داستان تکان دهنده استغاثه به امام زمان عج و راز انار- پنجره فولاد.mp3
2M
🎧 قصه صوتی راز انار
⏰ زمان : ۴ دقیقه
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #راز_انار #امام_زمان
🎥 فیلم سینمایی طنز
📲 در کانال فیلم و سریال
👈 فیلم سینمایی شارلاتان
👈🏻 فیلم سینمایی رسوایی ۱
👈🏼 فیلم سینمایی سه بیگانه
👈🏽 فیلم سینمایی ازدواج در وقت اضافه
👈🏾 فیلم سینمایی مرد عوضی
👈 فیلم سینمایی هزار پا
👈🏻 فیلم سینمایی چارچنگولی
👈🏼 فیلم سینمایی مارموز
👈🏽 فیلم سینمایی ضد گلوله
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 پویانمایی و داستان کوتاه پوتین ها
🎥 صوتی تصویری
🕰 زمان : یک دقیقه
📚 @dastan_o_roman
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان #داستان_کوتاه #شهدا
📲 کانال فیلم سینمایی و سریال ایرانی
📼 روزی روزگاری مریخ
📼 قهوه تلخ
📼 آقازاده
📼 معراجی ها
📼 اُ مثبت
📼 پشت کنکوری ها
📼 خانه امن و...
https://eitaa.com/joinchat/1015284662C5d752bcebd
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت هفدهم
💎 فرامرز گربه شد و از دیوار زندان بالا رفت
💎 همه زندان را ،
💎 به دنبال صادق و هاشم جستجو کرد .
💎 وحشیگری ، بی ادبی و بی فرهنگی ،
💎 در زندان حاکم بود .
💎 زندانیان ، به هر بهانه ای ،
💎 به جان هم می افتادند .
💎 وقتی فرامرز را دیدند ؛ گفتند :
🔥 بچه ها اون گربه رو بگیرید .
💎 فرامرز متوجه شد که دارند دنبالش می کنند
💎 پا به فرار گذاشت
💎 و داخل دستشویی ها شد
💎 سپس یک انسان شده و از آنجا بیرون آمد
💎 و تک تک سلول ها را ،
💎 به دنبال دوستانش ، جستجو کرد
💎 داشت ناامید می شد
💎 که ناگهان متوجه شد
💎 یک نفر در حالت خوابیده کتاب می خواند
💎 و هم سلولی هایش در کنار او ،
💎 حال دعوا بودند
💎 و مدام او را اذیت می کردند
💎 و کتابش را می زدند
💎 فرامرز ، بالای سر او رفت
💎 او را شناخت ، او صادق است
💎 یکی از آمریکایی ها ،
💎 می خواست کتاب او را بزند
💎 ناگهان فرامرز دست او را گرفت
💎 و مشت محکمی بر صورتش زد .
💎 بقیه به طرف فرامرز آمدند
💎 فرامرز نیز گربه شد
💎 همه ترسید و به عقب رفتند
💎 یکی از آنها افتاد
💎 اما یکی دیگر ، به طرف فرامرز آمد
💎 تا او را بگیرد .
💎 ناگهان ، فرامرز انسان شد
💎 و به زیر چانه اش ، مشت محکمی زد
💎 یکی دیگر از آنها ،
💎 می خواست به فرامرز مشت بزند
💎 اما فرامرز ، دوباره گربه شد
💎 و پشت او رفت و انسان شد
💎 او را به طرف دوستانش هل داد
💎 یکی دیگر خواست مشت بزند
💎 فرامرز ، دست او را گرفت و پیچید
💎 و او را به دیوار چسباند
💎 سپس همه با هم به او حمله کردند
💎 فرامرز گربه شد و از زیر پاهای آنها ،
💎 به پشت آنها رفت و انسان شد .
💎 و به آنها حمله کرد و آنها را مشت باران کرد
💎 فرامرز با انسان شدن و گربه شدنش ،
💎 همه آنها را گیج کرد
💎 تا اینکه صادق به زبان لاتین از آنها خواست
💎 تا دعوا را تمام کنند ...
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت هجدهم
💎 آمریکایی ها از سلول بیرون رفتند
💎 و فرامرز و صادق ، همدیگر را بغل کردند
💎 صادق گفت :
🌸 هی پسر ! تو کجا ، اینجا کجا ؟!
🌸 اتفاقی اومدی اینجا ،
🌸 یا برای دیدن من اومدی ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 راستش رو بخوای
🐈 اومدم تو رو از اینجا آزاد کنم
🐈 هاشم کجاست ؟!
💎 صادق گفت :
🌸 اون رفته حموم ، الان میاد
💎 فرامرز گفت :
🐈 زود آماده شو تا اونم بیاد
🐈 باید بریم وقت نداریم
💎 ناگهان هاشم نیز وارد شد
💎 فرامرز را دید و گفت :
🌷 هی آقا پسر !
🌷 قیافه تو خیلی برام آشناست ؟
💎 صادق گفت :
🌸 این همون پسر گربه ای خودمونه
💎 هاشم خوشحال و ذوق زده او را بغل کرد
💎 و گفت :
🌷 تو اینجا چیکار می کنی ؟!
🌷 نکنه تو رو هم گرفتن ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 نه بابا ! اومدم آزادتتون کنم
🐈 زود آماده بشین باید بریم
💎 شیعه فاطمه ،
💎 ارتباط ذهنی با فرامرز گرفت و گفت :
👑 چی شد برادر ؟! چیکار کردی ؟!
👑 ما وقت نداریم ، باید بریم .
💎 فرامرز گفت :
🐈 باشه الان آماده می شیم .
💎 فرامرز به بچه ها گفت :
🐈 خب بچه ها وسایل تون رو آماده کنید
🐈 باید از اینجا ببرمتون بیرون
💎 هاشم گفت :
🌷 چی میگی پسر ؟!
🌷 تا حالا کسی نتونسته از اینجا بره بیرون
🌷 هرکی خواست فرار کنه ،
🌷 اونو با تیر زدن .
💎 فرامرز به فکر فرو رفت ، سپس گفت :
🐈 آبجی شیعه فاطمه !
🐈 میتونی کسی رو نامرئی کنی ؟!
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه تولد حضرت زینب
🏝 در شهر مدینه ،
🏝 خانه کوچک اما پر برکتی بود
🏝 که در آن امام علی علیه السلام
🏝 و حضرت زهرا سلام الله علیها
🏝 زندگی می کردند .
🏝 همان خانه ای که از سقفش
🏝 تا هفت آسمان ،
🏝 نور زیبایی بالا می رود .
🏝 و فرشته ها ، دور و بر آن می گردند
🏝 روز ۵ ماه جمادی بود
🏝 در آسمان ، غوغا و شادی بود
🏝 در زمین هم ، پر از خوشحالی بود .
🏝 صداهای دل نشین و خنده ،
🏝 از خانهی امام علی علیه السلام
🏝 به گوش می رسید .
🏝 فرشته ها ، از شدت شادمانی ،
🏝 بالا و پایین می پریدند
🏝 انگار داشتند خبرهای خوشی را ،
🏝 به آسمانها می بردند
🏝 خانهی امیرالمومنین علیه السلام
🏝 رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود
🏝 رحمت الهی بیشتر از همیشه ،
🏝 بر این خانه سرازیر شده ،
🏝 صدای یک نوزاد ، فضا را پر کرده بود
🏝 یکی از فرشته ها می گفت :
🕊 خداوند عزوجل ،
🕊 به علی و فاطمه دختر داده .
🏝 یکی دیگر می گفت :
🦢 چه نور زیبایی از آن دختر ،
🦢 به سمت آسمان می رود .
🏝 یک فرشته دیگر می گفت :
🦋 چه بوی خوبی می دهد .
🏝 حالا نوبت نام گزاری شد
🏝 باید برای این دختر ،
🏝 یک نام برازنده انتخاب شود
🏝 حضرت فاطمه سلام الله علیها
🏝 به امام علی علیه السلام گفتند :
🍎 شما برای این کودک نام انتخاب کنید
🏝 امّا امام علی علیه السلام ،
🏝 به احترام پیامبر چیزی نگفتند
🏝 و می خواستند این کار را ،
🏝 به پیامبر اکرم واگذار کنند .
🏝 اما رسول خدا ،
🏝 هنگام تولد آن دختر مبارک ،
🏝 در مسافرت بودند
🏝 و در هنگام بازگشت از سفر ،
🏝 خبر تولد آن دختر را ،
🏝 به ایشان دادند .
🏝 و به امام علی و فاطمه زهرا ،
🏝 تبریک گفتند .
🏝 امام علی علیه السلام ،
🏝 از پیامبر اکرم خواهش کردند
🏝 تا برای دخترشان ،
🏝 یک نام انتخاب کنند .
🏝 پیامبر نیز ، نام گذاری او را ،
🏝 به خداوند واگذار کردند و فرمودند :
🕋 درست است که فرزندان دخترم ،
🕋 فرزندان من هستند ،
🕋 امّا نام این کودک را باید ،
🕋 خود خدا انتخاب کند .
🏝 حضرت جبرییل ، فرشته زیبای خدا ،
🏝 به همراه هزاران فرشته ،
🏝 از آسمان پایین آمد .
🏝 ابتدا سلام خداوند را به پیامبر رساند
🏝 سپس گفت :
👑 خداوند متعال می فرماید
👑 نام این دختر را زینب بگذارید
👑 که این نام را در لوح محفوظ نوشتم
🏝 آن گاه رسول خدا صلی الله علیه ،
🏝 زینب را گرفت و بوسید و فرمود :
🕋 توصیه می کنم که همه باید
🕋 این دختر را احترام کنند ،
🕋 که او مانند خدیجه ی کبری است .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #حضرت_زینب
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت نوزدهم
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نقشه ات چیه ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 تو که میتونی یکی رو به پرواز در بیاری
🐈 من خودم دیدم اینکارو کردی
🐈 حالا می خوام این دوتا رفیق منو ،
🐈 از طریق پرواز ،
🐈 از زندان بیارمشون بیرون
🐈 فقط ممکنه بهشون تیراندازی بشه
🐈 پس باید اول بتونی ، اونارو نامرئی کنی
🐈 بعد پروازشون بدی
🐈 اینجوری خیالمون راحت میشه
🐈 که دیگه آسیبی نمی بینند .
💎 فاطمه گفت :
👑 تا حالا کسی رو نامرئی نکردم
👑 بهم مهلت بده تا تمرین کنم
💎 شیعه فاطمه ، به اطرافش نگاه کرد
💎 و سعی کرد تا سنگی را نامرئی کند
💎 بعد از کمی تلاش ،
💎 موفق شد آن سنگ را نامرئی کند
💎 سپس ، گربه ای که در آن اطراف بود را ،
💎 نامرئی کرد
💎 سپس سگی را نامرئی کرد .
💎 با خوشحالی به فرامرز گفت :
👑 آقا فرامرز ! به لطف خدا ،
👑 موفق شدم چندتا چیز رو نامرئی کنم
👑 برای دوستان شما هم ،
👑 انشاءالله سعی خودمو می کنم
👑 فقط باید اونا رو ببینم
👑 تا بتونم نامرئی شون کنم
💎 فرامرز گفت :
🐈 خوب چطوری میخوای اونا رو ببینی
🐈 اگه پرواز کنی ممکنه با تیر ، تو رو بزنن
💎 فرامرز در حال حرف زدن بود
💎 که هاشم گفت :
🌸 صبر کن ببینم .
💎 فرامرز گفت :
🐈 چی شده هاشم
💎 هاشم گفت :
🌸 انگار دارن در مورد تو حرف می زنن
🌸 انگار هم سلولی هام ،
🌸 ماجرای تو رو به نگهبانان گفتند
🌸 باید زودتر کاری بکنیم
🌸 وگرنه اون وحشی ها ما رو می کشند
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 شما بیاین توی حیاط
👑 من نامرئی میشم و میام اونجا
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانالهای سرگرمی حلال و آموزنده
👌🏻 ویژه کودک و نوجوان و مربیان
🎥 کانال فیلم و کارتون
@kartoon_film
👨🏻🏫 کانال محتوای تربیت کودک
@amoomolla
🧠 کانال چیستان و معما
@moaama_chistan
🎼 کانال سرودهای ملی مذهبی
@sorood_sher
📚 کانال داستان و رمان
@dastan_o_roman
🚀 لطفا نشر دهید
🚀 خیلی از والدین و مربیان
🚀 دغدغه چنین کانالهایی را دارند .
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیستم
💎 فرامرز و هاشم و صادق ،
💎 با وسایل هاشون به طرف حیاط رفتند
💎 شیعه فاطمه نیز ، نامرئی شد و پرواز کرد
💎 و در بالای زندان ، منتظر آنها شد .
💎 با آمدن آنها به حیاط زندان ،
💎 آنها را نامرئی کرد و به پرواز درآورد
💎 زندانیان ، از نامرئی شدن آنها تعجب کردند
💎 نگهبانان زندان آمدند ولی به آنها نرسیدند
💎 در حالت پرواز ،
💎 به محله سیاه پوستان رفتند
💎 و در آنجا فرود آمدند
💎 و از حالت نامرئی بیرون آمدند و ظاهر شدند
💎 فرامرز ، به آقای نصیری گفت :
🐈 قربان ! ما آماده ایم .
💎 سرهنگ نصیری گفت :
🇮🇷 خیلی خوبه ، دخترا هم دارن میرسن آمریکا
🇮🇷 همه خونه های اون آمریکائی رو جارو کردیم
🇮🇷 چه در ایران ، چه در کویت و ترکیه
🇮🇷 فقط مونده ساختمون اصلی شون
🇮🇷 اونم دست خودته ، منتظر دستورم باش
💎 چند ساعت بعد ،
💎 فرامرز ، با بچه های سپاه و دوستانش ،
💎 در حال نقشه کشیدن بودند .
💎 دختران نیز ، به آمریکا رسیدند
💎 و آنها را ، به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ،
💎 تحول دادند .
💎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ،
💎 حرکت می کردند
💎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند
💎 و خیال می کردند که در آمریکا ،
💎 به همه اهدافشان می رسند .
💎 و پیشرفت می کنند .
💎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند .
💎 که پر از قفس بود .
💎 درون بعضی از آن قفس ها ،
💎 یک دختر زندانی بود
💎 و در بعضی از آن قفس ها ،
💎 پر از دختر بود .
💎 سرهنگ نصیری نیز ،
💎 مختصات سمیه و دختران را ،
💎 برای فرامرز فرستاد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 حکایت دانشمند و ثروتمند
🌟 در کشور مصر ،
🌟 دو شاهزاده زندگی میکردند .
🌟 یکی از آنها ،
🌟 به دنبال تحصیل علم و دانش رفت
🌟 و شاهزاده دیگر ،
🌟 مال و ثروت جمع می کرد .
🌟 بعدها ، اولی ،
🌟 بزرگترین دانشمند زمان خودش
🌟 و دومی ،
🌟 ثروتمندترین آدم در مصر شد .
🌟 ثروتمند به دانشمند گفت :
👑 من پادشاه شدم ؛
👑 اما تو هنوز فقیر هستی .
🌟 دانشمند گفت :
😇 من باید خدا را شکر کنم ؛
😇 زیرا علم به دست آوردم
😇 و علم از پیامبران به جا مانده است
😇 اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی
😇 که میراث انسانهای بد ،
😇 مثل فرعون و هامان است .
📚 @dastan_o_roman
#حکایت #داستان_کوتاه #علم