eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسال شده از سروش+: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۶ مرداد ۱۳۹۸ میلادی: Wednesday - 07 August 2019 قمری: الأربعاء، 5 ذو الحجة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جنگ سویق، 2ه-ق 📚 رویدادهای این روز: 🔹تشکیل جهاد دانشگاهی (1359 ه ش) 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️4 روز تا روز عرفه ▪️5 روز تا عید سعید قربان ▪️10 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️13 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم 💬حدیث روز : امام مهدي از ديدگاه امام رضا «الرابع من ولدي ابن سيدة الاماء، يطهر الله به الأرض من کل جور و يقدسها من کل ظلم، و هو الذي يشک الناس في ولادته و هو صاحب الغيبة قبل خروجه». «چهارمين فرزند من، پسر بهترين کنيزان است. خداوند به وسيله ي او زمين را از هر ستمي پاک مي گرداند و از هر بي عدالتي منزه مي سازد. او کسي است که مردم در ولادت او دچار ترديد مي شوند. او پيش از ظهور غيبتي طولاني دارد». اثباة الهداة/ ج3/ ص478 ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 😳⛔😯⛔ از یک گورکنی پرسیدند: تو که تا حالا با کلی قبر و مرده و جنازه سروکار داشتی عجیب ترین چیزی که دیدی و عجیب ترین اتفاقی که افتاده چی بود؟! الان شما هم در ذهن خودتون حدس هایی میزنید🤔 ولی کاملا و صددرصد در اشتباهید گورکن جوابی داده که همه در حیرتند گفت: شاید نزدیک پنجاه سال است گور میکنم⛏ پنجاه سال است مرده ها را غسل میدهم☠️ پنجاه سال است با دست خودم مرده های زیادی را کفن کردم پنجاه سال است با همین بیلم جنازه های زیادی را زیر خاک دفن کردم⚰️ ولی عجیب ترین چیزی که دیدم... خودم هستم پنجاه سال است هنوز ... پ.ن: سر قبر رفتیم... بسیار رخت عزا پوشیدیم... بسیار فاتحه فرستادیم... بسیار گفته ایم خدا بیامرزد... ولی هنوز باور نداریم که خواهیم مرد... باور نداریم که ما هم حساب پس خواهیم داد... این را از وضع ، وضع ، از وضع و از وضع خودمان فهمیدم... اگر باور به مردن داشتیم زندگی می کردیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: ⛔⛔ یکسالی بود با نیما نامزدکرده بودم .افشین دوست چندساله نیما بود. نیما خیلی بهش اعتماد داشت ولی من از وقتی باهاش اشنا شدم نظرخوبی راجبش نداشتم از نگاهاش خوشم نمیومد،و خیلی بیش از حد با من راحت رفتار میکرد... اخرهفته بود ک نیما قرارشد با دوستش ب ویلامون برن و ب چندتا از کاراشون برسن. دوسه روزی بود ک از نیما بیخبر بودم،نگرانش شدم.تماس گرفتم دردسترس نبود،ساعت ۱۲شب بود ک گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناسی بود جواب دادم دیدم افشینه گفت واسه نیما اتفاقی افتاده اصلا حالش خوب نیست خودتو سریع برسون... با نگرانی زیاد راه افتادم ب سمت ویلا.وقتی رسیدم در باز بود خیلی ترسیده بودم هچ صدایی هم نمیومد. خودمو ب اتاق خواب رسوندم درو ک باز کردم یکی منو هل داد داخل و امد تو و زود درو بست...منو محکم چسبوند ب دیوار از ترس زبونم بند امده بود.اون شخص افشین بود... گفت گلم خیلی وقته منتظر همچین روزی ام نیما برای انجام کاری ب بیرون ویلا رفته حالا حالا هم نمیاد و خنده کثیفی سرداد. صدای جیغم بلند شد اما دستشو گذاشت روی دهنم نمدونم چیشد ک ک بیهوش شدم... وقتی بهوش امدم نیما بالای سرم بود خیالم راحت شد. گفتم چطور برگشتی. نیما گفت لپ تابو جا گذاشته بودم ت ویلا وقتی برگشتم صدای جیغ شنیدم و سررسیدم صحنه رو ک دیدم با افشین درگیرشدم و بعدم سپردمش ب پلیس... خداروشکر ک نیما ب موقع رسید وگرنه معلوم نبود چ اتفاقی میفتاد.. 🔆سواستفاده از اعتماد دوستان و اطرافیان خیانت است،اگاه باشیم. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 💐حکایت استخاره😂 یکی از اساتید حوزه میگفت: روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره وبهش میگه:بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده. چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت: میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟ استاد:نه!!! شاگرد:تو اتوبوس نشسته بودم دیدم نفر جلوییم،پشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه؛ هوس کردم یه پس گردنی بزنمش. دلم میگفت بزن.عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه. خلاصه زنگ زدم و استخاره گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده. منم معطل نکردم وشلپ زدمش. انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه امایه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله. تعجب کردم گفتم:ببخشید چرا استغفار؟!؟!؟! گفت: دخترم یه پسر بیکار رو دوست داره و من با ازدواج اون مخالفت کردم ولی پسر همکارم که وضعیت مالی خوبی دارن به خاستگاریش اومده و میخوام مجبورش کنم که زن پسر همکارم بشه و الان توی دلم داشتم به خدا میگفتم خدایا اگه این تصمیمم اشتباهه یه پس گردنی بهم بزن که بفهمم. تا این درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی!!!😂😂😂😂 💫همیشه با خدا مشورت کن. درسته بهت پس گردنی می زنه ولی نمی زاره تصمیم اشتباه بگیری ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت33 در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم. سعیده نگا
آرش** دوباره نگاهی به گوشی‌ام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرار بزاره برای فردا. به چت های قبلی که قبلا با هم داشتیم نگاهی انداختم. چندین بار خواندمشان هربار که می خواندم لبخندروی لبهام میومد. هیچ کلمه ی محبت آمیزی ننوشته بود. ولی همین که جوابم را داده بود قدم بزرگی برایم محسوب میشد. با خودم فکر کردم اگر پیام داد همین امشب میرم و در موردش با مامان حرف می زنم. مطمئنم اگر مامان با راحیل آشنا شود از او خوشش می آید و در مورد مسائل دیگر سخت نمی گیرد. صدای پیام گوشی ام مرا از افکارم بیرون کشید.خودش بود. با اشتیاق خواندم. نوشته بود: –آقا آرش فردا بعد از کلاس، بوستان پشت دانشگاه کنار آب نما منتظرتونم تا حرف های آخرم را بزنم. فقط نیم ساعت، چون باید زودتر برم سرکارم. بادیدن کلمه ی سر کار خنده ام گرفت، حالا اینم چه جدی گرفته، چه کاری... واقعا یک سال از عمرش را هدر داده که دختر خاله‌اش زندان نرود؟ الان به قول خودش کار می کند بعد دختر خاله‌اش عین خیالش نیست برای خودش راست، راست می چرخد. دوباره پیامش را خواندم و از کلمه ی حرف آخر دل شوره گرفتم، یعنی چی حرف آخر... نکند جوابش منفی باشد؟ افکار منفی بد جورگریبان گیرم شدند. حالا با این مدل پیام دادنش نمی دانستم به مامان بگویم موضوع رو یا نه. ترجیح دادم بعد از این که حرف زدیم باهم مامان را در جریان قرار بدهم. راحیل** یک پتوی دونفره کف سالن پهن کردم. –سعیده تو برو تو اتاق روی تخت من بخواب، بعد فوری یک بالشت زیر سرم انداختم و دراز کشیدم. سعیده لبخندی زدو گفت: –دیگه چی، عمرا. بعد یک بالشت آورد و کنار من دراز کشید. –پاشو برو روتختت بخواب، من اینجا راحتم. دستم را به صورت قائم روی پیشانیم گذاشتم و چشم هایم را بستم. –اصلا هر دومون همینجا روی زمین می خوابیم. مامان گفت: – خب دوتاتون رو تخت بخوابید اسرا میاد اتاق من، چرا اینجا می خواهید بخوابید؟ با خستگی چشم هایم را باز کردم. –آخه اتاق هنوز شلوغه باید جمع و جور بشه، من حوصله ی شلوغی رو ندارم. حالا یه شب اینجا بخوابیم مگه چیه؟ مامان با تعجب گفت: – این همه مدت دو نفر آدم هنوز اتاق رو تموم نکردید؟ سعیده اعتراض گونه گفت: –چرا خاله جان تموم شد.فقط یه کم جابه جایی مونده، بعد رو به من گفت: –توام کجاش شلوغه، حالا چهار تا وسایل کمد دیواری روی زمین مونده که باید جمع بشه دیگه. مامان همونطور که برق ها را خاموش می کرد گفت: –خیلی خب، بگیرید بخوابید. خیلی خسته بودم ولی آنقدر فکرم مشغول این موضوع بود که فردا باید چه به آرش بگویم خوابم نمی برد. چشمهایم به سقف بود که سایه ی یه شبح را دیدم بعد افتادن یک بالشت کنارم، با صدای یا ابلفضل گفتن سعیده نیم خیز شدم و با دیدن اسرا نفس راحتی کشیدم. ــ بچه جان یه صدایی از خودت در میاوردی، زهره ترک شدم. اسرا خندیدو گفت: –خب منم خواستم بترسید دیگه. سعیده معترضانه گفت: – پاشو اونور ببینم تو که آبجیت هر شب ور دلته چشم نداشتی یه شب ... اسرا پرید وسط حرفش و همانطور که بالشت رو می زد توی صورتش گفت: –کجا ور دلمه، روی تخت خودشه وردلم نیست الان وردلمه. هرسه از این حرف خندیدیم. سعیده پوفی کردو گفت: – راحیل حداقل پاشو بیا وسط بخواب عدالت رعایت بشه. بعد از کلی شوخی و زدن تو سرو کله ی هم دیگه با اخطار مامان من رفتم بین آن دوتا خوابیدم و قائله تمام شد. به چند دقیقه نکشید که از صدای نفس های منظم اسرا فهمیدم که خوابش برده. چشم های من هم کم‌کم گرم میشد که با صدای سعیده چشم هایم را باز کردم. ــ راحیل. ــ هوم. ــ پیام دادی؟ ــ آره. ــ جواب داد؟ ــ نه هنوز. هم زمان صدای پیام گوشی‌ام امد. نیم خیز شدم و آرام گفتم: – فکر کنم خودشه. – زود باز کن ببینم چی نوشته. گوشی‌ام را کنارم گذاشته بودم تا اگر جواب داد متوجه بشوم. نوشته: – سلام. ممنون که پیام دادید، بی صبرانه منتظرم تا اون لحظه برسه. سعیده ذوق زده گفت: – وااای چه مودب. با اشاره با اسرا گفتم: –هیس، بیدار میشه ها... زل زده بودم به صفحه ی گوشی، که سعیده گفت: –بدو سریع بنویس منم همین طور. اخمی بهش کردم واسمش را کشیده صدا زدم. ــ کوفت و سعیده خب یه چیزی بنویس خوشحال بشه دیگه بچه ی مردم، یه ساعت فکر کرده اینقدر مودب جواب داده. نچ نچی کردم. –سعیده من یک ساعت داشتم با دیوار دردو دل می کردم؟ بعدشم اون کلا مودبه، نیاز به فکر نداره، دیر جواب دادنش واسه شوکی که بهش دادم بود. سعیده چشمهایش گرد شدو به صورت نمایشی زد تو سرش و گفت: –یا ابوالفضل، چی نوشتی مگه، نپرونیش راحیلا. گوشی را خاموش کردم و با اشاره به اتاق مامان گفتم: –بگیر بخواب بابا الان صدات رو می شنوه. ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
شایعه زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد،بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند.همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند. مرد حکیم به او گفت :به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت:حالا برو و آن پرها را برای من بیاور!آن زن رفت ولی 5 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری😵😖🙁 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۶ مرداد ۱۳۹۸ میلادی: Wednesday - 07 August 2019 قمری: الأربعاء، 5 ذو الحجة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جنگ سویق، 2ه-ق 📚 رویدادهای این روز: 🔹تشکیل جهاد دانشگاهی (1359 ه ش) 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️4 روز تا روز عرفه ▪️5 روز تا عید سعید قربان ▪️10 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️13 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
‍ 🌸اول کار است 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌸باب اسرار است 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌸نغمه جان است 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ••✾🌻🍂🌻✾••
ابزار کهنه ی شیطان به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارداو ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آزار، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود. ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. كسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد: این ناامیدی و افسردگیست.آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟ شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: "چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم و كاری را به انجام برسانم اگر فقط موفق شوم كسی را به احساس ناامیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بكنم... من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به كار برده‌ام. به همین دلیل این قدر كهنه است"👿😓😓 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
خدا چه رنگیه؟ مامان! یه سوال بپرسم؟ زن كتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت : بپرس عزیزم . - مامان خدا زرده ؟!! زن سر جلو برد: چطور؟! - آخه امروز نسرین سر كلاس می گفت خدا زرده ! - خوب تو بهش چی گفتی؟ - خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده !!! مكثی كرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟ زن، چشم بست و سعی كرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم كند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد... چشم باز كرد و گفت: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟ دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فكر می كنم، یه نقطه سفید پیدا میشه... زن به چشمان بی فروغ و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش ... !!😔😢❤️ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
💎همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه می‌سازم… پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ دیوانه گفت: می‌فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجن ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت33 در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم. سعیده نگا
آرش** دوباره نگاهی به گوشی‌ام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرار بزاره برای فردا. به چت های قبلی که قبلا با هم داشتیم نگاهی انداختم. چندین بار خواندمشان هربار که می خواندم لبخندروی لبهام میومد. هیچ کلمه ی محبت آمیزی ننوشته بود. ولی همین که جوابم را داده بود قدم بزرگی برایم محسوب میشد. با خودم فکر کردم اگر پیام داد همین امشب میرم و در موردش با مامان حرف می زنم. مطمئنم اگر مامان با راحیل آشنا شود از او خوشش می آید و در مورد مسائل دیگر سخت نمی گیرد. صدای پیام گوشی ام مرا از افکارم بیرون کشید.خودش بود. با اشتیاق خواندم. نوشته بود: –آقا آرش فردا بعد از کلاس، بوستان پشت دانشگاه کنار آب نما منتظرتونم تا حرف های آخرم را بزنم. فقط نیم ساعت، چون باید زودتر برم سرکارم. بادیدن کلمه ی سر کار خنده ام گرفت، حالا اینم چه جدی گرفته، چه کاری... واقعا یک سال از عمرش را هدر داده که دختر خاله‌اش زندان نرود؟ الان به قول خودش کار می کند بعد دختر خاله‌اش عین خیالش نیست برای خودش راست، راست می چرخد. دوباره پیامش را خواندم و از کلمه ی حرف آخر دل شوره گرفتم، یعنی چی حرف آخر... نکند جوابش منفی باشد؟ افکار منفی بد جورگریبان گیرم شدند. حالا با این مدل پیام دادنش نمی دانستم به مامان بگویم موضوع رو یا نه. ترجیح دادم بعد از این که حرف زدیم باهم مامان را در جریان قرار بدهم. راحیل** یک پتوی دونفره کف سالن پهن کردم. –سعیده تو برو تو اتاق روی تخت من بخواب، بعد فوری یک بالشت زیر سرم انداختم و دراز کشیدم. سعیده لبخندی زدو گفت: –دیگه چی، عمرا. بعد یک بالشت آورد و کنار من دراز کشید. –پاشو برو روتختت بخواب، من اینجا راحتم. دستم را به صورت قائم روی پیشانیم گذاشتم و چشم هایم را بستم. –اصلا هر دومون همینجا روی زمین می خوابیم. مامان گفت: – خب دوتاتون رو تخت بخوابید اسرا میاد اتاق من، چرا اینجا می خواهید بخوابید؟ با خستگی چشم هایم را باز کردم. –آخه اتاق هنوز شلوغه باید جمع و جور بشه، من حوصله ی شلوغی رو ندارم. حالا یه شب اینجا بخوابیم مگه چیه؟ مامان با تعجب گفت: – این همه مدت دو نفر آدم هنوز اتاق رو تموم نکردید؟ سعیده اعتراض گونه گفت: –چرا خاله جان تموم شد.فقط یه کم جابه جایی مونده، بعد رو به من گفت: –توام کجاش شلوغه، حالا چهار تا وسایل کمد دیواری روی زمین مونده که باید جمع بشه دیگه. مامان همونطور که برق ها را خاموش می کرد گفت: –خیلی خب، بگیرید بخوابید. خیلی خسته بودم ولی آنقدر فکرم مشغول این موضوع بود که فردا باید چه به آرش بگویم خوابم نمی برد. چشمهایم به سقف بود که سایه ی یه شبح را دیدم بعد افتادن یک بالشت کنارم، با صدای یا ابلفضل گفتن سعیده نیم خیز شدم و با دیدن اسرا نفس راحتی کشیدم. ــ بچه جان یه صدایی از خودت در میاوردی، زهره ترک شدم. اسرا خندیدو گفت: –خب منم خواستم بترسید دیگه. سعیده معترضانه گفت: – پاشو اونور ببینم تو که آبجیت هر شب ور دلته چشم نداشتی یه شب ... اسرا پرید وسط حرفش و همانطور که بالشت رو می زد توی صورتش گفت: –کجا ور دلمه، روی تخت خودشه وردلم نیست الان وردلمه. هرسه از این حرف خندیدیم. سعیده پوفی کردو گفت: – راحیل حداقل پاشو بیا وسط بخواب عدالت رعایت بشه. بعد از کلی شوخی و زدن تو سرو کله ی هم دیگه با اخطار مامان من رفتم بین آن دوتا خوابیدم و قائله تمام شد. به چند دقیقه نکشید که از صدای نفس های منظم اسرا فهمیدم که خوابش برده. چشم های من هم کم‌کم گرم میشد که با صدای سعیده چشم هایم را باز کردم. ــ راحیل. ــ هوم. ــ پیام دادی؟ ــ آره. ــ جواب داد؟ ــ نه هنوز. هم زمان صدای پیام گوشی‌ام امد. نیم خیز شدم و آرام گفتم: – فکر کنم خودشه. – زود باز کن ببینم چی نوشته. گوشی‌ام را کنارم گذاشته بودم تا اگر جواب داد متوجه بشوم. نوشته: – سلام. ممنون که پیام دادید، بی صبرانه منتظرم تا اون لحظه برسه. سعیده ذوق زده گفت: – وااای چه مودب. با اشاره با اسرا گفتم: –هیس، بیدار میشه ها... زل زده بودم به صفحه ی گوشی، که سعیده گفت: –بدو سریع بنویس منم همین طور. اخمی بهش کردم واسمش را کشیده صدا زدم. ــ کوفت و سعیده خب یه چیزی بنویس خوشحال بشه دیگه بچه ی مردم، یه ساعت فکر کرده اینقدر مودب جواب داده. نچ نچی کردم. –سعیده من یک ساعت داشتم با دیوار دردو دل می کردم؟ بعدشم اون کلا مودبه، نیاز به فکر نداره، دیر جواب دادنش واسه شوکی که بهش دادم بود. سعیده چشمهایش گرد شدو به صورت نمایشی زد تو سرش و گفت: –یا ابوالفضل، چی نوشتی مگه، نپرونیش راحیلا. گوشی را خاموش کردم و با اشاره به اتاق مامان گفتم: –بگیر بخواب بابا الان صدات رو می شنوه. ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
🕊⚡️ ⚡️ . . . •|| 🌙 . . . آبادان محاصره بود و جادۀ اهواز آبادان بسته . پس براے رفتن بہ آبادان باید از لنچ ڪمڪ مےگرفتیم یا هاورڪرافت . هاورڪرافت ڪہ آن موقع خیلے ڪم بود ، ماند لنچ . سراغ ناخداے یڪے از لنچ هاے ڪنار بندر رفتیم و از او خواستیم ما را تا آبادان برساند. _: ها مگه مو از جونوم گذشتم؟یا از سر لنچوم؟ سہ چهار نفرےرفتیم جلوتر و گفتیم : « خب ما هم داریم مےریم آبادان رو از محاصره دربیاریم.» خندۀ مسخره اے ڪرد. _ گنده تر از شماها نتونستن. شما کجا مےرین؟ مےخواستیم حرفے بزنیم ڪہ عباس گفت : « شماها برینو بسپارینش به من. » ما اما همانجا ایستادیم. _دادا دلیل نرفتنت چیہ؟ _ڪاڪو، مو باید از ساحل برم تا تو دید عراقیا نباشم اون وقت ممڪنہ لنچم تو گل گیر ڪنہ. خودخواهے چنین آدمے را ڪہ دیدیم سہ تایے بلند شدیم. عباس اشاره ڪرد یعنے شما بروید.آمدیم عقب. از دور دیدیم عباس حرف مےزند و او قاه قاه مےخندد. دلمان می خواست ڪلہ اش را بڪنیم و لنچش را ببریم اما بہ دو سه دقیقه نڪشید دیدیم عباس اشاره مےڪند بیایید سوار لنچ شوید. صبح موقع پیاده شدن، عباس آخرین نفر بود . دست و روبوسے جانانه اے با ناخدا ڪرد و پیاده شد. همه بچه ها را بہ یڪ چشم مےدید و براے همہ هم بدون استثنا اسم مےگذاشت ؛ بہ غیر ڪسانے ڪہ مےفهمید از اسم تازه شان خوششان نمےآید . آن ها هم یڪے دو نفر بیشتر نبودند. اگر همین اسم گذارے ها و شوخے هاے دقیقه اے عباس نبود هیچ ڪدام از شہرستانے ها نمےتوانستند گرماے طاقت فرساے روز و سرماے ڪشنده شب سیستان را تحمل ڪنند. . . . منبع : ڪتاب سہ تایم پنج دقیقه اے •| 😇 . . . •|ویراسٺ : 📇 •| • . ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
🗓 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۸ مرداد ۱۳۹۸ میلادی: Friday - 09 August 2019 قمری: الجمعة، 7 ذو الحجة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت امام محمد باقر علیه السلام، 114ه-ق 🔹خطبه حضرت عباس علیه السلام بر فراز کعبه، 60ه-ق 🔹زندانی کردن امام کاظم علیه السلام در بصره 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا روز عرفه ▪️3 روز تا عید سعید قربان ▪️8 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️11 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️23 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ✅ با ما همراه شوید.... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
این درد را به که گویم که قبور مطهر چهار امام معصوم در بقیع حتی یک چراغ و سایبان ندارد الا لعنت الله علی قوم الظالمین آجرک الله یا صاحب الزمان(ع) شهادت امام باقرالعلوم تسلیت ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
💎همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه می‌سازم… پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ دیوانه گفت: می‌فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجن ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 👌 🍒🍃قافله ای بزرگ در صحرایی بی آب و علف در حرکت بود، هیچ آبی برای آشامیدن نداشتند و هیچ آبادی هم در اطراف دیده نمی شد. 🍒🍃از دور چاه آبی دیدند که بر سر چاه نه دولابی بود و نه دلوی برای بیرون کشیدن آب، سطلی پیدا کردند و با ریسمان داخل چاه فرستادند، سطل را کشیدند اما ریسمان پاره شد، سطل دیگری فرستادند و باز همان داستان، دیگر سطلی نداشتند که داخل چاه بفرستند، شخصی را به ریسمان بستند و به داخل چاه آب فرستادند اما باز ریسمان پاره شد و او نیز بیرون نیامد مرد عاقلی در قافله بود، او گفت: من داخل چاه می شوم 🍒🍃او را به ریسمان بستند و پایین فرستادند هنوز به ته چاه نرسیده بود که موجودی سیاه، بزرگ و بد شکلی ظاهر شد. مرد عاقل بسیار وحشت کرد اما در دل گفت: 🍒🍃اگر در این لحظه آرام نباشم و عقلم را به کار نگیرم حتما اسیر او و کشته خواهم شد، پس توکل کرد و جان خود را به خدا سپرد. موجود بد شکل گفت: التماس و تقلا نکن تو اسیر من هستی و هیچ راه نجاتی نداری، الا که جواب سوال مرا به درستی بدهی. مرد عاقل گفت: سوالت چیست؟ 🍒🍃🍃گفت: کجای این دنیا از همه جا بهتر است؟ 🍒🍃مرد عاقل در دل گفت: من اسیر این موجود هستم، اگر بگویم زیباترین مکان دنیا شهر بغداد است یا نام مکان دیگری را به زبان برانم مانند این است که: این چاه تاریک و نمور و سرد را که محل زندگی این موجود وحشتناک است به تمسخر گرفته باشم و جانم را از دست خواهم داد. 🍒🍃پس گفت: " بهترین مکان دنیا جایی است که در آن آدمی مونس و همدمی داشته باشد حال در زیر زمین باشد یا در سوراخ تنگ یک موش! " آن موجود وحشتناک از این پاسخ بسیار خرسند شد و احسنت احسنت کنان گفت: تنها تو را آدمی زاده دیدم! 🍒🍃تو را آزاد می کنم و به برکت این پاسخی که گفتی دیگر خونی نخواهم ریخت ، همه مردان عالم را به خاطر تو و این سخن محبت آمیزت می بخشم، آب را در چاه رها کرد و همه اهل قافله را سیراب. ❣آنكس كه عاشقانه كلامي را در سخت ترين زمان جاري ميكند؛بي شك قلب او خانه پروردگار است. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۹ مرداد ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 10 August 2019 قمری: السبت، 8 ذو الحجة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹توطئه ترور امام حسین علیه السلام در مکه، 60ه-ق 🔹دعوت عمومی حضرت مسلم علیه السلام در کوفه، 60ه-ق 🔹حرکت امام حسین علیه السلام از مکه به سمت عراق، 60ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا روز عرفه ▪️2 روز تا عید سعید قربان ▪️7 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️10 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️22 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 💐👏 یک مهندس روسی، تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی، وقت اذان که می ‌شد، برای خواندن نماز دست از کار می‌ کشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند، آخر ماه از حقوقشان کسر می ‌شود. کسانی که ایمانی ضعیف و سست داشتند، از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می ‌گذاردند اما عده ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، هم چنان در اول وقت، نماز ظهر و عصرشان را می ‌خواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که هم چنان نمازشان را اول وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند، به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است!؟ مهندس می‌‌ گوید اهميت دادن این کارگرها به نماز و صرف نظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمانشان بیشتر از شماست و این قبیل آدم ‌ها هرگز در کار خیانت نمی ‌کنند، هم چنان که به نماز خود خیانت نکردند.🍃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
سيره امام سجاد عليه السلام يكي از اقوام امام سجاد عليه السلام ، نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن كرد . حضرت در جواب او چيزي نفرمودند چون از مجلس آن شخص برفت ، حضرت به اهل مجلس خود فرمود : شنيديد آنچه را كه اين شخص گفت الان دوست دارم كه با من بياييد و برويم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنويد . آنان گفتند : ما همراه شما مي آييم و دوست داشتيم كه جواب او را مي دادي . حضرت حركت كردند و اين آيه شريفه را مي خواندند : (آنان كه خشم خود را فرو نشانند و از بدي مردم در گذرند (نيكو كارند) و خدا دوستدار نكوكاران است . ) (12) راوي اين قضيه گفت : ما از خواند اين آيه فهميديم كه حضرت به او خوبي خواهد كرد . پس حضرت آمدند تا منزل آن شخص و او را صدا زدند و فرمودند كه به او بگويند علي بن الحسين عليه السلام است . چون آن شخص شنيد كه حضرت آمده ، گمان كرد حضرت براي جواب گوئي دشنام آمده است ! حضرت تا او را ديدند فرمودند : اي برادر تو نزدم آمدي و مطالبي ناگوار و بد گفتي ، اگر آنچه گفتي از بدي در من است از خداوند مي خواهم كه مرا بيامرزد ، و اگر آنچه گفتي در من نيست ، خداوند ترا بيامرزد . آن شخص چون چنين شنيد ميان ديدگان حضرت را بوسيد و گفت : آنچه من گفتم در تو نيست ، و من به اين بدي ها سزاوارترم . (13) 4 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
💎 پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت. اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد. پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند. پیرزن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟ کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.» پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت34 آرش** دوباره نگاهی به گوشی‌ام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرا
آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رفتم. کلاس آخرم با آرش نبود. برای همین ندیدمش، فقط بعداز دست به سرکردن سارا و سوگند به طرف بوستان رفتم. وارد که شدم نگاهی به آب نما انداختم روشن نبود، اطراف آب نما را گلهای زیبا و رنگارنگ کاشته بودند. کمی دورتر از آب نما تعدادی درخت بید مجنون بود که زیرش چند نیمکت گذاشته بودند. به طرف نیمکت ها رفتم، آرش نشسته بود روی یکی از آنها، با دیدنم از جایش بلند شد ومنتظر ایستادتا نزدیک شوم. نگاه گذرایی به تیپش انداختم، پالتویی که پوشیده بودبا آن عینک دودی که به چشمش زده بود، مرا یاد هنرپیشه های فیلم های خارجی انداخت. آنقدر جذاب شده بود که ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی وقتی یاد تصمیمم افتادم، لبخندم جمع شد و حتی یک لحظه بغض به سراغم آمد. برای یک لحظه نگاهی به آسمان انداختم. "خدایا خیلی حیف که سهم من نیست، کاش حداقل سنگت کوچکتر بود، تا از رویش رد میشدم." بعد از این که این فکراز فکرم گذشت چندتا استغفرالله گفتم و سرم را پایین انداختم. با لبخند سلام کرد، زیر لبی جواب دادم و با فاصله روی نیمکت نشستیم. بی معطلی گفت: –کاش کافی شاپی، رستورانی، می رفتیم که... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: –همین جا خوبه، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من عجله دارم. ــ حرف من یه جملس اونم این که اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم. از این که اینقدر فوری رفته بود سر اصل مطلب خجالت کشیدم و سکوت کردم. انگار خودش هم متوجه شد و گفت: –ببخشید که حرف آخر رو اول زدم، آخه شما اینقدر آدم رو هل می کنید، باز ترسیدم حرفم نصفه بمونه. به رو به روم خیره شدم و گفتم: –ببخشید میشه بپرسم معیارتون واسه ازدواج چیه؟ احساس کردم ازسوالم غافلگیر شده، چون مِنو مِنی کردو گفت: –خب، دختر خوبی باشه و من ازش خوشم بیاد و بهش علاقه داشته باشم. جمله ی آخرش رو آروم تر گفت و شمرده تر. نگاهش کردم. –خب اگه اون وسط اعتقادادتون و خانواده هاتون به هم نخورن چی؟ اخم ریزی کرد. – خب هر کس اعتقاد خودش رو داره و راه خودش رو میره. باز هم سکوت کردم، نگاه سنگینش را احساس می کردم. سکوت را شکست. – نمی خواهید چیزی بگید؟ سرم را بلند کردم و نگاهم به نگاهش افتاد. احساس کردم قلبم آنقدر محکم می زند که اوهم صدایش را می شنود، نگاهش آنقدر گرم و عاشقانه و مهربان بود که برای باز کردن گره ی نگاهمان تلاش زیادی کردم. چقدر بعضی کارهای ساده سخت است و این سختی را فقط وقتی می فهمی که خودت در آن موقعیت قرار گرفته باشی. نفس عمیقی کشیدم. –راستش... مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم: معیارامون با هم خیلی فرق می کنه...با توجه به معیارها پس هدف هامونم با هم یکی نیست. حرفی نزد، نگاه گذرایی به چشم هایش انداختم، حالتش چقدر تغییر کرده بود. احساس کردم استرس گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم: –ببخشید اگه اجازه بدید یه سوالی ازتون بپرسم. ــ حتما، بفرمایید. ــ خب با این چیزایی که شما در مورد معیارهاتون گفتید یه علامت سوال بزرگ توی ذهن من به وجود امد. اونم این که... –که چی بشه؟ با تعجب نگاهم کرد. –یعنی چی؟ فرض کنیم شما با دختر دلخواهتون ازدواج کردیدچند سالم گذشت آخرش چی؟ پوزخندی زدو گفت: –هیچی دیگه زندگی می کنیم مثل همه ی مردم. مایوسانه نگاهش کردم و گفتم: –همین؟زندگی می کنیم مثل همه؟ ــ خب آره. البته اینم اضافه کنم اون موقع لذت بیشتری نسبت به الان از زندگی می برم. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –خب اگه چند ماه بعد از ازدواجتون همسرتون مریضی گرفت، یکی یا چند تا ازاعضای بدنش از کار افتاد چی؟ یا مثلا صورتش بر اثر یک حادثه صدمه دیدو از حالت نرمال خارج شد چی؟ چشمهایش گرد شد. –اینقدر بد بین نباشید. ــ نیستم. ولی باید به همه ی اینا فکر کرد. ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۰ مرداد ۱۳۹۸ میلادی: Sunday - 11 August 2019 قمری: الأحد، 9 ذو الحجة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام  🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹روز عرفه 🔹شهادت مسلم بن عقیل علیه السلام، 60ه-ق 🔹شهادت هانی بن عروة رحمة الله علیه، 60ه-ق 🔹روز سد الابواب 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا عید سعید قربان ▪️6 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️9 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️21 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️30 روز تا عاشورای حسینی ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
🍃﷽🍃 ✨ عرفه ✨ روزی به زيبايی شب قدر است و دريایی ، به وسعت بخشش الهی. اگر دل ، به اين دريا زدی ما را هم ياد کن.✨ التماس دعا🌹 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
امشب شب عرفه، شب بخشش گناهان و اجابت دعاست🙏 🌺حضرت امام جعفر صادق(ع) فرمودند: اگر کسی در ماه مبارک رمضان مورد مغفرت الهی قرار نگیرد غفران برای او نیست مگر آنکه عرفه را درک کند امشب بخوانید 1سوره حمد 1سوره قدر 1 آیت الکرسی 3 تا توحید 7 تا صلوات 🙏خداوندا به حق این شب عزیز🙏 ⇦به حق خط خط قرآن ⇦و به حق روح پاک محمدمصطفی(ص) ⇦هیچ خانه ایی غم دار ⇦هیچ مادری داغ دیده ⇦هیچ پدری شرمنده ⇦هیچ محتاجی ستم دیده ⇦هیچ بیماری درد دیده ⇦هیچ چشمی اشکبار ✨ ⇦هیچ دستی محتاج✨ ⇦هیچ دلی شکسته ⇦و هیچ خانه ایی بی نعمتت نباشه ❤️الهی آمین یا رب العالمین...❤️ 🌺با انتشار این متن دیگران هم از فضیلت این شب زیبا بهره مند کنید 🌺 عرفه بر شما و خانواده محترم مبارک دوستان هم گروهی التماس دعا💐🌷🎊🍬💐🌷🎈🎊🎉 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت35 آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رفتم. کلاس آخرم با آرش نبود. برای
سرش را پایین انداخت و قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت. سکوت بینمان طولانی شد. می‌خواستم جوابم را بدهد برای همین حرفی نزدم و خودم را منتظر نشان دادم. آهی کشید و گفت: – میشه منم همین سوال رو از شما بپرسم؟ لبخندی زدم و گفتم: –باشه منم جواب می دم اما اول شما بگید. ــ خب فکر می کنم بستگی به علاقه داره اگر آدم همسرش رو از صمیم قلب دوست داشته باشه مشکلاتش رو هم باید قبول کنه. دوباره سکوت شد، خودش سکوت را شکست و پرسید: – شما چی؟ ــ من فکر می کنم اگه علاقه برای ظاهر زیبا باشه، دیر یا زود از بین میره، حتی اگر اتفاق بدی هم نیوفته بازم ماندگار نیست. البته نمی خوام انکار کنم که ظاهر هیچ اهمیتی نداره، ولی جز الویتهای من نیست. من بیشتر افکار آدم‌ها برام مهمه. یعنی سعی می کنم که این طور باشه، باید این طور باشه چون کار درست اینه. سرش را با ناامیدی بلند کرد و گفت: – شما با افکار من آشنایی دارید؟ برایم سخت بود حرفهایی که درفکرم بود را به زبان بیاورم ولی چاره ایی نداشتم. باید منظورم را متوجه می شد. آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب تا حدودی از رفتار و طرز حرف زدن آدم ها میشه پی به افکارشون برد. قبل از این که شما از طریق اون جزوه من رو بشناسید، من می شناختمتون و بارها رفتارتون رو با بچه های کلاس دیده بودم. حتی ترم های پیش. راحت و ریلکس بودن شما با همکلاسی های دخترشاید برای شما عادی باشه، ولی برای من... من بارها دیدم که شما حتی شوخی دستی هم می کنید با دخترها... ببخشید من اصلا نمی خوام از شما ایراد بگیرم. شماواقعا پسر مودب و خوبی هستید. اگر اینارو هم گفتم فقط برای روشن شدن منظورم بود و این که اگر می گم افکارمون بهم نمی خوره یعنی چی. نگاهش را به روبرو دوخته بود و غمگین به نظر می رسید. سرش را به طرفم چرخاند و عمیق نگاهم کرد. تنها کاری که درآن لحظه سعی کردم انجام دهم هدایت چشم هایم به روی دست هایم بود. نفسش را بیرون داد و گفت: –خب شمام با یه نامحرم تواون خونه تنهایید و این اصلا درست... نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم: – اولا: من اونجا کار می کنم خیلی از خانم های کارمند هستند که با یه آقا تو اتاق تنها کار می کنند دلیل نمیشه، هر چیزی به خود آدم و رفتارش بستگی داره. دوما: ما تنها نیستم و یه بچه تو اون خونه هست و من اکثرا تو اتاق بچه هستم و هر وقتم بیرون میام ایشون تو اتاقشون هستند. قبلا که اصلا همدیگه رو نمی دیدیم. در ضمن الان من و شما هم نامحرمیم. با رعایت حد و حدود چه اشکالی داره. من درمورد چیزهایی حرف زدم که با چشم خودم دیدم ولی شما... این بار او حرفم را قطع کردو گفت: – من منظور بدی نداشتم اینو مطرح کردم که بگم من اگه با کسی شوخی کردم بی منظور بوده و فقط یه دوستی ساده بوده. از این حرفش عصبانی شدم. انگار حسودی‌ام هم شده بود با پوزخندی گفتم: –این نوع دوستیها برای من معنی نداره. در ضمن این موضوعی که گفتم یه مثال بود، مسائل دیگه هم هست. وقتی یه نفر فکرش اینجوریه این رو بسط میده تو کل مسائل زندگیش، شما اینجوری زندگی کردیدو بزرگ شدید. شاید افکار و حرفهای من براتون غیر طبیعی باشه، من بهتون حق میدم. من حرف شما رو هم قبول دارم در مورد کار کردن تو خونه‌ی آقای معصومی. خب اگه این کار رو نمی‌کردم بهتر بود. اون روزا شرایط سختی بود، من مجبور شدم. خانوادم هم با کارم مخالف بودند و هیچ کس تاییدم نکرد. وقتی من خودم اشتباهم رو قبول دارم پس دیگه بحثی توش نیست. اما شما... خیلی جدی گفت: –لطفا اینقدر سختش نکنید، من...من... بهتون علاقه دارم و این اصل زندگیه نه چیزایی که گفتید. از اعتراف ناگهانی‌اش جا خوردم و دست وپایم را گم کردم. از طرفی هم تعجب کردم چطور پسر مغروری مثل آرش زود طاقتش تمام شد و اعتراف کرد. احساس خوشایندی بود، ولی زود پسش زدم و همانطور که بلند می شدم گفتم: – متاسفانه ما باهم خیلی فرق داریم، آقا آرش. شما حتی قبول نمی کنید که کارتون درست نبوده و توجیه می کنید. بهتره همینجا تمومش کنیم. خداحافظ. راه افتادم، با گوشه ی چشمم دیدم که همانجا نشسته و عصبانی نگاهم می کند. به طرف ایستگاه مترو پا تند کردم. صدای پایش را شنیدم که می دوید به سمتم. نزدیکم شد و پرسید: –یعنی شما با این که می‌دونستید کارتون اشتباهه، انجامش دادید؟ با غضب نگاهش کردم و گفتم: – من مجبور بودم، داستان تصادف رو که براتون تعریف کردم. اصلا این موضوع ها با هم زمین تا آسمون فرق دارند. ربطی به هم ندارند. ✍ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
علي عليه السلام و كاسب بي ادب در ايامي كه اميرالمؤ منين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود ، اغلب به سركشي بازارها مي رفت و گاهي به مردم تذكراتي مي داد . روزي از بازار خرمافروشان گذر مي كرد ، دختر بچه اي را ديد كه گريه مي كند ، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد . او در جواب گفت : آقاي من يك درهم داد خرما بخرم ، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند ، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمي كند . حضرت به كاسب فرمود : اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد ، شما خرما را بگير و پولش را برگردان . كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه علي عليه السلام زد كه او را از جلوي دكانش رد كند . كساني كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند ، چه مي كني اين علي بن ابيطالب عليه السلام است ! ! كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد ، و فورا خرماي دختربچه را گرفت و پولش را داد . سپس به حضرت عرض كرد : اي اميرالمؤ منين عليه السلام از من راضي باش و مرا ببخش . حضرت فرمود : چيزي كه مرا از تو راضي مي كند اين است كه : روش خود را اصلاح كني و رعايت اخلاق و ادب را بنمايي . (14) 5 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
يهودي و زرتشتي مرد يهودي و فقير با شخصي آتش پرست كه مال زياد داشت ، به راهي مي رفتند ، آتش پرست شتري داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت ؛ از يهودي سؤ ال كرد : مذهب و مرام تو چيست ؟ گفت : عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگاري است و او را پرستش مي كنم و به او پناه مي برم ، و هر كس موافق مذهب من مي باشد به او نيكي مي كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم . يهودي از آتش پرست سؤ ال كرد : مرام تو چيست ؟ گفت : خود و همه موجودات را دوست مي دارم و به كسي بدي نمي كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكي مي كنم . اگر كسي با من بدي كند به او جز با نيكي رفتار نكنم ، به سبب آنكه مي دانم كه جهان هستي را آفريدگاري است . يهودي گفت : اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم ، و تو روي شتر با وسايل مسافرت مي كني و من با پاي پياده با تهي دستي ، نه از خوراك خود مي دهي و نه سوار بر شترت مي نمايي . آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودي پهن كرد يهودي مقداري نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگي بگيرد . مقداري راه كه با يكديگر حركت كردند ، يهودي ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود . آتش پرست هر چند فرياد كرد : كه اي مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزاي احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذاري ، فايده اي نكرد . يهودي با فرياد مي گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم . آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت : خدايا من به اين مرد نيكوئي كردم و او بدي نمود ، داد مرا از او بستان . اين گفت و به راه خود ادامه داد . هنوز مقداري راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودي را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است . خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مي خواست حركت كند كه ناله يهودي بلند شد : اي مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدي و من پاداش بدي را ديدم ، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكي كن و مرا در اين بيابان رها مكن . او بر يهودي رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند . (19) 2 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۱ مرداد ۱۳۹۸ میلادی: Monday - 12 August 2019 قمری: الإثنين، 10 ذو الحجة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام  🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام  💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹عید سعید قربان 🔹شهادت عبدالله محض و جمعی از آل حسن علیه السلام، 145ه-ق 🔹نماز عید امام رضا علیه السلام در خراسان 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️8 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️20 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️29 روز تا عاشورای حسینی ▪️44 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹 بی گمان فلسفه قربان سر بریدن نیست دل بریدن است 🌹دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد در قربان عيد جان باختن و قربانی كردن جان خويش در پای خداست 🌹عيد قربان عيد سرسپردگی و بندگی به درگاه احديت است عيد قربان سر بريدن نفس است و پا بريدن از 🌹سربلندی ابراهیم 🍃آرامش اسماعیل 🌹امیدواری هاجر 🍃عطر عرفه 🌹و برکت عید قربان را 🍃برای شماخوبان آرزومندم 🌹زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم 🍃و پاکی چشمه‌ی زمزم 🌹عید قربان عید بندگی مبارک 🌹 🌹 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷