#درددلاعضا
#ظلموحماقت
۲۴ سال پیش مادر شوهرم خیلی رسمی و سنتی اومد خاستگاریم. خانوادهی خوبی بودن و بی نیاز از مال دنیا
خیلی خوشحال بودم و با اینکه پدرم تو جواب مثبتی که بهشون داد نظرم رو نپرسید خوشحال بودم.
خیلی زود ازدواج کردیم و رفتیم زیر سه سقف. همسرم قصاب بود و روز به روز وضع مالیمون بهتر میشد.
بین دخترهای همسن خودم به نظر از همه خوشبختتر بودم. اما شوهرم هیچ وقت حسابم نمیکرد. خیلی بداخلاق بود و سرکوفت وضعیت مالی خونهی پدرم رو بهم میزد. ما فقیر نبودیم اما مثل خانوادهی اون هم نبودیم اینخیلی آزارممیداد.
من شده بودم ویتریننمایشی خانوادهشون. بدون اینکه نظرمرو بپرسن بهترین لباس ها رو برام میخریدن. هر دو دستم پر بود از النگو انگشتر. توی هر مهمونی باید دستم میکردم تا به همه ثابت کنن که خیلی پولدران.
بیندوستام که مینشستم همه از شوهراشون تعریف میکردن تا پیش من کمنیارن. غافل از اینکه من اصلا دلم خوش نبود. اما کم نمیاوردم و تا میتونستم بهشوندروغ میگفتم.میگفتم شوارمبدوناطلاع من آب نمیخوره. تا من نیامغدا نمیخوره.مادرش گفته بیا خونمون گفته بدون زنم نمیام.
خلاصه که با دروغ هام آب از دهنهمشون راه افتاده بود. یک سال از زندگیمون گذشت و من اولین پسرم به دنیا اومد. انقدر برای شوهرمبی اهمیت بودم که برای انتخاب اسمنظرم رو نپرسید.حتی وقتی پرسیدم اسمش رو چی میزاری گفت صبرکن هروقت بهت گفتم صداش کن😔
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #ظلموحماقت ۲۴ سال پیش مادر شوهرم خیلی رسمی و سنتی اومد خاستگاریم. خانوادهی خوبی
#درددلاعضا
#ظلموحماقت
بعد ها به دوستام گفتم شوهرم گفته ۹ ماه زحمت کشیدی خودت باید اسمشو انتخاب کنی.
توی تربیت و بزرگ کردن بچه هم به حساب نمیاومدم.پسر دومم رو به دنیا اوردم و باز هم همون اوضاع. برادرشوهر کوچیکم که خواست ازدواج کنه با خودم گفتم راحت شدم. الان یه عروس جدید میاد حواسها رو به خودش جلب میکنه و دست از سر من برمیدارن.اینم بگم با کوچک ترین اشتباهی به تحریک مادرشوهرم تا سرحد مرگ کتک میخوردم.
پسر بزرگم ۴ ساله بود و پسر کوچیکم ۳ ساله. انقدر کمبود محبت داشتم که فقط به دروغ پناه میبردم.یه روز که کتک بدی خورده بودم جاریم به گوش برادرهام رسوند. تو خونه نشسته بودم که دیدم خیلی بد در میزنن. همیشه بعد دعوا در رو روی من قفل میکرد و می رفت. رفتم پشت در صدای برادرامو شنیدم. چوب اورده بودن شوهرمو بزنن. وقتی فهمیدن در رو قفل کرده انقدر به در لگد زدن که در از جا کنده شد.
شوهرم خبردار شد و از راه رسید. همسایه ها اومدنجلوشون رو گرفتن و نذاشتن دعوا بشه اما بعدش دوباره من کتک خوردم. هر چی گفتم من بهشون خبر ندادم باور نکرد.زندگی بعد اون برام سخت تر شد. شوهرم دیگه خونه نمی اومد و در رو روی من قفل میکرد. بچه ها رو هم با خودش میبرد. انقدر گریه میکردم تا شب که برگردن. بیشتر از یکماه وضعم همین بود. انگار زده بود بهسرم بی خودی با خودم حرف میزدم. احساس میکردم تو اتاق تنها نیستم. موقع غذا خوردن دو تا بشقاب میذاشتم. خودمتو یه بشقاب میخوردم برای ادمخیالی هممیکشیدم بعد جای اونمینشستم و غذاش رو میخوردم. باهاش میخندیدمو شوخی میکردم. دو تا چایی میربختم و ازش پذیرایی میکردم
#ادامه_دارد
⭕️ @dastan9 💐🇮🇷🌺🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #ظلموحماقت بعد ها به دوستام گفتم شوهرم گفته ۹ ماه زحمت کشیدی خودت باید اسمشو انتخاب
#درددلاعضا
#ظلموحماقت
میدونستم کسی وجود نداره ولی اینجوری حالم بهتر بود. کار به جایی رسید که دوست نداشتم شوهر و پسرام بیان خونه دوست داشتم با ادم خیالی خودم زندگی کنم.
یه روز که سر سفره نشسته بودم و کمی از غذای خودم میخوردم و کمی از بشقاب اون. در خونه باز شد و جاریم اومد داخل. بهش کلید داده بود. جاریم به سفره نگاه کرد و با تعجب پرسید مهمون داری؟ مثل همیشه کمنیاوردم. گفتم آره تو که اومدی ناراحت شد رفت.
اومد داخل و اصرار کرد که بگو کی بوده گفتمباید صبر کنی ازش اجازه بگیرم بعدا بهت بگم.
حرف رو عوض کردمولی نگاهش یه جوری بود.گفت فردا هممیاد و من ازش اجازه بگیرم تا بهش بگم. مثل احمق ها قبول کردم و برای اینکه همه جا نگه من خل شدم دنبال یه دروغ دیگه بودم. کل روز رو بعد رفتنش فکر کردم. فردا برگشت ک گفت اجازه گرفتی. انگار زبونم مال خودم نبود. اسم یکی از مرد های محلمونرو اورم و گفتم اون بود. گفتم اونمیدونه که چقدر به من سخت میگذره میاد پیشم که تنها نباشم. کلی باهامشوخی کرد و منم که کمبود محبت بهم فشار آورده بود شروع کردم به تعریف کردن خاطرات دروغم. واقعا زده بود به سرم و نمیفهمیدم دارم چه تهمت های بزرگی رو به خودم میزنم. جاریم تمام حرف هام رو به گوش شوهرم رسوند
شب نشده بود که شوهر عصبی و کور و کر شده از حرف های ناموسی که شنیده بود برگشت. و افتاد به جونم. بعد هم رفت سراغ اون مرد بیچاره و ابروی اون هم رفت. به همیناکتفا نکرد و شکایت کرد. هر دمون رو انداخت زندان و از دادگاه برای من حکم سنگسار رو درخواست کرد.
#ادامهدارد
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #ظلموحماقت میدونستم کسی وجود نداره ولی اینجوری حالم بهتر بود. کار به جایی رسید که د
#درددلاعضا
#ظلموحماقت
بیشتر از شش ماه زندان بودم و بچه هام رو ندیده بودم. توهمم بیشر شده بود و توی زندانهم با ادم خیالیم بودم.بیچاره اون مرد هم توی زندانبود و کلی شاهد اورده بود که اون ساعتی که من گفتم اصلا تو محل نبوده.
اول فکر میکردن من دارم فیلم بازی میکنم ولی کمکم همه متوجه خرابی حالم شدن و مطمعن شدم من بیمارم
بیگناهی مون ثابت شد. شوهرم اومد جلوی زندان دنبالم.گفت خالهش گفته همهچیز رو فراموش کنه و از اول شروع کنه. برگشتنبه اونزندگی برام از زهر تلخ تر بود ولی دلمخیلی برای بچه هامتنگ شده بود.
سر کوچه که رسیدیم شوهرم یهو ترمز کرد گفت نمیتونه بزاره برگردم.گفت اگر برگردم حتما میکشم. از اونجا من رو برد محضر و سه طلاقهم کرد.
دلم برای بچه هام تنگبود. هر چی التماسش کردم بزار ببینمشون نذاشت. رفتم دادگاه حکم گرفتم که باید ببینمشون. دیگه بچه هام بزرگشده بودن و مدرسه میرفتن.
مادرش یاد پسرام داده بود به من ناسزا بگن و اب دهنشون رو بهم پرت کنن.
من درمان شده بودن و دیگه توهم نمیزدم. اما نمیذاشتن بچه هامو ببینم. خودشون مریضم کردن و خودشون محکومم کردن
روبروی پسرامنشستم پسر بزرگم شروع کرد به ناسزا گفتن ولیپسر کوچیکم فقط نگاهم کرد.
با خودمگفتم رفتن من به اونجا و دیدنشون فقط باعث آزارشون میشه. تصمیم گرفتن دیگه نرم دیدنشون.چند سال بعد ازدواج کردم. با یه مردی که بجه دار نمیشد. زندگی خوبی داشتم و ۱۵ سال گذشت. یه روز تو خونه نشسته بودم که در زدن وقتی در رو بار کردم بعد ۱۵ سال پسر کوچیکم رو شناختم.
#ادامهدارد
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا
#ظلموحماقت
منتظر بودم پسرم بغلم کنه موهاش حسابی به هم ریخته بود.ترسیدم جلو برم و مثل ۱۵ سال پیش که اهمیتی بهم نده . فقط نگاهم می کرد
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودم رو از جلوی در کنار بکشم تا اگر دوست داره داخل بیاد. داخل اومد در رو بست و دوباره شاکی نگاهم کرد. بغض کرده بود و دوست نداشتن صداشه بلرزه اما نمی تونست کنترلش کنه با بغض شدیدی گفت چرا ۱۵ ساله نیومدی دنبالم؟ چرا باید به من بگن مادرت مُرده که نمیاد دنبالت. تو توی خواب با من حرف بزن؟ خالهی بابا باید من رو صدا کنه آدرست رو به من بده. دیگه نتونستم طاقت بیارم و محکم به خودم فشارش دادم. بغلش کردم و تمام بدنش رو بو کردم اون هم با صدای بلند گریه می کرد و هر کس جلوی در خونه ما رد میشد صدای گریه ما رومیشنید ناهار کمی که برای خودم درست کرده بودم رو با پسرم خوردم بعد از پونزده سال کنارش نشستمازش پرسیدم برادرت کجاست؟ گفت زن گرفته و درگیر بچهشِ که تازه به دنیا اومده. من نه توی عروسی پسر بزرگم بودم نه هنوز نوهام رو دیدم. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم که گفت انتقامت رو گرفتم. ترسیده از این که چیکار کرده پرسیدم.چیکار کردی؟ گفت رفتم خونه زنعمو زدمش. انقدر زدمش که نمیتونست نفس بکشه. چنگی به صورتم زدم و گفتم چرا این کارو کردی؟ چون باعث شده تا من ۱۵ سال تورو نبینم اون با فضولی بیجاش در حالی که میدونست تو بیماری باعث شد تا من ۱۵ سال مادر نداشته باشم.بار اول نیست که زدمش. این بار دومِ. سری پیش کمرش آسیب دید. عمو اجازه نداد شکایت کنه اما این سری می ترسم از بابا. می ترسم اومدم اینجا پنهان بشم
#ادامهدارد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #ظلموحماقت منتظر بودم پسرم بغلم کنه موهاش حسابی به هم ریخته بود.ترسیدم جلو برم و
#درددلاعضا
#ظلموحماقت
پناهش دادم. یک هفته ای پیشم موند. شوهرمم از بودنش خوشحال بود. بعد یک هفته گفت باید بره ببینه چه خبر شده. تا بره و برگرده از اون۱۵ سال بیشتر بهم سخت گذشت. وقتی برگشت با پسر بزرگم و عروسم برگشت. اصلا فکرش رو نمیکردم که روزی برسه من همه رو کنار خودم داشته باشم. پنهانی از پدرشون اومده بودن. با اینکه دیگه بچه هامبزرگشده بودن ولی پدرشون تهدیدشون کرده بود که اگر روزی سراغ من رو بگیرن از ارث محرومشون میکنه.
عروسم دختر عمهی پسرم بود ولی قول داده بود به کسی نگه. الان خیلی احساس خوشبختی میکنم.هر روز بچه هامو میبینم. پسر بزرگم رفت و آمدش با من رو پنهان میکنه.ولی کوچیکه به همه گفته و از من خواسته با براش برم خاستگاری. احترام پدرش رو حفظ میکنه ولی بهش گفته که مادرم خیلی حق داره. اونم لج کرده برای اون یکی پسرم همه چی خریده ولی مال کوچیکه هیچ کاری نمیکنه.
منم سهم ارثم رو کامل دادمبه پسرم
خدا خودش میدونه که من تحت فشار بیمار شدم.همسر دومم خیلی درکش بالاست. توی زندگی اذیتم نکرد و اجازه داد به مرور خوب بشم. از وقتی هم پسرم برگشته خوب خوب شدم.
#بهخدااعتمادکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺❤️
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
توی خانوادهی فقیر بزرگشدم. پدرم گارگر بود.
فقر باعث نشده بود تا از هم دور باشیم. با همون غذای فقیرانه ای که داشتیم شب دور هم میخندیدیم.
تا یه روز که یکی از پولدارترین پسر های روستامون اومد خاستگاریم. خیلی خوشحال شوم. با خودم گفتم من هم زندگی پولداری رو به خودم میبینم.
ولی شب خاستگاری فقط خودش اومد و پدرش. مادرو خواهراش نیومده بودن. بابا خیلی مظلوم بود گفت عیب نداره ولی برادرام ناراحت بودن.
توی خونمون طوری نبود که دختر مثل دخترای دیگه خودش حرف بزنه. بگه میخوام یا نه. نه جرات میکردم بگم نه. نه این اجازه رو بهم
میدادن. بابام باهاشون حرف زد و همشون تصمیم گرفتن که من زش بشم.
به ظاهر نشون نمیدادم ولی خوشحال بودم
مراسم بله برون و شیرینی خورون هم مادر و خواهراش نیومدن. چون تک پسر بود جای تعجب داشت.
بالاخره روز عقد شدن و من برای اولین بار مادر و خواارهاش رو دیدم. فقط برای نرفتن آبروشون اومده بودن. برعکس حرف پدرشوهرم که هر بار میگفت کار داشتن نیومدن اونا منو نمیخواستن. هیچ کدوم بهم نگاه نمیکردن. اما شوهرم خیلی دوستم داشت.
زمان ما با زن ها برخورد خوبی نداشتن. اصلا زکن رو آدم حساب نمیکردن. ولی شوهرم خیلی مهربون بود. با همه فرق داشت. اون زمان هیچ کس نظر زنو نمیپرسیدن ولی شوهرم همیشه میپرسید. زندگینون خیلی خوب بود. تمام کم و کسری هام جبران شد. شش ماه زندگی عالی و بدون غصه. طبقهی بالای خونهی پدرشوهرن میشستیم. انقدر منو دوست داشت که بی من غذا نمیخورد. یه روز یه مهمونی دعوتمون کردن.از پایین شنیدم مادرشوهرم گفت حق نداری زنتو بیاری. شوهرمم گفت زنم نیاد منم نمیام. مادرش شروع کرد به جیغ جیغ که تو زنت رو به من ترجیح میدی. شوهرمم اومد بالا. از پایین هنوز صدای جیغجیغ میاومد. دیگه مادرش حرف نمیزد و خواهراش جیغ میکشیدن. ترسیده بودم ولی شوهرم بهم آرامش میداد. یه دفعه در اتاق به ضرب باز شد. خواهر شوهرم گفت مادرشون مرده.
اول فکر کردمدروغ میگه وقتی رفتیمپایین متوجه شدیم از شدت ناراحتی اینکه شوهرم منو میخواست سکته کرده و مرده
بعد ختم خواهراش پاشونو کردن تو یه کفش که باید زنتو طلاق بدی. شوهرن گفت شرایط خونهشوت خرابِ پس بهتره برمخونهی بابام. دو هفته خونهی بابام بودن که بهم خبر دادم تمام حق و حقوقمو داده و طلاقم داده.
اصلا باورم نمیشد. ما زندگی خوبی داشتیم
#ادامهدارد....
#بهخدااعتمادکن
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
⭕️ @dastan9 🌺🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #خیانتبزرگ توی خانوادهی فقیر بزرگشدم. پدرم گارگر بود. فقر باعث نشده بود تا از هم
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
توی روستا وقتی یکی رو طلاق بدن خیلی بده.
خیلی دوست داشتم برمشوهرم رو بببنم. ببینم چرا طلاقمداده.چون ما هیچ مشکلی نداشتیم.اما بهم این اجازه رو نمیدادن.
یه روز خالهم اومد خونمون. دید من خیلی بی قرارم گفت بشین برات تعریف کنم.
گفت شوهرت قبل تو یکی رو دوست داشته مادرش باهاش مخالف بوده گفته حق نداری اونو بگیری. پدرش برای اینکه نجاتش بده میاد خاستگاری تو مادرش بازم مخالفت میکنه. ولی بهش اهمیت نمیدن. حالا که مادرش مرده و خانوادهش گیر دادن که تو رو طلاق بده طلاقت داده رفته همونو که اول دوستش داشته گرفته.
حرف های خاله بیشتر حالم رو خراب کرد. توی اون شش ماه ما هیچ مشکلی نداشتیم حتی یک بار هم با ناراحتی باهام حرف نزد. افسرده گوشهی خونه مونده بودم.
خواهر کوچیکم عروس خالهم شده بود. اونم کنار خالهم نشسته بود و به حال من گریه میکرد.
بعد از تموم شدن عدهم خالهم اومد خونمون.گفت اومده خاستگاری من برای پسر بزرگش. شرایط ازدواج نداشتم ولی برای اینکه خودمو نجات بدم قبول کردم. و عقد پسرخالهم شدم
همش حواسم پیش شوهر سابقم بود. اما پسرخالهمم برام کمنمیذاشت. همونجور مهربون بود و دوستم داشت. شش سال باهاش زندگی کردم و خدا یه پسر بهمون داده بود.
پسرن ۵ سالش بود و زندگیمون خیلی اروم بود. تا اینکه متوجه شدم خواهرم با شوهرش که برادر شوهر منم بود به اختلاف خوردن. اختلافشون بالا گرفت و مجبور به طلاق شدن.
تو خونمون نشسته بودم به دفعه برادرام زدن در خونه رو شکستن اومدن تو خونه. گفتن آبجی کوچیکه رو طلاق دادن تو هم باید طلاق بگیری
گفتن من بچه دارم زندگیمو دوست دارم طلاق نمیخوام.اما مثل همیشه حرف من براشون مهم نبود. به زور منو بردن خونهی بابام
برای اینکه از دستشون فرار کنم و برم پیش بچهم رفتم رو پشت بوم تا پشت بوم به پشت بوم برگردم خونهم. ولی فهمیدن و دنبالم کردن. از بالا پریدم پایین که دستشون بهم نرسه ولی پامشکست و افتادم زیر دستشون.
با پای شکسته تو خونهی بابام بودم که خبر اوردن طلاقت رو گرفتیم.
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
⭕️ @dastan9 💐💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #خیانتبزرگ توی روستا وقتی یکی رو طلاق بدن خیلی بده. خیلی دوست داشتم برمشوهرم ر
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
زندگی برامسخت و سخت تر میشد. اینبار فرق داشت پارهی جگرم پیشم نبود. بچهم رو نمیذاشتن ببینم. از همه بدتر که هر دو بار بی دلیل طلاقم دادن.
نزدیک یک سال گذشته بود و من بچهم رو ندیده بودم. حالم خیلی خراب بود.اجازههم نمیدادن از خونه برمبیرون.
گذشت تا یه روز یکی از اهالی روستامون که فامیلمون هم فوت کرد.
خانوادهم دیگه مجبور شدن بزارن من هم برم امام زاده برای تشییع جنازش.
افسرده بی حال گوشه ای ایستادم و به جمعیت نگاه کردم که شوهرمو دیدم. دست بچهم رو گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.
اطرافو نگاه کردم.مطمعن شدم برادرام حواسشون به من نیست. رفتم جلو بعد یک سال پسرمو دیدم. دستشو از دست باباش کشید و اومد تو بغلم.اولین بار بود که از صدای جیغ و گریه ی خانوادهی متوفی خوشحال بودم. چون نمیذاشت صدای جیغ و گریه ی من و پسرم به گوش بقیه برسه. پسرم رو به خودم فشار میدادم و بو میکردم. انگار قرار نبود دیگه از هم جدا بشیم.
متوجه چشمهای اشکی شوهرم شدم. پسرم رو بغل کردم و روبروش ایستادم.
گفتممن دوستت دارم ولی نمیذارن برگردم پیشت. تو رو خدا بزار بچه پیش من بمونه. یه دفعه بازوم رو گرفت و شروع کرد به تند راه رفتن. نمیدونستم کجا میبرم ولی دوست داشتم باهاش برم.از امامزاده که بیرون رفتیم گفت بیا بریم محضر نه تو نیاز به اجازهی اونا داری نه من. بیا بریم عقد کنیم با هم زندگی کنیم
از خدام بود باهاش برم. همه تو ختم بودن و هیچکس حواسش نبود رفتم شناسنامم رو برداشتم و رفتیم محضر عقد کردیم و برگشتم خونهی خودم.
هیچ کس نمیدونست من کجام و همه دنبالم میگشتن. چون حال روحی خوبی نداشتم فکر میکردن من گم شدم. به شوهرم گفتم به هیچ کس نگو من اینجام نمیخوام بدونن. چون میان دنبالم
گفت اینبار مگه از روی جنازهی من رد بشن.
یک هفته بود سر زندگیم بودم که برادرام اومدن جلوی خونمون...
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درددلاعضا #خیانتبزرگ زندگی برامسخت و سخت تر میشد. اینبار فرق داشت پارهی جگرم پیشم نبود.
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
شروع کردن به در زدن. یه جوری که انگار قراره در از جا کنده بشه. هر کاری کردم شوهرم در رو باز نکنه گوش نکرد.
یه چوب بزرگ برداشت رفت جلو در. گفت چتونه. حلال خدا رو حروم میکنید. برید بزارید با زن و بچم زندگی کنم.
گفتن کدوم زن تو طلاقش دادی. گفت طلاق ندادم به زور گرفتین. دوباره عقدش کردم. برید از زندگی من دست بردارید. برادرام حرفاشو قبول نکردن. اومد شناسنامه ها رو برد نشونشون داد. با کلی سر و صدا بالاخره رفتن. زندگی من رنگ ارامش گرفت. اما همیشه توی ترسم که نکنه دوباره جدا بشیم.
۲۰ سال گذشت. خدا تقاص من رو از خانوادهی شوهر سابقم گرفت. همونا که به خاطر مادرشون باعث شدن در اوج خوشی من رو طلاق بدن
خواهر بزرگش پسرش رفت خارج از کشور دیگه برنگشت. خبری هم ازش نیست. دوستاش گفتن مُرده ولی هیچی معلوم نیست.
خواهر شوهر وسطی ام پسرش یه ماشین سنگین خرید تو ترکیه باهاش کار میکرد یه روز ارازل اوباش تو ترکیه دورهش میکنن و بی خودی میکشنش. شوهرش ناراحتی قلبی داشت و بعد اینکه پسرش مرد دبگه داروهاشو نخورد و یک هفتهی بعدش مرد
خواهر شوهر کوچیکم دخترش ازدواج کرد ولی دوسال نشده طلاقش دادن. بار دوم خودش رفت بی اطلاع خانوادهش ازدواج کرد ولی مرده ولش کرد. چهارسال درگیر بود تا تونست غیابی
طلاقشو بگیره. دوباره زن یه پیرمرد شد اینبار صیغه شد و ازش بچه دار شد. اونم بعد یه مدتی رفت.
دیگه قید شوهر کردنو زد و داره دخترشو بزرگ میکنه.
اما شوهر سابقم. ۴ تا بچه داره. دو تا دختر دو تا پسر. دختراش خوشبختن. اما پسراش. یکیشون معتاد شده و یکیشون هر چی زن میگیره بعد یه مدت طلاق میخوان.
همهشون میدونن آه روز های جوونی من دنبالشونه ولی تا الان هیچ کس برای حلالیت گرفتن از من نیومده.
دنیا دار مکافاتِ. خیلی زودتر از اینا منتظر بودم جوابشونو بده اما خدا خیلی صبوره.
من به مشکلات اونا راضی نیستم ولی خدا جای حق نشسته
هر کی رو اذیت کنی بدون که بالاخره به خودت برمیگرده.
#بهخدااعتمادکن
#پایان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید🌹
⭕️ @dastan9 💐🌺