eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 داستان کوتاه 🔹دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان ، بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت . مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیش تر می خواستند . توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ، جاه طلبی و قدرت . هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد . بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را . 🔥 شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را بهم می زد ، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند ، موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم ، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند ! 😐 جوابش را ندادم . آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت : البته تو با این ها فرق می کنی . تو زیرکی و مؤمن . زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد . اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر چیزی فریب می خورند ... از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت . ساعت ها کنار بساطش نشستم . تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیز های دیگر بود . دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم . با خودم گفتم : بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یکبار هم او فریب بخورد . به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم . توی آن اما جز غرور چیزی نبود !!! جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم . دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود . فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم . 💧 به میدان رسیدم . شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل . اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ، که صدایی شنیدم . صدای قلبم را ... پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم . 💐 مواظب باشیم شیطان هرکسی رو به یه روش میبره مومن رو به راهش اونی که ضعیف تره به یه روش بعضی ها رو با نامحرم بعضی رو با غیبت دروغ تهمت و...... حواسمون باشه قسم خورده که مارو فریب میده یادمون نره💐 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 عقوبت خطرناک برای آقایانی که از کارهای منزل طفره میرن! 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 382 مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 383 از خشم دندان بر هم فشار می‌دهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست داده‌ایم و باید طرح نو بچینم. می‌روم به سالن و جواد را می‌بینم که دارد آماده می‌شود برای رفتن به هیئت. می‌گویم: - امروز حواستو بیشتر جمع کن. ببین حرفی درباره صالح می‌زنن یا نه. به تک‌تک افراد دقت کن. فقط خواهشاً تابلوبازی در نیار. - چشم آقا. راستی... گزارش این چند روز رو نوشتم گذاشتم روی میز. - دستت درد نکنه. و برگه‌های دسته شده را برمی‌دارم. محسن از آشپزخانه داد می‌زند: - صبحانه چی می‌خورید آقا؟ - فرقی نمی‌کنه. حواسم را می‌دهم به برگه‌ها. اینطور که جواد تحلیل کرده، دارند از یکی دوتا شبکه ماهواره‌ای شیعه لندنی خط می‌گیرند و تصاویر مراسمشان را هم برای همان شبکه‌ها می‌فرستند. تمرکزشان هم زمینه‌سازی برای ماه ربیع‌الاول به ویژه نهم ربیع‌الاول و هفته وحدت است. دیگر خیلی غیرمستقیم و زیرپوستی هم نمی‌زنند و علناً به سیاست‌های نظام در جهت اتحاد شیعه و سنی ایراد می‌گیرند. انگار خوب می‌دانند که وقتی اسم هیئت امام حسین(علیه‌السلام) بگذارند روی خودشان، حمایت مردمی هم دارند و اگر نهادهای امنیتی بخواهند بهشان گیر بدهند، مردم پشت‌شان در می‌آیند. قربانت بروم اباعبدالله که حتی دشمنانت هم خودشان را پشت سر تو پنهان می‌کنند تا مطمئن باشند جایشان امن است! محسن لیوان چای شیرین را مقابلم می‌گذارد با نان بربری و پنیر. این تهرانی‌ها انگار فقط نان بربری دارند که بخورند. قیافه‌ام مثل نان بربری شده و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربری‌اش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛ آن وقت رسما می‌شود جلیقه ضدگلوله. به ضرب چای، نان را با پنیر فرو می‌دهم. محسن هم انگار از وضع نان شاکی ست که می‌گوید: - امروز خوابم برد نشد برم نون تازه بخرم. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا نمازشون بو دنیا میده... بعضیا کاسبی‌شون بو خدا میده درس اخلاق استاد عالی 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✳️ شما را به چند عمل توصیه می‌کنم! 🔻 سید جمال به استاد ادای احترام کرد و در گوشه‌ای نشست تا صحبت‌های آقا سید احمد با ابوالقاسم به پایان برسد. آقا سید احمد با همان حال رنجور و ناتوان و سرفه‌هایی که گاه امانش را می‌برید، دستورالعمل‌هایی در کمال صبر و آرامش به ابوالقاسم داد: 🔸 «... ابتدای هر امر مواظبت کامل بر ادای واجبات و ترک محرمات و سپس کمال مراقبت در طول روز، محاسبهٔ نفس هنگام خواب، مجازات نفس با انجام کارهایی که بر خلاف میل او است و در هر شب جمعه و عصر جمعه صد مرتبه تلاوت سورهٔ قدر. اهم از همه این‌که در تمام اوقات و همهٔ احوال، حضرت حق جل و علاء را حاضر و ناظر بدانید. 🔺 آخرین مورد نیز دوام توجه و توسل به حضرت حجت که واسطهٔ فیض زمان است و بعد از هر نماز، دعاى غيبت، «اللهمَّ عَرَفْنى نَفْسَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِفْنِي نَفْسَكَ، لَمْ أَعْرِف نَبِيَّكَ، اللَّهُمَّ عَرِفْنِي رَسُولَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ أَعْرِفُ حُجَّتَكَ، اللَّهُمَّ عَرَفْنى حُجَّتَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِفْنِى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دینی» را بخوانید و سه سورهٔ توحید هدیه به آن بزرگوار کنید و دعای فرج «الهی عظم البلا...» را ترک ننمایید. ان شاء الله که به این واسطه کراماتی شامل حال شما خواهد شد. 📚 از کتاب «خدا را به شما می‌سپارم» | در احوالات عالم نورانی سید جمال‌الدین گلپایگانی 📖 ص ۷۶ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 383 از خشم دندان بر هم فشار می‌دهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست داده‌ایم و
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 384 - اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بفرستی. - چشم آقا به محض این که بیاد می‌فرستم. - خودت به نتیجه جدیدی نرسیدی؟ لقمه در گلویش گیر می‌کند و به کمک چای آن را پایین می‌دهد: - نه آقا. تا صبح روی فیلما کار کردم. هیچی. اصلا پلاک معلوم نبود که بتونم استعلامش رو بگیرم. می‌خواهم بگویم تصادف عمدی بوده؛ اما حرفم را همراه جرعه آخر چایی قورت می‌دهم. احساس بدی پیدا کرده‌ام. نکند محسن... نمی‌دانم. فعلا نمی‌خواهم هیچ‌کدامشان بفهمند من شک کرده‌ام. بهتر است خودم را بزنم به آن راه؛ انگارنه‌انگار تصادف عمدی بوده. با این وجود، محسن جمله‌ای می‌گوید که هرچه رشته بودم را پنبه می‌کند: - آقا به نظرم این تصادفه عمدی بود. همه‌چیزش غیرعادیه. بر موضع نادانی‌ام اصرار می‌کنم: - مثلا چی؟ - پلاک که مخدوشه. راننده هم فرار کرده. خیلی خوب هم تونسته از نقطه کور دوربینا استفاده کنه و در بره. درضمن خیابون انقدرا باریک نبوده که مجبور باشه از کنار ماشین صالح رد بشه و بزنه بهش. گلویم تلخ می‌شود. این تحلیل من است دقیقا! ذهنم را می‌تواند بخواند یا به اندازه من روی فیلم‌ها وقت گذاشته؟ باز هم تجاهل می‌کنم: - اینا همش احتماله. ممکنه یارو خیلی خوش‌شانس بوده باشه. باید ببینیم پلیس چی می‌گه. بهتر از این نمی‌توانستم ادای یک آدم احمق را دربیاورم. احتمالا الان محسن دارد به این فکر می‌کند که با سهل‌انگارترین سرتیم تاریخ طرف است. گاهی خنگ‌بازی ترفند خوبی‌ست برای این که آدم‌های اطرافت خودشان را لو بدهند. ناگاه یاد چیزی می‌افتم و می‌گویم: - راستی، می‌شه رزومه کامل خودت و جواد و مسعود رو هم روی سیستمم بفرستی؟ محسن کمی جا می‌خورد: - چرا آقا؟ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 384 - اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بف
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 385 مانند یک سرتیم سهل‌انگار شانه بالا می‌اندازم: - هیچی، فقط برای این که بهتر بشناسمتون. من هیچی از شما نمی‌دونم. ابرو بالا می‌دهد: - آهان... اون که حتما. چشم. بعد لبخند می‌زند و صورت تپلش کمی سرخ می‌شود: - ولی ما شما رو خیلی می‌شناسیم. تعریفتون رو زیاد شنیدیم. اعصابم بهم می‌ریزد که آن‌ها خوب من را می‌شناسند و باید خیلی محطاط‌تر قدم بردارم. دفعه بعد که ربیعی را گیر آوردم، یادم باشد حتما گلایه کنم از این وضعیت. طوری به محسن اخم می‌کنم که حرفش را می‌خورد و باز هم سرخ می‌شود. گاهی حس می‌کنم محسن بیش از آن که بخواهد حرف بزند، با تغییر رنگ به محیط واکنش نشان می‌دهد! می‌گویم: - چی ازم می‌دونید؟ محسن به من‌من می‌افتد و از قبل سرخ‌تر می‌شود: - می‌دونیم چندتا ماموریت خطرناک توی سوریه داشتید، جانبازید... خلاصه خیلی خوبید. یک چیزی پیچیده دور گلویم و فشارم می‌دهد. به سختی لبخند متواضعانه‌ای می‌زنم: - ممنون. ولی یادت باشه سوابق افراد لزوماً نشون‌دهنده خوب بودنشون نیست. این را گفتم چون یاد آقای نیازی افتاده‌ام؛ همان که بارها از خود حاج حسین و قدیمی‌های سازمان شنیده بودیم آخر مجاهدت و مهارت و عبادت است. همان که حاج حسین با چشم خودش دیده بود در سجده بعد از نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل می‌خواند و پیشانی‌اش همیشه پینه بسته بود. حتی تا قبل از این که ببینم مرصاد او را با دستبند و چشم‌بند تحویل بازداشتگاه داد، یکی از الگوهای من هم بود. از سر میز صبحانه بلند می‌شوم. می‌خواهم برگردم به اتاقم که یاد نقاشی سلما می‌افتم و از محسن می‌پرسم: - چسب نواری داری؟ با دست اشاره می‌کند به پایه‌چسب روی میزش: - اونجاست آقا. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید بابایی به خاطر آرمان‌ها از تعلقاتش گذشت / این نقش امانت بزرگی بود که به من سپرده شد صحبت‌های شهاب حسینی درباره نقش در سریال "شوق پرواز" در محضر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای ➕ حضور جمعی از بازیگران و چهره‌های هنری مطرح در بیت رهبری 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا