6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای نادان هایی که فکر میکنن هر کی آدم خوبیه لزوما مدیر خوبی هم هست
مقدمهی درس خارج رهبرانقلاب در بحبوحهی ثبتنامهای انتخابات مجلس سال ۹۸ هست. حدیثی از پیامبر اکرم خطاب به اباذر نقل میکنند که «تو بر دو نفر هم امارت نکن!» چون «من تو رو در مدیریت ضعیف میبینم»
پیداست که «خوب بودن» در کنار «کارآمدی» اهمیت داره؛ مثل ویژگیهایی که برای شهید رئیسی بیان کردند.
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۸ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 28 May 2024
قمری: الثلاثاء، 19 ذو القعدة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️11 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️18 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️20 روز تا روز عرفه
▪️21 روز تا عید سعید قربان
▪️26 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیوفایی و ناپایداری دنیا
#نهج_البلاغه
▫️وَ لاَ یَنَالُ الْعَبْدُ نِعْمَةً إِلاَّ بِفِرَاقِ أُخْرَى
🟤در دنیا به نعمتی نمیرسه مگر با از دست دادن نعمتی دیگر
✍این نکته واقعیتى ملموس و شایان دقت و عبرت است; فى المثل کسى که فرزند ندارد واقعاً در زحمت است; اما هنگامى که خدا این نعمت را به او ارزانى مى دارد مشکلات زیادى براى نگهدارى و اداره و تربیت فرزند به سراغ او مى آید، هنگامى که مرکبى ندارد در زحمت است و وقتى صاحب مرکبى شد آسودگى هاى دیگرى را از دست مى دهد و هنگامى که نام و نشان و شهرتى پیدا مى کند به نعمتى رسیده اما نعمت هاى دیگرى را به سبب این شهرت از دست مى دهد. در واقع تمام نعمت هاى دنیا این گونه است که نعمت ها با هم جمع نمى شوند، بلکه یکى مى آید و دیگرى از دست مى رود.
📘#خطبه_191
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانه
✍️ آدمهای شجاع حرکت میکنند
🔹آدمهای زیادی را دیدهام که بیجرئتند. نشستهاند گوشهای و مدام فکر میکنند اگر فقط یکی از رویاهایشان را دنبال میکردند،
چقدر خوشبختتر از این بودهاند.
🔸بعضیها اما باجرئتند و شجاع! مردانه پای رویاهایشان میمانند و خودشان را مسئول رسیدن میدانند.
🔹اینها، همانهایی هستند که وقتش برسد، خودشان را از هرچه باید و نباید جدا میکنند و با یک کولهپشتی، راهی رسیدن به هر آنچه در دل دارند، میشوند!
🔸اینها همانهایی هستند که وقتش برسد، یک دفعه و ناگهانی از تمام تعلقاتشان دل میکنند.
🔹اینها همانهایی هستند که دو روز دنیا را نمینشینند و غصه نرسیدنهایشان را نمیخورند.
🔸اینها همان آدمهای شجاع قصهها هستند که واقعی واقعی میشوند.
🔹اینها همانهایی هستند که رفتن را بلدند.
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤برای اینکه عملت با عمل امام زمان عجل الله فرجه
سنخیت داشته باشه باید این دو
اصل رو رعایت کنی
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✨﷽✨
#قضاوت_ممنوع
✍در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مردی حدود 40 ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید. داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها. داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند. ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
پینوشت: این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام میدانیم.
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖خط قرمز 💖 قسمت 39 سرش را بالا نمیآورد. دلم برایش میسوزد؛ انگار دارد آب میشود از شرمندگی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 40
جلوی در خانه ایستادم و بیسیمم را هم طوری دستم گرفتم که همه فکر کنند پلیس هستم. بوی عرق و عطر و لوازم آرایشی با هم قاطی شده بود و معجونی ساخته بود که حالم را به هم میزد. صدای بلند و تند آهنگ هنوز میآمد؛ احساس میکردم یک نفر دارد روی سر من با پتک ضربه میزند. از بین کلماتی که خواننده آهنگ میگفت، فقط چندتا فحش ناجور به زبان انگلیسی را میفهمیدم؛ همین. رقص نور هنوز داشت میچرخید و نورهای رنگی را روی در و دیوار و آدمها میانداخت. فکر کنم کسی وقت نکرده بود آهنگ و رقص نور را خاموش کند. فضا طوری بود که هرکس واردش میشد، انقدر در محاصره بوی تند و آهنگ بلند و رقص نور دیوانهوار قرار میگرفت که خودش دیوانه میشد، نیازی به روانگردان و این چیزها هم نبود.
به قیافه آنهایی که دستگیر شده بودند و یکییکی از جلویم رد میشدند نگاه کردم. بعضیهاشان هنوز مست و ملنگ بودند و قاهقاه میخندیدند. دخترها اصلاً پوشش خوبی نداشتند و مامورهای خانم به زور جمع و جورشان کرده بودند که ببرندشان. چشمانم را چرخاندم یک طرف دیگر؛ دوست نداشتم ببینم ناموس مردم اینطوری و با این وضع، با این لباس، در چنین مهمانیای نجابتش را به حراج گذاشته است. دلم آتش گرفت. دیدن جوانهای کشورم که اینطور داشتند عمر و استعدادشان را صرف ولنگاری میکردند برایم مثل شکنجه بود.
یکی از آنهایی که دستگیر شده بود، مردی بود هیکلی و با هیبت بادیگاردها. فقط یک لحظه با هم چشم در چشم شدیم؛ اما ذهنم را درگیر کرد. از قیافهاش پیدا بود که هوش و حواسش سر جایش است و مثل بقیه مست نیست. نوع پوششاش هم تر و تمیزتر بود.
آخرین نفر هم خارج شد؛ اما سمیر بینشان نبود. چیزی مثل خوره افتاد به جانم. به چندتا از بچهها سپرده بودم راههای دیگر خروج از ساختمان را تحت نظر داشته باشند؛ هیچکدامشان درباره خروج سمیر حرفی نزدند. با یکی از ماموران ناجا وارد خانه شدیم. یک دستم را گذاشتم روی اسلحهام؛ ذهنم کمی به هم ریخته بود.
آپارتمان سه تا اتاق داشت که در دوتایشان باز بود. سرک کشیدم داخل اتاقها؛ خبری نبود. به مامور ناجا سپردم حمام و دستشویی را بگردد و خودم رفتم سراغ اتاق سوم که درش بسته بود.
***
راننده سوری پایش را گذاشته روی گاز و برنمیدارد. با این سرعت بالا و این جاده ناهموار و شخمخورده، انقدر بالا و پایین شدهایم که میترسم همین الان تمام دل و رودهام را بالا بیاورم. دستم را گرفتهام به دسته بالای پنجره که نیفتم روی سیدعلی و با شدت کمتری بخورم به در و صندلیها. سیدعلی هم مثل من است؛ با این تفاوت که هنوز شرمندگی در چهرهاش پیداست و خجالت میکشد نگاهم کند. جوان محجوب و دوستداشتنیای ست.
روی صندلی جلو، کنار راننده سوری، جوانی نشسته است به نام مجید که فکر کنم دوست سیدعلی باشد. لهجه غلیظ اصفهانیاش داد میزند اهل کجاست. سیدعلی هم تهلهجه اصفهانی دارد؛ اما به شدت مجید نیست.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖خط قرمز 💖 قسمت 40 جلوی در خانه ایستادم و بیسیمم را هم طوری دستم گرفتم که همه فکر کنند پلیس
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 41
میخواستند برگردند دمشق و قرار شد همراهشان برگردم. هردوشان یک جور خاصی از من ترسیدهاند؛ شاید فکر میکنند من خیلی آدم مهم و خفنی هستم. دوست دارم یخشان را بشکنم؛ مخصوصاً بخاطر سیدعلی بنده خدا که دوست ندارم الکی شرمنده باشد. میگویم: آسِدعلی با من قهری؟ هنوز باورت نشده خودیام؟
دوباره چهرهاش رنگ به رنگ میشود و میگوید: نه این چه حرفیه؟ من شرمندهم که متوجه نشدم و باور نکردم.
میخندم: نه داداش، شما کار درستی کردی. معلومه آدم مسئولیتپذیر و پیگیری هستی؛ اگه این سختگیریها رو نمیکردی و من واقعاً داعشی بودم الان معلوم نبود چی میشد.
گردنش را خم میکند و میگوید: بازم شرمندهم.
با مشت آرام میزنم به شانهاش: ای بابا، یه بار دیگه معذرت بخوای واقعاً نمیبخشمت!
بالاخره میخندد و خودمانیتر میشود. میپرسم: خب حالا تعریف کن ببینم بچه کجایی؟ سوریه چکار میکنی؟
سیدعلی میخواهد دهانش را باز کند که مجید مهلتش نمیدهد: دادا اِگه تونستی اِز این آسِدعلی ما حرف بکشی من بهت جایزه میدم. اصلا بذار خودم بگم، من دقیق و کامل توضیح میدم برات.
سیدعلی دستش را دراز میکند و میزند پس گردن مجید؛ بعد هم قبل از این که مجید شروع کند، خودش میگوید: راستش من عضو حفاظت اطلاعات سپاه بودم، به خاطر یه سری مسائل منتقلم کردن به بخش حفاظت اشخاص. الانم عضو تیم حفاظت حاج احمدم. حاجی قرار بود به سوریه بیاد، منم همراهشون اومدم.
از یک دستانداز بزرگ رد میشویم و ماشین طوری بالا و پایین میرود که سرمان میخورد به سقف. مجید با لهجه شیرین و با مزهاش غر میزند: خب میمیری آرومتِر بری؟
راننده سوری حرف مجید را نمیشنود؛ یعنی نمیفهمد. میگویم: نمیشه آرومتر بره، این جاده توی تیررس مسلحینه. پاش رو بذاره روی ترمز همه مون کباب شدیم.
مجید شیشه را پایین میدهد و باد گرم صحرا در ماشین میپیچد. صدای باد باعث میشود سختتر حرفهای مجید را بشنوم. خودش هم تقریبا داد میزند که صدایش به من برسد: دیدی حَجی؟ سه سال رو تو چهارتا جمله خلاصه کرد. این آسِدعلی ما نم پس نیمیده!
یک لبخند میزنم به سیدعلی که با یک دست دارد سرش را ماساژ میدهد و میگویم: نه خوشمان آمد. دهنت قرصه. خب تو که باید خیلی مورد اعتماد باشی، چرا منتقلت کردن؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed