داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #ناسپاس.۲ شوهرم ثبت نامم کرد و من مشغول درس شدم. چیزی نگذشت که زندگیم ردیف ردیف
#داستانعبرتآموز
#ناسپاس_3
پسر خوبی بود کمی من را نصیحت کرد و گفت که این کار عاقبت خوبی ندارد و نباید با پسران ارتباط داشته باشم. خلاصه دلسوزم بود و به حرفهایم گوش میداد. هرباری که حوصلهام سر میرفت با او تماس میگرفتم از این که میدیدم بین ما جملات عشقی رد و بدل نمیشود و گناهی نمیکنیم خیالم راحت بود به همین دلیل نگرانی خاص و احساس گناهی نداشتم.
از بیست بار که تماس میگرفتیم حدود هفده بارش را من تماس میگرفتم. اس ام اس زیادی برایش میفرستادم. شوهرم کاری به گوشی من نداشت و من از اعتمادش خیالم راحت بود وقتی صدای رسیدن اس ام اسی در خانه میپیچید میگفت: خیلی خوشحالم که تونستی زود چندتا رفیق صمیمی برای خودت پیدا کنی…یک روز صبح شوهرم طبق معمول بلند شد و برای نماز من را صدا کرد من هم مدتی بود که حال حوصله نداشتم، با بلند میشم بلند میشم گفتن میدیدم که نمازم قضا شده او هم با مهربانی نصیحتم میکرد که نسبت به نماز بیتفاوت نباشم. آن روز وقتی بلند شدم وقت نماز گذشته بود رفتم در آشپزخانه صبحانه رو آماده کردم و بعد آمدم صدایش کنم، دیدم به سجده رفته و در حال دعا کردن است. در دعایش از خدا تشکر میکرد که خانم خوبی خدا نصیبش کرده است
#ادامهدارد...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🏴