👆👆👆
بسیار زیبا و خواندنی 👌
زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود
كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود
💫بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى
زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود
يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد
يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود.
💫 يادمان باشد گره هاى توى كلاف
همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند
همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد
سر و تهش را بريد.
زندگى به بندى بند استْ
به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است.
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
#تجربه_رو_تجربه_نکن❌
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
🍁خاطره شیخ حسون مفتی کشوریه سوریه از اولین ملاقات با #حاج_قاسم_سلیمانی
ای مرد صادق! اولین بار در زندگی ام 15 سال پیش با تو در یک سفر هوایی آشنا شدم که در هواپیما نشسته بودم که یک جوان نزدیک آمد و من او را نمی شناختم❗️
نزدیک آمد و مرا بوسید😘. گفتم شما که هستی؟ گفت برادرت قاسم و با این تواضع و مهربانی نزد من نشست.
گفتم قهرمان کجا رهسپاری؟ گفت: به جنوب لبنان.🛫
گفتم آنجا چه کاری داری؟ تو که اهل ایرانی
گفت می خواهم آنجا باشم تا چشمم به فلسطین باشد و پلی از تهران به بغداد و به دمشق و بیروت و مسجدالاقصی بسازم👌 و این دغدغه و هدف او بود.
این گذشت و من چند سال او را ندیدم تا اینکه در جای دیگری او را دیدم.
گفتم کجا بوده ای؟ گفت: به خدا قسم سلاح و غذا به غزه میرساندیم.☝️
گفتم به غزه؟!
گفت: بله و بالاخره سلاح و غذا به آنها رساندیم.
#راهت_ادامه_دارد_فرمانده
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
#تجربه_رو_تجربه_نکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷❤️💐
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷❤️💐
#عذاب_سخت_ارتباط_نامشروع
#با_زن_شوهر_دار ❗️
جزای ارتباط نامشروع با زنان شوهر دار
در زمان رسول خدا (ص) دسته ای از مسلمین طبق دستور حضرت به حبشه هجرت کردند تا از آزار مشرکین در امان بوده و راحت باشند.
قریش برای آزار مسلمین در حبشه، دو نفر به نامهای «عمروعاص» و «عماره بن ولید» را با هدایای زیاد نزد «نجاشی » سلطان حبشه فرستادند تا بدینوسیله آسایش مسلمانان را در حبشه سلب کنند.
عمروعاص در این سفر همسر خود را به همراه داشت و مسافرت این سه نفر بوسیله کشتی انجام می شد.
آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند.
عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمروعاص پیدا کرد و درحال مستی به آن زن می گفت مرا ببوس.
عمروعاص که بر اثر مستی شراب، غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید.
خلاصه بر اثر این تماسهای نامشروع، عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر، خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند.
از قضا روزی عمروعاص بر لب کشتی نشسته بود، عماره از پشت سر او را به دریا انداخت ولی عمروعاص خود را به هر نحوی بود به کشتی رساند و از غرق شدن رهائی یافت و دانست که عماره قصد داشت او را از بین ببرد تا با عیالش خوش باشد ولی این موضوع را در دل خودش نگه داشت تا به موقع انتقام بگیرد.
وقتی که به حبشه رسیدند و هدایا و تحفه ها را به نزد نجاشی بردند، در اثر رفت و آمد زیاد، عماره با زن نجاشی ارتباطی پیدا کرده و مستقیماً با او ملاقات می کرد و تمام جریان را برای عمروعاص بیان می نمود.
عمروعاص گفت: «من هرگز باور نمی کنم که همسر نجاشی با تو ارتباط پیدا کند مگر اینکه از او نشانه ای برای من بیاوری زیرا او زن پادشاه است و هرگز فریب تو را نمی خورد، اگر راست می گوئی از او بخواه تا از عطرهای مخصوص نجاشی قدری به تو بدهد زیرا من عطر او را می شناسم.»
البته عمروعاص منظوری داشت و می خواست از عماره انتقام بگیرد. و وی را به دردسر و بدبختی بیندازد.
عماره نیز بخاطر این که نشان بدهد که راست می گوید در ملاقات بعدیش با زن نجاشی، مقداری از عطر نجاشی را گرفت و به نزد عمروعاص آمد و عطر را به وی داد.
عمروعاص نیز داستان ارتباط این دو نفر را به گوش نجاشی رسانید و عطر را به عنوان نشانه درست بودن گفتارش به وی نشان داد.
چون نجاشی از حقیقت مطلب با خبر شد و دانست که قضیه درست است چون عماره به عنوان پیک به حبشه آمده بود وی را نکشت اما دستور داد که جمعی از ساحرین درباره او فکری کنند که از کشتن بدتر باشد، بدین ترتیب که آنها با وسائلی، در آلت مردانگی عماره، جیوه ریختند که او در اثر این کار متواری شد و رو به صحرا نهاد و در زمره حیوانات در بیابانها بود تا اینکه قریش برای گرفتن او در محلی پنهان شدند وقتی روزی به جهت آب خوردن به کنار نهری آمده بود گرفتند ولی او از شدت اضطراب و ناراحتی در دست قریش جان داد.»
#شیخ_انصاریان
#عذاب_سخت_ارتباط_نامشروع
#با_زن_شوهر_دار 👆
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
#تجربه_رو_تجربه_نکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .
سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاچتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاضر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد ....
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
#تجربه_رو_تجربه_نکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷💐❤️
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷💋💐
🔞#داستانی_واقعی_اما_فجیع_از_یک_جنایت🔞
والدینم هر دو شاغل بوده و هر روز غروب آن قدر خسته و کوفته به خانه میرسیدند که حتّی حال و حوصله سلام و احوالپرسی هم با من نداشته و گویی به کلّی فراموش کرده بودند که دختری به نام شیوا هم دارند.
به گزارش ایلنا، من تنها فرزند خانواده و همیشه از زندگی تکراری، سکوت و تنهایی که درآن به سر میبردم، بسیارخسته شده بودم. سرانجام پس از چند ماه تلاش، هنگام گشت و گذار اینترنتی، در فضای چت روم با فردی آشنا شدم که خودش را جوانی 24 ساله به نام "شهرام" معرفی میکرد.
او تصویری را برایم درفضای مجازی به نمایش گذاشته و ادعا میکرد که عکس خودش است.
شهرام در پاییبن آن تصویر نوشته بود که سردسته یک گروه موسیقی پاپ است و این موضوع با توجّه به علاقهای که به این نوع موسیقی داشتم، بسیار برایم جالب و هیجان انگیز بود.
ارتباط اینترنتی من و شهرام با موجی از حرفهای احساسی آغاز شد تا اینکه سرانجام من به جایی رسیدم که احساس کردم، بدجوری شیفته و دلباخته شهرام شده و دیوانهوار دوستش دارم.
بسیار دوست داشتم تا به عضویت گروه موسیقیاش درآمده و مرد سرزمین آرزوهایم را از نزدیک ببینم تا اینکه در یک روز بعدازظهر بهاری به دعوت او به میهمانیای رفتم که در آن چندین دختر و پسر جوان با وضعیتی بسیار زننده و پوشش نامناسب که به تمامی برخلاف هنجارهای خانوادگی من بود، حضور داشتند.
در اوّلین دیدار با تعجّب متوجّه شدم که شهرام نه تنها جوانی 24 ساله نیست بلکه چهرهاش با تصویری که در چت روم دیده بودم، نیز به کلّی تفاوت داشته وسنّش بسیار بالاست و همچنین هیچ سر رشتهای از موسیقی نداشته و تمام آنچه را به من گفته دروغ و زاییده فکر بیمار خودش بوده است.
با این تصوّر اشتباه که دیگر تنها با داشتن 20 سال سن، بزرگ شده و میتوانم خوب و بد زندگی را به خوبی تشخیص داده و نیز میخواهم به هر طریقی که شده خود را از تنهایی نجات دهم، به یک باره خود را غرق شده در سراب احساسی و عشق بیمعنی و به دور از منطق او یافتم.
با وجود اینکه از دست شهرام به شدّت ناراحت وعصبانی بودم ولی چون از طرف دیگر نیز نمیتوانستم دوری او را تحمّل کنم، نسبت به دروغهای او هیچ حساسیت و واکنشی نشان ندادم.
رفته رفته با ادامه این ارتباط شوم، ناخواسته عضو ثابت گروه آنها که به گفته خودشان یک گروه اکس پارتی بود، شدم و به نوعی سعی کردم که فقدان عشق، محبّت و بیتوجّهی پدر و مادرم را نسبت به خود، با شرکت در این گروه، جبران کنم، گرچه در باطن به این حقیقت پی برده بودم که درحال فریب دادن خود بوده و حقیقت چیز دیگری است.
همچنان روزها و اوقات بیهدف من با شرکت در مجالس لهو و لعب میهمانیهای این گروه بیبندوبار وافکار پلید شهرام، میگذاشت تا اینکه او توانست با گذشت زمان و با حیله و نیرنگهای مختلف، من را به قرصهای روان گردان معتاد کند.
بعدها دریافتم که هدف شهرام از وابسته کردن من به قرصهای روان گردان چیزی جز این نبود که همیشه ایّام مجبور باشم که برای تأمین هزینه قرصهای خود، چشم بسته به انواع خواستههای پلید، غیرانسانی و نامشروع او تن در دهم
#ادامه_دارد
#تجربه_رو_تجربه_نکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🔞#داستانی_واقعی_اما_فجیع_از_یک_جنایت🔞 والدینم هر دو شاغل بوده و هر روز غروب آن قدر خسته و کوفته به
🔞#داستانی_واقعی_اما_فجیع_از_یک_جنایت🔞
دیگر راه بازگشتی نداشتم ومتاسفانه تا به خودم آمدم دریافتم که حسابی گرفتار شهرام واعمال ناشایست او شده وهیچ راه گریزی نیز ندارم.
از نظر تحصیلی بسیار دچار افت تحصیلی شده و در کمال ناباوری مجبور به ترک تحصیل و به راستی عروسک خیمه شب بازی شهرام شده بودم.
حقیقت این بود که شهرام حرفه اصلیش چیزی جز اداره یک گروه فاسد و فریب دختران جوان در بسترهزاران فریب ونیرنگ، نبود.
پس از ترک تحصیل، والدینم سخت پیگیر شرایط من شده و پیوسته من را به دلیل گرفتن این تصمیم نابجا، تحت فشار وسوالات مختلف خود قرار داده بودند.
من که دیگر به هیچ عنوان تحمّل انتقادات پی درپی والدینم را که گویی به ناگاه از خواب غفلت بیدار شده و دریافته بودند که در زندگی خود فرزندی دارند که اندکی نیز میبایست به انواع خواستهها و نیازهای جسمی وروحی او توجّه و دقت داشته باشند، نداشتم باز هم بدون هیچ گونه فکری به پیشنهاد ناصواب شهرام، به مانند گذشته پاسخ مثبت داده واز خانه گریختم.
با فرار از خانه و رفتن به شهری دیگر، به تدریج در سرابی که خود پایه گذار آن بوده، فرورفته و به یکی از اعضای ثابت و موثر گروه شهرام تبدیل شده بودم که خود دیگر به مانند او با هزاران ترفند به فریب پسران و دختران مختلف میپرداختم و پس از چند سالی نیز به دلیل ارتباط نامشروع با شهرام نه تنها عفّت خود را برباد داده بلکه صاحب فرزند پسری به نام همایون نیز شدم، فرزندی که میدانستم او نیز به مانند من، دیر یا زود، بدون هیچ گناهی دچار سرنوشت نافرجامی خواهد شد.
با به دنیا آمدن همایون، بارها شهرام را با شیوههای گوناگون تهدید کردم که باید من را به عقد دایم خود درآورد و گرنه از او شکایت کرده و همه چیز را به پلیس خواهم گفت و شهرام نیز پیوسته با دادن وعدهای پوچالی من را متقاعد میکرد که در زمانی نه چندان دور این کار را انجام خواهد داده ومن را به کاخ آرزوهایم خواهد رساند.
سرانجام پافشاریم نتیجه داد و شهرام من را به عقد موقّت خود درآورد، با وجود آنکه پسرم یک ساله شده بود ولی متأسفانه به دلیل ثبت نشدن ازدواجمان، نتوانسته بودم برای او شناسنامه دریافت کنم.
شهرام روزبه روز بیشتر از گذشته وابسته به مصرف انواع قرصهای روان گردان و شیشه میشد و به راستی خود در سرابی که برای دیگران ساخته بود در حال غرق شدن بود و به تدریج داشت تاوان، گناه خود را پس می داد.
با به دنیا آمدن همایون من دیگر بیشتر سرگرم رسیدن به امورات او بوده و شهرام نیز به همراه دوستان خود همچنان سرگرم فروش انواع مواد مخدر و قرصهای روان گردان وبه دام انداختن افراد مختلف بود.
ما پیوسته سعی میکردیم برای اینکه خانواده و پلیس نتوانند ردّی ازفعالیتها و مکان ما بیابند، هرچند وقت یک بار مکان ومحل سکونت خود را تغییر دهیم.
تا اینکه روزی که برای خرید لوازم مورد نیاز خانه، درحالی که شهرام به مانند همیشه سرگرم مصرف شیشه بود و همایون نیز خواب بود، به بیرون رفته بودم، هنگام بازگشت به خانه دریافتم که همایون دراتاق نیست وشهرام نیز با صدای بلند درحال خندیدن و بر اثر مصرف بیش از حد شیشه دچار توّهم شده است.
هنگامی که سراغ همایون را از شهرام گرفتم، همچنان که میخندید، گفت همایون در حمام درحال بازی کردن است.سراسیمه به داخل حمام رفته و در کمال شگفتی، دیدم که پیکر بیجان همایون درحالی که طنابی به دور گردنش پیچیده شده درحمام به دار آویخته شده است!
بسیار شوکه شده و زبانم بند آمده بود که به یک باره دریافتم که شهرام با کاردی در دست، درحال آمدن به سوی من بوده و شتابان به سوی من خیز برداشته است، به سختی توانستم از دست او فرار کرده و راهی کوچه شده واز مردم تقاضای کمک کنم.
دیگر نفهمیدم چه شد و بیهوش شدم تا اینکه پس از مدّتها و پس از گذراندن یک دوره طولانی نقاهت، دریافتم که شهرام نیز درهمان روز واقعه در اثر مصرف بیش از حد مواد، قبل از رسیدن به بیمارستان فوت کرده است.
آری، شاید اگر اندکی والدینم بیشتر نسبت به وظایف خود حساس بوده و من نیز چشمان خود را به روی حقایق زندگی نبسته بودم، اکنون دچار این عذاب ابدی نبوده و حسرت اعمال احساسی و گناه آلود خود را نمیخوردم.
منبع: رکنا
#پایان
#تجربه_رو_تجربه_نکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
سفری جبران ناپذیر
غزل زیبا و جوان سر کلاس گیتار با امیرعلی آشنا شد. امیرعلی استاد او بود که کم کم مهرش در دل غزل افتاده بود. او با جدیت تمرین می کرد و در تمام کلاس ها حاضر می شد تا خودش را به امیرعلی اثبات کند. پیشرفت چشمگیر او در موسسه پیچید و همین باعث آشنایی بیشتر و علاقه بیشتر شد تا جایی که امیرعلی به خواستگاری غزل آمد. انتها در یک روز بهاری آن ها با خوشی ازدواج کردند و پا به زندگی و خانه مشترک گذاشتند.
کلاس های آموزش موسیقی که شغل و محل کسب درآمد امیرعلی بود با ازدواج بیشتر شد و بسیاری از شاگرد ها به خانه آن ها می آمدند. ولی غزل از این موضوع خشنود نبود. پس با اصرار او کلاس های حضوری در منزل هنرجو ها برگزار گردید. یکی از شاگردان امیرعلی که از همه قدیمی تر بود حساسیت غزل را برانگیخته بود. او با پیگیری های مکرر باعث ناراحتی امیرعلی می شد، ولی نمی توانست خودش را کنترل کند.
خلاصه کشمکش زندگی از همین نقطه آغاز شد و پس از یک سال بهشت زندگی را تبدیل به جهنم سوزان کرد. کنجکاوی و شک لحظه لحظه زندگی را به کام هر دو تلخ کرد. تا اینکه بعد از مدتی تیر خلاص از چله رها شد. یکی از دوستان دانشگاه غزل الهام که شهرستانی بود با او تماس گرفت. صدایش ملتهب بود و معلوم بود می خواهد چیزی بگوید، اما توانایی اش را ندارد. از غزل پرسید امیر علی کجاست؟ غزل در جواب گفت: اتفاقاً برای کنسرتی به شهر شما آمده است.
#ادامه_دارد
#تجربه_رو_تجربه_نکن
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
سفری جبران ناپذیر غزل زیبا و جوان سر کلاس گیتار با امیرعلی آشنا شد. امیرعلی استاد او بود که کم کم م
سفر جبران ناپذیر
الهام با کمی من و من کردن تصمیم گرفت واقعیت را بگوید: امیدوارم چیز هایی که دیدم درست نباشه، اما لازمه که بگم. من دیشب امیر علی را با یک خانمی در رستوران هتلی دیدم که دو نفری با هم شام می خوردند. دنبالشون رفتم و دیدم دوتایی به یک اتاق رفتند. از رسپشن هتل در این مورد سؤال کردم و گفت که فقط به زن و شوهر ها با مدارک معتبر اتاق مشترک می دهیم.
گوشی تلفن از دست غزل رها شد. چندین بار سعی کرد با امیرعلی تماس بگیرد، ولی نتوانست. خودش را در خانه حبس کرد و فقط اشک ریخت. سعی میکرد خود را مجاب کند که الهام اشتباه نموده یا به هر دلیلی دروغ گفته. بالاخره امیرعلی به خانه برگشت. غزل اولین سوالش این بود: در کدام هتل بودی؟ همین که امیرعلی اسم هتل را گفت غزل به شیون زدن افتاد.
غزل ماجرا را برای او با داد و فریاد و اشک تعریف کرد، ولی امیرعلی انکار کرد و به او انگ دیوانگی زد. بالاخره بعد از گذشت چند روز و تهدید ها و گریه های فراوان امیرعلی به حرف آمد. غزل درست حدس زده بود. همان شاگرد قدیمی سبب خیانت امیرعلی شده بود. یک روز سارا گریه کنان وقت زیادی را برای صحبت با امیرعلی گذرانده و رابطه بین آن دو شکل گرفته بود. آن ها شش ماهه صیغه نموده بودند.
با اینکه امیرعلی بسیار پشیمان بود، ولی غزل دیگر توان بخشش نداشت. خیانت کردن برای این مدت طولانی چیزی نیست که بتوان نادیده اش گرفت. یک روز که امیرعلی از سرکار به خانه برگشت دیگر اسباب و وسایل غزل در آن خانه نبود. تنها یک کاغذ بود که روی آن نوشته شده بود: خداحافظ
#پایان
#تجربه_رو_تجربه_نکن
یه سوال از خانمها چرا به هم دیگه رحم نمیکنید و به هم نوع خودتون خیانت میکنید؟
⭕️ @dastan9 🌺💐
👆مخاطبین عزیز کانال داستان های کوتاه و آموزنده
چنانچه هر کدام از شما بنر کانال را برای حداقل ۳ نفر از دوستان خود فوروارد کنید تعداد اعضای کانال به میزان قابل توجهی افزایش می یابد، بدینوسیله ما را در ترویج فرهنگ ایرانی و داستان های زیبا که باعث میشه که دیگه کمتر و ان شاء الله اصلا #تجربه_رو_تجربه_نکن صوق دهید.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
💖 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💖
💖 https://splus.ir/joinchannel/lTu9fqQzDKIVGbJXc3d7PoLZ 💖
🔵#اعتقادی
🔴 دوستداران #حضرت_زهرا عليها السلام اهل نجاتند...
🔷 براي ما بشارتي از حضرت امام محمّد باقر عليه السلام هست كه فرمود:
⬅️ لفاطِمَةَ وَقْفَةٌ عَليبابِ جَهَنَّمَ.
🍃 فاطمه عليها السلام در مسيرش به سوي بهشت، به درِ جهنّم كه می رسد توقّفی می كند.
💠 وقتي ميايستد از طرف خدا، ندا می رسد چرا توقّف كردی؟ حركت كن تا به جايگاه خود در بهشت برسی. عرض می كند:
🌿 إلهِي وَ سَيِّدِي سَمَّيْتَنِي فاطِمَةَ وَ فَطَمْتَ بي مَنْ تَولاّنِي وَ تَوَلّي ذُرِّيَّتِي مِنَ النّارِ وَ وَعْدُكَ الْحَقُّ وَ أنْتَ لا تُخْلِفُ الْمِيعادَ.
💐 خدا و مولای من، تو مرا فاطمه[جدا كنندهی دوستان خود از جهنّم] ناميده ای و به من وعده دادهای كه به سبب من، دوستان من و دوستان ذرّيّهام را از آتش نجات دهی و تو هرگز خلف وعده نمی كنی.
✅ آنگاه از خدا، ندا مي رسد:
صَدَقْتِ يا فاطِمَةُ، إنِّي سَمَّيْتُكِ فاطِمَةَ وَ فَطَمْتُ بِكِ مَنْ أحَبَّكِ وَ تَوَلاّكِ وَ أحَبَّ ذُرِّيَّتَكِ وَ تَوَلاّهُمْ مِنَ النّارِ.
💐 فاطمه، تو راست می گويی، من تو را فاطمه ناميده و وعده كرده ام كه دوستان تو و دوستان فرزندانت را از آتش نجات دهم.
💐 و اين كه جمعي از آنها را (كه گنهكاران بی توبه از دنيا رفتهاند) به جهنّم آورده ام، برای اين است كه خواستم تو دربارهی آنها شفاعت كنی و من شفاعت تو را بپذيرم تا عظمت و موقعيّت تو براي انبيا و فرشتگان و اهل محشر روشن شود.
✨ حالا اين تو و اين هم محبّين تو در ميان جهنّم. هر كه را می خواهی از آتش نجات دهی، مختاری!
📚 كشف الغمة، جلد1، صفحهی 463.
💠 در روايت ديگری از همان حضرت منقول است كه:
✨و اللهِ يا جابِرُ، إنَّها ذلِكَ الْيَوْمَ لَتَلْتَقِطُ شِيعَتَها وَ مُحِبِّيها كَما يَلْتَقِطُ الطَّيْرُ الْحَبَّ الْجَيِّدَ مِنَ الْحَبِّ الرَّدِيء.
💐 به خدا قسم ای جابر، آن روز فاطمه عليها السلام شيعيان و دوستان خودش را از ميان جهنّميان جدا كرده و دنبال خودش به بهشت می برد، همچنان كه مرغ، دانه های خوب را از دانه های بد جدا می كند.
📚 بحارالانوار، ج43، ص 65
👆مخاطبین عزیز کانال داستان های کوتاه و آموزنده
چنانچه هر کدام از شما بنر کانال را برای حداقل ۳ نفر از دوستان خود فوروارد کنید تعداد اعضای کانال به میزان قابل توجهی افزایش می یابد، بدینوسیله ما را در ترویج فرهنگ ایرانی و داستان های زیبا که باعث میشه که دیگه کمتر و ان شاء الله اصلا #تجربه_رو_تجربه_نکن صوق دهید.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🏴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🏴
🏴 https://splus.ir/joinchannel/lTu9fqQzDKIVGbJXc3d7PoLZ 🏴
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔⛔⛔ #تجربه_رو_تجربه_نکن ⛔⛔⛔
❌ انقلابی كه اروپا را بیحجاب كرد!!!
🔺 فراز و فرود #پوشش_زنان_غرب در گذرگاه تاریخ!
🔺 از جنبش My Body, My Choice تا جنبش Me Too
🎤 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی و استاد #رحیمپور_ازغدی
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🇯🇴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🇯🇴
🇯🇴 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🇯🇴