📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت سوم
💎 فردای آن روز ، دیگر به مرضیه مواد ندادند
💎 به مرضیه گفتند :
🔥 تو امروز آزادی ، می تونی بری
🔥 و مواد رو از دخترا بگیر
💎 مرضیه را ، در پارک راه آهن پیاده کردند
💎 مرضیه ، در پارک ،
💎 دنبال دختران مواد فروش می گشت
💎 آنها در پارک نشسته بودند
💎 مرضیه ، نزد آنها رفت و از آنها خواست
💎 تا به او مواد بدهند .
💎 اما دختران مواد فروش وظیفه داشتند
💎 مرضیه را معطل کنند
💎 تا دختر پوشیه پوش سر برسد .
💎 و او را در تله بیاندازند
💎 یعنی مرضیه ،
💎 طعمه ای برای به دام انداختن سمیه بود .
💎 بعد از آمدن سمیه و دعوایش
💎 با دختران موادفروش و چهار مرد غول آسا ،
💎 دوباره مرضیه را دزدیدند
💎 و با ماشین دیگر ، سمیه را با خود بردند .
💎 مرضیه را ، به خانه ای بیرون شهر بردند
💎 و او را در اتاقی زندانی کردند .
💎 در آن اتاق ، دختران دیگری نیز بودند
💎 یکی از آن دختران شیدا بود
💎 که از چند روز پیش ، گم شده بود .
💎 همه آن دختران ،
💎 فریب حرف های مواد فروشان ،
💎 و دورغ های اساتید بی سواد را خورده بودند
💎 موادفروشان و قاچاقچیان انسان ،
💎 به دختران وعده داده بودند
💎 تا آنها را به خارج ببرند
💎 و برایشان کار و زندگی خوبی درست کنند
💎 دختران نیز ، به حرفهای آنها اعتماد کردند
💎 تا شاید
💎 به زندگی پر از خوشبختی و آرامش برسند
💎 قرار بود یک مرد آمریکایی ،
💎 همه آن دختران را بخرد
💎 و با خود به ترکیه ببرد .
💎 و از آنجا نیز ، آنها را به آمریکا منتقل کند .
💎 اما بعد از دستگیری کامبیز و افرادش ،
💎 آن مرد آمریکایی ، مخفی شد
💎 و ارتباطش را با کامبیز قطع کرد .
💎 نگهبانان این دختران نیز ، بلاتکلیف ماندند
💎 از یک طرف ، خیلی ترسیده بودند
💎 که نکند آنها نیز لو بروند
💎 و از طرف دیگر ،
💎 نمی دانستند که با این دختران چکار بکنند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت چهارم
💎 چند روز گذشت
💎 مرضیه و شیدا و بقیه دختران ،
💎 از درد خماری به خود می پیچیدند
💎 تقاضای مواد می کردند
💎 اما کسی به آنها مواد نمی داد .
💎 همین باعث شد تا مواد از بدنشان ، دفع شود
💎 دختران ، خیلی نگران بودند
💎 تقریبا همه دختران فهمیدند
💎 که قضیه خارج رفتن و خوشبختی ، دروغه
💎 مرضیه به آنها گفت :
🌟 خارج رفتن ، چه دروغ باشه چه راست
🌟 من نمی خوام بیام
🌟 من می خوام توی کشورم باشم
🌟 الآنم که همه ما زندانی هستیم
🌟 باید تلاش کنیم تا از اینجا فرار کنیم
💎 مرضیه ، همه تلاش خود را کرد
💎 تا از آنجا فرار کند
💎 اما تلاش او بی فایده بود
💎 سپس مرضیه با خودش گفت :
🌟 اگه سمیه جای من بود ، چکار می کرد ؟!
🌟 ای کاش اینجا بودی سمیه
🌟 دلم خیلی برات تنگ شده دختر .
🌟 تو رو خدا بیا کمکم کن .
💎 مرضیه با دختران دیگر صحبت کرد
💎 تا آنها را راضی کند که از این خانه فرار کنند
💎 اما عده ای از دختران ، هنوز باور داشتند
💎 که قرار است در خارج ،
💎 به آرامش و خوشبختی برسند .
💎 به خاطر همین ؛
💎 با نقشه فرار مخالفت کردند .
💎 اما عده ای دیگر ،
💎 از خارج رفتن پشیمان شدند
💎 و می خواستند به خانه خود برگردند .
💎 مرضیه به آن دخترانی که هنوز باور داشتند
💎 که در خارج ، خوشبخت می شوند ، گفت :
🌟 باور کنید دخترا ،
🌟 توی خارج ، هیچ خبری نیست
🌟 بلفرض که رفتید خارج ، آخرش چی ؟!
🌟 مگه مقالات قاچاق انسان رو نمی خونید ؟!
🌟 یا اعضای بدنتون رو قطع می کنن و می فروشن
🌟 یا از شما برده جنسی درست می کنن
🌟 یا شما رو تبدیل می کنن به حیوان خانگی
🌟 و چیزای دیگه ...
🌟 اگه دنبال خوشبختی و عشق و آرامش هستید
🌟 به خدا همین جا توی همین ایران ،
🌟 قابل دست یافتنه
🌟 فقط کافیه که بخواهیم
💎 دختری به نام رجا گفت :
🔹 خب حالا نقشه ات چیه ؟!
💎 مرضیه گفت :
🌟 خب ببینم چکار می تونم بکنم
🌟 اگه قراره ما رو از اینجا ببرن
🌟 حتما می خوان مارو بیهوش کنن
🌟 یا دهان و دست و پای مارو ببندن
🌟 تا سروصدا نکنیم
🌟 پس باید هر چه سریعتر ، از اینجا فرار کنیم
🌟 یکی از ماها ، وقتی می خواد بره دستشویی
🌟 همین که پاش رو بیرون گذاشت
🌟 نگهبان در رو ، به سمت داخل اتاق ، هُل بده
🌟 ما هم دست و پا و دهانش رو می بندیم
💎 رجا قبول کرد تا خودش این کار را انجام دهد
💎 نگهبان را صدا زد و گفت :
🔹 آهای آقا ! من باید برم دستشویی
🔹 لطفا درو باز کن
💎 نگهبان ، به طرف در آمد و در را باز کرد
💎 رجا از اتاق بیرون رفت
💎 همه دختران نیز ،
💎 پتوهای خود را در دست گرفته بودند
💎 و آماده بودند تا از نگهبان پذیرایی کنند
💎 نگهبان می خواست در را ببندد
💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت پنجم
💎 نگهبان می خواست در را ببندد
💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد
💎 همه دختران با پتوهایشان ،
💎 روی نگهبان پریدند و او را کتک زدند
💎 و دست و پا و دهانش را بستند
💎 و چندین پتو ، روی او پیچیدند .
💎 سر و صدای زیادی از دختران بلند شد
💎 نگهبانان دیگر ، که در حال تماشای فیلم بودند
💎 متوجه سر و صدای آنها شدند
💎 به یکی دیگر از نگهبانان گفتند :
🔥 برو ببین این سر و صدا برای چیه ؟!
💎 او هم رفت
💎 اما چیز مشکوکی ندید
💎 چهارتا از دختران را دید
💎 که در حال بازی بودند
💎 و بقیه دختران ، آنها را تشویق می کردند
💎 نگهبان دومی می خواست برگردد
💎 که ناگهان متوجه شد
💎 که هیچ قفلی روی در نیست
💎 شیدا و رجا ،
💎 که پشت نگهبان مخفی شده بودند
💎 ناگهان بیرون آمدند
💎 و با چوب و لوله ، روی سر او زدند
💎 او نیز بیهوش ، روی زمین افتاد
💎 دختران ، او را نیز در اتاق گذاشتند
💎 و خودشان یکی یکی ،
💎 آرام و بی صدا ، از اتاق بیرون آمدند
💎 و در را ، به روی نگهبانان قفل کردند .
💎 به دستور مرضیه ،
💎 دختران به آن دو نگهبان نیز حمله کردند
💎 و دست و پایشان را بستند .
💎 دختران ، به حیاط خانه رفتند
💎 اما درب بیرونی قفل بود
💎 به ناچار ، از روی دیوار بالا رفتند
💎 و به آن طرف دیوار ، پریدند .
💎 همه به دنبال مرضیه حرکت می کردند .
💎 هیچ خانه و جاده ای نبود
💎 هیچ کسی نبود تا به آنها کمک کند
💎 ناگهان ماشینی را دیدند
💎 که به طرف آنها می آمد
💎 مرضیه به رجا گفت :
🌟 تو برو توی بوته ها مخفی شو
🌟 هر اتفاقی هم که بیفته ، بیرون نیا
🌟 تا خودم بهت میگم .
💎 رجا ، آرام آرام ، به عقب رفت
💎 و از پشت دختران ،
💎 به سمت بوته ها رفت و مخفی شد
💎 ماشین ، نزدیکتر آمد .
💎 سه نفر ، درون آن بودند .
💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند .
💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت ششم
💎 ماشین ، نزدیکتر آمد .
💎 سه نفر ، درون آن بودند .
💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند .
💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود
💎 مرضیه نگران شد .
💎 نمی دانست که آیا استاد آزاد ،
💎 به صورت اتفاقی به این منطقه آمده
💎 یا برای کمک به دختران آمده
💎 و یا شاید
💎 همدست موادفروشان و آدما رباها باشد .
💎 به خاطر همین ،
💎 آرام به دختران گفت :
🌟 بچه ها ! همه آرام باشید
🌟 و از هیچی نترسید .
🌟 حتی اگه اونا هم با موادفروشا ،
🌟 همدست باشن
🌟 ما می تونیم با همدیگه ، به اونا حمله کنیم
🌟 ما که تونستیم چهار نفر رو از پا دربیاریم
🌟 اینارو هم می تونیم ادب کنیم
🌟 خیالتون راحت باشه
💎 ماشین ایستاد
💎 و استاد آزاد از ماشین پیاده شد .
💎 دختران به طرف استاد آزاد رفتند و گفتند :
👈 آقا تو رو خدا کمکمون کنید
💎 استاد آزاد گفت :
🔸 دخترا شما اینجا چکار می کنید ؟!
🔸 با کی اومدین ؟!
🔸 ماشین تون کجاست ؟!
💎 مرضیه گفت :
🌟 استاد آزاد منو می شناسین ؟!
🌟 دانشگاه شهید چمران ...
🌟 من از دانشجویان اونجا هستم
🌟 استاد ، لطفا به ما کمک کنید ،
🌟 مارو دزدیده بودن
🌟 ما موفق شدیم از دستشون فرار کنیم
💎 استاد آزاد گفت :
🔸 چی ؟! شمارو دزدیدن ؟!
🔸 کیا ؟! چطوری ؟!
💎 یکی از دختران گفت :
🔰 به بهانه خارج رفتن و زندگی بهتر ،
🔰 با وعده شادی و خوشبختی ،
🔰 اول مارو معتاد کردن
🔰 بعد مارو زندانی کردن
🔰 می گفتن ، قراره مارو ،
🔰 به یک آمریکایی کثیف بفروشند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
safar.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی سفر خطرناک
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#سفر_خطرناک
soot.mp3
3.23M
🎧 قصه صوتی فاطمه کوچولو و مداد رنگی های گم شده
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#فاطمه_کوچولو
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت هفتم
💎 استاد آزاد ، به دوستش گفت :
🔸 لطفا سریع به پلیس زنگ بزن
💎 سپس به دخترا گفت :
🔸 اون خونه ای که ،
🔸 شمارو در اون زندانی کرده بودن ،
🔸 کجاست ؟! می شناسید ؟!
🔸 می تونید منو تا اونجا ببرید ؟!
💎 ناگهان مرضیه گفت :
🌟 آره می دونیم کجاست
🌟 ولی تا پلیس نیاد ،
🌟 نمی تونیم با شما جایی بیایم
🌟 ما باید بریم سمت جاده
💎 استاد آزاد گفت :
🔸 الآن پلیس میاد ، نگران نباشید
🔸 من کنارتون هستم
🔸 نمیذارم براتون اتفاقی بیفته
💎 شیدا گفت :
🌀 اگه راست میگین ، مارو ببرید سر جاده
🌀 مارو برسونین خونه هامون
💎 استاد آزاد ، به طرف داخل ماشین خم شد
💎 و اسلحه ای از آنجا در آورد
💎 اسلحه را به طرف دختران گرفت و گفت :
🔸 شما هیچ جا نمیرین
🔸 همه با هم ، بر میگردیم توی همون خونه
🔸 وگرنه ، تک تک تون رو می کشم .
💎 دختران ترسیدند و جیغ زدند
💎 می خواستند پخش و پلا شوند و فرار کنند
💎 اما استاد آزاد ، تیر هوایی شلیک کرد و گفت :
🔸 سر و صدا نکنید ؛ وگرنه می کشمتون
💎 دختران ، بیشتر ترسیدند و جیغ زدند .
💎 شیدا ، دختران را آرام کرد
💎 مرضیه ، به طرف استاد آزاد رفت و گفت :
🌟 شما مثلا فرهنگی هستی
🌟 استاد دانشگاهی
🌟 شما به ما ، خوب و بد رو یاد میدی
🌟 حالا چی شده که دارید
🌟 نقش آدم بدا رو بازی می کنید ؟
💎 استاد آزاد به مرضیه گفت :
🔸 همون جا وایسا ، جلو نیا
💎 استاد آزاد ،
💎 تیری جلوی پای مرضیه شلیک کرد
💎 مرضیه ترسید و ایستاد .
💎 سپس همه دختران به همراه استاد آزاد ،
💎 به طرف خانه آدم رباها رفتند .
💎 رجا ، که به دستور مرضیه ،
💎 در بوته ها مخفی شده بود
💎 پس از رفتن آنها ، از لای بوته ها بیرون آمده
💎 و به طرف جاده رفت
💎 سپس ماشین گرفت
💎 و در اولین پاسگاه ، پیاده شد
💎 و گزارش دزدیدن دختران را ،
💎 به آنها داد .
💎 پلیس نیز ، به همه گشت ها بیسیم زد
💎 و گزارش دزدیدن چند دختر جوان را داد
💎 و از تمامی گشت ها خواست
💎 تا به آدرس مورد نظر بروند
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مانع باران
⛰ در یکی از سال ها ،
⛰ در بنی اسرائیل قحطی شد ،
⛰ حضرت موسی علیه السلام
⛰ چند بار نماز استسقاء خواند
⛰ و طلب باران نمود ،
⛰ اما خبری از باران نشد .
⛰ خداوند به او وحی کرد :
🕋 من بخاطر آنکه
🕋 یک نفر در میان شماست
🕋 که سخن چینی و غیبت می کند
🕋 به خاطر همین
🕋 دعای شما را مستجاب نمیکنم .
⛰ حضرت موسی فرمود :
🍃 خدایا آن شخص کیست ؟
⛰ خداوند عزوجل فرمود :
🕋 ای موسی !
🕋 من ، شما را از غیبت نهی می کنم
🕋 حال خودم نمامی کنم ؟!
🕋 بگو همه مردم توبه نمایند ،
🕋 تا دعایشان مستجاب شود .
⛰ بعد از مدتی ، همه توبه کردند
⛰ و خداوند باران رحمت را
⛰ بر آنها نازل کرد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #مانع_باران #غیبت