eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 21 April 2024 قمری: الأحد، 12 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️13 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️18 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️28 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️47 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🔴 با عبادت خالصانه، می‌توان به امام زمان رسید ⭕️ کسی که میخواهد جز یاران امام مهدی علیه السلام باشد، ابتدا باید ویژگی و اوصاف یاران حضرت را بشناسد و آنرا در خود تقویت کند؛ یاران امام زمان طبق روایات به مرتبه‌ای از ایمان و آگاهی رسیده‌اند که خداوند را همان‌گونه که شایسته یک انسان مؤمن است می‌شناسند و لحظه‌ای از یاد او غافل نمی‌شوند، و عبادت و بندگی او را سرلوحه تمام‌ کارهای خود قرار می‌دهند. پس با عبادت خالصانه میتوان در صف یاران قرار گرفت: 🌕 آقا امام صادق (ع) در وصف اصحاب امام مهدی عجل الله فرجه می‌فرمایند: «اثر سجده در پیشانی‌هایشان نشسته؛ شیران روز و راهبان شب هستند. و گویی دل‌هایشان پاره‌های آهن است... در بین رکن و مقام با وی بیعت کنند.» قَدْ أَثَّرَ السُّجُودُ بِجِبَاهِهِمْ لُیُوثٌ بِالنَّهَارِ رُهْبَانٌ بِاللَّیْلِ کَأَنَّ قُلُوبَهُمْ زُبَرُالْحَدِیدِِ.. فَیُبَایِعُونَهُ بَیْنَ الرُّکْنِ وَ الْمَقَامِ 📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۸۶ 📗سرور أهل الإيمان، ج ۱، ص۷۰ 📗منتخب الأنوار، ج۱، ص۱۹۵ ➖➖➖➖➖➖➖ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
🔻 خوشبختی سه ستون دارد فراموش کردن تلخی‌های دیروز؛ غنیمت شمردن شیرینی‌های امروز امیدواری به فرصت‌های فردا ... ‌🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
سن کوئنتین - که چندین فیلم نیز در آنجا ساخته شده- محلّ نگهداری قاتلان و متجاوزان خطرناک آمریکاست. گف
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دوم 💥 🔺گاهی دوست نداری بیدار باشی، امّا دقیقاً خواب هم گران می¬شود! ➖ روز اوّل چشم¬هایم هیچ جا را نمی¬دید. حتّی متوجّه شب و روز هم نبودم؛ همین حالا هم از روی تخمین و احتمال می¬گویم یک هفته، شاید هم بیش‌تر بوده است وگرنه اصلاً اطّلاعی از وضعیّت روز و شب نداشتم. هر کاری می¬کردم نمی-توانستم خودم را با شرایط وفق دهم. روز اوّل فقط درد داشتم و همه بدنم کوفته بود. متوجّه نبودم کجا هستم و در چه شرایطی به سر می¬برم. گیج بودم و تا کمی تکان می¬خوردم، سرم محکم به یک چیزی می¬خورد! چیزی که بالای سرم بود، این‌قدر محکم و سفت بود که وقتی سرم به آن می¬خورد، تکّه¬هایی از آن در سرم فرو می¬رفت. ➖ روز دوّم به‌خاطر درد و کوفتگی بدنم، هر چه می¬خوابیدم تمام نمی¬شد؛ خستگی، درد، تنهایی و جای تنگ دست به دست هم داده بودند. تا چشم¬هایم را باز می¬کردم، می¬دیدم تاریک است و قدرت حرکت ندارم. دوباره خودم را به خواب می¬زدم، بلکه خوابم ببرد و متوجّه زمان نشوم، امّا از یک جایی به بعد، دیگر خستگی¬ام تمام شد و خوابم نبرد. تازه بدبختی¬ام شروع شد؛ چون دیگر خوابم نمی¬آمد و مجبور بودم بیداری را تحمّل کنم. با چشم¬های خیلی‌خیلی باز، امّا در یک جای تاریک و بدون ذرّه¬ای نور، هر چه دنبال خودم می¬گشتم پیدا نمی¬کردم. نمی-دانستم کجا هستم و قرار است چه بر سرم بیاید. ➖ روز سوّم بیداری¬ام تمام نمی¬شد، خیلی بد است تلاش کنی خوابت ببرد تا متوجّه خیلی از چیزها نشوی، امّا خوابت نبرد. نمی¬توانستم با شرایطم کنار بیایم، مخصوصاً اینکه هیچ صدایی هم نمی¬شنیدم. همه‌جا ساکت بود و فقط صدای ناله¬های خودم در آن فضا وجود داشت. ناگهان صدای کنار رفتن خاک کنار صورتم... صدایی شبیه به کشیده شدن بدن یک چیزی... یک چیزی شبیه مار را روی خاک¬ها شنیدم! این‌قدر ترسیدم و هول کرده بودم که دوست داشتم همان‌جا یک نفر سَرم را گوش تا گوش ببرد و روی سینه¬ام بگذارد تا راحت بشوم، امّا نه من می¬مُردم و نه آن جانورها را می-توانستم ببینم. فقط ترس، دلهره و تنهایی! احساس می¬کردم چیزهای ریز و یا حتّی بعضـی وقت¬ها درشت از روی بدنم رد می¬شدند. به علّت ترس زیاد، قدرت تحرّک نداشتم، امّا بعداز کمی حرکت از سرم رفع می¬شدند و می¬رفتند؛ جان، عمر و نفس من هم با آن‌ها می¬رفت و تا مرگ پیش می¬رفتم. ➖ روز چهارم پاها و پهلوهایم داشت زخم می¬شد از بس خودم را روی زمین کشیده بودم؛ چون نمی¬توانستم این طرف و آن طرف بشوم زخم بستر گرفتم؛ کسانی که زخم بستر می¬گیرند، روی تخت، پتو، زیرانداز و تشک نرم زخم بستر می¬گیرند، ولی من روی زمین، خاک نمور و این چیزها زخم پهلو گرفتم. خیلی جایم تنگ بود، فکر می¬کردم در سردخانه هستم و قرار بوده بمیرم، امّا زنده شده¬ام! ولی علی¬القاعده سردخانه¬ها خیلی سردتر از این حرفها هستند، امّا آنجا گرم بود. خیلی هم گرم بود. به‌خاطر همین نمی¬دانستم کجا هستم و چه غلطی می¬کنم. ➖ روز پنجم دلم درد می¬کرد و هر چقدر دستم را در دل و شکمم فرو می¬کردم تأثیری نداشت. نمی¬دانستم در آن وضعیّت چه خاکی باید توی سرم بریزم. معجون عجیبی شده بود! احساس کسی را داشتم که در جایی شبیه چاه دستشویی افتاده باشد. شرایط آنجا برایم غیرقابل تحمّل شده بود. رمان ادامه دارد... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨ 🌼همانند زنبور عسل باش! ✍امیرالمؤمنان به پیروان خود فرمودند: در میان مردم همچون «زنبور عسل🐝» در بین پرندگان باشید. هیچ پرنده ای نیست مگر اینکه زنبور عسل را ناتوان و بی مقدار می شمرد! در صورتی که اگر بدانند در اندرون او چه نهفته است هرگز با او چنین رفتاری نخواهند کرد! با مردم به ظاهر خود نشست و برخواست داشته باشید و از نظر اندیشه و عمل خویش از آنان دوری کنید، به درستی که بهره هر کس همان چیزی است که خود بدست آورده و در روز قیامت با آن کس که دوست می داشته محشور خواهد بود. شما به آنچه دوست دارید و آرزو دارید دست نخواهید یافت مگر اینکه...از شما جز اندکی همچون «سرمه در چشم» یا «نمک در طعام» کسی پا بر جا بر این امر باقی نماند! {برای یار شدن برای امام عصر، باید به توصیه های اهل بیت مو به مو عمل نماییم تا جزو یاران ایشان قرار گیریم} 📚 غیبت نعمانی، صفحه ۲۱۰ ‌‌‌‌ ↶【😘 😘】↷ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دوم 💥 🔺گاهی دوست نداری بی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سوم 💥 🔺گاهی مردن، لذّت بخش¬ترین آرزوست ، به شرطی که بگذارند! ➖ روز ششم هر چقدر برای مرگ خودم دعا می¬کردم، دعاهایم مستجاب نمی-شد. تمام بدنم درد می¬کرد؛ درد کتک چند روز پیش، درد شکنجه-های گذشته، درد شکمم و ... این‌قدر جیغ کشیدم و ناله کرده بودم که حتّی صدای خودم را نمی¬شنیدم. فقط دعا می¬کردم بدنم کرم نزند؛ چون زخم بدن، خاک مرطوب و خلاصه همه‌چیز برای کرم زدن و گندیده شدن مهیّا بود. ➖ روز هفتم تا یک هفته هیچ جا را نمی¬دیدم، هفت شب و هفت روز طاقت-فرسا! بعداً یک نفر برایم گفت که آن‌ها اعتقاد داشتند اگر زندانی را به مدّت یک هفته در یک جای نمور و تاریک مثل«قبر» نگه دارند و خوراک مار و عقرب نشود و بالاخره زنده بماند، تقدیرش این است که حدّاقل تا دو سه ماه دیگر زنده باشد تا بعداً براش تصمیم بگیرند که با او چه‌کار کنند. این‌قدر آن یک هفته سخت و دشوار بود که فقط ناله می¬کردم و دست و پا می¬زدم. هم درد داشتم و هم زخم و زیلی بودم. نمی¬توانستم بنشینم یا چهار دست و پا راه بروم؛ چون فاصله کف و سقفش، کم‌تر از 60 سانتی¬متر بود و تمام آن محیط هم بیش‌تر از یک در دو نبود؛ یعنی مرا دفن کرده بودند، جوری هم دفن شده بودم که باید با تمام عوامل و جانوران زیرزمینی دست و پنجه نرم می¬کردم. اغراق نمی¬کنم، چرا که جایی هم برای اغراق نمی¬ماند. امّا برای زنده ماندن مجبور بودم به هر چه می¬توانستم چنگ بزنم. مثلاً فکر کن دختر باشی اما همان سوسک و حشرات را شکار کنی و بعد از اینکه له و نابود شدند، با کلّی تهوّع و چندش توی دهانت بیندازی تا حدّاقل زنده بمانی! دیگر حالم از خودم به هم می¬خورد و نمی¬دانستم چرا خدا مرا نمی-کُشد تا راحت بشوم. تا اینکه... من مُردم! امّا، وسط¬های مُردنم بود که احساس ضربه کردم؛ ضربه اوّل، ضربه دوّم، یک چیزی مثل کلنگ و بیل! یک نفر با قدرت هر چه تمام¬تر، بالای سرم کلنگ می¬کوبید. صدایم بیرون نمی¬آمد، فقط می¬فهمیدم که صدا کم‌کم پایین می¬آید و به من نزدیکتر می¬شود. وقتی ضربه می¬زد، تمام فضایی که در آن بودم می-لرزید. تا اینکه به سنگ لحد رسیدند! هنگامی که می¬خواستند سنگ¬ها را بردارند، مقدار زیادی خاک روی صورتم و داخل دهانم ریخت. چشمانم باز نمی¬شد. همان‌طوری که سرفه می¬کردم و چشمم را می¬مالیدم، نور خورشید به شدّت به‌صورتم خورد. دستم را جلوی صورتم گرفته بودم و نمی¬توانستم سرم را بالا بیاورم. ناگهان دست دو نفر را احساس کردم، قوی پنجه و بزرگ بودند. مرا مثل یک مرغ گرفتند، داخل ماشینی انداختند و حرکت کردند. تا اینکه کم‌کم توانستم خاک¬ها را از چشمانم بیرون بیاورم، صورتم را کمی تمیز کنم و یک ذرّه چشمم را باز کنم. هنوز چشمم را باز نکرده بودم که یک نفرشان متوجّه شد، فوراً یک کیسه روی سر و صورتم کشید و نگذاشت جایی را ببینم. رمان ادامه دارد... ࿐჻ᭂ⸙🍃❤️🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9