من دانشجوی دانشکده، ولش کنید دانشجوی دانشگاه سمنانم و همان طور که گفتم پیشتر وضع حجاب درست و درمونی نداشتم البته از دید شما، نه بعضی از دوستان خودم که من رو نماد فشن تی وی 2011 می دونند. بازم باید بگم البته توی دوستام چادری و باحجاب هم پیدا میشه ولی تا حالا اصلاً گوشم بدهکار حرف اونها نبود و بیشتر روی مد بودن برام مهم بود.
و همان طور که مهاتما گاندی (پشت جلد شما) گفته بود، آرایشم بیشتر برای جلب پسران دانشکده بود و البته در این کار موفق هم بودم. هر چند که گاهاً برای آنها حکم ابزار محض نیازهای شهوانی آنها را داشتم (این را هم جدیداً فهمیدم)، اما همیشه به این فکر می کردم که اگر یه روزی مثل این دوستام چادر سر کنم و بیام دانشگاه چه اتفاقی می افته؟ پیش خودم می گفتم قطعاً مورد بی محلی قرار می گیرم. بعد از خواندن نشریه شما و صحبت با یکی از دوستای چادریم که اتفاقاً جزو صمیمی ترین دوستامه تصمیم گرفتم یک هفته با چادر بیام دانشگاه؛ چادرش رو هم خود اون دوستم تهیه کرد.
در روز اول برخوردی که مشاهده می شد تعجب و تمسخر از سوی پسران و کم محلی از سوی دوستان بی حجابم بود اما دم دوستای چادریم گرم که دورم رو می گرفتن و نمی گذاشتن زیاد ناراحت بشم. در روزهای بعدی وضع بهتر شد و چند نکته که خودم خیلی به اون ها دقت می کردم جالب توجه شد.
پسرانی که قبلاً با من ارتباط داشتند و همیشه هنگام صحبت کردن با من فقط به اندامم دقت می کردند (البته اون موقع برام رابطه مهم تر از این مسئله بود) دیگر توجهی به اندام من نداشتند و همواره سرشان پایین بود و البته با احترام و مؤدبانه صحبت می کردند؛ دیگه با اسم کوچیک هم صدام نمی کردند که (...جون چطوری؟) و این خیلی باعث خوشحالی خودم بود. برای باقی دوستان دخترم هم دیگه داشت عادی می شد و برای دوستای چادریم هم که شده بودم محبوب قلبها.
این رویه تا یک هفته ادامه داشت و حالا دیگه چادر رو کنار نگذاشتم و از این بابت باید از شما تشکر کنم که اولین جرقه برام نشریه شما بوده. نمی دونم این مطلب به درد نشریه تون می خوره یا نه؛ اگر به درد می خوره که چاپش کنید ولی اگر هم به درد نمی خوره فقط به عنوان یک نامه تشکر قبولش کنید
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#پایان
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
#همسر_دومش_بودم #قسمت_سوم مدتها گذشت تا اینکه یک روز سر و صدایی تو خونه عمه به پا شد، من دیگه
#همسر_دومش_بودم
#قسمت_چهارم
از شکنجه هایی که شده بود هیچی یادش نبود، هیچ کدوم از مارو به یاد نداشت، روزای سختی بود، عمه باهاش مدارا میکرد و بهش میفهموند که مادرشه، عمه رو قبول کرده بود، اما هر چقدر عمه بهش میگفت این دخترداییته نامزدته، میگفت نه من خودم نامزد دارم... مدتی گذشت اونقدر برای دیدنش میرفتم و بهش رسیدگی میکردم که یه روز گفت: ترنج همسر دومم شو اما ازم نخواه نامزمو فراموش کنم!
اشکم ریخت و آستینمو زدم بالا گفتم: -ببین امیرعلی اینو خودت بهم دادی، روز آخر یادت رفته؟ من نامزدت بودم ما شیرینی خورده هم بودیم.
اما اون قبول نمیکرد و میگفت من نامزدم مرده، اون تو نیستی، نامزد من فقط ۱۵ سالش بود!
دردناک بود، اما امیرعلی ترنج ۱۵ ساله رو به یاد داشت و با یاد اون روزها تو این سالها زندگی میکرد...
#پایان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#مرفه_بیدرد_نبودم #قسمت_سوم آره داشتم میگفتم که پول به ما وفا نکرد اینجوری شد که زن بابام مه
#مرفه_بیدرد_نبودم
#قسمت_چهارم
تصمیم داشتم پیشش بمونم و باهاش زندگی کنم، پول و خونهزندگی شیک و بهروز به من وفا نکرده بود، من زندگی ساده و به دور از تشنج مادربزرگمو میخواستم، همینجا درس خوندم و تو بافت وسایل حصیری بهش کمک کردم، اونم خوشحال بود که تنها نیست و یه همدم داره، حالا نه غرغرای زنبابام تو گوشم بود، نه صدای مادرم که از شوهر جوانش تعریف کنه تا مگر من به گوش بابام برسونم و اون تا فیهاخالدونش بسوزه!
خواستم بگم اونجایی که دلت خوشه تو به آرامش رسیدی، مثل حالای من، دیگه رخت و لباس شیک و گرون قیمت جاشو داده بود به لباسهای محلی و رنگی رنگی، من کنار مادربزرگم حالم خوب بود😊
#پایان
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#خوشبختی؟! #قسمت2 یادمه یه بار وسط خیابون یهو کفی کفشم جدا شد. جاریم با نگاهش مسخره ام کرد و پوزخن
#خوشبختی؟!
#قسمت3
جاریم... کم کم دوستیش رو با من کم رنگ کرد... اونقدر که با هم توی یه ساختمون اما واحد جدا زندگی میکردیم.. حتی هفته ای یه بار هم همو نمیدیدیم!
اون غرق دوستاش شد.
منم غرق زندگیم.
نهایت این دوست و دوست بازی ها میدونید چی شد؟
خیانت!
شوهرش با دوستش بهش خیانت کرد و اون زندگی که خیلی ها حسرتش رو میخوردند تبدیل شد به یه جهنم کذایی!
الان یه سال از طلاقشون میگذره... هنوز صدای خنده هاش وقتی با دوستاش جمع میشد تو گوشمه...
من هنوز اون کفش چسب شده توی جاکفشی خونه امه... درسته یه مدت بعد یه کفش دیگه خریدم ولی اونو نگه داشتم.
من آدم کنار اومدن با شرایط سختم.
گاهی میشه تو اوج بدبختی خوشبخت تر از بقیه باشی.
#پایان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#قهرمان_زندگی #قسمت_دوم بطری و چرخوندند و این بار بطری به من و یکی از بچه ها افتاد. دوباره من بای
#قهرمان_زندگی
#قسمت_آخر
پرسید: جرات یا حقیقت!
این بار جرات و انتخاب کردم که گفت:
- همین الان آخرین موجودی حساب بانکیت و باید نشونمون بدی.
یه کم جا خوردم. لبخند زدم و گفتم: یه چیز دیگه بگو.
اصرار کرد و گفت:
- نه همین فقط!
- اما...
تا اومدم جملم و کامل کنم یکی از بچه ها گفت:
- آخه این اصلا موجودی داره کارتش که بخواد نشون بده بیچاره!
از لحن تمسخر آمیزش، خونم به جوش اومد و سرم و سمتش چرخوندم و گفتم:
- آره حق با توعه!
آخه من مثل تو امثال تو نیستم که صبح تا شب پی خوش گذرونی باشم و اخرماهم ددی جون حسابم و پر کنه.
من خودم جون میکنم تا بتونم یه قرون پول دربیارم و زیر منت این و اون نباشم.
فرق من و امثال تو خیلی زیاده، کارت خالی من نشونه ی خرجی دادن یه خانواده س و خالی بودن کارت تو حقوق نگرفتن ددی جونت!
#پایان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#اشتباه #قسمتسوم بهداد دیگه کلافه شده بود و دنبال ریشه ی ماجرا بود تا بفهمه من یهو چرا صد و ه
#اشتباه
#قسمتچهارم
رفتم تو سرویس بهداشتی تا دستامو بشورم اما هنوز وارد نشده بودم که صدای سانا رو شنیدم که با تلفن داشت صحبت می کرد، نمی دونم کی بود اما میگفت حالا نوبت توعه که وارد عمل بشی و بری تو نخ بهداد، من یسنا رو خام کردم قراره درخواست طلاق بده اما بهداد قبول نمیکنه، اگر تو کارتو درست انجام بدی و بپزیش نقشه ی من میگیره.. این دختره دهاتی لیاقت بهداد رو نداره، اون از اول مال خودم بود، اشتباه کردم رفتم!
قلبم داشت میومد تو دهنم.. سرگیجه گرفته بودم، لعنتِ خدا بهت سانا!
همون جا موندم تا از سرویس خارج شد، با دیدن من هل کرد، لبخندی ظاهری زد و گفت عه کی اومدی!
با حرص گفتم حرفاتو شنیدم خاک تو سر من که با حرف های بی سر و تهی مثل تو میخواستم زندگیمو خواب کنم و شوهرمو، عشقمو از خودم دور کنم، متاسفم برات خونه خراب کن بی همه چیز!
با نگاهی به چشم های سرخ اش از کنارش گذشتم و رفتم خونه.
همه جا بهم ریخته بود، همه جارو مرتب کردم و برای شام ته چین مرغی که بهداد عاشقش بود پختم.
بیچاره باور نمی کرد من باشم!
کلی ازش عذر خواستم که اذیتش کردم و بازم شدم همون یسنای قبل، یسنایی که جونشم برای بهداد و زندگی آروم و عاشقونشون میداد!
#پایان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #خیانتبزرگ زندگی برامسخت و سخت تر میشد. اینبار فرق داشت پارهی جگرم پیشم نبود.
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
شروع کردن به در زدن. یه جوری که انگار قراره در از جا کنده بشه. هر کاری کردم شوهرم در رو باز نکنه گوش نکرد.
یه چوب بزرگ برداشت رفت جلو در. گفت چتونه. حلال خدا رو حروم میکنید. برید بزارید با زن و بچم زندگی کنم.
گفتن کدوم زن تو طلاقش دادی. گفت طلاق ندادم به زور گرفتین. دوباره عقدش کردم. برید از زندگی من دست بردارید. برادرام حرفاشو قبول نکردن. اومد شناسنامه ها رو برد نشونشون داد. با کلی سر و صدا بالاخره رفتن. زندگی من رنگ ارامش گرفت. اما همیشه توی ترسم که نکنه دوباره جدا بشیم.
۲۰ سال گذشت. خدا تقاص من رو از خانوادهی شوهر سابقم گرفت. همونا که به خاطر مادرشون باعث شدن در اوج خوشی من رو طلاق بدن
خواهر بزرگش پسرش رفت خارج از کشور دیگه برنگشت. خبری هم ازش نیست. دوستاش گفتن مُرده ولی هیچی معلوم نیست.
خواهر شوهر وسطی ام پسرش یه ماشین سنگین خرید تو ترکیه باهاش کار میکرد یه روز ارازل اوباش تو ترکیه دورهش میکنن و بی خودی میکشنش. شوهرش ناراحتی قلبی داشت و بعد اینکه پسرش مرد دبگه داروهاشو نخورد و یک هفتهی بعدش مرد
خواهر شوهر کوچیکم دخترش ازدواج کرد ولی دوسال نشده طلاقش دادن. بار دوم خودش رفت بی اطلاع خانوادهش ازدواج کرد ولی مرده ولش کرد. چهارسال درگیر بود تا تونست غیابی
طلاقشو بگیره. دوباره زن یه پیرمرد شد اینبار صیغه شد و ازش بچه دار شد. اونم بعد یه مدتی رفت.
دیگه قید شوهر کردنو زد و داره دخترشو بزرگ میکنه.
اما شوهر سابقم. ۴ تا بچه داره. دو تا دختر دو تا پسر. دختراش خوشبختن. اما پسراش. یکیشون معتاد شده و یکیشون هر چی زن میگیره بعد یه مدت طلاق میخوان.
همهشون میدونن آه روز های جوونی من دنبالشونه ولی تا الان هیچ کس برای حلالیت گرفتن از من نیومده.
دنیا دار مکافاتِ. خیلی زودتر از اینا منتظر بودم جوابشونو بده اما خدا خیلی صبوره.
من به مشکلات اونا راضی نیستم ولی خدا جای حق نشسته
هر کی رو اذیت کنی بدون که بالاخره به خودت برمیگرده.
#بهخدااعتمادکن
#پایان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید🌹
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
عشق واقعي (داستان عبرت آموز حتما بخونید) سلام دوستان یکی دیگه از اون داستان ها که وقتی میخونیدش اشک
.... من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه نه در خانواده ما.
و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود
آوا اشک می ریخت.
و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.
حالا می خوای بزنی زیر قولت، حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم.
گفتم، مرده و قولش مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره
آوا، آرزوی تو برآورده میشه، آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.
آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود.
با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه، خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست.
و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه، اون سرطان خون داره.
زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه.
در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده.
اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن.
فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن.
آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
به این مسئله فکر کنید!
#پایان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
⭕️ @dastan9 💐🌺
اسارت در خانه شوهر
ساعت ها گریه می کردم یا با پسرم سرگرم می شدم تا غصه هایم را فراموش کنم. وقتی مشکلم را با خانواده ام در میان گذاشتم، نه تنها حمایتی از من نکردند بلکه اموال و دارایی های انوش را به رخم کشیدند و این گونه تحقیرم کردند. از سوی دیگر زمانی که همسرم متوجه شد خانواده ام هیچ حمایتی از من نمی کنند و پشتیبانی در زندگی ندارم، رفتارهای غیرمتعارف و نامعقولش را شدت بخشید و به حد شرم آوری رساند.
او نه تنها در منزل را قفل می کرد و اجازه بیرون رفتن به من نمی داد بلکه شب ها برخی از دوستانش را به همراه همسرانشان به منزلم دعوت می کرد و تا پاسی از شب انواع فسق و فجور را مرتکب می شدند.
آن ها حجابی نداشتند و به بهانه آزادی و تجدد و به تقلید از فرهنگ غربی با پوشش زننده کنار هم می نشستند و با خنده های مستانه خودشان مرا آزار می دادند. این دعوت های گروهی هر روز شکلی جدید به خود می گرفت به طوری که غیرت و مردانگی هم از بین رفته بود و خجالت و حیا از رفتار آن ها شرمنده می شد.
این رفتارهای زننده به حدی رسید که دیگر نمی توانستم شاهد این صحنه های شرم آور و درخواست های گستاخانه شوهرم باشم، به همین دلیل اختلافات بین من و «انوش» شدت گرفت. در این میان برای یافتن چاره ای به کلانتری آمدم.
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ باقی زاده (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) این زوج جوان پس از انجام مشاوره های مقدماتی در کلانتری به مرکز مشاوره پلیس معرفی شدند.
#پایان
اینم از فرهنگ غربی که براتون برنامه ریزی کردن دوست عزیز که دنبال فیلم مستهجن هستی شما که داستان مستهجن خانوادگی میخوانی تهش به این جا میرسه ❌غیرت پر❌ وقتی به ناموست غیرتی نداشته باشی مطمئنن روی خاک و سرزمینت اصلا غیرت نخواهی داشت.
ببینید با چی دارن چی رو میزنن ⛔
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🏴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🏴
🏴 https://splus.ir/joinchannel/lTu9fqQzDKIVGbJXc3d7PoLZ 🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
💯مرد جوان همسری پاک و باتقوی دیگری را برای خود بر می گزیند و به شغل قضاوت در دادگاهی مشغول به کارمی
💯💯قاضی : چه می خواهی بگو ببینم از دستم ساخته است یا خیر؟
مرد مجرم : می خواهم تو مرا بابت آن کار زشت و ناپسندی که در حق تو و خانواده ات مرتکب شدم ، ببخشی و برایم از خدا طلب بخشش نمایی … چون من گناهکارم و خدا می داند آن حرف هایی که زن سابقت در مورد من به تو گفت همه راست بودند ؛ من وی را فریفتم و با زور وادارش به زنا کردم ؛ همه راه های شیطان را امتحان کردم تا وی را قانع و فریب دادم ، و وادار به این گناه کردم، این یک حقیقت و راستی است، ای کاش آنوقت همانجا من را می کشتی و نمی گذاشتی من این روز را ببینم!!!
قاضی که متوجه شد زن سابقش بی گناه بوده و مرد جنایتکار نیز از کرده هایش نادم و پشیمان است خطاب به او گفت : برو ای مرد ، من از حق خود گذشتم، امیدوارم خدا در دنیا و قیامت تو را ببخشد !!
هرچند قاضی از اطرافیان مرد مقتول خواست که قاتل را ببخشایند ؛ ولی آنها اصرار بر قصاص وی داشتند!
قدر خدا این بود که این مرد با دستور و قلم آن قاضی پاک دامن که روزی توسط این مردک به او خیانت شده بود فرمان قصاصش صادر و کشته شود و بدین وسیله به سزای اعمال زشتش برسد! .
در آخر این ضرب المثل مشهور را یادآور می شوم که هرکس به منظور کار بد از دیوار مردم بالا برود، مردم نیز از دیوارش بالا می روند.
کسی که در خانه ی دیگران را بزند مردم نیز در خانه ی وی را خواهند زد.
خداوند عاقبت همه ما را به خیر کند و آبرویمان را در دنیا و قیامت محفوظ نگه دارد. انشاالله
نویسنده : حسن پنجوینی
#پایان
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان تنها میان داعش💗 اثر فاطمه ولی نژاد قسمت9⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://splus.ir/joingrou
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان تنها میان داعش💗
اثر فاطمه ولی نژاد
قسمت0⃣1⃣
#پایان 🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت ۱۶۰ رومو ازش گرفتم و به شهدا نگاه کردم نزدیکم شد... علی: آیه حلال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
علی: آیه زود باش الان دهمین باره که حاج اکبر زنگ میزنه
_چیکار کنم خوب ،هر کاری میکنم مقنعه ام روسرم خوب نمی ایسته...
علی : عزیزم ،الان یه اتوبوس منتظر من و تو هستن ،امروز اربعینه و حرم خیلی شلوغه
_چشم چشم ،تمام شد ،من آماده ام بریم
سوار آسانسور شدیم و رفتیم سمت لابی هتل
حاج اکبر منتظر روی مبل نشسته بود
با دیدنمون کمی اخم کرد و چیزی نگفت
اومد سمت من و دسته ویلچر و گرفت و با هم حرکت کردیم جمعیت زیادی اومده بودن
یه گوشه از بین الحرمین نشستیم
حاج اکبر هم شروع کرد به روضه خوندن....
غریبی، بیکسی، منزل به منزل
خبر دارد ز حالم چوب محمل
چهل روز است در سوز و گدازم
فقط خاکستری جا مانده از دل
چه بارانی دو چشم آسمان است
چه طوفانی دل این کاروان است
کنار قبر سالار شهیدان
همه جمعند و زینب روضه خوان است
شبیه آتش است این اشک خاموش
که می بارد ز چشمان عزاپوش
رباب است این که با لالایی خود
کنار خیمه ها رفته ست از هوش
با خوندن روضه حاج اکبر اشکهامو جاری شد
علی هم آروم آروم زمزمه میکرد...
زینب رسیده از سفر برخیز ارباب
با کاروانی خون جگر، برخیز ارباب
برگشته ام از شام و کوفه، قد خمیده
آورده ام صدها خبر، برخیز ارباب
شد مقتدای کوفی و شامی سقیفه
می سوخت خیمه مثل در، برخیز ارباب
ای کاش تو هم در رکوع بخشیده بودی
انگشترت شد درد سر، برخیز ارباب
شد روزگارم تیره، وقتی کنج ویران
مهمان ما شد تشت زر، برخیز ارباب
یک جمله از غم های زینب، بشنو کافیست
با شمر بودم همسفر، برخیز ارباب
از دختر دردانه ات چیزی نپرسی!!
جا مانده در وادی شر، برخیز ارباب
در آرزوی دیدن موعود دارم
چشمی به راه منتظر، برخیز ارباب
علی زمزمه میکرد و اشک میریخت
باورم نمیشد این روز رو ببینم ،منو علی در بین الحرمین با علی و حاج اکبر شروع کردیم به خوندن زیارت عاشورا خوندن زیارت عاشورا در بین الحرمین عجیب آتشی بر دل میزند ..
بعدش سجده شکر بجا آوردیم
گفتم رسید روزی که درسجده بگویم
رسیدم کربلا الحمدلله...
#پایان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯