#داستان مردی که کارگر حمام زنانه بود❄
#توبه_نصوح
#قسمت پایانی
آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.
شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.
آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.
نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.
#پایان
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕ sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9🇮🇷
#داستان مردی که کارگر حمام زنانه بود❄
#توبه_نصوح
#قسمت پایانی
آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.
شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.
آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.
نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.
#پایان
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕ sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
❄️#داستـــــان❄️
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_چـهـاردهـم
بچههای محله برایش نامه مینویسند
✍مجید رفته است و از او هیچچیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدمهایش را ڪم دارد. بچههای محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان میریزند. مادرش شبها برایش نامه مینویسد. هنوز بیهوا هوس خریدن لباسهای پسرانه میڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگهداشته و نشسته است. ڪتوشلوار مجید را بارها بیرون میآورد و حسرت دامادیاش را میخورد. یڪی از آشناها خوابدیده در بینالحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفتهاند. بچههای ڪوچه برای مجید نامه نوشتهاند و به خانوادهاش پیغام میرسانند. پدر مجید میگوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی میڪرد.️@dastan9 یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خطخطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشتهام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچهها وقتی سیاهیهای ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر میڪرد عزایمان تمامشده و حالا مجید برمیگردد. میگفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود.
از وقتی مجید شهید شده است. بچههای محله زیرورو شدهاند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشتهاند.» حالا بچهمحلها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبتنام ڪردهاند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات میافتد. گفته بود بگذارید بروم و میبینید خیلی چیزها عوض میشود.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #پــــایـــان🌺🌺🌺🌺🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
ارسال شده از سروش+:
❄️#ادامه👆
آيا با من نمي آيي که نزد قبر مسلم(ع) برويم و آنجا بنشينيم و با يکديگر صحبت کنيم ؟ فرمود : با تو مي آيم اما جريان خودت را بگو . به او گفتم . من واقع را براي شما مي گويم. من در نهايت فقر و نيازمندي هستم از آن وقتي که خود را شناختم و با اين فقر مبتلا به سرفه هستم و سال هاست که خون از سينه ام بيرون مي آيد و معالجه آن را نمي دانم و به دختري از اهل محلّه مان در نجف اشرف تعلق خاطر پيدا کرده ام و به سبب تنگدستي ميسر نشده است که او را بگيرم .گروهي از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند : در حوايج خود قصد کن صاحب الزمان(ع) را ! و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بيتوته نما که او را خواهي ديد و حاجت تو را برآورده سازد و اين آخرين شب از چهل شب است و من در اين شب چيزي نديدم و در اين شب ها من تحمل مشقت هاي زيادي کردم و اين سبب آمدن من و اين خواسته ها و حوائج من مي باشد .
آن شخص در حالي که من غافل بودم و توجه نداشتم به من فرمود : اما سينه ات خوب شد و اما آن زن را به زودي مي گيري و اما تهي دستي و فقر تو باقي مي ماند تا از دنيا بروي و من هيچ توجه به اين سخنان نداشتم . به او گفتم : به کنار قبر مسلم نمي روي ؟ فرمود : برخيز . برخاستم و متوجه جلوي خود بودم . هنگامي که وارد زمين مسجد شدم به من فرمود : آيا نماز تحيت مسجد نمي خواني ؟ گفتم : چرا مي خوانم . سپس او نزديک شاخص که در مسجد است ايستاد و من هم پشت سر او به فاصله ايستادم و تکبيرة الاحرام گفته مشغول قرائت سوره فاتحه شدم .
من مشغول نماز بودم و سوره حمد را مي خواندم . او نيز فاتحه را قرائت مي نمود اما من قرائت احدي را همانند او از زيبايي نشنيده بودم . در آن هنگام با خود گفتم : شايد اين شخص صاحب الزمان(ع) باشد و ياد سخنان او افتادم که دلالت بر آن ميکرد . هنگامي که اين مطلب در دلم خطور کرد, آن بزرگوار در حال نماز بود . ناگهان نور عظيمي او را احاطه کرد که ديگر شخص آن بزرگوار را به سبب آن نور نمي ديدم اما او همچنان نماز مي خواند و من صداي او را مي شنيدم . بدنم به لرزه افتاد و از ترس نميتوانستم نماز را قطع کنم . پس نماز را به صورتي که بود تمام کردم و نور از سطح زمين به بالا متوجه شد و من ندبه و گريه مي کردم و از سوء ادبم با او در مسجد معذرت خواهي مي نمودم. به او گفتم : شما صادق الوعد هستيد و مرا وعده داديد که با من نزد قبر مسلم برويم در آن هنگام که با آن نور تکلم مي گفتم ديدم آن نور متوجه به حرم مسلم شد که من هم متابعت کردم . آن نور داخل حرم شد و در بالاي قُبّه قرار گرفت و همچنان بود و من گريه و ندبه مي کردم تا فجر دميد و آن نور عروج کرد .
هنگامي که صبح شد متوجه قول او شدم که فرمود : سينه ات خوب شد . ديدم سينه ام صحيح و سالم است و ديگر سرفه نمي کنم و يک هفته بيش نگذشت که خداوند گرفتن آن زن همسايه را اسان کرد و از جايي که گمان نمي کردم فراهم شد. اما فقر و تهيدستي ام همچنان باقي ماند چنان که حضرت صاحب صلوات اللّه و سلامه عليه و علي آبائه الطاهرين خبر داده بود .
📚امام مهدی - نظري منفرد - حکايت ۱۰
#پایان
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
ارسال شده از سروش+:
💐#ادامه.....
مجید گوشی موبایلش رو جا گذاشته و من میدونستم که بدون گوشیش محاله که بتونه ب کاراش برسه....
و حتما درحال برگشت به خونس ...
بله برگشت...
احسان اومده بود تو ....
منو ک با اون ظاهر دید کلییی شوکه شد و البته ذوق کرد ...
درو پشت سرش بست ... اما ... 😔
چند ثانیه بیشتر طول نکشید ک در با کلید باز شد و .....
بله .. مجید ... 😔
ببخشید دیگه توانایی نوشتن بقیش رو ندارم...
فقط اینو بدونید که همه چیی همونجاااا تموم شد ....😔
مجید احسان رو دیده بود که اومده بود تو ساختمون...
ولی پیش خودش فکر کرده بود که مهمون واحدهای دیگه هست (یعنی اینم متوجه شده بود که چند لحظه س وارد خونه خودش شده بوده)
برای همین خیالش از بعضی جهات راحت شده بود .. !!!
اما اینها چیزی از تقصیر و گناه من کم نمیکرد....
بزرگواری مجید ؛ احسان رو نجات داد ...
البته خیلی هم راحت نبود ....
اما من ....
الان هشت سال هست که دارم بدون دوقلوهام زندگی میکنم 😔
بدون مجید و بدون احسان !
من خیلی سعی کردم مجید رو قانع کنم که نبودن هاش و بی محبتی ها و کم محلی هاش منو ب این راه کشوند ...
قبول کرد تا حدودی ....
اما تغییری تو تصمیمش ایجاد نکرد....
مجید گفت بخاطر خطاهای خودش از حق خودش میگذره ولی گفت درباره تربیت بچه هاش نمیتونه ریسک کنه !!!!!
...........
چند روز پیش که این کانال شما رو دیدم و خاطرات تلخ زندگیم برام مرور شده خیلیییی دو دل بودم تو نوشتنش ....
و واقعا هم اذیت شدم ولی گفتم شاید سرنوشت تلخ من عبرتی بشه برای کسایی که ازین روابط مجازی و بی سر و ته که اخر همشون چیزی جز هوس نیست دنبال خوشبختین 😔
اگر کسی رو با حرفام اذیت کردم معذرت میخوام😔 ولی از تک تک تون میخوام برای نرم شدن دل مجید دعا کنید که خونواده چهارنفری ما دوباره دورهم جمع بشه.
#پایان
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
🔴پیرمرد و ننه خدیجه
🏷قسمت دوم
عمو نوروز قبول کرد و گفت ساعت سه بعدازظهر میآیم تنه خدیجه فوری آمد حاجی بدبخت را کشان کشان برد در صندوقخانه پنهان کرد و عمو نوروز سر وعده حاضر شد و بجای حاجی خوابید و بنا کرد ناله کردن. تنه خدیجه هم رفت زیر کنر و چند نفر از اهل محله را خبر کرد آمدند نشستند ننه خدیجه گفت آقایان شوهر من کسالت دارد و چون آدم باخدائی است میخواهد جلو شما صحبتی بکند و تکلیف شرعی خود را محض احتیاط عمل کند همه اظهار تأسف کردند و گفتند حاجی آقا خدا بد ندهد و انشاء الله خیر است چه فرمایشی دارید؟
عمو نوروز قدری آه و ناله کرده گفت بله همه ماها بالاخره یک روز لبیک حق را اجابت میکنیم منهم دیگر عمر خود را کردهام و میخواهم شما را شاهد بگیرم که اگر من مردم تمام دارائی مرا نصف میکنید نصف آن را میدهید یک نفر عمو نوروز پینه دوز که در فلان گذر دکان دارد و خیلی به گردن من حق دارد نصف دیگرش را هم بدهید به عیالم نه خدیجه که زن مؤمنه عفیفه ایست و دیگر هیچکسی را ندارم والسلام.. آخ … وای خدا …
مردم هم سر به زیر انداختند و بعد از ساعتی برخاسته به ننه خدیجه هم گفتند غصه نخور انشاءالله شوهرت خوب میشود و رفتند. ننه خدیجه که هرگز مکر مردان را ندیده بود خیلی اوقاتش تلخ شد و نزدیک بود که با عمو نوروز کتک کاری کند ولی چون دید مردم میفهمند و بدتر میشود باهم صلح کردند! و صد تومان را داد و بعد حاجی آقا را آورد و سر جایش گذاشت و گریه و شیون راه انداخت و مردم از در و دیوار ریخته گفتند چه شده گفت خاک بر سرم شده و شوهرم مرده است بیائید بدادم برسید.
همسایهها جمع شدند و حاجی را بردند به خاک سپردند و پیرمردهای محل جمع شده مطابق وصیت حاجی اموال او را بین عمو نوروز و ننه خدیجه تقسیم کردند.
موقعی که راوی این حکایت را نقل میکرد میگفت هنوز هم ننه خدیجه و عمو نوروز زن و شوهر هستند و روزگار را به خوشی میگذرانند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#پایان
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌠کارهای نیک جلوی مرگ بد را میگیرد مردی به نام ابن جدعان میگوید: در یکی از روزهای بهاری از خانه بی
کارهای نیک جلوی مرگ بد را می گیرد
#قسمت_دوم🌹🌻
مرد همسایه طنابی را برداشت و آن را در بیرون از چاه به جایی محکم بست و مشعلی به دست گرفت و پایین رفت و شروع کرد به خزیدن، گاهی با چهار دست و پا میرفت و گاهی سینه خیز، سپس بوی رطوبت آب به مشامش رسبد، ناگهان صدای نالهای به گوشش رسید، او خود را به صدا نزدیک کرد و با دستش به جست و جو پرداخت، در این هنگام دستش به گل رسید و مدتی بعد دستش به ابن جدعان برخورد کرد. دستش را جلوی دهان او گرفت و فهمید که او زنده است و نفس میکشد. مرد همسایه بلند شد و چشمان ابن جدعان را بست تا نور خورشید به آنها آسیبی نرساند، سپس او را کشان کشان از چاه خارج کرد و چند خرما به او داد تا بخورد، سپس او را بر پشتش حمل کرد و به خانهاش برد. ابن جدعان کم کم جان گرفت. همسایه فقیر از ابن جدعان پرسید: به من بگو چطور یک هفته تمام زیر زمین دوام آوردی و نمردی؟
ابن جدعان گفت: همه چیز را میگویم. وقتی وارد آن چاه تنگ و باریک شدم، گم شدم و نمیدانستم که به کدام طرف بروم، به ناچار نزدیک آب آمدم و از آن مینوشیدم، ولی آب به تنهایی برایم کافی نبود، بعد از سه روز، گرسنگی مرا از پای درآورد، ولی چاره چه بود؟ خودم را به پشت انداختم و همه چیز را به خدا سپردم. که ناگهان احساس کردم شیر گرمی به داخل دهانم ریخته میشود، سپس نشستم ولی به علت تاریکی زیاد چیزی نمیدیدم، ولی احساس میکردم ظرفی پر از شیر به دهانم نزدیک میشود، من هم از آن مینوشیدم تا این که سیر میشدم، سپس آن ظرف ناپدید میشد. این ظرف سه بار در روز به طرفم میآمد و من از آن شیر مینوشیدم، ولی دو روز است که این ظرف شیر دیگر به سراغم نیامده و من دلیل آن را نمیدانم.
مرد همسایه گفت: من دلیلش را میدانم. پسرانت گمان کردند که تو مردهای، نزد من آمدند و ماده شتری را که خداوند شیرش را به تو مینوشانید، از من گرفتند، چون مسلمان در سایه و پناه صدقهاش است.
«وَمَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا(۲) وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَایَحْتَسِبُ.» [الطلاق/۲،۳] ( و هرکس تقوای خدا را پیشه کند، [خدا] برای او راه بیرون شدنی قرار میدهد(۲) و از جایی که حسابش را نمیکند، به او روزی میرساند.)
#پایان🌺
#ارسالی_اعضای_کانال🌹🌻
✍🏻 محمد احمد هلالي
مترجم: دکتر ابراهيم ساعدي رودي/ (مجموعهي طلايي از داستانها)
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
خاطره ای جالب و واقعی #قسمت_اول🌺 هنگامی که نشریه را گرفتم و جلدش را نگاه کردم چیز خاصی متوجه نشدم و
خاطره ای جالب و واقعی
#قسمت_دوم🌺
من دانشجوی دانشکده، ولش کنید دانشجوی دانشگاه سمنانم و همان طور که گفتم پیشتر وضع حجاب درست و درمونی نداشتم البته از دید شما، نه بعضی از دوستان خودم که من رو نماد فشن تی وی 2011 می دونند. بازم باید بگم البته توی دوستام چادری و باحجاب هم پیدا میشه ولی تا حالا اصلاً گوشم بدهکار حرف اونها نبود و بیشتر روی مد بودن برام مهم بود.
و همان طور که مهاتما گاندی (پشت جلد شما) گفته بود، آرایشم بیشتر برای جلب پسران دانشکده بود و البته در این کار موفق هم بودم. هر چند که گاهاً برای آنها حکم ابزار محض نیازهای شهوانی آنها را داشتم (این را هم جدیداً فهمیدم)، اما همیشه به این فکر می کردم که اگر یه روزی مثل این دوستام چادر سر کنم و بیام دانشگاه چه اتفاقی می افته؟ پیش خودم می گفتم قطعاً مورد بی محلی قرار می گیرم. بعد از خواندن نشریه شما و صحبت با یکی از دوستای چادریم که اتفاقاً جزو صمیمی ترین دوستامه تصمیم گرفتم یک هفته با چادر بیام دانشگاه؛ چادرش رو هم خود اون دوستم تهیه کرد.
در روز اول برخوردی که مشاهده می شد تعجب و تمسخر از سوی پسران و کم محلی از سوی دوستان بی حجابم بود اما دم دوستای چادریم گرم که دورم رو می گرفتن و نمی گذاشتن زیاد ناراحت بشم. در روزهای بعدی وضع بهتر شد و چند نکته که خودم خیلی به اون ها دقت می کردم جالب توجه شد.
پسرانی که قبلاً با من ارتباط داشتند و همیشه هنگام صحبت کردن با من فقط به اندامم دقت می کردند (البته اون موقع برام رابطه مهم تر از این مسئله بود) دیگر توجهی به اندام من نداشتند و همواره سرشان پایین بود و البته با احترام و مؤدبانه صحبت می کردند؛ دیگه با اسم کوچیک هم صدام نمی کردند که (...جون چطوری؟) و این خیلی باعث خوشحالی خودم بود. برای باقی دوستان دخترم هم دیگه داشت عادی می شد و برای دوستای چادریم هم که شده بودم محبوب قلبها.
این رویه تا یک هفته ادامه داشت و حالا دیگه چادر رو کنار نگذاشتم و از این بابت باید از شما تشکر کنم که اولین جرقه برام نشریه شما بوده. نمی دونم این مطلب به درد نشریه تون می خوره یا نه؛ اگر به درد می خوره که چاپش کنید ولی اگر هم به درد نمی خوره فقط به عنوان یک نامه تشکر قبولش کنید
#پایان❤️
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷