📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت پانزدهم
💎 بعد از اینکه دختران ، آزاد شدند
💎 و به خانواده هایشان ، تحویل داده شدند
💎 مرضیه به دانشگاه رفت
💎 و همه جا را به دنبال سمیه گشت
💎 از هر که او را می شناخت ، پرسید
💎 اما کسی از او ، اطلاعی نداشت .
💎 آقای محمودی ، از دیدن مرضیه تعجب کرد
💎 و او را به اتاق بسیج دعوت نمود
💎 و همه ماجرای سمیه را برای او تعریف کرد
💎 مرضيه گفت :
🌟 یعنی دختر پوشیه ، سمیه خودمونه ؟!
🌟 حالا اون کجاست ؟!
💎 محمودی گفت :
🌸 سمیه برای پیدا کردن شما ، همه جا رو گشت
🌸 با همه خلافکاران در افتاد
🌸 الآنم داوطلب شد
🌸 تا به عنوان یک دختر معتاد ،
🌸 به مرد آمریکایی فروخته بشه
🌸 تا مکان اون آمریکایی کثیف و همکارانش رو
🌸 شناسایی کنن
🌸 تا شاید بتونه شما رو هم پیدا کنه
💎 سرهنگ نصیری ، از فرماندهان سپاه قدس ،
💎 فاطمه و فرامرز را به دفتر کارش دعوت کرد
💎 و بعد از سلام و احوالپرسی ، گفت :
🇮🇷 ما در مورد شما دوتا ، خیلی تحقیق کردیم
🇮🇷 و میدونیم کی هستید
🇮🇷 و چه قدرت هایی دارید
🇮🇷 با اینکه هنوز سنتون کمه
🇮🇷 ولی می خوام یه ماموریت به شما بدم
🇮🇷 البته این ماموریت ،
🇮🇷 مثل همون ماموریتی هست
🇮🇷 که پسر گربه ای در آمریکا انجام داده
🇮🇷 راستی آقا فرامرز ، اونجا کارت عالی بود .
💎 فرامرز گفت :
🐈 خواهش می کنم .
💎 آقای نصیری گفت :
🇮🇷 یکی از ماموران ما ، داوطلبانه خودش رو ،
🇮🇷 قاطی دخترای فریب خورده کرده
🇮🇷 ما هم برای او ،
🇮🇷 ردیاب و میکروفون کار گذاشتیم
🇮🇷 تا هم مکالمات اونو بشنویم
🇮🇷 و هم موقعیت اونو ، زیر نظر بگیریم .
🇮🇷 قرار بود این ماموریت ،
🇮🇷 فقط داخل ایران باشه
🇮🇷 یعنی همین جا ، بعد از گرفتن اون آمریکائیه ،
🇮🇷 تموم بشه
🇮🇷 ولی مامور ما اصرار داشت تا ته کار بره
🇮🇷 و ببینه که مقصد آخر دخترا کجاست
🇮🇷 امروز یکی از اون خانه ها رو شناسایی کردیم
🇮🇷 و افرادش رو بازداشت کردیم
🇮🇷 و الآن مامور ما ،
🇮🇷 در خانه ای نزدیک مرز هست .
🇮🇷 که ما احتمال میدیم ،
🇮🇷 اون مرد آمریکایی ، اونجا باشه
🇮🇷 و اما ماموریت شما ،
🇮🇷 اینه که به آمریکا برید
🇮🇷 و منتظر دستور من باشید .
🇮🇷 تا در هنگام نیاز ،
🇮🇷 جون اون دخترارو نجات بدید .
💎 فرامرز گفت :
🐈 اسم مامور شما چیه ؟!
💎 آقای نصیری گفت :
🇮🇷 سمیه سیاحی ،
🇮🇷 معروف به دختر پوشیه پوش .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی قدس عزیز
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#قدس_عزیز #قدس #فلسطین
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت شانزدهم
💎 فرامرز و شیعه فاطمه ،
💎 از خانواده هاشون اجازه گرفتند
💎 و موافقت خود را ، اعلام کردند .
💎 فرامرز نیز ، از سرهنگ نصیری اجازه خواست
💎 که ابتدا به کویت برود
💎 تا گربه هایش را ، از حسن علی پس بگیرد
💎 آقای نصیری گفت :
🇮🇷 هر جا میخوای ، برو ؛
🇮🇷 و هر کاری میخوای ، بکن
🇮🇷 از نظر ما ، آزادی
🇮🇷 فقط تا دو روز دیگه باید آمریکا باشید
💎 فرامرز و شیعه فاطمه ،
💎 با بچه های سپاه قدس ، به کویت رفتند
💎 فرامرز ،
💎 گربه هایش را از حسن علی پس گرفت
💎 سپس به مسجدی که ،
💎 الماس ها را در آنجا گذاشته بود ، رفت
💎 و از امام جماعت مسجد ،
💎 آنها را تحویل گرفت
💎 و به یکی از بچه های سپاه تحول داد
💎 سپس به طرف آمریکا پرواز کردند
💎 مستقیم ، به محله سیاه پوستان ،
💎 که در عملیات قبلی کمکش کردند ، رفتند
💎 و سراغ صادق و هاشم را ، از آنها گرفت
💎 اما گفتند :
🔹 آنها بعد از تو ، توی دردسر بزرگی افتادند
🔹 به علت همکاری با تو و ایجاد آشوب در شهر ،
🔹 اونارو در زندان کالیفرنیا زندانی کردند
💎 فرامرز و شیعه فاطمه ،
💎 با یکی از همکاران سپاه ،
💎 که مقیم آمریکا بود ،
💎 به طرف زندان رفتند
💎 کنار دیوار زندان ، به شیعه فاطمه گفت :
🐈 من میرم داخل دنبال اونا می گردم
🐈 شما منتظر علامت من باش
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه سارا و عمه
🌟 در زمان های خیلی خیلی دور ،
🌟 دخترکی به نام سارا ،
🌟 زمانی که کودک بود ، پدرش مُرد .
🌟 و عمه اش ، سرپرستی او را ،
🌟 به عهده گرفت و او را بزرگ کرد .
🌟 و در تربیت او کوتاهی ننمود .
🌟 تا اینکه سارا بزرگ شد .
🌟 و با رضایت خودش ،
🌟 او را به ازدواج مرد زرگری در آورد .
🌟 زندگی او ، بسیار راحت و عالی بود ،
🌟 همه چیز داشت خوب می گذشت
🌟 تا اینکه عمه اش ،
🌟 بر زندگی او حسد ورزید .
🌟 دوست داشت دخترش جای او باشد
🌟 به خاطر همین تصمیم گرفت
🌟 دخترش را آرایش کند
🌟 و جلوی چشم شوهر سارا ،
🌟 او را نمایش دهد .
🌟 تا مجذوب دخترش شود .
🌟 به مرور زمان آن مرد فریب خورد
🌟 و دختر عمه را خواستگاری کرد .
🌟 اما عمه حسود قبول نکرد و گفت :
🔥 به شرطی دخترم را می دهم
🔥 که حق طلاق برادرزاده ام با من باشد
🌟 آن مرد نیز پذیرفت .
🌟 مدتی گذشت
🌟 و عمه حسود ، سارا را طلاق داد
🌟 و او را از شوهرش جدا کرد .
🌟 شوهر عمه سارا ،
🌟 که در مسافرت طولانی بود ،
🌟 وقتی از مسافرت بازگشت
🌟 و ماجرای سارا و زنش را شنید
🌟 نزد سارا رفت و او را دلداری داد .
🌟 بعد از چند روز رفت و آمد
🌟 شوهر عمه ، به سارا علاقه مند شد
🌟 و به او تقاضای ازدواج کرد .
🌟 سارا گفت :
🍁 راضی ام به این شرط که
🍁 اختیار طلاق عمهام با من باشد
🌟 او نیز قبول کرد .
🌟 بعد از عقد ،
🌟 سارا به انتقام از عمهاش ،
🌟 او را طلاق داد
🌟 و به تنهائی بر زندگی او مسلط شد
🌟 مدتی با این شوهر عمه بسر برد
🌟 تا از دنیا رحلت کرد .
🌟 و همه دارایی اش به او رسید
🌟 بعد از مدتی ،
🌟 شوهر اول او نیز پیش او آمد
🌟 و اظهار تجدید ازدواج نمود
🌟 سارا گفت :
🍁 من هم راضی ام به شرط اینکه
🍁 اختیار طلاق دختر عمهام را
🍁 به من واگذار کنی ،
🌟 او نیز قبول کرد .
🌟 سارا دوباره با شوهر اولش ازدواج کرد
🌟 و چون حق طلاق دختر عمه اش
🌟 با خودش بود ،
🌟 تصمیم گرفت او را نیز طلاق دهد
🌟 عمه و دخترش ، به پای او افتادند
🌟 و از اشتباه و حسادت بی جای خود
🌟 معذرت خواهی کردند .
🌟 سارا نیز ، با اینکه خیلی ناراحت بود
🌟 ولی عذرخواهی آنان را پذیرفت
🌟 و گذاشت دختر عمه اش ،
🌟 هم شوی او باقی بماند .
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حسادت #حسد #سارا_و_عمه
داستان تکان دهنده استغاثه به امام زمان عج و راز انار- پنجره فولاد.mp3
2M
🎧 قصه صوتی راز انار
⏰ زمان : ۴ دقیقه
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #راز_انار #امام_زمان
🎥 فیلم سینمایی طنز
📲 در کانال فیلم و سریال
👈 فیلم سینمایی شارلاتان
👈🏻 فیلم سینمایی رسوایی ۱
👈🏼 فیلم سینمایی سه بیگانه
👈🏽 فیلم سینمایی ازدواج در وقت اضافه
👈🏾 فیلم سینمایی مرد عوضی
👈 فیلم سینمایی هزار پا
👈🏻 فیلم سینمایی چارچنگولی
👈🏼 فیلم سینمایی مارموز
👈🏽 فیلم سینمایی ضد گلوله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 پویانمایی و داستان کوتاه پوتین ها
🎥 صوتی تصویری
🕰 زمان : یک دقیقه
📚 @dastan_o_roman
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان #داستان_کوتاه #شهدا
📲 کانال فیلم سینمایی و سریال ایرانی
📼 روزی روزگاری مریخ
📼 قهوه تلخ
📼 آقازاده
📼 معراجی ها
📼 اُ مثبت
📼 پشت کنکوری ها
📼 خانه امن و...
https://eitaa.com/joinchat/1015284662C5d752bcebd
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت هفدهم
💎 فرامرز گربه شد و از دیوار زندان بالا رفت
💎 همه زندان را ،
💎 به دنبال صادق و هاشم جستجو کرد .
💎 وحشیگری ، بی ادبی و بی فرهنگی ،
💎 در زندان حاکم بود .
💎 زندانیان ، به هر بهانه ای ،
💎 به جان هم می افتادند .
💎 وقتی فرامرز را دیدند ؛ گفتند :
🔥 بچه ها اون گربه رو بگیرید .
💎 فرامرز متوجه شد که دارند دنبالش می کنند
💎 پا به فرار گذاشت
💎 و داخل دستشویی ها شد
💎 سپس یک انسان شده و از آنجا بیرون آمد
💎 و تک تک سلول ها را ،
💎 به دنبال دوستانش ، جستجو کرد
💎 داشت ناامید می شد
💎 که ناگهان متوجه شد
💎 یک نفر در حالت خوابیده کتاب می خواند
💎 و هم سلولی هایش در کنار او ،
💎 حال دعوا بودند
💎 و مدام او را اذیت می کردند
💎 و کتابش را می زدند
💎 فرامرز ، بالای سر او رفت
💎 او را شناخت ، او صادق است
💎 یکی از آمریکایی ها ،
💎 می خواست کتاب او را بزند
💎 ناگهان فرامرز دست او را گرفت
💎 و مشت محکمی بر صورتش زد .
💎 بقیه به طرف فرامرز آمدند
💎 فرامرز نیز گربه شد
💎 همه ترسید و به عقب رفتند
💎 یکی از آنها افتاد
💎 اما یکی دیگر ، به طرف فرامرز آمد
💎 تا او را بگیرد .
💎 ناگهان ، فرامرز انسان شد
💎 و به زیر چانه اش ، مشت محکمی زد
💎 یکی دیگر از آنها ،
💎 می خواست به فرامرز مشت بزند
💎 اما فرامرز ، دوباره گربه شد
💎 و پشت او رفت و انسان شد
💎 او را به طرف دوستانش هل داد
💎 یکی دیگر خواست مشت بزند
💎 فرامرز ، دست او را گرفت و پیچید
💎 و او را به دیوار چسباند
💎 سپس همه با هم به او حمله کردند
💎 فرامرز گربه شد و از زیر پاهای آنها ،
💎 به پشت آنها رفت و انسان شد .
💎 و به آنها حمله کرد و آنها را مشت باران کرد
💎 فرامرز با انسان شدن و گربه شدنش ،
💎 همه آنها را گیج کرد
💎 تا اینکه صادق به زبان لاتین از آنها خواست
💎 تا دعوا را تمام کنند ...
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت هجدهم
💎 آمریکایی ها از سلول بیرون رفتند
💎 و فرامرز و صادق ، همدیگر را بغل کردند
💎 صادق گفت :
🌸 هی پسر ! تو کجا ، اینجا کجا ؟!
🌸 اتفاقی اومدی اینجا ،
🌸 یا برای دیدن من اومدی ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 راستش رو بخوای
🐈 اومدم تو رو از اینجا آزاد کنم
🐈 هاشم کجاست ؟!
💎 صادق گفت :
🌸 اون رفته حموم ، الان میاد
💎 فرامرز گفت :
🐈 زود آماده شو تا اونم بیاد
🐈 باید بریم وقت نداریم
💎 ناگهان هاشم نیز وارد شد
💎 فرامرز را دید و گفت :
🌷 هی آقا پسر !
🌷 قیافه تو خیلی برام آشناست ؟
💎 صادق گفت :
🌸 این همون پسر گربه ای خودمونه
💎 هاشم خوشحال و ذوق زده او را بغل کرد
💎 و گفت :
🌷 تو اینجا چیکار می کنی ؟!
🌷 نکنه تو رو هم گرفتن ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 نه بابا ! اومدم آزادتتون کنم
🐈 زود آماده بشین باید بریم
💎 شیعه فاطمه ،
💎 ارتباط ذهنی با فرامرز گرفت و گفت :
👑 چی شد برادر ؟! چیکار کردی ؟!
👑 ما وقت نداریم ، باید بریم .
💎 فرامرز گفت :
🐈 باشه الان آماده می شیم .
💎 فرامرز به بچه ها گفت :
🐈 خب بچه ها وسایل تون رو آماده کنید
🐈 باید از اینجا ببرمتون بیرون
💎 هاشم گفت :
🌷 چی میگی پسر ؟!
🌷 تا حالا کسی نتونسته از اینجا بره بیرون
🌷 هرکی خواست فرار کنه ،
🌷 اونو با تیر زدن .
💎 فرامرز به فکر فرو رفت ، سپس گفت :
🐈 آبجی شیعه فاطمه !
🐈 میتونی کسی رو نامرئی کنی ؟!
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه تولد حضرت زینب
🏝 در شهر مدینه ،
🏝 خانه کوچک اما پر برکتی بود
🏝 که در آن امام علی علیه السلام
🏝 و حضرت زهرا سلام الله علیها
🏝 زندگی می کردند .
🏝 همان خانه ای که از سقفش
🏝 تا هفت آسمان ،
🏝 نور زیبایی بالا می رود .
🏝 و فرشته ها ، دور و بر آن می گردند
🏝 روز ۵ ماه جمادی بود
🏝 در آسمان ، غوغا و شادی بود
🏝 در زمین هم ، پر از خوشحالی بود .
🏝 صداهای دل نشین و خنده ،
🏝 از خانهی امام علی علیه السلام
🏝 به گوش می رسید .
🏝 فرشته ها ، از شدت شادمانی ،
🏝 بالا و پایین می پریدند
🏝 انگار داشتند خبرهای خوشی را ،
🏝 به آسمانها می بردند
🏝 خانهی امیرالمومنین علیه السلام
🏝 رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود
🏝 رحمت الهی بیشتر از همیشه ،
🏝 بر این خانه سرازیر شده ،
🏝 صدای یک نوزاد ، فضا را پر کرده بود
🏝 یکی از فرشته ها می گفت :
🕊 خداوند عزوجل ،
🕊 به علی و فاطمه دختر داده .
🏝 یکی دیگر می گفت :
🦢 چه نور زیبایی از آن دختر ،
🦢 به سمت آسمان می رود .
🏝 یک فرشته دیگر می گفت :
🦋 چه بوی خوبی می دهد .
🏝 حالا نوبت نام گزاری شد
🏝 باید برای این دختر ،
🏝 یک نام برازنده انتخاب شود
🏝 حضرت فاطمه سلام الله علیها
🏝 به امام علی علیه السلام گفتند :
🍎 شما برای این کودک نام انتخاب کنید
🏝 امّا امام علی علیه السلام ،
🏝 به احترام پیامبر چیزی نگفتند
🏝 و می خواستند این کار را ،
🏝 به پیامبر اکرم واگذار کنند .
🏝 اما رسول خدا ،
🏝 هنگام تولد آن دختر مبارک ،
🏝 در مسافرت بودند
🏝 و در هنگام بازگشت از سفر ،
🏝 خبر تولد آن دختر را ،
🏝 به ایشان دادند .
🏝 و به امام علی و فاطمه زهرا ،
🏝 تبریک گفتند .
🏝 امام علی علیه السلام ،
🏝 از پیامبر اکرم خواهش کردند
🏝 تا برای دخترشان ،
🏝 یک نام انتخاب کنند .
🏝 پیامبر نیز ، نام گذاری او را ،
🏝 به خداوند واگذار کردند و فرمودند :
🕋 درست است که فرزندان دخترم ،
🕋 فرزندان من هستند ،
🕋 امّا نام این کودک را باید ،
🕋 خود خدا انتخاب کند .
🏝 حضرت جبرییل ، فرشته زیبای خدا ،
🏝 به همراه هزاران فرشته ،
🏝 از آسمان پایین آمد .
🏝 ابتدا سلام خداوند را به پیامبر رساند
🏝 سپس گفت :
👑 خداوند متعال می فرماید
👑 نام این دختر را زینب بگذارید
👑 که این نام را در لوح محفوظ نوشتم
🏝 آن گاه رسول خدا صلی الله علیه ،
🏝 زینب را گرفت و بوسید و فرمود :
🕋 توصیه می کنم که همه باید
🕋 این دختر را احترام کنند ،
🕋 که او مانند خدیجه ی کبری است .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #حضرت_زینب
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت نوزدهم
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نقشه ات چیه ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 تو که میتونی یکی رو به پرواز در بیاری
🐈 من خودم دیدم اینکارو کردی
🐈 حالا می خوام این دوتا رفیق منو ،
🐈 از طریق پرواز ،
🐈 از زندان بیارمشون بیرون
🐈 فقط ممکنه بهشون تیراندازی بشه
🐈 پس باید اول بتونی ، اونارو نامرئی کنی
🐈 بعد پروازشون بدی
🐈 اینجوری خیالمون راحت میشه
🐈 که دیگه آسیبی نمی بینند .
💎 فاطمه گفت :
👑 تا حالا کسی رو نامرئی نکردم
👑 بهم مهلت بده تا تمرین کنم
💎 شیعه فاطمه ، به اطرافش نگاه کرد
💎 و سعی کرد تا سنگی را نامرئی کند
💎 بعد از کمی تلاش ،
💎 موفق شد آن سنگ را نامرئی کند
💎 سپس ، گربه ای که در آن اطراف بود را ،
💎 نامرئی کرد
💎 سپس سگی را نامرئی کرد .
💎 با خوشحالی به فرامرز گفت :
👑 آقا فرامرز ! به لطف خدا ،
👑 موفق شدم چندتا چیز رو نامرئی کنم
👑 برای دوستان شما هم ،
👑 انشاءالله سعی خودمو می کنم
👑 فقط باید اونا رو ببینم
👑 تا بتونم نامرئی شون کنم
💎 فرامرز گفت :
🐈 خوب چطوری میخوای اونا رو ببینی
🐈 اگه پرواز کنی ممکنه با تیر ، تو رو بزنن
💎 فرامرز در حال حرف زدن بود
💎 که هاشم گفت :
🌸 صبر کن ببینم .
💎 فرامرز گفت :
🐈 چی شده هاشم
💎 هاشم گفت :
🌸 انگار دارن در مورد تو حرف می زنن
🌸 انگار هم سلولی هام ،
🌸 ماجرای تو رو به نگهبانان گفتند
🌸 باید زودتر کاری بکنیم
🌸 وگرنه اون وحشی ها ما رو می کشند
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 شما بیاین توی حیاط
👑 من نامرئی میشم و میام اونجا
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانالهای سرگرمی حلال و آموزنده
👌🏻 ویژه کودک و نوجوان و مربیان
🎥 کانال فیلم و کارتون
@kartoon_film
👨🏻🏫 کانال محتوای تربیت کودک
@amoomolla
🧠 کانال چیستان و معما
@moaama_chistan
🎼 کانال سرودهای ملی مذهبی
@sorood_sher
📚 کانال داستان و رمان
@dastan_o_roman
🚀 لطفا نشر دهید
🚀 خیلی از والدین و مربیان
🚀 دغدغه چنین کانالهایی را دارند .
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیستم
💎 فرامرز و هاشم و صادق ،
💎 با وسایل هاشون به طرف حیاط رفتند
💎 شیعه فاطمه نیز ، نامرئی شد و پرواز کرد
💎 و در بالای زندان ، منتظر آنها شد .
💎 با آمدن آنها به حیاط زندان ،
💎 آنها را نامرئی کرد و به پرواز درآورد
💎 زندانیان ، از نامرئی شدن آنها تعجب کردند
💎 نگهبانان زندان آمدند ولی به آنها نرسیدند
💎 در حالت پرواز ،
💎 به محله سیاه پوستان رفتند
💎 و در آنجا فرود آمدند
💎 و از حالت نامرئی بیرون آمدند و ظاهر شدند
💎 فرامرز ، به آقای نصیری گفت :
🐈 قربان ! ما آماده ایم .
💎 سرهنگ نصیری گفت :
🇮🇷 خیلی خوبه ، دخترا هم دارن میرسن آمریکا
🇮🇷 همه خونه های اون آمریکائی رو جارو کردیم
🇮🇷 چه در ایران ، چه در کویت و ترکیه
🇮🇷 فقط مونده ساختمون اصلی شون
🇮🇷 اونم دست خودته ، منتظر دستورم باش
💎 چند ساعت بعد ،
💎 فرامرز ، با بچه های سپاه و دوستانش ،
💎 در حال نقشه کشیدن بودند .
💎 دختران نیز ، به آمریکا رسیدند
💎 و آنها را ، به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ،
💎 تحول دادند .
💎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ،
💎 حرکت می کردند
💎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند
💎 و خیال می کردند که در آمریکا ،
💎 به همه اهدافشان می رسند .
💎 و پیشرفت می کنند .
💎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند .
💎 که پر از قفس بود .
💎 درون بعضی از آن قفس ها ،
💎 یک دختر زندانی بود
💎 و در بعضی از آن قفس ها ،
💎 پر از دختر بود .
💎 سرهنگ نصیری نیز ،
💎 مختصات سمیه و دختران را ،
💎 برای فرامرز فرستاد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 حکایت دانشمند و ثروتمند
🌟 در کشور مصر ،
🌟 دو شاهزاده زندگی میکردند .
🌟 یکی از آنها ،
🌟 به دنبال تحصیل علم و دانش رفت
🌟 و شاهزاده دیگر ،
🌟 مال و ثروت جمع می کرد .
🌟 بعدها ، اولی ،
🌟 بزرگترین دانشمند زمان خودش
🌟 و دومی ،
🌟 ثروتمندترین آدم در مصر شد .
🌟 ثروتمند به دانشمند گفت :
👑 من پادشاه شدم ؛
👑 اما تو هنوز فقیر هستی .
🌟 دانشمند گفت :
😇 من باید خدا را شکر کنم ؛
😇 زیرا علم به دست آوردم
😇 و علم از پیامبران به جا مانده است
😇 اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی
😇 که میراث انسانهای بد ،
😇 مثل فرعون و هامان است .
📚 @dastan_o_roman
#حکایت #داستان_کوتاه #علم
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و یکم
💎 آمریکایی ها ، سمیه و دختران ایرانی را ،
💎 در چند قفس کنار هم گذاشتند .
💎 دختران ،
💎 با تعجب به اطرافشان نگاه می کردند
💎 و با ترس و وحشت ،
💎 به دختران دیگری که ،
💎 در قفس ها زندانی بودند ، نگاه می کردند
💎 بعضی از دختران ، بی حال بودند
💎 بعضی از دختران ،
💎 به یک نقطه ، خیره شده بودند
💎 بعضی از آنها ، وحشیانه خود را ،
💎 به میله ها و دیوارها می کوبیدند
💎 و سر و صدا می کردند
💎 بعضی هم مثل سگ ، پارس می کردند
💎 بعضی از دختران نیز ،
💎 دست و پایشان ، قطع شده بود
💎 و همه بدنشان ،
💎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشیده شده بود .
💎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود
💎 و اعصاب شان را ، قطع کردند .
💎 و هر چقدر آنها را شکنجه می کردند ،
💎 اصلاً احساس درد نمی کردند
💎 و...
💎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ،
💎 وحشت زده و ترسیده بودند .
💎 چون فکر می کردند ،
💎 قرار است در آمریکا ، خوشبخت شوند ،
💎 پیشرفت کنند .
💎 و به آرامش ابدی برسند
💎 اما نمی دانستند
💎 برای آزمایش و بردگی ، آورده شده اند
💎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند
💎 نمی دانستند قرار است
💎 موش آزمایشگاه آمریکاییهای وحشی شوند
💎 آنها خیال می کردند که آمریکا ، بهشت است
💎 اما در ظاهر ، به یک جهنم شبیه تر است .
💎 به خاطر همین ،
💎 دختران ایرانی اعتراض کردند :
🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟!
🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟!
🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟!
💎 اما آمریکائی ها ،
💎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ،
💎 به کار خود ادامه می دادند .
💎 فرامرز و دوستانش ،
💎 به ساختمان آزمایشگاه رسیدند .
💎 فرامرز ، به صادق و هاشم گفت :
🐈 شما همین جا بمونید ،
🐈 اگه دخترا اومدن ، اونارو سوار اتوبوس کنید
🐈 و اونارو به طرف خونه امن ببرید .
🐈 منتظر ما نمونید .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عظمت علم
✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌟 روزى امیرالمومنین على علیه السلام
🌟 در زمان خلافتش ،
🌟 بالاى منبر رفت و فرمود :
🔮 قبل از آنكه از ميان شما بروم
🔮 هر سؤالی داريد بپرسيد ،
🔮 چرا كه من به راه هاى آسمانها ،
🔮 آگاهتر از راههاى زمين هستم .
🌟 يک نفر از حاضران برخاست و گفت :
🍃 جبرئيل در كجاست ؟
🌟 امیرالمومنین علیه السلام
🌟 به آسمان و مشرق و مغرب نگاه كرد
🌟 و بعد از چند لحظه به او فرمود :
🔮 همه جا را ديدم ،
🔮 ولى جبرئيل را نديدم ،
🔮 پس جبرئيل تو هستى .
🔮 سوال کننده گفت :
🍃 حقّا كه تو در سخن خود راستگویی
🌟 ناگهان آن سؤال كننده غیب شد
🌟 و مردم با ترس و تعجب ،
🌟 به امیرالمومنین نگاه می کردند .
📚 ناسخ التواريخ على علیه السلام
📖 ج ۵ ، ص ۵۷
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #علم #امام_علی
📙 داستان کوتاه معلم جبرئيل
✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌟 روزی جبرييل ،
🌟 نزد پيامبر صلی الله عليه و آله ،
🌟 مشغول صحبت بود
🌟 كه امیرالمومنین علی عليه السلام
🌟 وارد مجلس شد .
🌟 جبرييل چون آن حضرت را ديد
🌟 به احترام ایشان از جا برخاست
🌟 و به ایشان تعظيم نمود .
🌟 پيامبر صلی الله عليه و آله فرمود :
🦋 يا جبرييل !
🦋 چرا به اين جوان تعظيم می كنی ؟
🌟 جبرئیل عرض كرد :
🦢 چگونه تعظيمش نكنم ؟!
🦢 او بر گرد من ، حق تعليم دارد
🦋 پیامبر فرمود : چه تعليمی ؟
🌟 جبرئیل گفت :
🦢 زمانی كه حق تعالی مرا خلق كرد
🦢 از من پرسيد :
🕋 تو كيستی و من كيستم ؟
🦢 من در جواب متحير ماندم ،
🦢 و مدتی ساكت بودم
🦢 كه اين جوان در عالم نور ،
🦢 به من ظاهر گرديد ،
🦢 و جواب را به من تعليم داد
🦢 و گفت :
💎 تو پروردگار جليل و جميلی
💎 و من بنده ذليل و جبرييلم
🦢 از اين جهت وقتی او را ديدم
🦢 تعظيمش كردم .
🌟 پيامبر صلی الله عليه و آله پرسيد :
🦋 مدت عمر تو چند سال است ؟
🌟 جبرئیل عرض كرد :
🦢 يا رسول الله !
🦢 در آسمان ستاره ای هست
🦢 كه هر سی هزار سال ،
🦢 يک بار طلوع می كند ،
🦢 من او را سی هزار بار ديده ام
📚 تحفه المجالس ، ص ۸۰
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #علم #معلم #امام_علی
📙 علم امام در فرق سگ و گوسفند
🌟 مردی اعرابی
🌟 از امیرالمومنین علیه السلام پرسید
🌴 سگ و گوسفندی با هم ازدواج کردند
🌴 بچه ای از آنها به دنیا آمد
🌴 آن بچه جزو سگان خواهد بود
🌴 یا جزو گوسفندان ؟!
🌟 امیرالمومنین علیه السلام فرمود :
🕋 او را در خوراكش آزمایش كن ،
🕋 اگر گوشتخوار بود سگ است
🕋 و اگر علف خوار بود ، گوسفند .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 او را دیده ام گاهی گوشت خورده
🌴 و گاهی هم علف .
🌟 علی علیه السلام فرمود :
🕋 او را در آب آشامیدن آزمایش كن ،
🕋 اگر با دهان آب می خورد
🕋 گوسفند است
🕋 و اگر با زبان می خورد سگ است .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 هر دو جور آب می خورد .
🌟 علی علیه السلام فرمود :
🕋 او را در راه رفتن آزمایش كن ،
🕋 اگر دنبال گله می رود سگ است
🕋 و اگر وسط یا جلوی گله می رود
🕋 گوسفند است .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 گاهی چنین است و گاهی چنان .
🌟 امام علی علیه السلام گفت :
🕋 او را در كیفیت نشستن ملاحظه كن
🕋 اگر بر شكم می خوابد گوسفند است
🕋 و اگر بر دم می نشیند سگ است .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 گاهی به این ترتیب می نشیند
🌴 و زمانی به آن ترتیب .
🌟 امام فرمودند :
🕋 او را ذبح كن ، و اگر در شكمش ،
🕋 شكنبه دیدی گوسفند است
🕋 و اگر روده وامعاء دیدی سگ است.
🌟 اعرابی از شنیدن این نكات دقیق
🌟 و علم والای امیرالمومنین
🌟 متحیر و مات و مبهوت شد .
📚 قضاوتهای امير المومنين(ع) / محمد تستری
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #علم #امام_علی
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و دوم
💎 فرامرز ، گربه شد
💎 و به طرف نگهبانان آزمایشگاه رفت .
💎 می خواست آنها را بزند
💎 که ناگهان ، غیب شدند .
💎 شیعه فاطمه ، آنها را غیب کرد
💎 و آنها را به بالای پشت بام فرستاد .
💎 فرامرز به شیعه فاطمه گفت :
🐈 عالی بود ، دمت گرم
💎 سپس با هم ، به داخل ساختمان رفتند .
💎 از آن طرف هم دکتران آزمایشگاه ،
💎 یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ،
💎 در تخت می خواباندند ؛
💎 و به آنها واکسن می زدند .
💎 تا اینکه نوبت سمیه شد .
💎 سمیه خودش را ،
💎 معتاد و بی حال ، جا زده بود .
💎 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت
💎 وقتی نزدیک دکتر شد
💎 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد
💎 و آمپول را از دکتر گرفت
💎 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ،
💎 چند بار روی گردن ماموران زد .
💎 و با ضربه ای بر گردن ،
💎 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد .
💎 دختران به سمیه گفتند :
🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم .
💎 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد
💎 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست
💎 همه قفس ها را باز کرد
💎 و به دخترها گفت :
🇮🇷 پشت سر من حرکت کنید .
💎 ناگهان صدای آژیر بلند شد .
💎 سمیه ، کارت ورود و خروج را ،
💎 از جیب دکتر درآورد ،
💎 و با دختران از سالن خارج شد .
💎 ناگهان چند مامور مسلح ،
💎 جلوی آنها ظاهر شدند .
💎 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد
💎 دستش را بالا برد تا تسلیم شود .
💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ،
💎 یکی یکی نگهبانان و دکتران را ، کتک زدند
💎 تا اینکه صدای آژیر را شنیدند
💎 متوجه شدند ، عده زیادی از ماموران ،
💎 به یک طرف می رفتند .
💎 شیعه فاطمه و فرامرز نامرئی شدند
💎 و به دنبال آنها ، حرکت می کردند .
💎 ناگهان دختران را دیدند .
💎 که بین افراد مسلح ، گیر افتادند .
💎 شیعه فاطمه ،
💎 دست افراد مسلح را ، بالا برد .
💎 به طوری که ، هیچ قدرت و اختیاری ،
💎 در پایین آوردن دستشان ندارند
💎 هر چه سعی کردند
💎 تا دستشان را ، پایین بیاورند ،
💎 فایده ای نداشت
💎 فقط می توانستند
💎 به طرف سقف ، تیراندازی کنند .
💎 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه غرق مطالعه
🌟 ابو علی سینا ، در سن نوجوانی ،
🌟 به مطالعه علم طبیعیات و الهیات
🌟 مشغول بود
🌟 و روز به روز درهای علم و معرفت
🌟 به رویش باز می شد .
🌟 بعد از این دو علم ،
🌟 به سراغ علم طب رفت .
🌟 و کتاب ها و نوشته های زیادی
🌟 در مورد طب مطالعه کرد .
🌟 و فهمیدم که این علم نیز ،
🌟 از علوم دیگر مشکل تر نیست
🌟 و بعد از مدت کوتاهی ،
🌟 در آن تبحر یافت .
🌟 به حدی که اطبای مشهور آن زمان
🌟 نزد او این علم را می آموختند .
🌟 در کنار این علم ها ،
🌟 کتب فقه را نیز مطالعه می کرد .
🌟 آن زمان فقط ۱۶ ساله اش بود .
🌟 سپس به علم منطق و فلسفه ،
🌟 روی آورد .
🌟 و به مدت یک سال و نیم ،
🌟 منطق و فلسفه خواند .
🌟 و در تمام این مدت ،
🌟 شب و روز مشغول مطالعه بود .
🌟 شب تا صبح بیدار بود
🌟 و روز تا شب نمی آسود .
🌟 و جز فراگرفتن آن علوم ،
🌟 به کار دیگری نمی پرداخت .
🌟 شب ها ، چراغ را روشن می کرد
🌟 آنقدر کتاب می خواند و می نوشت
🌟 تا خواب بر او غلبه می کرد
🌟 حتی گاهی یادش می رفت
🌟 که چیزی بخورد یا بیاشامد
🌟 تا اینکه ضعف و کوفتگی ،
🌟 او را از پا در می آورد .
🌟 آن وقت است که مقداری نوشیدنی
🌟 و شربت می خورد
🌟 تا نیروی تازه به دست آورد
🌟 و دوباره
🌟 به خواندن کتاب ادامه می داد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #کتاب #علما #علم
📙 داستان کوتاه زیر نور ماه
🌟 آن قدیما ، در گرمای تابستان ،
🌟 وقتی طلاب ،
🌟 شب ها به بام مدرسه می رفتند ،
🌟 سیدنعمت الله جزایری ،
🌟 در حجره اش می ماند
🌟 و تا اذان صبح ، مطالعه می کرد
🌟 بعد از نماز صبح ،
🌟 صورتش را بر روی کتاب می گذاشت
🌟 و لحظه ای می خوابید
🌟 تا آفتاب طلوع می کرد
🌟 سپس تا ظهر ،
🌟 به دانش آموزانش درس می داد
🌟 و بعدازظهر هم
🌟 به سراغ درس خودش می رفت
🌟 و درس می خواند .
🌟 بیشتر وقتها ، غذای کامل نمی خورد
🌟 بلکه از سر راه نانی می گرفت
🌟 و می خورد .
🌟 آن زمان برق و لامپ نبود
🌟 و چراغها ،
🌟 با نفت و روغن کار می کردند
🌟 و از آنجایی که دستش تنگ بود
🌟 و پول خرید نفت و روغن نداشت
🌟 اتاقی بلند گرفت
🌟 که درهای متعدد داشت
🌟 تا بتواند زیر نور ماه کتاب بخواند
🌟 و زمانی که ماه دور می زد ،
🌟 در دیگری که رو به ماه بود را ،
🌟 باز می کرد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #کتاب #علما #علم
📙 داستان کتابدار کوچولو
🍎 یکی بود یکی نبود ،
🍎 غیر از خدا هیچ کس نبود
🍎 خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی
🍎 که خیلی به کتاب خواندن
🍎 علاقه داشت .
🍎 او هر روز ، چند تا کتاب میخواند
🍎 و چیزهای زیادی یاد میگرفت .
🍎 دوستانش ، چون می دانستند
🍎 او به کتاب علاقه دارد ،
🍎 هر سال در روز تولدش ،
🍎 به او کتاب هدیه می دادند .
🍎 پدر و مادرش نیز ،
🍎 هر وقت به بازار میرفتند
🍎 و می دیدند کتاب تازه ای چاپ شده
🍎 که برای او خوب و مناسب بود
🍎 آن را برایش میخریدند .
🍎 نقلی ، کتابها را با دقت میخواند
🍎 و سپس آنها را ،
🍎 در یک قفسه می گذاشت .
🍎 تعداد کتابهایش آن قدر زیاد شده
🍎 که دیگر در قفسه جا نمیشوند .
🍎 او به فکر افتاد
🍎 تا قفسهی دیگری تهیه کند ،
🍎 اما برای قفسهی جدید ،
🍎 جای کافی نداشت .
🍎 در فکر این بود
🍎 که با کتابهایش چکار کند
🍎 که ناگهان صدای در آمد .
🍎 در را باز کرد .
🍎 آهو خانم به دیدنش آمده بود .
🍎 او معلم مدرسهی جنگل بود .
🍎 او به نقلی گفت :
🦌 دختر قشنگم !
🦌 من خیلی خوشحالم که میبینم
🦌 تو به کتاب خواندن علاقه داری ؛
🦌 دلم میخواهد بقیهی بچهها هم
🦌 مثل تو کتاب بخوانند .
🦌 ولی ما توی جنگل ،
🦌 کتابخانهی عمومی نداریم .
🦌 من تصمیم گرفتم
🦌 یک کتابخانهی عمومی درست کنم
🦌 و در آن کتابهای خوبی بگذارم
🦌 تا همهی بچهها بتوانند
🦌 از ما کتاب امانت بگیرند و بخوانند .
🦌 دوست داری در این کار کمکم کنی ؟
🍎 نقلی با خوشحالی گفت :
🐇 بله خوشحال میشم
🍎 آهو خانم ،
🍎 به قفسهی کتاب نقلی اشاره کرد
🍎 و گفت :
🦌 می بینم کتابهای زیادی داری .
🦌 وقتی کتابی را میخوانی ،
🦌 با آن کتاب ، چه میکنی ؟
🍎 نقلی جواب داد :
🐇 هیچی ، می چینم توی قفسهی
🐇 تا خراب و کثیف نشود .
🍎 آهو خانم گفت :
🦌 نظرت چیه که این کتابها را
🦌 در کتابخانه عمومی بذاری
🦌 و به دوستانت بدهی تا بخوانند ؟
🍎 نقلی با خوشحالی گفت :
🐇 خوبه موافقم .
🐇 با کمال میل به شما کمک میکنم .
🍎 آهو خانم و نقلی به مدرسه رفتند .
🍎 به همهی حیوانات اطلاع دادند
🍎 که برای کتابخانه به کتاب نیاز دارند .
🍎 طولی نکشید که حیوانات جنگل ،
🍎 کتابهای اضافی خود را آوردند
🍎 و به کتابخانه هدیه کردند .
🍎 قفسه ها پر از کتاب شد .
🍎 نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه .
🍎 او به حیوانات جنگل ،
🍎 کتاب امانت می داد
🍎 و آنها را راهنمایی می کرد
🍎 تا کتابهایی که لازم دارند را ،
🍎 بگیرند و بخوانند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #کتاب #روز_کتابدار