eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
44 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت سوم 💎 فردای آن روز ، دیگر به مرضیه مواد ندادند 💎 به مرضیه گفتند : 🔥 تو امروز آزادی ، می تونی بری 🔥 و مواد رو از دخترا بگیر 💎 مرضیه را ، در پارک راه آهن پیاده کردند 💎 مرضیه ، در پارک ، 💎 دنبال دختران مواد فروش می گشت 💎 آنها در پارک نشسته بودند 💎 مرضیه ، نزد آنها رفت و از آنها خواست 💎 تا به او مواد بدهند . 💎 اما دختران مواد فروش وظیفه داشتند 💎 مرضیه را معطل کنند 💎 تا دختر پوشیه پوش سر برسد . 💎 و او را در تله بیاندازند 💎 یعنی مرضیه ، 💎 طعمه ای برای به دام انداختن سمیه بود . 💎 بعد از آمدن سمیه و دعوایش 💎 با دختران موادفروش و چهار مرد غول آسا ، 💎 دوباره مرضیه را دزدیدند 💎 و با ماشین دیگر ، سمیه را با خود بردند . 💎 مرضیه را ، به خانه ای بیرون شهر بردند 💎 و او را در اتاقی زندانی کردند . 💎 در آن اتاق ، دختران دیگری نیز بودند 💎 یکی از آن دختران شیدا بود 💎 که از چند روز پیش ، گم شده بود . 💎 همه آن دختران ، 💎 فریب حرف های مواد فروشان ، 💎 و دورغ های اساتید بی سواد را خورده بودند 💎 موادفروشان و قاچاقچیان انسان ، 💎 به دختران وعده داده بودند 💎 تا آنها را به خارج ببرند 💎 و برایشان کار و زندگی خوبی درست کنند 💎 دختران نیز ، به حرفهای آنها اعتماد کردند 💎 تا شاید 💎 به زندگی پر از خوشبختی و آرامش برسند 💎 قرار بود یک مرد آمریکایی ، 💎 همه آن دختران را بخرد 💎 و با خود به ترکیه ببرد . 💎 و از آنجا نیز ، آنها را به آمریکا منتقل کند . 💎 اما بعد از دستگیری کامبیز و افرادش ، 💎 آن مرد آمریکایی ، مخفی شد 💎 و ارتباطش را با کامبیز قطع کرد . 💎 نگهبانان این دختران نیز ، بلاتکلیف ماندند 💎 از یک طرف ، خیلی ترسیده بودند 💎 که نکند آنها نیز لو بروند 💎 و از طرف دیگر ، 💎 نمی دانستند که با این دختران چکار بکنند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
26.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی " غزل فروش " 🎼 قسمت چهارم / آخر 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت چهارم 💎 چند روز گذشت 💎 مرضیه و شیدا و بقیه دختران ، 💎 از درد خماری به خود می پیچیدند 💎 تقاضای مواد می کردند 💎 اما کسی به آنها مواد نمی داد . 💎 همین باعث شد تا مواد از بدنشان ، دفع شود 💎 دختران ، خیلی نگران بودند 💎 تقریبا همه دختران فهمیدند 💎 که قضیه خارج رفتن و خوشبختی ، دروغه 💎 مرضیه به آنها گفت : 🌟 خارج رفتن ، چه دروغ باشه چه راست 🌟 من نمی خوام بیام 🌟 من می خوام توی کشورم باشم 🌟 الآنم که همه ما زندانی هستیم 🌟 باید تلاش کنیم تا از اینجا فرار کنیم 💎 مرضیه ، همه تلاش خود را کرد 💎 تا از آنجا فرار کند 💎 اما تلاش او بی فایده بود 💎 سپس مرضیه با خودش گفت : 🌟 اگه سمیه جای من بود ، چکار می کرد ؟! 🌟 ای کاش اینجا بودی سمیه 🌟 دلم خیلی برات تنگ شده دختر . 🌟 تو رو خدا بیا کمکم کن . 💎 مرضیه با دختران دیگر صحبت کرد 💎 تا آنها را راضی کند که از این خانه فرار کنند 💎 اما عده ای از دختران ، هنوز باور داشتند 💎 که قرار است در خارج ، 💎 به آرامش و خوشبختی برسند . 💎 به خاطر همین ؛ 💎 با نقشه فرار مخالفت کردند . 💎 اما عده ای دیگر ، 💎 از خارج رفتن پشیمان شدند 💎 و می خواستند به خانه خود برگردند . 💎 مرضیه به آن دخترانی که هنوز باور داشتند 💎 که در خارج ، خوشبخت می شوند ، گفت : 🌟 باور کنید دخترا ، 🌟 توی خارج ، هیچ خبری نیست 🌟 بلفرض که رفتید خارج ، آخرش چی ؟! 🌟 مگه مقالات قاچاق انسان رو نمی خونید ؟! 🌟 یا اعضای بدنتون رو قطع می کنن و می فروشن 🌟 یا از شما برده جنسی درست می کنن 🌟 یا شما رو تبدیل می کنن به حیوان خانگی 🌟 و چیزای دیگه ... 🌟 اگه دنبال خوشبختی و عشق و آرامش هستید 🌟 به خدا همین جا توی همین ایران ، 🌟 قابل دست یافتنه 🌟 فقط کافیه که بخواهیم 💎 دختری به نام رجا گفت : 🔹 خب حالا نقشه ات چیه ؟! 💎 مرضیه گفت : 🌟 خب ببینم چکار می تونم بکنم 🌟 اگه قراره ما رو از اینجا ببرن 🌟 حتما می خوان مارو بیهوش کنن 🌟 یا دهان و دست و پای مارو ببندن 🌟 تا سروصدا نکنیم 🌟 پس باید هر چه سریعتر ، از اینجا فرار کنیم 🌟 یکی از ماها ، وقتی می خواد بره دستشویی 🌟 همین که پاش رو بیرون گذاشت 🌟 نگهبان در رو ، به سمت داخل اتاق ، هُل بده 🌟 ما هم دست و پا و دهانش رو می بندیم 💎 رجا قبول کرد تا خودش این کار را انجام دهد 💎 نگهبان را صدا زد و گفت : 🔹 آهای آقا ! من باید برم دستشویی 🔹 لطفا درو باز کن 💎 نگهبان ، به طرف در آمد و در را باز کرد 💎 رجا از اتاق بیرون رفت 💎 همه دختران نیز ، 💎 پتوهای خود را در دست گرفته بودند 💎 و آماده بودند تا از نگهبان پذیرایی کنند 💎 نگهبان می خواست در را ببندد 💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت پنجم 💎 نگهبان می خواست در را ببندد 💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد 💎 همه دختران با پتوهایشان ، 💎 روی نگهبان پریدند و او را کتک زدند 💎 و دست و پا و دهانش را بستند 💎 و چندین پتو ، روی او پیچیدند . 💎 سر و صدای زیادی از دختران بلند شد 💎 نگهبانان دیگر ، که در حال تماشای فیلم بودند 💎 متوجه سر و صدای آنها شدند 💎 به یکی دیگر از نگهبانان گفتند : 🔥 برو ببین این سر و صدا برای چیه ؟! 💎 او هم رفت 💎 اما چیز مشکوکی ندید 💎 چهارتا از دختران را دید 💎 که در حال بازی بودند 💎 و بقیه دختران ، آنها را تشویق می کردند 💎 نگهبان دومی می خواست برگردد 💎 که ناگهان متوجه شد 💎 که هیچ قفلی روی در نیست 💎 شیدا و رجا ، 💎 که پشت نگهبان مخفی شده بودند 💎 ناگهان بیرون آمدند 💎 و با چوب و لوله ، روی سر او زدند 💎 او نیز بیهوش ، روی زمین افتاد 💎 دختران ، او را نیز در اتاق گذاشتند 💎 و خودشان یکی یکی ، 💎 آرام و بی صدا ، از اتاق بیرون آمدند 💎 و در را ، به روی نگهبانان قفل کردند . 💎 به دستور مرضیه ، 💎 دختران به آن دو نگهبان نیز حمله کردند 💎 و دست و پایشان را بستند . 💎 دختران ، به حیاط خانه رفتند 💎 اما درب بیرونی قفل بود 💎 به ناچار ، از روی دیوار بالا رفتند 💎 و به آن طرف دیوار ، پریدند . 💎 همه به دنبال مرضیه حرکت می کردند . 💎 هیچ خانه و جاده ای نبود 💎 هیچ کسی نبود تا به آنها کمک کند 💎 ناگهان ماشینی را دیدند 💎 که به طرف آنها می آمد 💎 مرضیه به رجا گفت : 🌟 تو برو توی بوته ها مخفی شو 🌟 هر اتفاقی هم که بیفته ، بیرون نیا 🌟 تا خودم بهت میگم . 💎 رجا ، آرام آرام ، به عقب رفت 💎 و از پشت دختران ، 💎 به سمت بوته ها رفت و مخفی شد 💎 ماشین ، نزدیکتر آمد . 💎 سه نفر ، درون آن بودند . 💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند . 💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت ششم 💎 ماشین ، نزدیکتر آمد . 💎 سه نفر ، درون آن بودند . 💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند . 💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود 💎 مرضیه نگران شد . 💎 نمی دانست که آیا استاد آزاد ، 💎 به صورت اتفاقی به این منطقه آمده 💎 یا برای کمک به دختران آمده 💎 و یا شاید 💎 همدست موادفروشان و آدما رباها باشد . 💎 به خاطر همین ، 💎 آرام به دختران گفت : 🌟 بچه ها ! همه آرام باشید 🌟 و از هیچی نترسید . 🌟 حتی اگه اونا هم با موادفروشا ، 🌟 همدست باشن 🌟 ما می تونیم با همدیگه ، به اونا حمله کنیم 🌟 ما که تونستیم چهار نفر رو از پا دربیاریم 🌟 اینارو هم می تونیم ادب کنیم 🌟 خیالتون راحت باشه 💎 ماشین ایستاد 💎 و استاد آزاد از ماشین پیاده شد . 💎 دختران به طرف استاد آزاد رفتند و گفتند : 👈 آقا تو رو خدا کمکمون کنید 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 دخترا شما اینجا چکار می کنید ؟! 🔸 با کی اومدین ؟! 🔸 ماشین تون کجاست ؟! 💎 مرضیه گفت : 🌟 استاد آزاد منو می شناسین ؟! 🌟 دانشگاه شهید چمران ... 🌟 من از دانشجویان اونجا هستم 🌟 استاد ، لطفا به ما کمک کنید ، 🌟 مارو دزدیده بودن 🌟 ما موفق شدیم از دستشون فرار کنیم 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 چی ؟! شمارو دزدیدن ؟! 🔸 کیا ؟! چطوری ؟! 💎 یکی از دختران گفت : 🔰 به بهانه خارج رفتن و زندگی بهتر ، 🔰 با وعده شادی و خوشبختی ، 🔰 اول مارو معتاد کردن 🔰 بعد مارو زندانی کردن 🔰 می گفتن ، قراره مارو ، 🔰 به یک آمریکایی کثیف بفروشند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
safar.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی سفر خطرناک 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
soot.mp3
3.23M
🎧 قصه صوتی فاطمه کوچولو و مداد رنگی های گم شده 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هفتم 💎 استاد آزاد ، به دوستش گفت : 🔸 لطفا سریع به پلیس زنگ بزن 💎 سپس به دخترا گفت : 🔸 اون خونه ای که ، 🔸 شمارو در اون زندانی کرده بودن ، 🔸 کجاست ؟! می شناسید ؟! 🔸 می تونید منو تا اونجا ببرید ؟! 💎 ناگهان مرضیه گفت : 🌟 آره می دونیم کجاست 🌟 ولی تا پلیس نیاد ، 🌟 نمی تونیم با شما جایی بیایم 🌟 ما باید بریم سمت جاده 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 الآن پلیس میاد ، نگران نباشید 🔸 من کنارتون هستم 🔸 نمیذارم براتون اتفاقی بیفته 💎 شیدا گفت : 🌀 اگه راست میگین ، مارو ببرید سر جاده 🌀 مارو برسونین خونه هامون 💎 استاد آزاد ، به طرف داخل ماشین خم شد 💎 و اسلحه ای از آنجا در آورد 💎 اسلحه را به طرف دختران گرفت و گفت : 🔸 شما هیچ جا نمیرین 🔸 همه با هم ، بر میگردیم توی همون خونه 🔸 وگرنه ، تک تک تون رو می کشم . 💎 دختران ترسیدند و جیغ زدند 💎 می خواستند پخش و پلا شوند و فرار کنند 💎 اما استاد آزاد ، تیر هوایی شلیک کرد و گفت : 🔸 سر و صدا نکنید ؛ وگرنه می کشمتون 💎 دختران ، بیشتر ترسیدند و جیغ زدند . 💎 شیدا ، دختران را آرام کرد 💎 مرضیه ، به طرف استاد آزاد رفت و گفت : 🌟 شما مثلا فرهنگی هستی 🌟 استاد دانشگاهی 🌟 شما به ما ، خوب و بد رو یاد میدی 🌟 حالا چی شده که دارید 🌟 نقش آدم بدا رو بازی می کنید ؟ 💎 استاد آزاد به مرضیه گفت : 🔸 همون جا وایسا ، جلو نیا 💎 استاد آزاد ، 💎 تیری جلوی پای مرضیه شلیک کرد 💎 مرضیه ترسید و ایستاد . 💎 سپس همه دختران به همراه استاد آزاد ، 💎 به طرف خانه آدم رباها رفتند . 💎 رجا ، که به دستور مرضیه ، 💎 در بوته ها مخفی شده بود 💎 پس از رفتن آنها ، از لای بوته ها بیرون آمده 💎 و به طرف جاده رفت 💎 سپس ماشین گرفت 💎 و در اولین پاسگاه ، پیاده شد 💎 و گزارش دزدیدن دختران را ، 💎 به آنها داد . 💎 پلیس نیز ، به همه گشت ها بیسیم زد 💎 و گزارش دزدیدن چند دختر جوان را داد 💎 و از تمامی گشت ها خواست 💎 تا به آدرس مورد نظر بروند 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مانع باران ⛰ در یکی از سال ها ، ⛰ در بنی اسرائیل قحطی شد ، ⛰ حضرت موسی علیه السلام ⛰ چند بار نماز استسقاء خواند ⛰ و طلب باران نمود ، ⛰ اما خبری از باران نشد . ⛰ خداوند به او وحی کرد : 🕋 من بخاطر آنکه 🕋 یک نفر در میان شماست 🕋 که سخن چینی و غیبت می کند 🕋 به خاطر همین 🕋 دعای شما را مستجاب نمی‌کنم . ⛰ حضرت موسی فرمود : 🍃 خدایا آن شخص کیست ؟ ⛰ خداوند عزوجل فرمود : 🕋 ای موسی ! 🕋 من ، شما را از غیبت نهی می‌ کنم 🕋 حال خودم نمامی کنم ؟! 🕋 بگو همه مردم توبه نمایند ، 🕋 تا دعایشان مستجاب شود . ⛰ بعد از مدتی ، همه توبه کردند ⛰ و خداوند باران رحمت را ⛰ بر آن‌ها نازل کرد . 📚 @dastan_o_roman