#حدیث
✨حضرت امیرالمومنین امام علی علیه السلام می فرمایند:
✨بدترین گناه در نظر خدای سبحان ، گناهیست که گنهکار آن را ناچیز انگارد🤌😰
📚غررالحکم ۳۱۴۰
♨️ چرا که یه چوب کبریت هم به تنهایی میتونه کل یه جنگل بزرگ رو به آتیش بکشه و همه رو نابود کنه💯
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
#پندانه 🙏🤍
✨﷽✨
✍ رد پای خدا
🔹مرد توریستی بههمراه راهنمای عرب از بیابان میگذشت.
🔸مرد عرب هر روز بر روی شنهای داغ صحرا زانو میزد و به رازونیاز میپرداخت.
🔹سرانجام یک روز عصر، مرد توریست با لحن تمسخرآمیزی از مرد عرب پرسید:
از کجا میدانید که خدایی هست؟
🔸راهنما لحظهای تامل کرد. سپس به او اینگونه پاسخ داد:
من از روی رد پای باقیمانده شنها میفهمم که چندی پیش، رهگذر یا شتری عبور کرده است.
🔹و با اشاره دست خود به خورشید که داشت آرام غروب میکرد، گفت:
به نظرت این رد پای کیست؟
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔ پست ویژه. ⛔
👈 شرایط ظهور
💚 تا کعبه برای امام عصر، ایمن نشود، ظهور محقق نخواهد شد
✔️باید سه شرط فراهم شود👇🏻
1⃣امنیت کعبه: محل ظهور
2⃣نابودی اسرائیل: فروپاشی دشمن اصلی امام عصر
3⃣هرج الروم: سنت الهی برای تضعیف قدرتهای بزرگ
➖➖➖➖➖➖➖
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت55 رفتم روی تخت نزدیک حوض نشستم دیگه جانی برای ایستادن نداشتم سجاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت56
چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشدتا اینکه از نگاه محو شد
به خودم اومدم که ظرف آب هنوز توی دستام بود جواد اومد سمتم و ظرف آب و گرفت ریخت روی زمین بعد به چشمای پر از غمم نگاه میکرد خودمو انداختم توی بغلش و زار زار گریه کردم چند روز از رفتن سجاد گذشته بود و خبری از سجاد نشد جواد چند باری اومد دنبالم که برم خونه ولی نمیتونستم،کارم شده بود نشستن کنار تلفن و منتظر شدن همه اینقدر از حال بدم باخبر بودن که حتی یه بارم سمت تلفن نمیرفتن
دلشون میخواست اولین نفری که با سجاد صحبت میکنه من باشم
نزدیکای ساعت ۹ شب بود ،که
تلفن زنگ خورد
گوشی رو برداشتم
صدل خش داشت و قطع و میشد
بعد از کلی الو الو کردن،صدای سجاد و شنیدم
سجاد:الو ،بهار تویی؟. -کجاایی تو ،ما که صد بار مردیم و زنده شدیم ،چرا زنگ نزدی
سجاد:شرمندم به خدا،اینجا چند روزی میشد خطا خراب بود،امروز درستش کردن -الان خوبی؟
سجاد:اره عزیزم،تو خوبی؟
-تو خوب باش،منم خوبم
سجاد:بهار جان ،نفهمم غصه بخوری و تو خونه باشی،من حالم خوبه،میدونم این چند روزی جایی نرفتی،قول میدم اگه خط ها مشکل نداشته باشه هر یه روز در میون همین موقع برات زنگ بزنم -قول؟
سجاد:جان بهارم قول میدم،تو هم قول بده بری بیرون و خونه نباشی -چشم
سجاد:چشمت بی بلا، من دیگه باید برم به همه سلام برسون -باشه،تو هم مواظب خودت باش
سجاد:چشم،یاعلی -یا علی
بعد از قطع کردن همه نگاه ها به سمت من بود،
فاطمه: حالا خیالت راحت شد،یه کم از اون تلفن فاصله بگیر ،خشک شدی از بس همونجا نشستی کم کم دارم تو رو با تلفن اشتباهی میگیرم ...
( لبخندی تحویلش دادم)
مادرجون: بهار جان بیا یه چیزی بخور و تعریف کن سجاد چی میگفت - چشم
فاطمه: اره بیا بخور،پوست استخون شدی،اینجوری پیش بری داداش سجاد نمیشناستت ،باز باید راه بیافتی تو خیابونا دنبالش تا ثابت کنی بهاری ( یه کتاب کنار مبل بود برداشتم و سمتش پرت کردم):بیمزه
فاطمه: آخ آخ آخ , ببین مامان جان ،عروست دست بزن هم داره ،خدا به تک پسرت رحم کنه
مادر جون: بسه فاطمه،کمتر نمک بریز...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 سمی ترین رفتار خانمها در زندگی مشترک
❌ یکی از بحثهایی که باعث میشه خانمها عدم نشاط داشته باشند همین بحث #مقایسههاست.
🎙#دکتر_سعید_عزیزی
👇
╔═🍃🌺🍃══════╗
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╚══════🍃🌺🍃═╝
❤️❤️ #مطالبی_که_بخاطر_آن_به_کانال_خودتان_آمدید ❤️❤️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان #نم_نم_عشق
https://eitaa.com/dastan9/19542
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#خاطرات_یک_مشاور
https://eitaa.com/dastan9/8952
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان #تنها_میان_داعش
https://eitaa.com/dastan9/19137
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داستان #ازخالکوبی_تا_شهادت
https://eitaa.com/dastan9/5141
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان #نقاب_ابلیس 😱
https://eitaa.com/dastan9/10735
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان #جانم_میرود 😍
https://eitaa.com/dastan9/7509
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان #دامهای_شیطان 🥶
https://eitaa.com/dastan9/6438
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان #ناحله ❤️
https://eitaa.com/dastan9/4336
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#سه_دقیقه_در_قیامت 😱
https://eitaa.com/dastan9/6997
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کتاب صوتی #از_پمبا_تا_ماریانا
https://eitaa.com/dastan9/18744
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان #خریدار_عشق
https://eitaa.com/dastan9/19646
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🎥من به پارتنر و شوهر خودم حق ميدم به لباس من گير بده 😱
https://eitaa.com/dastan9/19845
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🎥آقا رشید علت زیاد شدن بچه هاش 🙈
https://eitaa.com/dastan9/19894
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانی که بیشترین بازدید و داشته🔞
https://eitaa.com/dastan9/17767
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خانم هایی که ظاهر زیبا دارن 😱🔞
https://eitaa.com/dastan9/6839
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🎥باطن زندگیت رو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکن❤️🌹
https://eitaa.com/dastan9/19934
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#حاملگی_عجیب_دخترم
https://eitaa.com/dastan9/6657
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🎥خیانت بعد از 22 سال زندگی مشترک
https://eitaa.com/dastan9/18729
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🎥 چشم چرانی اروپایی ها😳
https://eitaa.com/dastan9/19246
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کتاب صوتی آن سوی مرگ
https://eitaa.com/dastan9/1121
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برزخ مردگان
https://eitaa.com/dastan9/15051
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖داستانی که با خواندن آن مو به تنم سیخ میشه🔞😱
https://eitaa.com/dastan9/15170
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🎥 آینده ایران بدون محدودیت و حجاب
https://eitaa.com/dastan9/16451
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دوربین مخفی حجاب
https://eitaa.com/dastan9/20231
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کشته شدن نوجوان بخاطر حجاب مادر
https://eitaa.com/dastan9/20606
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
حمله رادش به سلبریتی ها
https://eitaa.com/dastan9/20576
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
تجاوز دردناک به زنان شوهردار ایرانی
https://eitaa.com/dastan9/20569
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان جدید #خط_قرمز
https://eitaa.com/dastan9/20641
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#زنان_بی_حجاب_تا_ابد_جهنمی_ان 😱⛔️
https://eitaa.com/dastan9/20886
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شهروند جیرفتی ساکن آمریکا #حجاب
https://eitaa.com/dastan9/21841
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
جایگاه رفیع زن در غرب 💯❌
https://eitaa.com/dastan9/22871
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان #روزگار_من
https://eitaa.com/dastan9/23898
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اثر نگاه حرام بر روی خانمها 😱😱⛔️
https://eitaa.com/dastan9/23887
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هموطن ساکن کانادا
https://eitaa.com/dastan9/24293
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان #گامهای_عاشقی
https://eitaa.com/dastan9/24340
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دخترمو میبست 😱😱😱
https://eitaa.com/dastan9/24707
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان #پروانه_در_دام_عنکبوت 😱⛔️
https://eitaa.com/dastan9/25008
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#به_هیچ_کس_دل_نبند ❤️
https://eitaa.com/dastan9/25147
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#اثبات_ولایت_فقیه
https://eitaa.com/dastan9/25227
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#اثرات_مخرب_محیط 😳😳😳
https://eitaa.com/dastan9/25241
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#امتحان_الهی
https://eitaa.com/dastan9/25598
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#حقیقت_زن_زنگی_آزادی 🔞🔞🔞
https://eitaa.com/dastan9/25588
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#عبرت_ها 😱😱😱😱
https://eitaa.com/dastan9/25568
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#از_کرونا_تا_بهشت ❤️😍🥺😞
https://eitaa.com/dastan9/25636
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بمب خنده #موسوی_واعظ
https://eitaa.com/dastan9/25721
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رمان #طیران
https://eitaa.com/dastan9/25928
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دیگه سر من داد نزن #امام_رضا ع
https://eitaa.com/dastan9/26138
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت56 چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشدتا اینکه از نگاه محو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق💗
قسمت57
از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شده بود نوشتن نامه ،
غروبم که بر میگشتم خونه یه کم غذا میخوردم و مینشستم کنار تلفن
سر ساعت ،تلفن زنگ میخورد
با شنیدن صدای سجاد تمام سلول های مرده ی بدنم زنده میشدن
تقریبا ۱۷ روز از رفتن سجاد میگذشت و ماه رمضان رسید،من توی این مدت با خیالاتم زندگی میکردم
چه رویاهایی ساخته بودم در کنارش
به عکسایی که با هم گرفته بودیم نگاه میکردم ،ای کاش عکس روز آخری که با هم گرفته بودیمو ازش میگرفتم
صبح که بیدار شدم ،دلشوره عجیبی داشتم
قلبم تن تن میزد
فکر میکردم دارم مریض میشم
ولی وقتی که از اتاق بیرون رفتم
دیدم مادر جونم هی از این اتاق به اون اتاق میره
هی میره تو حیاط یه کم جارو میزنه باز میاد داخل خونه -سلام
مادر جون:سلام دخترم،صبحت به خیر
-اتفاقی افتاده؟
( با دستاش هی ور میرفت)
مادر جون:نمیدونم چم شده،صبح تا الان دست و دلم به هیچ کاری نمیرن ،یه جوری ام ،میگم نکنه واسه سجاد اتفاقی افتاده باشه
(پس من مریض نشده بودم،مادرجونم مثل من دلشوره گرفته بود،رفتم نزدیکش،لبخندی زدم ) -الهی قربونتون برم ،انشأءالله که چیز خاصی نیست، امشب زنگ زد باهاش صحبت کنین
مادر جون:انشاءالله،باشه مادر،تو هم برو استراحت کن هوا گرمه -چشم
بعد از ظهر ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم توی حیاط -من دارم میرم جمکران،کاری ندارین؟
مادر جون:نه عزیزم ،برو خدا به همرات،زودتر بیا افطار کنی! - چشم
یه دربست گرفتم و رفتم سمت جمکران
از دور با چشمان گریان به گنبد فیروزه ای نگاه میکردم
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ورودی مسجد جمکران
رفتم داخل مسجد و شروع کردم به نماز خوندن و دعا خوندن
هر چقدر دعا خوندم آروم نشدم
بلند شدم رفتم سمت چاه
اینبار دستم به قلم نمیرفت
اصلا نمیدونستم چه جوری بنویسم
نزدیک چاه نشستم
چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم
-سلام آقا ،دیگه توان نوشتن ندارم ،میدونم که مهر تایید به نامه منو سجاد زدی
نامه ای که من نخونده امضا کردم ،چون عاشق بودم سجادم عاشق بود ،عاشق شما،عاشق امام حسین،عاشق عمه اتون حضرت زینب
آقا جان من میدونم که سجاد بر نمیگرده،شما رو به عمه اتون قسم ،فقط آرومم کنین،
من در کنار سجاد هر چند کم ولی عاشقانه زندگی کردم ،همینم برام کافیه،آقا جان آرومم کن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
سلام من عاطفه هستم ۱۹ سالمه
تجربه ای تلخ از ۱۸ سالگیم رو در اختیار شما میگذارم....
من در خانواده ای ثروتمند متولد شدم
در زندگی ما هیچ کمبودی از لحاظ مالی نبود
هرچی میخواستم فقط کافی بود بگم تا بابام واسم بخره
ولی خانوادم هیچ وقت اخلاقیات رو یادم ندادن که خدایی باشم و...
ماجرا از آنجا شروع شد که من عضو گروه های مختلط شدم و هر روز دوست های جدیدی پیدا میکردم
در بین آنها پسری به نام آرمین با حرف های عاشقانه اش دل من را ربود .
روز به روز ارتباط و گرمی من با او بیشتر میشد
ارتباط به پی وی کشید و خلاصه بگویم
در حدی که اگر یک روز با او چت نمیکردم سر درد میگرفتم انگاری عشقی که میگفتن همان بود ...
عکس برای من میفرستاد من براش عکس میفرستادم و خلاصه خیلی خوش بود
بعد مدتها آرمین گفت عاطفه جان دیگه بسه این رابطه مجازی خودمون که اینهمه عاشق همیم باید در واقعیت هم با هم باشیم
خب منم که خام حرفاش بودم و عاشقش بودم گفتم آره درست میگی
ترتیب دادیم حضوری با هم ملاقات کنیم اولش فکر کردم شاید دروغ بگه و رفتم سر قرار
اومده بود و من خیلی خوشحال شدم
قند تو دلم آب شد ، حس خوشبخت ترین دختر دنیا رو داشتم...
چند بار حضوری همدیگه رو دیدیم... کاملا به هم اعتماد داشتیم
تا اینکه آرمین چند روز بعد گفت میخوام تو رو به مامانم نشون بدم ، منم که آرزوم بود
آدرس خونه شون رو داد گفت بیا
منم رفتم در خونه شون در زدم دیدم اومد در رو باز کرد رفتیم طبقه دوم گفت مامانم اونجاست
تا رفتیم داخل در رو قفل کرد من گفتم میخوای چیکار کنی گفت حالا بماند
خیس عرق شده بودم دیدم تلفن زد گفت بیاین که غذا حاضره ، من گرفتم جریان چیه
مرگ از این برای من بهتر بود از استرس داشتم سکته میکردم
خودش رفت تو اتاق بغلی گفت باید همراه غذا نوشابه باشه یا نه
وای خدایا من مردم از عذاب روحی هرچی التماسش کردم فایده نداشت
خدایا چیکار کنم ؟؟؟؟!!!!!!
من که اصلا اهل این کثافت کاریا نبودم
صدای زنگ در اومد
آرمین رفت در رو باز کنه از آیفون تصویری خونه شون دیدم حدود ۳ تا پسر هستن😱😭
دیگه زندگی برام تیره و تار شده بود سرم گیج میرفت
کلید خونه همراه خودش برده بود
چندتا صندلی گذاشتم پشت در تا زود وارد نشن
سریع رفتم همه جاهای خونه رو گشتم
مونده بودم چیکار کنم
دیدم یک پنجره اون گوشه اتاق آخری هست
خدا رو شکر حواسش به پنجره نبوده یا فکر نمیکرده من این کارو کنم یا هر دلیل دیگه ای نمیدونم فقط خدایا شکرت
تصمیم گرفتم خودمو پرت کنم پایین
پنجره هم یکم کوچیک بود خودمو بزور رد کردم و انداختم پایین
تا افتادم پام شکست بدنم زخمی شد
چندتا از همسایه ها اومدن کمک و منو بردن بیمارستان و....
همش یه هوس بود ، اصلا ۱% هم درست باشه چرا آدم زندگیشو بخاطر یه احتمال کم خراب کنه ؟ هرچی دین میگه درسته
بخدا فهمیدم هرچی که میگن دوستی و رابطه با نامحرم بده راست میگن من وقتی فهمیدم که سرم به سنگ خورد
روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که نجات پیدا کردم
#ارسالی_اعضا💐
خواستم به اشتراک بگذارم بقیه آینده شون رو سیاه نکنن .
ممنون
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت57 از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت58
با شنیدن صدای اذان به خودم اومدم
تن تن از مسجد بیرون رفتم و یه دربست گرفتم رفتم خونه
همش چشمم به ساعت بود نکنه سجاد زنگ بزنه و من دیر برسم خونه
بعد از رسیدن تن تن از ماشین پیاده شدم و در خونه رو باز کردم
و کفشمو تن تن در اوردم و وارد خونه شدم
نفس نفس میزدم
فاطمه و مادر جون کنار سفره افطار نشسته بودن فاطمه با دیدن قیافه ام و نفس نفس زدنام
دوید سمتم فاطمه: چی شده بهار؟
چرا نفس نفس میزنی..
- سجاد زنگ زد؟
فاطمه: نه زنگ نزده، میگی چی شده؟
- چیزی نشده ،فک کردم دیر میرسم با سجاد صحبت نمیکنم ( فاطمه با کف دستش زد تو سرم):
ای خدااا ،یه سکته ناقص زدم همین الان ،دیونه ای تو دختر ...
مادر جون:عع فاطمه اذیت نکن،بهار مادر برو لباست و عوض کن بیا -چشم
رفتم سمت اتاق که صدای تلفن و شنیدم
بدو بدو دویدم تو پذیرایی
رفتم گوشی رو برداشتم - الو
سجاد: سلام بانوو خوبی؟
با شنیدن صدای سجاد ،زدم زیر گریه
سجاد: الهی قربونت برم چرا گریه میکنی بهار،؟ - هیچی دلم گرفته یه کم
سجاد: ای بابا ،مثلا قول داده بودی ناراحتی نکنیااا - ببخشید ،دست خودم نبود ،خودت خوبی؟
سجاد : اره عزیزم خوبم،تو خوبی؟ ،ولی اینجا اوضاع خیلی خرابه - مواظب خودت باش سجاد
سجاد: به روی چشم ،میگم سوغاتی چی میخوای برات بیارم - ( میدونستم میخواد حال و هوامو عوض کنه )مگه اونجا بازار داره ،نکنه اشتباهی رفتی یه جا دیگه
سجاد: اینجا همه چی پیدا میشه ،البته جنگی ،عروسک و لباس پیدا نمیشه ،بگو چی میخوای برات بیارم - خودت بهترین سوغاتی برام ،فقط خودت بیا
سجاد: من که نشدم سوغات خانومم،نمیخواد خودم یه چیزی برات میارم - باشه
سجاد: افطار کردی خانومم،؟ -نه ،رفته بودم جمکران ،تازه رسیدم خونه ،که تو زنگ زدی
سجاد: زیارتت قبول خانومم،مارو هم دعا کردی دیگه؟ (بغضمو به زور قورت دادم) اره عزیزم
سجاد:دستت درد نکنه،راستی فردا میخوایم بریم عملیات،خوبی ،بدی دیدی حلالمون کن دیگه - ععع سجاد نگو این حرفارو باز گریه ام میگیره هااا
سجاد: ععع نگفتم میخوام برم شهید بشم که ..عمر دست خداست
- ولی دلم نمیخواد اینو بگی
-چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
وقتی یه کبوتر با کلاغا معاشرت میکنه
پرهاش سفید باقی میمونن؛
ولی قلبش کمکم سیاه میشه.
ورود 👇
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9