eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسال شده از سروش: بله البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم. معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است. وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم. هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم.هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا»بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، با خود میگفتم کاش میتوانستم او را ببینم در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم؛ بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد ادامه دارد....🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌷 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌠کارهای نیک جلوی مرگ بد را می‌گیرد مردی به نام ابن جدعان می‌گوید: در یکی از روزهای بهاری از خانه بی
کارهای نیک جلوی مرگ بد را می گیرد 🌹🌻 مرد همسایه طنابی را برداشت و آن را در بیرون از چاه به جایی محکم بست و مشعلی به دست گرفت و پایین رفت و شروع کرد به خزیدن، گاهی با چهار دست و پا می‌رفت و گاهی سینه خیز، سپس بوی رطوبت آب به مشامش رسبد، ناگهان صدای ناله‌ای به گوشش رسید، او خود را به صدا نزدیک کرد و با دستش به جست و جو پرداخت، در این هنگام دستش به گل رسید و مدتی بعد دستش به ابن جدعان برخورد کرد. دستش را جلوی دهان او گرفت و فهمید که او زنده است و نفس می‌کشد. مرد همسایه بلند شد و چشمان ابن جدعان را بست تا نور خورشید به آنها آسیبی نرساند، سپس او را کشان کشان از چاه خارج کرد و چند خرما به او داد تا بخورد، سپس او را بر پشتش حمل کرد و به خانه‌اش برد. ابن جدعان کم کم جان گرفت. همسایه فقیر از ابن جدعان پرسید: به من بگو چطور یک هفته تمام زیر زمین دوام آوردی و نمردی؟ ابن جدعان گفت: همه چیز را می‌گویم. وقتی وارد آن چاه تنگ و باریک شدم، گم شدم و نمی‌دانستم که به کدام طرف بروم، به ناچار نزدیک آب آمدم و از آن می‌نوشیدم، ولی آب به تنهایی برایم کافی نبود، بعد از سه روز، گرسنگی مرا از پای درآورد، ولی چاره چه بود؟ خودم را به پشت انداختم و همه چیز را به خدا سپردم. که ناگهان احساس کردم شیر گرمی به داخل دهانم ریخته می‌شود، سپس نشستم ولی به علت تاریکی زیاد چیزی نمی‌دیدم، ولی احساس می‌کردم ظرفی پر از شیر به دهانم نزدیک می‌شود، من هم از آن می‌نوشیدم تا این که سیر می‌شدم، سپس آن ظرف ناپدید می‌شد. این ظرف سه بار در روز به طرفم می‌آمد و من از آن شیر می‌نوشیدم، ولی دو روز است که این ظرف شیر دیگر به سراغم نیامده و من دلیل آن را نمی‌دانم. مرد همسایه گفت: من دلیلش را می‌دانم. پسرانت گمان ‌کردند که تو مرده‌ای، نزد من آمدند و ماده شتری را که خداوند شیرش را به تو می‌نوشانید، از من گرفتند، چون مسلمان در سایه و پناه صدقه‌اش است. «وَمَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا(۲) وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَایَحْتَسِبُ.» [الطلاق/۲،۳] ( و هرکس تقوای خدا را پیشه کند، [خدا] برای او راه بیرون شدنی قرار می‌دهد(۲) و از جایی که حسابش را نمی‌کند، به او روزی می‌رساند.) 🌺 🌹🌻 ✍🏻 محمد احمد هلالي مترجم: دکتر ابراهيم ساعدي رودي/ (مجموعه‌ي طلايي از داستان‌ها) ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
ارسال شده از سروش+: #حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه #داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه ای
این داستان واقعی می باشد. اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهرش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود سرم درد میکنه میرم تا بخوابم فردا خیلی کار دارم مادرش گفته بود اسمشو نگفتی؟ فرزاد گفته بود اسم کی؟ مادرش گفته بود اسم دختره دیگه فرزادم گفته بود آهان حالا بزار استراحت بکنم فردا شب میگم مادرش گفته بود پسرم برو ولی به داداشت هم تبریک نگفتی فرزادم عذر خواهی کرده بود و صورت فرشیدو بوس کرده بود و بهش تبریک گفته بودو رفته بود تو اتاقش، فرزاد تا رسید بود اشک از چشماش جاری میشه و میگه آخه چرا مگه مرتکب چه گناهی شدم ؟ و نشسته بود چند ساعت گریه کرده بود که با همون حال خوابش برده بود فردا که از خواب بلند نشده بود مادرش رفته بود بیدارش کنه میبینه چشماش از بس گریه کرده قرمز شده بهش گفته بود فرزاد مادرم گریه کردی؟ گفته بود نه چرا گریه کنم؟ مادرش گفته بود چشمات هنوزم اشکی هستن و قرمز اونم گفته بود آهان اینا اشک شوق که فرشید داره زن میگیره مادرش گفته بود الهی بمیرم برات که انقد فرشیدو دوست داری خب تو هم زن میگیری اینو که گفته بود خود به خود اشک از چشمهای فرزاد ریخته بود مادرش گفته بود بسه دیگه اشکهاتو پاک کن بیا صبحونه بخور مگه کار نداری؟ باید بری سر کارت بلند شو دیرتم شده فرزاد بلند شده بود صورتشو شسته بود و تو خونه عادی برخورد کرده بود و صبحونشو به زور خورده بود و رفته بود سرکارش اونجا به نسترن زنگ زده بود که می خوام الان ببینمت نسترن هم گفته بود چیزی شده؟ اونم گفته بود بیا تا بهت بگم ، رفته بودن پارک همیشگی و فرزاد همه چیزو با گریه به نسترن گفته بود نسترن که میدونست فرزاد چقد فرشیدو دوست داره بیشتر از فرزاد زده بود زیر گریه و نمیتونست گریه نکنه بعد از چند ساعت حرف زدن نسترن گفته بود حالا چیکار باید بکنیم چه جوری بهش میگی که من و تو همدیگه رو دوست داریم فرزاد هم گفته بود هیچ کس این حرفو نمیزنه نسترین گفته بود منظورت چیه؟ فرزاد با گریه گفته بود عزیزم منو فراموش کن من نمیتونم داداش کوچیکمو که پدر بالا سرش نبوده و منو جای پدرش قبول کرده و از بچگی هر موقع مشکلی براش پیش میومد بغلش میکردم و تو بغلم گریه میکرد و بهش آرامش میدادم حالا خودم چشماشو اشکی کنم نسترن هم گفته بود همش تقصیر تویه اگه حداقل دو سال پیش میزاشتی همه بقهمند اینجوری نمیشد و گفته بود من تورو میخوام و علاقه ای به فرشید ندارم مگه من میتونم با فرشید زندگی کنم وقتی عشقم تویی؟ فرزاد گفته بود منم عاشقتم به خدا همه زندگی مو از دست رفته می بینم نمی بینی به چه روزی افتادم به خدا تا صبح گریه کردم من برات میمیرم تمام زندگی منی من بدون تو نابود میشم ولی داداشمو چیکار کنم؟ نسترن هم گفته بود بزار من خودم بهش میگم که نمیخوامش فرزاد گفته بود اگه اینو بگی بعد زن من بشی همه میگن فرزاد نزاشته و می فهمن من نزاشتم بگیریش ، نسترن با گریه بلند شده بود بره ولی فرزاد مانع شده بود و گفته بود تورو به جان فرزاد که دوستش داری قبول کن که باهاش باشی شاید قسمت این بوده بخدا درد این موضوع برای من سخت تره نسترن گفته بود آخه چه جوری خاطراتمو فراموش کنم بخدا می میرم فرازد گفته بود عادت می کنی بالاخره به هر نحوی بوده هر دوشون رضایت داده بودند، شب که شده بود مادر فرزاد گفته بود که با مادر نسترن حرف زده و قراره فرداشبو گذاشته که برن خواستگاری نسترن اونا هم قبول کردند اینو که شنیده بود فرزاد نزدیک بود از حال بره بعد مادر فرزاد گفته بود تو چت شده از دیشب پریشونی چیزی شده که نمیگی؟ اونم گفته بود نه مشغله کاریم زیاد شده بعد گفته بود مبارکه بالاخره داداش کوچیکمو تو لباس دامادی می بینم این بهترین روز زندگیم میشه ولی قلب فرزاد داشت آتیش میگرفت چون این وسط فرزاد بود که زندگی رو از دست رفته می دید و عشق چند ساله خودشو دو دستی به داداش خودش میداد و نمیزاشت داداشش بفهمه که این عشق مال اون بوده و داره پنهونش میکنه بله دوستان فرزادی که به خاطر داداشش از عشقش هم گذشت. ⚡️ادامه دارد⚡️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
زن و شوهری 💑 _درسته امیرجان حالا بیشتر متوجه میشم این روزا بعضی دخترای چادری چرا انقد به ظاهرشون میرسن، روسری و کیف و ساق ست با چادرای پرنگین و صورتی که آرایش داره❗️😔 از بس خودمون گفتیم حجاب زیباییه، اما بهشون توضیح ندادیم که چه نوع زیبایی منظورمونه! زیبایی که فقط ظاهری نیس☝️ 🔺بعضی چیزا تو باطنشون قشنگیهایی دارن که قابل قیاس با زیبایی ظاهری نیس❕ _اوهوم، ❤️یه زن وقتی تو خونه هست زیبایی اندامش واسه همسرش جذابه ولی اگه خارج از خونه بخواد جذابیتای ظاهریش خرج بشه، 📛 دیگه اولا اون زیباییهای از جنس وقار و متانت و عفت رو کم کم از دست میده؛ در ثانی تو نگاه دیگران که نامحرمن ، زیبایی های ظاهریش فقط میشه ابزار جنسی و تحریک غریزه ی اونها☄ _خوب میفهمم حرفت و... 🎓 یادته بهت گفته بودم اونموقع که دیدم یکی از بهترین دانشگاه ها قبول شدم، حجابمم بهتر شد؟ 🔺چون خوب فهمیدم من نیازی ندارم دیگران بخاطر ظاهرجذابم، تحسینم کنن و بهم توجه کنن! میدونستم من چیزای مهم تر و باارزش تر و زیباتری برای ارائه دارم... تلاش و استعداد و پشتکارم💪 رو یجورایی به رخ کشیدم نه زنانگیمو... 😉اونو نگه داشتم فقط واسه تـــ💝ــو و زندگی خصوصیمون😘 ⬅️ادامه دارد... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
خاطره ای جالب و واقعی #قسمت_اول🌺 هنگامی که نشریه را گرفتم و جلدش را نگاه کردم چیز خاصی متوجه نشدم و
خاطره ای جالب و واقعی 🌺 من دانشجوی دانشکده، ولش کنید دانشجوی دانشگاه سمنانم و همان طور که گفتم پیشتر وضع حجاب درست و درمونی نداشتم البته از دید شما، نه بعضی از دوستان خودم که من رو نماد فشن تی وی 2011 می دونند. بازم باید بگم البته توی دوستام چادری و باحجاب هم پیدا میشه ولی تا حالا اصلاً گوشم بدهکار حرف اونها نبود و بیشتر روی مد بودن برام مهم بود. و همان طور که مهاتما گاندی (پشت جلد شما) گفته بود، آرایشم بیشتر برای جلب پسران دانشکده بود و البته در این کار موفق هم بودم. هر چند که گاهاً برای آنها حکم ابزار محض نیازهای شهوانی آنها را داشتم (این را هم جدیداً فهمیدم)، اما همیشه به این فکر می کردم که اگر یه روزی مثل این دوستام چادر سر کنم و بیام دانشگاه چه اتفاقی می افته؟ پیش خودم می گفتم قطعاً مورد بی محلی قرار می گیرم. بعد از خواندن نشریه شما و صحبت با یکی از دوستای چادریم که اتفاقاً جزو صمیمی ترین دوستامه تصمیم گرفتم یک هفته با چادر بیام دانشگاه؛ چادرش رو هم خود اون دوستم تهیه کرد. در روز اول برخوردی که مشاهده می شد تعجب و تمسخر از سوی پسران و کم محلی از سوی دوستان بی حجابم بود اما دم دوستای چادریم گرم که دورم رو می گرفتن و نمی گذاشتن زیاد ناراحت بشم. در روزهای بعدی وضع بهتر شد و چند نکته که خودم خیلی به اون ها دقت می کردم جالب توجه شد. پسرانی که قبلاً با من ارتباط داشتند و همیشه هنگام صحبت کردن با من فقط به اندامم دقت می کردند (البته اون موقع برام رابطه مهم تر از این مسئله بود) دیگر توجهی به اندام من نداشتند و همواره سرشان پایین بود و البته با احترام و مؤدبانه صحبت می کردند؛ دیگه با اسم کوچیک هم صدام نمی کردند که (...جون چطوری؟) و این خیلی باعث خوشحالی خودم بود. برای باقی دوستان دخترم هم دیگه داشت عادی می شد و برای دوستای چادریم هم که شده بودم محبوب قلبها. این رویه تا یک هفته ادامه داشت و حالا دیگه چادر رو کنار نگذاشتم و از این بابت باید از شما تشکر کنم که اولین جرقه برام نشریه شما بوده. نمی دونم این مطلب به درد نشریه تون می خوره یا نه؛ اگر به درد می خوره که چاپش کنید ولی اگر هم به درد نمی خوره فقط به عنوان یک نامه تشکر قبولش کنید ❤️ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
روایت یك مادر آمریكایی از شدن دخترش یك زوج ناهمگون یك روز بعد از ظهر كه برای خرید از خانه بیرون می رفتم، صدای عالیه از اتاقش بلند شد كه می خواهد با من بیاید. چند لحظه بعد، سر و كله اش ـ یا بهتر بگویم، نصف سر و كله اش ـ بالای پله ها پیدا شد. او از كمر به پایین، دخترم بود؛ با همان كفش های اسپرت، جورابهای رنگ روشن و شلوار جینی كه سر زانوهایش كمی نخ نما شده بود. اما از كمر به بالا، دختری غریبه بود. صورت گرد و روشنش كه در یك خیمه پارچه ای تیره محصور شده بود، به ماهی در آسمان بی ستاره می مانست. پرسیدم: «با همین سر و وضع می خواهی بیایی؟» با همان لحنی كه از چندی پیش با من به كار می برد، آرام جواب داد: «بله.» در راه مغازه، از آینه ماشین او را دزدكی می پاییدم. ساكت و سرد و بی اعتنا نشسته بود و از پنجره بیرون را تماشا می كرد. انگار یك مقام بلندپایه مسلمان داشت از شهر كوچك ما در جنوب آمریكا دیدن می كرد و من فقط راننده اش بودم. لبم را گزیدم. می خواستم از او بخواهم قبل از پیاده شدن روسری اش را در آورد، ولی نتوانستم حتی یك دلیل منطقی برای این كار پیدا كنم، جز اینكه با دیدن آن صحنه فشار خونم بالا می زد. من همیشه تشویقش كرده بودم كه استقلال شخصیتش را ابراز كند و در برابر فشار هم سن و سال هایش بایستد، ولی حالا احساس ترس و نگرانی می كردم، انگار كه آن روسری را خودم به سر كرده باشم. در پاركینگ عمومی Food Lion تمام بدنم غرق در هوای گرم شد و موهای عرق گرفته ام را دم اسبی بستم، ولی انگار هوای گرم اصلاً عالیه را اذیت نمی كرد. لابد مردم ما را مثل یك زوج ناهمگون می دیدند: زنی قد بلند و مو بور با شلوار جین و تاپ تنگ كه دست مسلمانی یك متر و بیست سانتی را گرفته است. دخترم را به خودم نزدیكتر كردم و وارد مغازه شدیم.همچنان كه در میان قفسه های فروشگاه با چرخ دستی مان جولان می دادیم، مشتری ها چنان خیره خیره نگاهمان می كردند كه انگار با معمایی حل نشدنی رو به رو شده اند و وقتی چشممان به چشم هم می افتاد، بی درنگ نگاهشان را پایین می انداختند. كشف دیگری از آزادی من در دهه ۷۰ در جنوب كالیفرنیا با این فكر بزرگ شده بودم كه آزادی زنان مساوی با برهنگی بیشتر است و زنان می توانند هر كاری را انجام دهند. كشف آزادی جسمی برای من بخش مهمی از روند كشف شخصیتم بوده است، اما این تجربه ارزان به دست نیامده است. ساعتهای متمادی را جلوی آینه، سرگرم تحقیق درباره تصویر خودم بودم: از شكل و قیافه خودم تعریف می كردم؛ گاه از آن بدم می آمد؛ گاه با خودم فكر می كردم دیگران چه نظری درباره قیافه ام دارند. و گاهی فكر می كردم كه اگر همین دقت نظر را در زمینه دیگری به كار می بستم، فكرم چقدر باز شده بود، یا می توانستم رمانی بنویسم، یا حداقل سبزی كاری را یاد گرفته بودم! حالا عالیه در این مرحله از زندگی خود، همه حواسش به دنیای پیرامونش است، نه تصویر خودش در آینه. عالیه كلاس چهارم دبستان است و دختران همكلاسی اش محبوبیت را با طرز لباس پوشیدن مرتبط می دانند. چند هفته پیش عالیه با عصبانیت تعریف می كرد كه یكی از همكلاسی هایش همه دختران كلاس را بر اساس شیك پوشی شان درجه بندی كرده است. آنجا بود كه فهمیدم با اینكه برهنگی به من در مواردی آزادی می دهد، اما عالیه توانسته است با انتخاب حجاب و پوشیدگی، آزادی دیگری را كشف كند. نمی دانم علاقه عالیه به پوشش اسلامی تا كی ادامه خواهد یافت. اگر تصمیم بگیرد مسلمان شود، مطمئنم كه اسلام برایش مدارا، تواضع و عدالت خواهی را به ارمغان خواهد آورد، چنان كه برای پدرش هم به ارمغان آورده است. و چون می خواهم سرسختانه پشتیبان و مراقبش باشم، نگرانم كه نكند این انتخاب، زندگی را برایش در كشور خودش سخت كند. او به تازگی سوره حمد را حفظ كرده است و به اصرار از پدرش می خواهد كه به او هم عربی یاد بدهد. عالیه تنها ولی با هدف راه می رود؛ بسیار متفاوت با رفتاری كه من در سن و سال او داشتم، و من یك بار دیگر فهمیدم كه هنوز چقدر تا شناخت دخترم فاصله دارم. این فاصله نه فقط به خاطر آن روسری، بلكه از آن رو بود كه او اصلاً به واكنش دیگران اهمیت نمی دهد؛ ترجیح می دهد به جای شیرجه زدن در دریا، توی كتاب فرو برود و آن قدر غرق مطالعه می شود كه صدای من را از اتاق بغلی نمی شنود. به این فكر می كنم كه روسری می تواند با قدرت جادویی خود، تخیل نامحدود، دریافتهای زیركانه و معصومیت فطری عالیه را حفظ كند. تصور می كردم كه وقتی به اتاق آینه فروشگاه های لباس برود، مثل نوجوانان دیگر، در دام آن زرق و برق نخواهد افتاد و حجاب، او را مانند صدفی در میان خواهد گرفت. فكر می كردم كه حجاب، دخترم را از احساس فراگیر نارضایتی در عین ناز و نعمت خلاص خواهد كرد و در پرواز او به سوی آینده ای كه برایم كاملاً نامعلوم است، زیر پر و بال خواهد گرفت. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
چادر نجاتم داد 🌺 بعد از آن روز خيلي ذهنم درگير شد دوست داشتم باز هم فاميل را ببينم و رفت ؤ امد داشته باشيم . دو ماه بعد نزديك ايام محرم توي خيابان داربست مي زدند و پارچه ي سياه و سبز بهشون وصل مي كردند. به ياد بچگي ام افتادند كه ده شب اول محرم به روستاي مادرم مي رفتيم و مسجد دست فاميل ما بود چه شوري داشت سبزي پاك كردن و ظرف شستن و كارهاي هيئت. همه ي اين چيزها داشت فراموشم مي شد كه با اين اتفاقات دوباره برام يادآوري شد دلم براي اون روزها پر مي كشيد . توي خيابان كنار داربست اشكهام جاري شد پارچه هاي تكيه رو تو دستام گرفتم و امام حسين رو به آبروي مادرش حضرت زهرا قسم دادم كه بابام دوباره با خانواده مادرم آشتي كنه. به دو هفته نكشيد كه دايي كوچكم و خاله هام اومدن خونه ي ما براي عذرخواهي! گفتن از همون اول هم همه مي دونستن كه مشكل از دايي بزرگم بوده ولي نمي تونستند حرمتش رو بشكنن. غرور! باعث شده بود كه 6 سال ما اين همه غريبي بكشيم و از فاميل دور باشيم. البته اتفاقات خوبي برام افتاد كه من آن ها را موهبت چادر مي دونم . خدا روشكر كه چادري شدم. خدا رو شكر كه چادر نجاتم داد. چون رفتن به هر مكاني آدابي داره و من چادر رو نشونه ي حرمت به اهل بيت مي دونم. با چادر بود كه جرات روضه رفتن رو پيدا كردم ، با روضه بود كه بيشتر با اهل بيت آشنا شدم. محبتشون بيشتر به دلم وارد شد . بهشون متوسل شدم و ديگه تنها و بي پشت و پناه نبودم. عنايت هاي بعد از چادرم جالب تر از خود جريان چادري شدنم بود. الان هفده ساله ام يك برادر خوب دارم كه محب و ذاكر اهل بيت هست ، يك پدر خوب كه همش دوست دارم كنارش بشينم و از خاطراتش بشنوم و يه مادر فداكار كه تو اوج سختي ها مي تونست ما رو رها كنه و نكرد. خدايا ! پسر نشدم كه مدافع حرم بي بي باشم توفيقم بده مدافع چادر بانو (ع) باشم و من الله توفيق 🙏 اسمم را زهرا بنويس ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
❤️📚 یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه دلم نمیخواست باهاشون برم قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک مامان اینا تقریبا اماده شده بودن چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن بابا استارت زدورفت از خونه بیرون دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام‌ اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام هنوز پیام های محسن زو حذف نکرده بودم‌ رفتم پی ویش و گفتم _سلام انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده فورا سین کرد و گفت +و علیکم شما _خسته نباشین من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید +اهنگ؟منظورتون مداحیه بله امرتون؟ از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف ازین خراب تر نمیشد یعنی _میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟ +فکر نمیکنم بشناسید از بچه های هیئتمون بیشتر کنجکاو شدم‌ _میشه اسمش رو بگید سین نکرد حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه بعد از چهل دیقه پیام داد _حاج محمد دهقان فرد با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن‌ یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم _وای بدبخت شدم بابا از تو آینه نگام کرد +چیشد _هیچی یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت قلبم داشت از سینم میزد بیرون چرا من باید همیشه بدبخت باشم چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم مگه داریم آدم بدشانس تراز من‌ .لابد با اون حرفام وای محمد از من متنفر تر شده وای خدای من چقدر بدبختم اخه آبروم رفت حتی تو چشم هاشم نمیتونم دیگه نگاه کنم 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت اول) 💠مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی
🌸 سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت ۲) ◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند... 💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده، لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ‌گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه‌ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که این‌گونه شیون می‌کنند؟! 🌷 ادامه دارد.. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
‍🌹راز سالم ماندن دست و انگشتر سردار سلیمانی ✍اقدام تعجب‌برانگیز شهید قبل از رفتن به آخرین مأموریت
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 🎬 امروز شنبه بود ,طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیرابیاددنبالم باهم بریم کلاس گیتار.. زنگ دررا ,زدن. مامان ,کارنداری من دارم میرم. _:خدابه همراهت,مراقب خودت باش,عزیزم. سمیراباماشین خودش اومد دنبالم و تاخودکلاس از استاد وکارش تعریف کرد,خیلی مشتاق بودم ببینمش. وارد کلاس,شدیم ,ده ,دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.باسمیرا ردیف اخر نشستیم. بعداز ده دقیقه ای استاد تشریفشون را آوردند. من, بیژن سلمانی هستم ,خوشبختم که درکنارشما هستم ,امیدوارم اوقات خوشی را درمعیت هم سپری کنیم. بعد,همه ی هنرجوها خودشون رامعرفی کردند,اکثرا تو رنج سنی خودم بودند.استاد هم بهش میومد حدود ۴۵،۴۶داشته باشه ,چشماش خیلی ترسناک بود,وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید ,نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند,خصوصا وقتی خیره به ادم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتادبه جونم, یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم... وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند,به جان مادرم من اتیش را دیدم.... همون موقع اینقد ترسیده بودم,پیش خودم گفتم ,محاله دیگه ادامه بدهم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب وترسناک بزارم,میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون ,اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه,استاد روش راکرد به من وگفت:الان وقت بیرون رفتن نیست خانم,صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه... واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱 از ترس قلبم داشت میومد تودهنم,رعشه گرفته بودم,سمیرا بهم گفت:چت شد یکدفعه,باهمون حالم گفتم:هیس ,بزاربعدازکلاس بهت میگم... بالاخره تموم شد,هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم بااینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودند,اما ازهمون پشت صدازد: خانوم هماسعادت,صبر کنید... بازم شوکه شدم برگشتم طرفش ,یک خنده ی کریه کرد وگفت:شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس,فکر نیامدن رااز سرتون به در کنید,درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا واااای خدای من ,این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟ تمام بدنم یخ کرده بود,مغزم کارنمیکرد .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
#قهرمان_زندگی #قسمت_اول همگی دور میز نشسته بودیم و بطری و می چرخوندند‌. هربار بطری رو به روی یکی و
بطری و چرخوندند و این بار بطری به من و یکی از بچه ها افتاد‌. دوباره من باید سوال می‌پرسیدم. یک کم فکر کردم و گفتم: - شرم آور ترین کاری که کردی چی بوده؟ یک کم فکر کرد و گفت: - شاید از نظر شما شرم آور نباشه ولی واسه من بود و بعد شروع به خاطره تعریف کردن از اینکه تو بچگی بدون اینکه خودش بخواد وارد اتاق دایی و زنداییش‌ شد و صحنه ای دیده که تا مدت‌ ها خجالتش و کشیده. بچه ها کلی خندیدند و دوباره بطری و چرخوندند. بطری چرخید و چرخید تا دوباره بین من و یکی از دخترا وایساد. اما‌ با این تفاوت که این دفعه اون باید سوال می پرسید. ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 #گذری_بر_زندگی #شهید_والامقام #مصطفی_محمودمازح اولین #شهید در راه اجرای حکم #امام_راحل مب
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 اولین در راه اجرای حکم مبنی بر اعدام سلمان رشدی ملعون چه اینکه خود می گفت : « ای عزیز! همانا من با تو پیمان می بندم که همیشه در راه روشن تو خواهم بود و تحت اوامر برحق تو ، بر این راه روشن باقی خواهم ماند، فرمایشات او فرمان تو خواهد بود، فکر و اندیشه او همان فکر و اندیشه تو و نظرات او همان نظر تو خواهد بود. ما اکنون سرباز او هستیم .» پس از حکم تاریخی مبنی بر اعدام سلمان رشدی ، آن خائن ملعون مخفی شده و پلیس اسکاتلندیارد، حفاظت وی را با صرف هزینه‌های کلان بر عهده گرفت. رشدی در خاطرات خود با اشاره به روزهای پس از صدور حکم امام می‌گوید « که بار‌ها مجبور به تغییر محل زندگی خود می‌شود .» که از نزدیک شاهد جنایات ددمنشانه متجاوزین اسراییلی بود و درد‌ها، رنج‌ها و مصائب وارد بر مظلومین مسلمان لبنانی و فلسطینی را در هاله‌ای از خون و آتش درک می‌کرد، به وضوح ابعاد مختلف سخنان بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران در مورد آثار سوء و ذلت بار مهجور قرار دادن امانات گرانبهای و علی‌الخصوص ترک جهاد در راه خدا را می‌دید . در پی‌درک همین واقعیات بود که تحصیل درس را در دوره متوسطه‌‌ رها کرده و برای فراگرفتن علوم و معارف اسلامی به آموزش دروس حوزوی روی آورد و با فراگرفتن زبان عربی، هر روز بیش از پیش با قرآن و احادیث نورانی چهارده معصوم (ع) انس می‌گرفت. ... 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼