صدام میزدن من هنوز تو شوک خوابی که دیدم بودم نفس نفس میزدم مادر جون بغلم کرد : چی شده بهار ،خواب بد دیدی ؟ ( گریه ام بلند شد و هق هق میزدم و چیزی نمیگفتم) مادر جون و فاطمه منو بردن اتاقم ،یه مسکن بهم دادن و بعد چند دقیقه خوابم برد. .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ↶【😘 😘】↷ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥ماجرای دفن جسد یوسف نبی(ع) پس از ۴۰۰ سال چه بود⁉️ 👌پیشنهاد دانلود ➖➖➖➖➖➖➖ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت64 نصفه های شب بود و همه خوابیدن ،ولی من هنوز کنار تلفن نشسته بودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت65 چشممو به زور باز کردم ،نوری که به چشمم میخورد سرمو درد میآورد دستمو گذاشتم روی چشممو و به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت نزدیکای ظهر بود من هنوز منگ قرصی بودم که خورده بودم یه دفعه یاد خوابم افتادم و آروم گریه میکردم بلند شدم دست و صورتمو شستم لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم از اتاق بیرون مادرجون در حال پاک کردن سبزی بود ،فاطمه هم انگار کلاس کنکور بوده مادر جون:کجا مادر؟ - نمیدونم،جایی که بتونم خبری از سجاد بهم بدن مادر جون: الهی قربونت برم،حاجی حالت و دیشب دید خودش گفت میره سپاه میپرسه ،تو نمیخواد بری... - نمیدونم چرا دلم آشوبه ،مادر جون مادر جون: الهی قربونت برم توکل کن به خدا ،بیا بیا بشین با هم سبزی پاک کنیم ،چند روز دیگه شب قدره ،میخوام واسه سلامتی سجاد آش نذری بپزنم با شنیدن این حرف،پاهام سست شد و نشستم روی زمین با دستم اشکامو پاک میکردم صدای باز شدن در و شنیدم ،دویدم سمت حیاط آقا جون بود - سلام اقا جون ،رفتین سپاه آقا جون: سلام دخترم،اره رفتم - چی شد ،چی گفتن؟ آقا جون: گفتن ،طی در گیریایی که شده ،خط ها همه قطع شدن ،نمیتونن ارتباط برقرار کنن ( نشستم و دستمو گذاشتم روی سرم) : یا فاطمه زهرا خودت کمک کن اینقدر حالم بد بود که تا چند روز تب کرده بودم ،مامان و بابا هم اومدن دنبالم به اصرار منو بردن خونه توی خواب همش سجاد و صدا میزدم بعد سه روز کمی حالم بهتر شد بود به زور خودمو کشوندم سمت میز گوشیمو برداشتم شماره فاطمه رو گرفتم -الو فاطمه فاطمه: سلام بهار جان خوبی؟ تبت پایین اومد؟ - اره خوبم ،از سجاد خبری نشد؟ (انگار یه بغضی توی صداش بود ) الو فاطمه، با توام ،خبری نشد فاطمه: نه بهار جان ،بهار جان مامان داره آش میپزه من برم کمکش کنم دست تنهاست ،خدا حافظ - الو فاطمه ،الوو بلند شدمو لباسامو پوشیدم رفتم پایین زهرا داشت تلوزیون نگاه میکرد - سلام ،مامان کجاست؟ زهرا: سلام ،چرا بلند شدی دیونه! ( مریم اومد سمتم،دستشو گذاشت روی پیشونیم ) زهرذ: یه کم دیگه تب داری ،برو بالا استراحت کن - نمیتونم،نگفتی مامان کجاست؟ زهرا: رفته خونه مادر شوهرت ،آش نذری بپزن - باشه ،منم میرم اونجا زهرا: کجااااا،،تو الان حالت اصلا خوب نیست،باید استراحت کنی - دلشوره دارم ،فاطمه یه جوری حرف میزد،صداش بغض داشت زهرا : باشه صبر کن باهم میریم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر نزنی دوباره می‌خوری! فرمولی از صدر اسلام تا امروز تاکتیک امیرالمومنین علی(ع) این بود که اگر در جنگ سایه‌ها دست برتر را داشته باشیم، برنده نهایی خواهیم بود، ولی اگر در خانه نشستیم و سکوت کردیم، بازنده‌ایم. http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا