eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️ سه ساعتی از روز عاشورا که هیچ کسی طاقت دیدن آن را ندارد. 🖤 آجرک‌ الله یا صاحب الزمان 👤 استاد ➖➖➖➖➖➖➖ 🖤 @dastan9 🖤
💥⚡️💥⚡️💥⚡️💥⚡️💥⚡️💥⚡️ ♦️در جنگ جهانی اول یكی از سربازان به محض این كه دید دوست صمیمی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم كردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج كند. مافوق به سرباز گفت: «اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فكر كردی این كار ارزشش را دارد یا نه؟» دوستت احتمالاً مرده و ممكن است، حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی. حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت و به شكل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش كشید و بیرون آورد. @dastan9 افسر مافوق به سراغ آن ها رفت. سربازی را كه در باتلاق افتاده بود معاینه كرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه كرد و گفت: «من به تو گفتم كه ممكنه ارزشش رو نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری💥 برداشتی.» سرباز در جواب گفت: «قربان ارزشش را داشت.» مافوق: «منظورت چیه كه ارزشش را داشت؟ می شه بگی؟» سرباز: «بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی كه به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی كه او گفت احساس رضایت قلبی می كنم. اون گفت: دوست من... می دونستم كه به كمك من میایی...» ♥️🙂 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 310 صدای نفس زدن کمیل را می‌شنوم که پشت سرمان می‌آید. حامد را که به آمبولانس
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 311 *** خسته‌ام و کوفته؛ خیلی بیشتر از خستگیِ یک سفر پنجاه کیلومتری از دیرالزور تا دمشق. خستگی‌ام، از جنس خستگیِ کسی ست که پنجاه کیلومتر پیکر رفیق شهیدش را به دوش کشیده باشد؛ داغ شهادت رفیقش را به دوش کشیده باشد و در دریای یک مجهول بزرگ دست و پا زده باشد. چرا در چنین موقعیت حساسی به من گفتند برگرد؟ وقتی گفتند یک‌سره باید بروی دمشق و نمی‌توانی میان راه توقف کنی، پایم را کردم توی یک کفش که باید حامد هم همراهم بیاید. نگذاشتم ببرندش معراج شهدای تدمر. آوردمش معراج شهدای دمشق؛ جایی که بتوانم خودم غسلش بدهم. من و کمیل با هم قرار گذاشته بودیم هرکدام زودتر شهید شدیم، دیگری آن که شهید شده را غسل بدهد و کفن کند و در خاک بگذارد. یک بار که با کمیل کل‌کل راه انداخته بودیم سر این که کدام یکی زودتر شهید می‌شود، کمیل میان خنده‌هایش گفت: - اصلا اومدیم و مفقودالاثر شدم. اونوقت به گردنت می‌مونه، دماغت می‌سوزه. و کمیل سوخت. طوری سوخت که نشد غسلش بدهم. چیزی نمانده بود از کمیل. سوخته بود. - دماغ تو هم سوخت! کمیل این را می‌گوید و برایم زبان در می‌آورد. او که نمی‌فهمد حال من را... دینش ماند به گردنم و حسرتش به دلم. فقط توانستم خودم در خاک بگذارمش و تلقینش بدهم... اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا کمیل بْنَ رسول... هَلْ انْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذِی فَارَقْتَنا عَلَیهِ...؟(بشنو و بفهم کمیل فرزند رسول، آیا تو بر آن عهدی که با آن از ما جدا شدی هستی؟) عجب سوالی بی‌معنایی! کمیل سوخته بود و عهدش را نشکسته بود، آن وقت من از او می‌پرسیدم پای عهدت هستی یا نه؟! پرسیدن داشت این سوال؟ کمیل سرش می‌رفت و قولش نه. پای عهدش با من هم ایستاده است هنوز. نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 311 *** خسته‌ام و کوفته؛ خیلی بیشتر از خستگیِ یک سفر پنجاه کیلومتری از دیرالزو
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 312 - بابا جان، شهید که غسل نداره. سرم را بلند می‌کنم و خیره می‌شوم به چشمان سرخِ مش باقر. صدایش شکسته‌تر از همیشه است و حتی انگار لهجه مشهدی‌اش هم مثل قبل بامزه نیست. با گفتن این جمله دوباره اشک راه باز می‌کند روی صورتش. تازه وضو گرفته است و آب از دستانش می‌چکد. سعی می‌کنم بغضِ صدایم به چشم نیاید و می‌گویم: - می‌دونم، ولی حالا که شرایطش هست می‌خوام غسلش بدم. آهی از ته دل می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد: - باشه بابا جان. ولی کاش صبر می‌کردی نیروهاش بیان. - نمی‌شه. اونا فعلا توی دیرالزور دستشون بنده. مش باقر راه می‌افتد به سمت نمازخانه و من فقط صدای هق‌هق گریه و زمزمه‌های نامفهومش را می‌شنوم و کلمه «حامد» و «پسرم» را میان کلماتش تشخیص می‌دهم. سرم را می‌اندازم پایین که دیگر چشمم به کسی نیفتد. نمی‌خواهم کسی بپرسد حامد چطور شهید شد؛ چون حرف زدن الان برایم سخت‌ترین کار دنیاست. می‌خواهم فقط به حال خودم بگذارندم. این که چرا گفته‌اند بیا دمشق هم این وسط شده قوز بالا قوز. گوشه ذهنم چشمک می‌زند و مانند یک حشره مزاحم در گوشم وزوز می‌کند. منتظر حاج احمد نشسته‌ام بلکه علت این دستورش را بفهمم. هر صدای پایی که می‌شنوم، زیرچشمی در را نگاه می‌کنم که ببینم حاج احمد است یا نه؛ اما نیست. انگار اصلا یادش رفته حامد شهید شده و یادش رفته انقدر فوری و فوتی به من دستور داده برگردم. دوباره آرنجم را می‌گذارم روی زانویم و سرم را میان دستانم می‌گیرم. چشمم می‌افتد به کیسه‌ای که در آن وسایل حامد را گذاشته‌اند. چیز زیادی همراهش نبود، یک گوشی نوکیای قدیمی، یک قرآن جیبی، یک ساعت مچی و یک مهر تربت. غیر از این‌ها، بی‌سیم و اسلحه‌اش بود که تحویل دادم و لباس‌ها و چفیه‌اش که هنوز همراه خودش است. کیسه می‌لرزد و می‌دانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است... نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 312 - بابا جان، شهید که غسل نداره. سرم را بلند می‌کنم و خیره می‌شوم به چشمان
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 313 کیسه می‌لرزد و می‌دانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است. از وقتی شهید شد تا الان، هرجا آنتن داشته‌ایم این گوشی زنگ خورده و من آن را روی حالت بی‌صدا گذاشته‌ام. قبل از این که شهید شود هم یکی دوباری با خانواده‌اش تماس گرفت؛ هرچند در چنین شرایطی با تماس گرفتن هم جز صدای خش‌داری که دائم قطع و وصل می‌شود، چیزی به دست نمی‌آوری. خانواده حامد را نمی‌شناسم؛ اما مطمئنم میان خانواده‌اش هم همین‌قدر دوست‌داشتنی بوده و این را هم می‌دانم که بعد از شهادت پدرش، او ستون خانواده‌شان بوده. برای همین است که می‌ترسم به آن نوکیا دست بزنم. صدای خفیف لرزشش مثل صدای آژیر است؛ انگار یک نفر دارد در گوشم داد می‌کشد که: - بدبخت شدی؛ حالا می‌خوای به خانواده‌ش چی بگی؟ دست می‌برم به سمت موبایل؛ نمی‌دانم دست من لرزان‌تر است یا موبایل که دائم ویبره می‌رود. دستم را روی دکمه قرمزش نگه می‌دارم و گزینه خاموش شدن را انتخاب می‌کنم. صدای ویبره قطع می‌شود و نفس راحتی می‌کشم؛ هرچند می‌دانم بالاخره می‌فهمند. این را مطمئنم که آن کسی که قرار است خبر شهادت حامد را به خانواده‌اش بدهد، من نیستم. خبر شهادت کمیل را هم نتوانستم بدهم. ایستاده بودم سر کوچه‌شان و هربار می‌خواستم بروم جلو و در بزنم، در چندقدمی در خانه متوقف می‌شدم. با تمام وجودم از خدا می‌خواستم ای کاش حاج حسین بود و خودش این کار را انجام می‌داد؛ اما بعد یادم می‌افتاد حاج حسین هم رفته است. آخر سر هم مرصاد نجاتم داد و این بار را از روی دوشم برداشت. مجید را می‌بینم که وارد حیاط می‌شود. حالت صورتش گنگ و پریشان است و انگار دنبال کسی می‌گردد؛ اما نمی‌داند چه کسی. چشمانِ گود رفته‌اش دودو می‌زنند و شاید حتی کمی تلوتلو می‌خورد. از جا می‌پرم و جلو می‌روم: - مجید! مجید! با همان نگاه گیجش برمی‌گردد به سمتم: - هان؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤
✨﷽✨ 🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 ✅مردم وفادار حمران از امام_کاظم_علیه‌السلام سؤال کرد دورهٔ شما کی می‌رسد؟ حضرت فرمود: وقتی در مردم ببینیم. عالِم به زمان یعنی کسی که بداند در عهد «» زندگی می‌کند یا در عهد «»؟ عالم به زمان، اگر تشخیص داد که عهد، عهد اهل وفا است، مردم را به میدان می‌آورد و پیش می‌برد و اگر دید مردم اهل جفا هستند، خودداری می‌کند و در عوض نگاه می‌کند ببیند بهترین کاری که می‌تواند بکند چیست؟ درحالیکه امام علیه‌السلام، مردم را از کانال صحیفه سجادیه هدایت می‌کرد، پسرعموهایش فکر می‌کردند باید به میدان مبارزه آیند. زید بن علی قیام کرد؛ اما امام باقر علیه‌السلام راه پدر را ادامه دادند و قیام نکردند. امام، عالِم به زمان خود بود. لذا همان کاری را کرد که درست بود؛ اما پسرعموها عالم به زمان نبودند و خیال می‌کردند مردم «اهل وفا» هستند. آن‌ها قیام کردند، ولی جاده را برای «دیگران» صاف کردند و امثال منصور عباسی روی کارآمدند. امام راحل (ره) در مردم وفا دید. مردم بودند و نتیجه هم گرفت. ‌‌‌‌🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 313 کیسه می‌لرزد و می‌دانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است. از وقتی شهی
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 314 و انگار تازه متوجه من می‌شود که کمی به خودش می‌آید: - اِ! آقا حیدر! شمایید؟ بازویش را می‌گیرم: - آره. حاج احمد رو می‌دونی کجاس؟ لبخند کج و کوله‌ای می‌زند و انگار سوالم را نشنیده است که می‌گوید: - آره آره... با خودتون کار داشتم... از خشم نفس عمیقی می‌کشم و بازویش را تکان می‌دهم: - منو ببین! می‌گم حاج احمد کجاست؟ تازه به خودش می‌آید. چند لحظه مکث می‌کند و می‌گوید: - نمی‌دونیم. به من گفت بهتون بگم باید زود برگردید ایران، دیگه نمی‌شه سوریه بمونید. جملاتش مانند صدای زنگ ساعت در سرم می‌پیچند. الان است که منفجر شوم از این حجم مجهولات بی‌پاسخ. صدایم بالاتر می‌رود: - یعنی چی؟ چی می‌گی؟ خود حاجی کجاست؟ مجید که از صدای فریادم ترسیده است، به سختی آستینش را از پنجه‌ام بیرون می‌کشد و به لکنت می‌افتد: - چیزه... نمی‌دونیم. گم شده! - مگه بچه‌س که گم شده؟ سیدعلی... - سیدعلی هم همراهش بوده. داشتن می‌اومدن دمشق، ولی از یه جایی به بعد ارتباطشون با ما قطع شد. نمی‌دونیم کجا رفتن. هیچ خبری ازشون نیست... دستم در هوا می‌ماند و با دهان باز، چندثانیه خیره می‌شوم به چهره سردرگم و عرق کرده مجید: - یعنی... - یعنی ممکنه مسیر رو اشتباه رفته باشن و... ادامه‌اش را لازم نیست بگوید. اشتباه رفتن مسیر در کشوری مثل سوریه که هر قسمتش دست یک گروه جدایی‌طلب و تکفیری ست، یعنی خداحافظی با تمام زندگی‌ات و سلام به اسارت و احتمالاً اعدام! نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 314 و انگار تازه متوجه من می‌شود که کمی به خودش می‌آید: - اِ! آقا حیدر! شمایی
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 315 اشتباه رفتن مسیر در کشوری مثل سوریه که هر قسمتش دست یک گروه جدایی‌طلب و تکفیری ست، یعنی خداحافظی با تمام زندگی‌ات و سلام به اسارت و احتمالاً اعدام! یعنی دیگر معلوم نیست به تور کدام گروه بخوری؛ یا دست تکفیری‌هایی از جنس داعش و النصره و تحریرالشام می‌افتی که معمولاً فیلم اعدام‌های ترسناکشان را در یوتیوب می‌گذارند و یا دست گروه‌های سکولار جدایی‌طلبِ وابسته به آمریکا که ترجیح می‌دهند شکارهایشان را با دلار معامله کنند! آرام دستم را پایین می‌آورم و دو سه ثانیه، در سکوتی پر از ترس و نگرانی به هم خیره می‌شویم. من مصرانه دست و پا می‌زنم برای یافتن یک راه نجات: - جی‌پی‌اس... بی‌سیم... - هیچی. توی یه نقطه متوقف شده. دستم را مشت می‌کنم و می‌کوبم به پایم: - اَه! و پشت به مجید قدم می‌زنم. همین را کم داشتم. حامد شهید شد، حاج احمد و سیدعلی هم مفقود. مجید جلو می‌آید و در گوشم می‌گوید: - فعلا صداش رو در نیاوردیم که روحیه نیروها کم نشه. خط رو هم جانشین حاج احمد می‌چرخونه. راستی، یه چیز دیگه هم گفتن بهتون بگم... گفتن امانتی‌تون که به هلال احمر سپردید هنوزم دست بچه‌های هلال احمره، آوردنش دمشق. برای فهمیدن منظورش، فکر کردن لازم نیست. سلما را می‌گوید؛ هرچند حتماً خود مجید چیزی نمی‌داند و فقط مامور بوده عین جمله حاجی را به من منتقل کند. سری تکان می‌دهم: - باشه. فهمیدم. - شما باید برگردید ایران آقا حیدر. حاج احمد خیلی روش تاکید کرد. بلندتر از قبل می‌گویم: - باشه باشه... همینم مونده که من برم. - چطور؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤
14.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️ راهکارهای فوق العاده زیبای پیامبر اسلام (ص) برای و اعراب جاهل 🛑❌🛑❌🛑❌🛑❌🛑❌🛑 🖤 @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا