📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 15 June 2024
قمری: السبت، 8 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹توطئه ترور امام حسین علیه السلام در مکه، 60ه-ق
🔹دعوت عمومی حضرت مسلم علیه السلام در کوفه، 60ه-ق
🔹حرکت امام حسین علیه السلام از مکه به سمت عراق، 60ه-ق
📆 روزشمار:
🌺1 روز تا روز عرفه
🌺2 روز تا عید سعید قربان
▪️7 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️10 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️22 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
▪️امام باقر«سلاماللهعلیه» فرمودند:
هركس غیظ خود را فرو خورَد در حالى كه مىتواند بر اساس آن عمل كند، خداوند قلب او را در روز قیامت از امن و آرامش سرشار خواهد ساخت.
📚 الکافی، جلد 2، صفحۀ 110.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانه
✍️ دنیای شیطان را به اون پس بده
🔹روزی مردی نزد عارفی آمد که بسیار عبادت میکرد و دارای کرامت بود.
🔸مرد به عارف گفت:
خستهام از این روزگار بیمعرفت که مرام سرش نمیشود. خستهام از این آدمها که هیچکدام جوانمردی ندارند.
🔹عارف از او پرسید:
چرا این حرفها را میزنی؟
🔸مرد پاسخ داد:
خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمتزدن شروع نکنند، به شب نخواهد رسید.
🔹شیخ پیش خودمان بماند آدم نمیداند در این روزگار چه کند. دارم با طناب این مردم ته چاه میروم و شیطان هم تا میتواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند. اصلا حس میکنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند. نمیدانم از دست این ملعون چه کنم؟ راه چارهای به من نشان ده.
🔸مرد عارف لبخندی زد و گفت:
الان تو داری شکایت شیطان را پیش من میآوری؟ جالب است بدانی زودتر از تو شیطان پیش من آمده بود و از تو شکایت میکرد.
🔹مرد ماتومبهوت پرسید:
از من؟!
🔸مرد عارف پاسخ داد:
بله، او ادعا میکرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هرکه بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش.
🔹شیطان به من گفت تو مقداری از دنیایش را از او دزدیدهای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید.
🔸مرد زیر لب گفت:
من دزدیدهام؟ مگر میشود؟
🔹عارف ادامه داد:
شیطان گفت کسی که کار به دنیا نداشته باشد او هم کاری به کارش ندارد، پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند.
🔸بیخود هم همه چیز را گردن شیطان مینداز. تا خودت نخواهی بهسمت او بروی او به تو کاری نخواهد داشت.
🔹این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان را صدا میزنی، وقتی هم که جوابت را داد شاکی میشوی که چرا جوابت را داده است. خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «شرمنده شدم»
👤 استاد #عالی
🔸 ماجرای توسل به امام زمان...
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✨﷽✨
🌼صداقت
✍سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا .دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد... روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 129 چشمم میافتد به توپ پلاستیکی پاره و خاک گرفته که گوشه حیاط افتاده است.
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 130
قدم به اتاق که میگذارم، بوی بد وحشتناکی زیر بینیام میزند و چهره در هم میکشم.
وحشتناک است! این میتواند یک هشدار باشد. گوش تیز میکنم.
صدای فشفش بیسیم میآید و وقتی دقتم را بیشتر میکنم، صدای کسی را میشنوم که پشت بیسیم حرف میزند.
خون در رگهایم یخ میزند و در همان حال میایستم. بدترین اتفاق برای یک مامور امنیتی و اطلاعاتی اسارت است و دوست ندارم به هیچ وجه تجربهاش کنم.
ذکر صلوات روی لبم جان میگیرد.
میچسبم به دیوار پشت سرم و تمام خانه را از نظر میگذرانم؛ پنجرههای شکسته و پردههای پاره، وسایل بهم ریخته و شکسته، لباسهای ریخته بر زمین، دیوارهای زخمی از اثر گلوله و ترکش و قاب عکسهایی با شیشه شکسته که افتادهاند روی زمین.
معلوم است آدمهای این قاب عکس، تمام زندگیشان را رها کرده، جانشان را برداشته و فرار کردهاند.
روی یکی از دیوارهای زخمی، بالای این ویرانیها، باز هم با اسپری مشکی لا اله الا الله نوشتهاند. به نام خدا و به کام خودشان، روزگار مردم را سیاه کردهاند... .
هرچه جلوتر میروم، بوی بد شدیدتر میشود و بیشتر مشامم را میآزارد.
انگار منشاء این بوی بد، یکی از اتاقهاست. بوی تعفن است؛ بوی لاشه گندیده یک حیوان.
گوشهایم ده برابر قبل به صدا حساس شدهاند. تمام بدنم نبض میزند.
نارنجک را از جیب شلوارم بیرون میآورم و در دست میگیرم. من اسیر نمیشوم، حتی به قیمت مرگ.
این بوی تعفن کمکم دارد من را به مرز تهوع میبرد. دستم را روی صورتم میگذارم تا صدای عق زدنم در نیاید.
حس میکنم الان است که تمام دل و رودهام را بالا بیاورم.
یکی دو روز است که چیزی نخوردهام و حالا بوی تعفن و گرسنگی با هم به معدهام حمله کردهاند.
باز هم حالت تهوع... چفیهام را روی دهان و بینیام میگیرم. چشمانم سیاهی میروند و الان است که از هوش بروم.
به نزدیک در اتاق که میرسم، صدای بیسیم را واضحتر میشنوم:
- أ تسمعنی ابوعدنان؟(صدامو میشنوی ابوعدنان؟)
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 130 قدم به اتاق که میگذارم، بوی بد وحشتناکی زیر بینیام میزند و چهره در ه
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 131
اتاق را نگاه میکنم. ابوعدنانی که در بیسیم صدایش میزنند دراز به دراز کف زمین افتاده است.
اَه...اول صبحی این دیگر چه بود؟!
چهره کبودش ترس را داد میزند؛ انگار که فرشته مرگ با وحشتناکترین صورتش به سراغش آمده و غافلگیرش کرده باشد.
چشمان از حدقه بیرون زدهاش خیرهاند به من.
یک ترکش گلویش را پاره کرده و میتوانم خون پخش شده را که حالا سیاه و خشک شده است تشخیص دهم.
دوباره عق میزنم و سرم را به چارچوب در تکیه میدهم. سرم گیج میرود از این منظره و بوی افتضاحش.
کسی که پشت بیسیم است هنوز دارد صدایش میزند:
وین انت ابوعدنان؟ لما لا تجیب؟(کجایی ابوعدنان؟ چرا جواب نمیدی؟)
باید دوازده ساعتی از مرگش گذشته باشد که اینطور بو گرفته است؛ اما نمیدانم چرا هنوز متوجهش نشدهاند.
اینجا جای ماندن نیست. همین موقعهاست که بفهمند ابوعدنان به درک واصل شده و بیایند سراغش.
کنارش چند جعبه پر از گلوله خمپاره روی زمین چیده شده.
این یعنی نامرد همه خمپارههایش را ریخته روی سر بچههای ما و حالا آمده بوده داخل اتاق که باز هم گلوله خمپاره بردارد و ببرد شلیک کند، اما جناب ملکالموت امانش نداده است.
قسمتی از دیوار کنار پنجره ریخته است و این یعنی نزدیک خانه مورد اصابت قرار گرفته.
زیر آوارهای کنار پنجره، دوتا پا میبینم که از زیر آجرها بیرون زده. نفس راحتی میکشم. این باید کمکتیراندازش باشد.
خمپارهانداز حداقل باید دونفر خدمه داشته باشد؛ هرچند این گروههای تکفیری جنگیدنشان هم قاعده و قانون ندارد.
قمقمه ابوعدنان کنارش افتاده، درش باز مانده و آبش ریخته روی زمین.
نگاه حسرتآمیزی به آب میاندازم و با زبانم، لبهای خشکم را کمی تَر میکنم. تشنهتر شدهام.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📣📣📣📣📣📣📣📣
این کلیپ رو حتما #دختر #پسرا حتما ببینن تجربه خوبی رو بهتون میگه 🌹
یه سری تجربهها رو تجربه کنی هیچوقت از ذهنت پاک نمیشه، یه تیکه از روحتو جا میذاری
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 131 اتاق را نگاه میکنم. ابوعدنانی که در بیسیم صدایش میزنند دراز به دراز
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 132
کسی که پشت بیسیم است، هنوز دارد ابوعدنان را صدا میزند و گرا میدهد برای زدن.
دوست دارم بیسیم را بردارم و به کسی که پشت بیسیم است بگویم ابوعدنان رفت به جهنم، همانطور که به زودی همهتان میروید.
این را نمیگویم؛ اما خم میشوم و بیسیمش را برمیدارم، همراه چند خشاب پُری که دارد.
دوباره از بوی بد جنازه عق میزنم. وحشتناک است و دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.
باید از همین دیوار خراب شدهی خانه بزنم بیرون و خودم را برسانم به حامد.
***
هیچکس جرات نداشت بیاید سمتم. تکیه داده بودم به دیوار، دست به سینه و با اخمی که تمام صورتم را منقبض کرده بود.
فکر وحشتناکی درون سرم وول میخورد و مثل کرم داشت مغزم را میجوید.
هرچه یادم میآمد به چه آسانی از دستشان دادهایم، سرم بیشتر درد میگرفت؛ مخصوصاً وقتی یادم میآمد که دقیقاً وقتی چهره جدیدشان را شناسایی کردیم که هواپیمایشان به مقصد دوحه قطر پریده بود و حالا از حریم هوایی ایران هم خارج شده بودند.
حتی نکرده بودند از مرزهای زمینی و غیرقانونی خارج شوند. با یک پاسپورت دیگر، از همان فرودگاه و از مرز رسمی و قانونی!
همان لحظه که این را فهمیدم، بلند داد زدم:
- اه!
و دیگر صدایم درنیامد. همه میدانستند روی مرز انفجارم که نمیآمدند طرفم؛ بجز یک نفر که جراتش را داشت چون مطمئن بود یقه هرکس را بگیرم، با او تندی نمیکنم: حاج رسول.
خودش هم مثل من عصبانی بود و بلکه بیشتر؛ اما در هر شرایطی آرام بود و جدی.
آمد و با صدایی که خشمِ مهار شده را فریاد میزد گفت:
عباس بیا کارت دارم!
دنبالش راه افتادم و رفتم توی نمازخانه اداره. جفتمان داشتیم خودمان را میخوردیم. نشست و گفت بنشینم.
راستش رویم نمیشد به چشمانش نگاه کنم. گند زده بودم.
باید بیشتر حواسم را جمع میکردم. چطور نفهمیدم؟
حاج رسول فکرم را خواند:
تقصیر تو نبود. حفره داریم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
.
برخی پدر و مادرهای امروز نظرشون نسبت به
🔹آموزش :
🚩 زبان انگلیسی از 6 سالگی
🚩نقاشی 5 سالگی
🚩 رانندگی 13 سالگی
🚩 ریاضی 6 سالگی
و آموزش همه چیز قبل از موعد
🔵 حالا همین پدر و مادرها در مورد:👇
🚩 حجاب: میگویند هنوز بچه است زوده
🚩 روزه: هوا گرمه اذیت میشه
🚩 نماز: حالا چند سال دیرتر چیزی نمیشه
🚩 حیا و عفت: هنوز بچه است چیزی نیست که!
و کلا پای دین که وسط میاد یعنی همون چیزی که انسان رو تبدیل به یک آدم قوی و قدرتمند و با اراده میکنه می گویند: هنوز بچه است!!
📖 پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) به برخی از کودکان نگاه کردند و فرمودند: وای بر اولاد آخر الزمان از دست پدرانشان! سؤال شد یا رسول الله: آیا از پدران(و مادران) مشرکِ آنان؟
🔻 فرمودند: خیر، از دست پدران (و مادران) مؤمن آنها، چون واجبات دین را به فرزندانشان نمی آموزند و اگر اولاد آنها بخواهند، بیاموزند، آنان را منع می کنند. و تنها به این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند. من از آنها بیزارم و آنها هم از من بیزارند.
📚 بحارالانوار ج23 ص114.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 132 کسی که پشت بیسیم است، هنوز دارد ابوعدنان را صدا میزند و گرا میدهد بر
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 133
همان فکری که داشت مثل کرم مغزم را میخورد، سرم را انقدر داغ کرد که میخواست منفجر شود.
نفسم بند آمد. همه دردم را در چشمانم ریختم و به حاج رسول نگاه کردم.
حاج رسول دستی به موهای خاکستری و کمپشتش کشید و به زمین خیره شد:
نمیدونم هنوز دقیقاً کجاست؛ اما پیداش میکنم انشاءالله.
بعد چشمانش را تا صورتم بالا آورد و جدی نگاهم کرد:
تو حدست چیه؟
یک چیزهایی درباره ناعمه حدس زده بودم؛ اما هنوز قطعی نبود. میترسیدم به زبان بیاورم. زبانم را کشیدم روی لبهایم.
حاج رسول گفت:
بگو ببینم تو هم مثل من فکر میکنی یا نه؟
لبم را گزیدم و بعد از چند لحظه، آرام لب زدم:
موساد!
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد به نشانه تایید.
چه همبستگی شومی بود میان دشمنان عبری و عربیمان!
بارها مکالمه سمیر و ناعمه را گوش کردم تا بتوانم به حدسی نزدیک به یقین برسم که ناعمه با لهجه عبری فارسی حرف میزند.
پرسیدم:
خب حالا چکار کنیم؟
- اینایی که بهت میگم بین خودمون دوتا میمونه، فعلاً هیچکس نباید بفهمه تا تکلیف حفره معلوم بشه.
سرم را تکان دادم و حاج رسول ادامه داد:
خب، من به بچههای برونمرزی سپردم حواسشون به سمیر و ناعمه باشه؛ ولی احتمالاً از طریق همون حفره متوجهش میشن و ضدتعقیب میزنن. پرونده رو مختومه اعلام میکنم؛ ولی میخوام تو بری دنبالشون، به عنوان سایه بچههای برونمرزی. کسی قرار نیست بفهمه تو کجا رفتی، نباید دورت بزنن. باید یه زهرچشم ازشون بگیریم؛ چون با تحرکات اخیرشون هم امنیت مردم رو تهدید کردن هم با این حفره سعی کردن به ما بگن خیلی نزدیکن. میخوام بفهمند ما هم اگه لازم باشه، از اینی که هست نزدیکتر میشیم.
تا ته حرفش را خواندم. باید شال و کلاه میکردم و میرفتم...اما نمیدانستم دقیقا کجا.
تا هرجایی که سمیر و ناعمه میرفتند. قطر، اردن، امارات، عراق، سوریه یا هرجایی که لازم بود.
همان هم شد که رسیدم به بوکمال سوریه و شر سمیر را از جهان کم کردم؛ اما ناعمه ماند.
من اما هنوز بیخیالش نشدهام. بالاخره یک روز پیدایش میکنم و حسابش را پس خواهد داد.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed