داستانهای کوتاه و آموزنده
#پدر
#قسمت_آخر
حامد به عنوان شاهد وارد شد باورم نمیشد روی پاهاش داشت راه میرفت شروع کرد به حرف زدن:اون مواد ها برای مجید بود اون وقتی تصادف شد فکر میکرد من بیهوشم
اما هوشیار بودم ولی تا دیدن این رفیق ما بیهوشه مواد رو ریخت توی ساک و جیبهاش
صابر سعی داشت جلوی مجید رو بگیره اما مجید اونقدر سریع کارها رو انجام داد فرصت هیچ عکس العملی رو به ما نداد منم که حالم بد بود و از هوش رفتم و حافظم و از دست داده بودم
و به تازگی حافظم برگشته. خود صابر با اینکه گناهی نداشت اما متواری شده بود اما الان اومده اعتراف کنه اما ما از مجید خبر نداریم...
خدارو شکر کردم بالاخره فهمیدم قضیه چیه
مجید چندتا همراه میخواسته برای عادی سازی شرایط که بتونه مواد هاشو بفروشه و چون تصادف کردیم و فهمیده پلیس قطعا میاد سروقتمون موادهاشو خواسته گردنم بندازه
و همون دو روز اول هم دیگه توی بیمارستان ندیدمش.... پدرم گفته بود خدا بخیرش میکنه...
بعد شش ماه و دوهفته برگشتم خونه
دستام میلرزید نمیدونستم پدرم وضعش چطوره
کلید رو چرخوندم و وارد خونه شدم
جای خالی پدرم رو دیدم. میخواستم از غم زیاد همونجا بمیرم که خانم احمد متوجه شد و گفت
سلام شما این مدت کجا بودید؟ گفتم پدرم؟ گفت با احمد رفتن هوا خوری خیلی بهونه شما رو میگرفت چرا تماس نمیگرفتید؟ گوشیتون هم تمام مدت خاموش بود.-روشو نداشتم وضع خوبی نداشتم حال روحیمم بد بود نشد...
یک ساعتی بعد پدرم اومدمحکم بغلش کردم
و با اشک بوسیدمش پدرمم اشک میریخت
گفتم آقا حلالم کن گفت خیلی دعا کردم خدا برت گردونه خوش اومدی پسرم من از تو راضیم
#بهخدااعتمادکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️