📘 داستان کوتاه جواب ناسزا
🌼 مردی ،
🌼 نزد امام صادق علیه السلام آمد
🌼 و به امام گفت :
🍁 پسر عمویت فلانی ، اسم شما را برد
🍁 و خیلی در مورد شما ،
🍁 بدگوئی و ناسزا گفت .
🌼 امام ، کنیز خود را صدا زدند
🌼 و به او فرمودند :
🌹 آب وضو برایم حاضر کن ؛
🌼 امام صادق وضو گرفتند .
🌼 و مشغول خواندن نماز شدند .
🌼 آن مرد در دلش گفت :
🍁 حتما حضرت می خواهند
🍁 او را نفرین کنند .
🍁 و از خدا بخواهند تا او را ،
🍁 در دنیا و آخرت عذاب کند .
🌼 اما ناگهان صحنه عجیبی دید .
🌼 امام صادق علیه السلام ،
🌼 بعد از خواندن دو رکعت نماز ،
🌼 دستشان را بالا بردند
🌼 و برای آن شخص ، از خداوند ،
🌼 طلب مغفرت کردند و فرمودند :
🕋 ای پروردگار !
🕋 او را ( بخاطر این دشنام ) بخشیدم .
🕋 تو جود و کرمت از من بیشتر است ،
🕋 او را ببخش
🕋 و به خاطر این کردارش ،
🕋 او را جزاء و عقاب نده .
🌼 آن مرد ، از این رفتار امام ،
🌼 مات و مبهوت شده بود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جواب_ناسزا
#صبر #کنترل_خشم #اخلاق
📗 داستان کوتاه مجلس شیطان
🏝 روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله
🏝 در کنار اصحابشان نشسته بودند .
🏝 یکی سوال می کرد
🏝 یکی شوخی می نمود
🏝 یکی خاطرات جنگ می گفت
🏝 ناگهان شخصی آمد
🏝 و بدون هیچ مقدمه ای ،
🏝 به ابوبکر ، فحش و دشنام داد .
🏝 پیامبر اکرم ، چیزی نگفتند .
🏝 و ساکت و آرام ،
🏝 فقط تماشا می کردند .
🏝 بعضی از اصحاب ،
🏝 می خواستند او را بزنند
🏝 اما پیامبر مانع آنها شدند .
🏝 شخص دشنام دهنده ساکت شد
🏝 می خواست برود که ناگهان ،
🏝 ابوبکر او را صدا زد
🏝 و به دفاع از خود و در جوابش ،
🏝 به او دشنام و ناسزا گفت .
🏝 همین که ابوبکر ،
🏝 زبان به ناسزاگوئی باز کرد ،
🏝 پیامبر اکرم ، از جای خود برخاستند
🏝 تا از کنار ابوبکر دور شوند .
🏝 اصحاب ، ابوبکر را ملامت کردند
🏝 و به او گفتند :
🌟 او که فحش داد ،
🌟 نادان است ، بی سواد است
🌟 تو دیگر چرا ؟!
🌟 تو که از اصحاب پیامبری
🌟 اگر اون اشتباه کنه ، مهم نیست
🌟 تو نباید اشتباه کنی
🌟 نباید آبروی پیامبر را ببری
🏝 بعد از تمام شدن دعوا ،
🏝 ابوبکر به پیامبر گفت :
🔥 وقتی او دشنام داد ساکت بودید
🔥 وقتی من دشنام دادم
🔥 از کنار من رفتید
🔥 ممکن است دلیل آن را برایم بگویی ؟
🏝 پیامبر اکرم به ابوبکر گفتند :
🕋 ای ابوبکر !
🕋 وقتی که آن شخص به تو دشنام داد
🕋 فرشته ای از جانب خداوند ،
🕋 به دفاع از تو ، جوابگوی او بود .
🕋 اما هنگامی که تو ،
🕋 شروع به ناسزاگوئی کردی ،
🕋 آن فرشته شما را ترک کرد .
🕋 و از نزد شما دور شد .
🕋 و به جای او ، شیطان آمد .
🕋 من هم کسی نیستم
🕋 که در مجلسی بنشینم
🕋 که در آن مجلس ،
🕋 شیطان حضور داشته باشد .
🏝 ابوبکر ، از اینکه صبر نکرد
🏝 و نتوانست خشم خود را کنترل کند
🏝 پشیمان شد و از پیامبر خواست
🏝 تا برای او استغفار کند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مجلس_شیطان
#صبر #کنترل_خشم #کنترل_زبان #بد_زبانی
03 Mokhatebe khas.mp3
4.47M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت سوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، محل نگهداری دختران ،
🇮🇷 قراردادهای ایاز و طرف هایش ،
🇮🇷 آزمایشگاه های مواد مخدرش ،
🇮🇷 واسطه های خرید جنین و... را حفظ کرد .
🇮🇷 و به طرف قفس گربه ها رفت .
🇮🇷 روز بعد ،
🇮🇷 در کنار گربه های دیگر ،
🇮🇷 در یک قفس بزرگ ،
🇮🇷 به انتظار اذان نشسته بود .
🇮🇷 با آمدن صدای اذان ، فرامرز انسان شد
🇮🇷 به سرعت ، قفل در قفس خود را شکست ،
🇮🇷 و از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و گربه های دیگر را نیز آزاد کرد .
🇮🇷 آرام به طرف زیرزمین ، حرکت کرد .
🇮🇷 همه گربه ها نیز پشت سر او می آمدند .
🇮🇷 دو نگهبان ، دم در زیرزمین بودند .
🇮🇷 فرامرز ، به طرف آن دو رفت و گفت :
🐈 آقایون ممکنه کمکم کنید .
🇮🇷 دو نگهبان ، از دیدن فرامرز ،
🇮🇷 هم متعجب گشته و هم احساس خطر کردند .
🇮🇷 سلاح خود را در آورده و به طرف او گرفتند
🇮🇷 یکی از آنان ، با زبان ترکی گفت :
🔥 هِی تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟!
🔥 چطوری اومدی داخل ؟!
🐈 فرامرز به گربه ها ،
🐈 که پشت نگهبانان بودند ، اشاره کرد و گفت :
🐈 من نمی فهمم چی میگید .
🐈 لطفا از اونا ، بپرسید .
🇮🇷 دو نگهبان ،
🇮🇷 ِسرشان را به سمت عقب چرخاندند
🇮🇷 ناگهان گربه ها به آنها حمله کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف آنها دوید .
🇮🇷 و مشت محکمی به گردن آنها زد .
🇮🇷 و آنها را بیهوش نمود .
🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان گرفت ،
🇮🇷 و کلید زیرزمین را برداشت .
🇮🇷 سپس درب زیر زمین را باز کرد .
🇮🇷 چندتا اتاق در زیر زمین بود .
🇮🇷 به سرعت و با عجله ،
🇮🇷 یکی یکی آن درها را باز کرد .
🇮🇷 دختران زیادی در آن اتاق ها زندانی بودند .
🇮🇷 دختران را آزاد کرد و گفت :
🐈 بی سروصدا از اینجا خارج بشید
🐈 و مستقیم به طرف پلیس برید ،
🐈 اونجا جاتون اَمنه .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 دوباره به قفس هاشون برگشتند .
🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، دوباره فرامرز ، گربه شد .
🇮🇷 خبر فرار دختران را به اَیّاز دادند .
🇮🇷 او با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد و گفت :
🔥 یعنی چی فرار کردند ؟!
🔥 پس شماها اینجا چکاره اید ؟!
☠ اوبات گفت :
☠ قربان ! نگهبانا میگن که غافلگیر شدن
☠ انگار یه پسر جوونی با تعداد زیادی گربه ،
☠ به نگهبانا حمله کرده و دخترا رو آزاد کرده
🔥 اَیّاز ، دوباره با عصبانیت گفت :
🔥 اِی احمقای بی خاصیت .
🔥 شما به درد هیچ کاری نمی خورید
🔥 فوراً همه مدارک و جمع کنید
🔥 باید از اینجا بریم .
🔥 الآنه که سر و کله پلیسا ، تو این خونه پیدا بشه
🔥 و هر چه سریعتر ،
🔥 اون پسره رو هم برام پیدا کنید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
04 Mokhatebe khas.mp3
4.51M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت چهارم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📗 داستان کوتاه سلطان محمود
🦋 شبی “ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود”
🦋 ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ می کرد
🦋 ﻭ نمی توﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ؛
🦋 ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
👑 ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ
👑 ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .
🦋 ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ
🦋 ناگهان ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ
🦋 که ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
🦋 ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻭﻧﺪ
🦋 ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
🦋 ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ
🦋 ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ،
🦋 که ” ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ” ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ
🦋 ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .
🦋 ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ،
🦋 ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
👑 ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
🦋 ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :
🍄 ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ
🍄 ﻭ ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ .
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ
🦋 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ،
🦋ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩند .
🦋 ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ،
🦋 ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
🌷 ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
🌷 ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!….
🌷 ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ،
🌷 ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻫﺴﺘﯽ !
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
👑 ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ،
👑 ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ
👑 ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ،
👑 ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟
🦋 ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
🌷 ﺑﻠﻪ ! ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ چیزی را داشتم
🌷 ﻭانتظار چنین ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ،
🌷 و چنین ﻗﻀﺎﻭﺕ هایی را داشتم
🌷 و تعجب نمی کنم .
🌷 ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ،
🌷 ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ
🌷 ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ
🌷 ﻣﺸﺮﻭﺏ می خرﯾﺪ ﻭ به ﺧﺎﻧﻪ می آورد
🌷 ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪلله ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ،
🕋 ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ مرﺩﻡ ،
🕋 ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ .
🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ،
🌷 به ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ،
🌷 که ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ بود ﻣﯿﺮﻓﺖ
🌷 ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
🕋 ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ
🕋 ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !!
🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ
🕋 ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ
🕋 ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ
🕋 ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!
🌷 ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :
🌷 ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ شما ،
🌷 ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
🌷 مردم فکر می کنند تو فاسدی ؛
🌷 اگر خدایی نکرده بمیری
🌷 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ
🌷 ﻭ ﮐﺴﯽ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺖ نمی کند .
🌷 ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ عزیزم
🕋 ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ
🕋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ،
🕋 ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ،
🦋 ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
🦋 ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
👑 ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،
👑 ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﯿﻢ .
🦋 ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ،
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ با لباس پادشاهی ،
🦋 ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ سربازان و درباریان ،
🦋 و با دعوت از ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﻣﺸﺎﯾﺦ
🦋 ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ،
🦋 ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ،
🦋 ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ آن مرد حاضر شدند
🦋 و بر او ﻧﻤﺎﺯ میت ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ
🦋 ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #سلطان_محمود
📙 قصه احسان خجالتی
🌟 احسان کوچولوی ما ، بعضی روزا ،
🌟 همراه با مامانش ، به پارک می رفت
🌟 اما وقتی به اونجا می رسیدن ،
🌟 از کنار مامانش تکون نمی خورد .
🌟 و برای بازی و تفریح ،
🌟 سمت بچه ها نمی رفت .
🌟 چند بار مامانش بهش گفت :
🌷 پسرم ، عزیز دلم ،
🌷 برو با بچه ها بازی کن
🌷 برو برای خودت ،
🌷 چندتا دوست پیدا کن .
🌟 اما هر بار می گفت :
🌹 کجا برم مامان ،
🌹 من خجالت می کشم
🌟 احسان کوچولو ،
🌟 روی یکی از دست هاش ،
🌟 یه لک قهوه ای بزرگ بود ؛
🌟 او همیشه فکر می کرد
🌟 که اگه بچه ها ، دستش رو ببینن
🌟 حتما مسخره اش می کنن
🌟 بخاطر همین ،
🌟 همیشه خجالت می کشید
🌟 و دوست نداشت که با بچه ها
🌟 و با هم سن و سال های خودش ،
🌟 بازی کنه .
🌟 چند بار ، خود بچه های پارک ،
🌟 احسان رو دعوت کردن
🌟 تا باهاشون بازی کنه
🌟 اما باز قبول نکرد .
🌟 یه روز احسان به مامانش گفت :
🌹 من دیگه پارک نمیام .
🌟 مامان احسان گفت : چرا پسرم ؟
🌟 احسان گفت :
🌹 من خجالت می کشم
🌹 نمی خوام بقیه بچه ها ،
🌹 لک روی دستم رو ببینن
🌹 نمی خوام کسی مسخره ام کنه .
🌹 هم دوست دارم با بچه ها بازی کنم
🌹 هم می ترسم اگه بازی کنم
🌹 و لکه منو ببینن ، مسخرم کنن
🌟 مامان احسان گفت :
🌷 تو از کجا میدونی
🌷 که بچه ها مسخره ات می کنن ؟
🌷 مگه تا حالا پیششون رفتی ؟!
🌷 مگه تا حالا با بچه ها بازی کردی ؟
🌟 احسان جواب داد : نه .
🌟 مامان احسان کوچولو ،
🌟 اون رو بغل کرد و گفت :
🌷 حالا فردا که رفتیم پارک ،
🌷 با هم می ریم پیش بچه ها ،
🌷 تا ببینی اونا تو رو مسخره نمی کنن
🌷 و اتفاقا برعکس ،
🌷 دوست دارن که باهات بازی کنن .
🌟 روز بعد ،
🌟 احسان و مادرش به پارک رسیدن
🌟 با هم پیش بچه ها رفتن
🌟 مامانِ احسان ،
🌟 به بچه هایی که داشتن بازی میکردن
🌟 سلام کرد و گفت :
🌷 بچه ها ! این آقا احسان ، پسر منه
🌷 و اومده که با شما بازی کنه .
🌟 یکی از بچه ها ،
🌟 که از بقیه بزرگ تر بود ؛ جلو اومد
🌟 و رو به احسان کوچولو کرد و گفت :
🌸 سلام ، اسم من نیماست ،
🌸 هر روز تو رو می دیدم
🌸 که با مامانت میای پارک ؛
🌸 اما هیچ وقت ندیدم
🌸 که بیای با ما بازی کنی ؛
🌸 حالا اگه دوست داری بیا
🌸 تا با بقیه بچه ها آشنا بشی .
🌟 احسان کوچولو ،
🌟 نگاهی به مامانش کرد و رفت .
🌟 مامان احسان نیز ،
🌟 روی نیمکت نشست
🌟 و مشغول خواندن کتاب شد
🌟 بعد از مدتی ،
🌟 دنبال احسان رفت
🌟 تا با هم برگردن خونه .
🌟 وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید
🌟 با خوشحالی سمت اون دوید
🌟 و گفت :
🌹 مامان ، من با بچه ها بازی کردم
🌹 خیلی خوش گذشت
🌹 تازه هیچ کس از بچه ها
🌹 منو مسخره نکرد .
🌟 مامان احسان لبخندی زد و گفت :
🌷 خدارو شکر که بهت خوش گذشت
🌷 حالا دیدی
🌷 تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی
🌷 دیدی هیچکی مسخره ات نمیکنه .
🌷 همه بچه ها با هم فرق هایی دارن
🌷 اما این باعث نمیشه
🌷 که نتونن با همدیگه باشن
🌷 و با هم دیگه بازی کنن .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#خجالت #داستان_کوتاه
#اعتماد_به_نفس
#مسخره_کردن #احسان_خجالتی
05 Mokhatebe khas.mp3
4.96M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت پنجم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 اوبات ، همه مدارک ، طلاها ، مواد مخدر ،
🇮🇷 و گربه ها را ،
🇮🇷 به یک مکان دیگر منتقل کرد .
🇮🇷 و خانه را تخلیه نمود .
🇮🇷 دختران ، به اداره پلیس رفتند
🇮🇷 و از آنها کمک خواستند .
🇮🇷 پلیس با چندتا از دختران به خانه ایاز آمد ،
🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد و کسی آنجا نبود
🇮🇷 پلیس ترکیه ،
🇮🇷 سالهاست به دنبال اَیّاز و اوبات بودند
🇮🇷 اما هیچ وقت موفق نشدند ،
🇮🇷 تا آن دو را دستگیر کنند .
🇮🇷 روز بعد ، باز هم فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 منتظر اذان صبح شدند .
🇮🇷 با گفتن اذان ، فرامرز ، دوباره انسان شد .
🇮🇷 به سرعت ، به همراه گربه ها ،
🇮🇷 به دنبال آزمایشگاه مواد مخدر گشتند .
🇮🇷 نگهبانان را ، بیهوش کردند .
🇮🇷 تا به آزمایشگاه رسیدند .
🇮🇷 همه آزمایشگاه را به آتش کشیدند .
🇮🇷 سپس برای ایاز و اوبات ، کمین کردند
🇮🇷 ایاز با عصبانیت از اتاقش خارج شد
🇮🇷 در حالی که می گفت :
🔥 اوبات ، معلومه اینجا چه خبره ؟!
🇮🇷 اوبات با چند نفر دیگر ، به طرف ایاز رفت
🇮🇷 و با ترس گفت :
☠ قربان به ما حمله شده
☠ همه نگهبانها رو بیهوش کردند
☠ باید هر چه سریعتر از اینجا فرار کنیم
🇮🇷 ایاز با عصبانیت گفت :
🔥 کار کدوم احمقیه ؟!
🔥 پلیسا ، رقیبا ...
🇮🇷 اوبات گفت :
☠ قربان کار همون پسره و گربه هاست
☠ سریع بیاین از اینجا بریم .
🇮🇷 اَیّاز و اوبات ، در حال فرار بودند
🇮🇷 گربه ها ، افراد ایاز را ،
🇮🇷 یکی یکی شکار می کردند
🇮🇷 و فرامرز آنها را بیهوش می کرد .
🇮🇷 تا اینکه فقط ایاز و اوبات ماندند .
🇮🇷 با یک حمله همه جانبه ،
🇮🇷 آنها را نیز بیهوش و دستگیر کردند .
🇮🇷 و با دست و پای بسته ،
🇮🇷 آنها را در کامیون خودشان ،
🇮🇷 که پر از مواد مخدر بود ، قرار دادند .
🇮🇷 و به سرعت ، قبل از اینکه آفتاب طلوع کند
🇮🇷 ماشین را به مرکز پلیس رساندند .
🇮🇷 فرامرز ، با سرعت زیاد ،
🇮🇷 ماشین را به دروازه پاسگاه زد
🇮🇷 و داخل پاسگاه شد .
🇮🇷 پلیس ها و سربازان ، خیال کردند
🇮🇷 که به آنها حمله شده
🇮🇷 به خاطر همین آماده باش زدند
🇮🇷 و سلاح خود را برداشتند
🇮🇷 و کامیون را محاصره کردند .
🇮🇷 اما کسی پشت فرمان نبود .
🇮🇷 درب راننده کامیون را باز کردند
🇮🇷 کسی آنجا نبود
🇮🇷 فقط چندتا گربه از ماشین ، به بیرون پریدند .
🇮🇷 فرامرز دوباره با طلوع آفتاب گربه شده بود
🇮🇷 فرامرز از کامیون پیاده شد ،
🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد .
🇮🇷 پلیسها ، درب عقب کامیون را باز کردند
🇮🇷 ایاز و اوبات را ،
🇮🇷 که سالها در ترکیه تحت تعقیب بودند ،
🇮🇷 دست و پا بسته ، پیدا کردند ...
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
06 Mokhatebe khas.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت ششم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱
🌸 فاطمه كوچولو ،
🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت
🌸 كه بیشتر وقتش را ،
🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ،
🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ،
🌸 مشغول بود .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت
🌸 و هر وقت بابابزرگش را ،
🌸 در حال نماز خواندن می دید ،
🌸 جانماز مادرش را بر میداشت
🌸 و روی زمین پهن می كرد
🌸 و پشت سر بابابزرگش می ایستاد
🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد
🌸 او در حال نماز انجام می داد ،
🌸 و تقلید می كرد .
🌸 وقتی نمازش تمام می شد ،
🌸 جانمازش را همان جا رها میكرد
🌸 و می رفت .
🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ،
🌸 ناراحت می شد ،
🌸 ولی به روی خودش نمی آورد
🌸 و با مهربانی ،
🌸 جانمازش را جمع می کرد .
🌸 چند روز دیگه ،
🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛
🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ،
🌸 به سن نُه سالگی می رسه .
🌸 یک روز خانم ناظم ،
🌸 در صف مدرسه ،
🌸 برای بچهها صحبت می كرد
🌸 و به آن ها گفت :
🌹 بچه های عزیزم !
🌹 دخترهای خوب من !
🌹 شما دیگه بزرگ شدید
🌹 و همه تون امسال ،
🌹 به سن تكلیف میرسید
🌹 به همین مناسبت ما میخواهیم
🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .
🌸 فاطمه کوچولو ،
🌸 دستش را بالا گرفت
🌸 و از خانم ناظم سوال كرد :
🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟!
🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟
🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت :
🌹 جشن تكلیف ،
🌹 یكی از جشن های بزرگ ،
🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست .
🌹 كه مخصوص شما كودكانه .
🌹 چون به حرف خدا گوش دادید
🌹 و از قبل از این سن ،
🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ،
🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ،
🌹 انجام دادید ؛
🌹 به خاطر همین ،
🌹 با گرفتن جشن تکلیف ،
🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف
📙 داستان کوتاه جشن تکلیف ۲
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 تمام روز به این جشن فكر می كرد
🌸 و با خودش می گفت :
🔮 خدا از کجا می دونه
🔮 که من نماز و قرآن می خونم
🔮 یا از کجا می فهمه همیشه با حجابم
🔮 و حتی روزه می گیرم
🔮 نکنه داره نگام می کنه
🔮 نکنه توی اتاقم دوربین گذاشته
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 پیش بابابزرگ مهربانش رفت
🌸 و از او پرسید :
🔮 بابابزرگ !
🔮 شما هم می دونید كه من ،
🔮 به سن تكلیف رسیدم ؟
🌸 بابابزرگ گفت :
🌷 بله دخترم ؛ معلومه که می دونم
🌷 حالا کی قراره براتون ،
🌷 جشن تكلیفت بگیرن ؟!
🌸 فاطمه خانوم گفت :
🔮 پس شما میدونید
🔮 كه مدرسه مون میخواد
🔮 برامون جشن تكلیف بگیره ؟!
🌸 بابابزرگ گفت :
🌷 بله دخترم ،
🌷 هر کی به سن تكلیف برسه ،
🌷 برایش جشن میگیرند .
🌸 فاطمه خانم گفت :
🔮 بابابزرگ ! جشن تکلیف یعنی چی ؟!
🔮 هر كی به سن تكلیف می رسه
🔮 باید چه كارهایی بکنه ؟!
🌸 بابابزرگ گفت :
🌷 فاطمه جان ، عزیزم ،
🌷 جشن تکلیف یعنی اینکه ،
🌷 تو دیگه یک خانم شدی ،
🌷 و از حالا به بعد ،
🌷 همون کارایی که قبلا می کردی رو ،
🌷 بهتر ، زیباتر ، جدی تر و کاملتر بکنی
🌷 همه كارها و اعمالت باید ،
🌷 مثل یک خانم با شخصیت باشه .
🌷 قبل از جشن تکلیف ، با حجاب بودی
🌷 حتی چادر هم می پوشیدی
🌷 همین کارو ،
🌷 بعد از جشن تکلیف هم انجام بده ؛
🌷 ولی بهتر ؛
🌷 یعنی پیش نامحرم ،
🌷 نذار موهات در بیاد ،
🌷 نذار پاهات دربیاد ،
🌷 پیرهن آستین کوتاه نپوش
🌷 قبل از جشن تکلیف ،
🌷 نمازایی که خوندی ،
🌷 چون واجب نبود ،
🌷 گاهی غلط می خوندی
🌷 گاهی تند و سریع می خوندی
🌷 اما بعد از جشن تکلیف ،
🌷 نماز خوندنت واجب میشه .
🌷 و سعی کن همیشه نمازت رو ،
🌷 در اول وقت بخونی
🌷 با وضو بخونی ، کامل بخونی ،
🌷 آروم و با آرامش بخونی
🌷 قبلا کله گنجشکی روزه می گرفتی
🌷 اما از امروز به بعد ، روزه ات کامله .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف
📗 داستان کوتاه جشن تکلیف ۳
🌸 در این هنگام ،
🌸 مامان فاطمه از راه رسید
🌸 و كنار بابابزرگ و دخترش نشست
🌸 از صحبت های آن ها ،
🌸 متوجه جشن تكلیف فاطمه شد .
🌸 بدون اینکه چیزی بگه ،
🌸 پا شد و رفت توی اتاقش .
🌸 وقتی بیرون اومد ،
🌸 یک کادو توی دستش بود
🌸 و اون رو به فاطمه هدیه داد .
🌸 فاطمه خانوم با خوشحالی تشکر کرد
🌸 و مامانشو بغل کرد و بوسید
🌸 کادو رو که باز کرد
🌸 سجاده عروس و چادر گل گلی
🌸 و مقنعه سفید زیبا ، در آن بود .
🌸 فاطمه بیشتر ذوق زده شد
🌸 و دوباره تشکر کرد .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 در حال پوشیدن مقنعه و چادر بود
🌸 که مادرش گفت :
🌹 دختر قشنگم !
🌹 این كادو مال توست ، مبارکت باشه
🌹 اما یادت باشه
🌹 یكی از كارهایی كه ،
🌹 اهمیت خیلی زیادی داره ؛
🌹 نظم و احترام به وسایلته
🌹 وقتی می خوای نماز بخونی ،
🌹 باید اول با احترام سجادهات رو ،
🌹 به طرف قبله پهن كنی
🌹 و بعد از پایان نماز ،
🌹 چادر و مقنعه ات رو ،
🌹 مرتب و منظم تا كن
🌹 و داخل کمدت بدارشون .
🌹 و قشنگ سجاده ات رو جمع کن
🌹 تو با این کارت ،
🌹 هم به خودت احترام میذاری
🌹 هم به وسایلت هم به عبادتت .
🌸 فاطمه خانوم ، بی صبرانه ،
🌸 منتظر رسیدن روز جشن بود
🌸 هر روز تمرین می کرد
🌸 تاحجاب و نماز و نظمش بهتر بشه
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 پلیس ترکیه ، از ایاز و اوبات بازجویی کرد .
🇮🇷 یکی از سوالهای پلیس ،
🇮🇷 در مورد نحوه دستگیری و تحویل آنها بود .
🇮🇷 ایاز و اوبات ، هر دو گفتند :
🔥 یک پسر جوان با چندتا گربه ،
🔥 به ما حمله کردند .
🇮🇷 پلیسها ، خندیدند و حرف آنها را باور نکردند
🇮🇷 و با تمسخر به هم می گفتند :
🚔 پسر گربه ای اونا رو به چنگ انداخته
🚔 این همه سال ، ما نتونستیم اینها رو بگیریم
🚔 اونوقت یه پسر بچه و گربه هاش ،
🚔 اینها رو گرفتند . خنده دار نیست ؟!
🇮🇷 خبر دستگیری ایاز و اوبات را ،
🇮🇷 به مرکز ، اطلاع دادند .
🇮🇷 و همچنین با تمسخر ،
🇮🇷 ادعای ایاز ، نسبت به پسر گربه ای را ،
🇮🇷 برای مرکز گزارش کردند .
🇮🇷 اما مرکز ، حرف ایاز را باور کرد و گفت :
🚨 اتفاقا ، دخترانی پیش ما آمدند ،
🚨 که از چنگ ایاز فرار کرده بودند .
🚨 آنها هم ادعا می کردند
🚨 که به کمک یک پسر و گربه هاش ،
🚨 موفق شدند فرار کنند .
🇮🇷 باور پلیس ، از وجود مرد گربه ای بیشتر شد .
🇮🇷 پلیس ، آدرس جدید خانه ایاز را ،
🇮🇷 از اوبات گرفت .
🇮🇷 و به سرعت به طرف خانه ایاز رفتند .
🇮🇷 پلیس ، در بدو ورود ،
🇮🇷 با نگهبانانی روبرو شدند که بیهوش افتاده
🇮🇷 و دست و پایشان بسته شده بود .
🇮🇷 آزمایشگاه نیز ، آتش گرفته بود .
🇮🇷 نگهبانان را دستگیر کردند
🇮🇷 و از آنها در مورد مرد گربه ای سوال کردند
🇮🇷 همه گفتند که پسر جوانی با گربه هایش ،
🇮🇷 شبانه به ما حمله کرده .
🇮🇷 مرکز پلیس دستور داد
🇮🇷 تا همه نیروها به دنبال پسر گربه ای بگردند .
🇮🇷 از کسانی که او را دیدند ،
🇮🇷 اطلاعات و مشخصات او را گرفتند ؛
🇮🇷 یک نقاشی از پسر گربه ای کشیدندند
🇮🇷 و به روزنامه ها و رسانه ها دادند .
🇮🇷 اما هیچ جا ، او را پیدا نکردند .
🇮🇷 و هیچ کسی از او ، هیچ خبری نداشت .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از تحویل ایاز ،
🇮🇷 علاوه بر انسان شدنش در هر روز صبح ،
🇮🇷 ظهرها نیز با اذان ظهر ، انسان می شد .
🇮🇷 فرامرز ، از اینکه به مردم کمک می کرد
🇮🇷 احساس رضایت و خوشحالی می نمود .
🇮🇷 و مطمئن شد
🇮🇷 که هر چه بیشتر ، به مردم کمک کند
🇮🇷 احتمال انسان شدنش ، بیشتر می شود .
🇮🇷 فرامرز ، از دیدن مایو و بقیه گربه هایی که ،
🇮🇷 در حال ذکر خدا گفتن و عبادت بودند ؛
🇮🇷 احساس پستی و شرمندگی می کرد .
🇮🇷 و همیشه خود را ملامت می کرد .
🇮🇷 ناگهان تصمیم گرفت
🇮🇷 تا مثل دوستان گربه ایش ، عبادت کند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
07 Mokhatebe khas.mp3
3.89M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت هفتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در یکی از ظهرها ،
🇮🇷 انسان شد و به اداره پست رفت .
🇮🇷 و قفس گربه ها را به صورت سفارشی ،
🇮🇷 برای چین ارسال کرد .
🇮🇷 به همان آدرسی که ، ایاز با آنها کار می کرد .
🇮🇷 قفس گربه ها را در انبار گذاشتند
🇮🇷 تا زمان حرکت کشتی ، فرا برسد .
🇮🇷 سپس خودش نیز گربه شد .
🇮🇷 و به دوستان گربه ای خود ، ملحق شد .
🇮🇷 اداره پست ، قفس را سوار کشتی کرد .
🇮🇷 و آن را به مقصد چین ارسال نمود .
🇮🇷 هوا تاریک می شد .
🇮🇷 و فرامرز ، خیلی خسته بود .
🇮🇷 می خواست چند ساعتی بخوابد
🇮🇷 اما می ترسید یک دفعه انسان شود
🇮🇷 و به گربه ها ، آسیب بزند .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 از قفس بیرون آمد و عقب کشتی خوابید .
🇮🇷 و هنگام اذان صبح ، بیدار شد .
🇮🇷 اما چون خیلی خسته بود ،
🇮🇷 بیدار شد و دوباره خوابش برد .
🇮🇷 یکی از ملوانان ، روی عرشه کشتی آمد .
🇮🇷 و مشغول خواندن نماز و قرآن و دعا شد .
🇮🇷 بعد از نماز ، متوجه فرامرز شد .
🇮🇷 آرام بیدارش کرد و او را پیش ناخدا برد .
🇮🇷 ناخدا ، لیست مسافران را چک کرد .
🇮🇷 اما نام فرامرز در آن نبود .
🇮🇷 ناخدا دستور داد تا فرامرز را زندانی کنند .
🇮🇷 فرامرز نیز ،
🇮🇷 هرچه اصرار کرد که زندانی نشود
🇮🇷 فایده ای نداشت .
🇮🇷 فرامرز را در زندان انداختند .
🇮🇷 و به دنبال پلیس کشتی رفتند .
🇮🇷 مامور امنیت کشتی آمد .
🇮🇷 اما به جز گربه ، هیچ کس را آنجا ندید .
🇮🇷 فرامرز با طلوع آفتاب ، دوباره گربه شد .
🇮🇷 ناخدا و ملوانان ،
🇮🇷 گمان کردند که فرامرز ، فرار کرده است .
🇮🇷 کشتی را به دنبال او جستجو کردند .
🇮🇷 و فرامرز که گربه شده بود را ،
🇮🇷 پیش سایر گربه ها ، در قفس گذاشتند .
🇮🇷 و هیچ وقت فرامرز را پیدا نکردند .
🇮🇷 قبل از ظهر نیز ،
🇮🇷 فرامرز از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و دوباره یک جایی مخفی شد
🇮🇷 تا اگر انسان شود ، کسی او را نبیند .
🇮🇷 ناگهان ، مردی را دید ،
🇮🇷 که پول و کیف و جواهراتی را ،
🇮🇷 در اتاقک انباری پشت کشتی ،
🇮🇷 مخفی کرد و رفت .
🇮🇷 فرامرز با اذان ظهر ، انسان شد .
🇮🇷 و به سراغ اتاقک انباری رفت .
🇮🇷 در آن ، تعداد زیادی پول ، کیف پول ،
🇮🇷 کارت اعتباری ، ساک و جواهرات پیدا کرد .
🇮🇷 تقریبا اطمینان داشت
🇮🇷 کسی که اینها را ، آنجا گذاشته ،
🇮🇷 آنها را دزدیده است .
🇮🇷 به فکر فرو رفت .
🇮🇷 می خواست راهی پیدا کند
🇮🇷 تا هم او را تحویل پلیس دهد
🇮🇷 و هم پول و جواهرات مردم را ،
🇮🇷 به صاحبانشان ، برساند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
08 Mokhatebe khas.mp3
4.41M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت هشتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
✍ داستان کوتاه پارمیدا
🍉 پارمیدا ، دختر خوب و زرنگی است
🍉 که همه معلمان ، از اخلاق خوبش ،
🍉 از ادبش ، از درس خوندنش ،
🍉 از حجاب و نماز خواندنش ،
🍉 و از نظم و انظباطش راضی بودند .
🍉 پارمیدا ، امسال به کلاس چهارم رفت
🍉 دوتا برادر بزرگتر از خودش دارد
🍉 و یک خواهر کوچولوی نازنازی دارد
🍉 که امسال چهار ساله شده بود .
🍉 اسم خواهر کوچولوی پارمیدا ،
🍉 شیدا بود .
🍉 شیدا کوچولو ،
🍉 خیلی به پارمیدا علاقه داشت .
🍉 هر جا پارمیدا می رفت ،
🍉 شیدا هم دنبالش می دوید .
🍉 و هر کاری که پارمیدا می کرد ،
🍉 شیدا هم تقلید می نمود .
🍉 پارمیدا ، همیشه نمازش را ،
🍉 اول وقت می خواند .
🍉 وقتی صدای اذان را می شنید
🍉 درس و کارش را رها می کرد
🍉 لباس نو و تمیز و زیبا می پوشید
🍉 چادر سفیدش را نیز ،
🍉 روی سرش می گذاشت .
🍉 و جانمازی زیبایی که مادرش ،
🍉 در جشن تکلیفش ،
🍉 برایش خریده بود را پهن می کرد .
🍉 و مشغول خوندن نماز می شد .
🍉 شیدا کوچولو ، با دیدن پارمیدا ،
🍉 که در حال نماز بود ؛
🍉 چادر مادرش را می پوشید
🍉 کنار خواهرش می ایستاد
🍉 و هر کاری که خواهرش می کند ،
🍉 خودش نیز انجام می داد .
🍉 شیدا کوچولو ،
🍉 گاهی مُهر خواهرش را ،
🍉 بر می داشت و فرار می کرد .
🍉 پارمیدا هم ناراحت می شد .
🍉 و به پدرش شکایت می کرد .
🍉 پدر پارمیدا ،
🍉 مردی خوب و مهربان و صبور بود ،
🍉 پارمیدا را بغل می کرد و می گفت :
🌟 دختر گلم ، عزیز دلم ، فدات بشم
🌟 انشالله از این بعد ،
🌟 هر وقت خواستی نماز بخونی
🌟 اول به خواهرت مهر بده
🌟 تا مهر تو رو برنداره
🌟 بعد یک مهر اضافی هم ،
🌟 در جیب خودت مخفی کن .
🌟 که اگر شیدا مهر تو رو برداشت
🌟 لااقل یکی دیگه هم داشته باشی
🌟 در ضمن ، مهرت رو همیشه
🌟 بعد از سجده ، توی دستت بگیر
🌟 تا شیدا اونو برنداره .
🍉 پارمیدا همه این کار ها را کرد
🍉 و دیگر شیدا مُهر او را برنداشت
🍉 و اگر بر می داشت ،
🍉 پارمیدا مُهر دیگرش را ،
🍉 که در جیبش مخفی کرده بود
🍉 در می آورد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #پارمیدا
#نماز #حجاب #جشن_تکلیف
📙 داستان کوتاه بلال
🌟 بلال حبشی ،
🌟 كه دلش سرشار از ايمان به خدا بود ؛
🌟 يكی از ياران با وفای پيامبر اكرم
🌟 و اذان گوی ایشان بود .
🌟 مشركان ، جلوی چشمان ديگران ،
🌟 او را مورد شكنجههای سخت ،
🌟 آن هم در زير آفتاب گرم ،
🌟 قرار می دادند ؛
🌟 و از او می خواستند
🌟 كه دست از خداپرستی ،
🌟 و ايمان به خدا و پیامبر بردارد .
🌟 ولی بلال ، در زير آفتاب سوزان ،
🌟 مکرر به آنها می گفت : اَحَد اَحَد ...
🌟 اَحَد يعنی اینکه من ،
🌟 فقط خدای احد و يكتا را می پرستم
🌟 و از بت پرستی شما بيزارم .
🌟 مشرکان فكر می كردند ؛
🌟 كه با شكنجههای زيادتر ،
🌟 او دست از ايمان خود بر می دارد .
🌟 ولی بلال ،
🌟 با نفسهای ضعيف خود ،
🌟 در زير آن همه آزار و اذيت ،
🌟 خدا را عبادت می کرد .
🌟 و بنی اميه را نااميد كرد .
🌟 و بعدها که آزاد شد
🌟 از بهترین یاران پیامبر شد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #بلال_حبشی #الگو #توکل #توکل_بر_خدا #صبر
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، آرام و مخفیانه ، در بین مسافران ،
🇮🇷 به دنبال یک نفر قابل اعتماد می گشت
🇮🇷 کسی که زبان فارسی یا عربی بلد باشد .
🇮🇷 آن مردی که فرامرز را ،
🇮🇷 بعد از نماز صبح دید و بیدار کرد .
🇮🇷 دوباره فرامرز را دید و شناخت .
🇮🇷 فرامرز ، با ترس ، به فارسی و عربی ،
🇮🇷 خواست به او بفهماند ،
🇮🇷 که لطفا کسی را خبر نکن .
🇮🇷 آن مرد نیز ، چون عربی بلد بود .
🇮🇷 منظور فرامرز را فهمید .
🇮🇷 دست فرامرز را گرفت و به گوشه ای برد .
🇮🇷 و با عربی به فرامرز گفت :
🔮 تو کی هستی ؟!
🔮 اینجا چکار می کنی؟!
🔮 چطور تونستی از زندان فرار کنی ؟!
🇮🇷 فرامرز به عربی گفت :
🐈 الآن وقت ندارم براتون توضیح بدم
🐈 فقط می خوام یه چیزی رو بهتون نشون بدم
🇮🇷 فرامرز ، ملوان را به طرف اتاقک انباری برد
🇮🇷 و پولها و جواهرات را به او نشان داد
🇮🇷 سپس گفت :
🐈 من یه آقایی دیدم
🐈 که اینارو اینجا گذاشت و رفت .
🐈 احساس کردم همه اینا ، دزدی باشند .
🐈 اون آقارو هم ، نمی شناسم
🐈 به خاطر همین ؛
🐈 داشتم دنبال یه آدم مطمئن می گشتم
🐈 که این مسئله رو بهش بگم .
🐈 تا اینکه شمارو پیدا کردم .
🐈 خلاصه ممکنه دیگه منو نبینید
🐈 این شما و اینم امانتی ها .
🐈 دزده رو هم خودتون پیدا کنید .
🇮🇷 ملوان گفت :
🔮 از کجا معلوم که کار تو نباشه ؟!
🇮🇷 فرامرز لبخندی زد و گفت :
🐈 اگر دزدیدن اینا کار من بود ،
🐈 به نظر شما ، اونارو بهتون می دادم ؟!
🇮🇷 ملوان گفت :
🔮 اگه ببینیش ، می شناسیش
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 آره بابا ، حافظهی ما گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان با تعجب گفت :
🔮 ما گربه ها ؟!
🔮 مگه تو گربه ای ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
09 Mokhatebe khas.mp3
4.94M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت نهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ملوان گفت :
🔮 اگه اون دزد رو ببینی ، می شناسیش
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 آره بابا ، حافظهی ما گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان با تعجب گفت :
🔮 ما گربه ها ؟!
🔮 مگه تو گربه ای ؟!
🇮🇷 فرامرز هُل شد و گفت :
🐈 نه منظورم این بود
🐈 که حافظه من مثل گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان ، کیسه ای برداشت
🇮🇷 و تمام اموال موجود در انبار را ،
🇮🇷 درون کیسه گذاشت و رفت .
🇮🇷 و به فرامرز گفت :
🔮 همین جا بمون تا من بیام .
🇮🇷 آن ملوان ، کیسه پر از پول و جواهرات را ،
🇮🇷 به پلیس امنیت کشتی داد .
🇮🇷 و از آنها خواست تا برای آن دزد تله بگذارند .
🇮🇷 فرامرز و ملوان و چند مامور امنیتی ،
🇮🇷 در اطراف اتاقک ، مخفی شدند .
🇮🇷 و منتظر شدند
🇮🇷 تا کسی سراغ پولها و جواهرات بیاید .
🇮🇷 ناگهان ملوان متوجه شد
🇮🇷 که فرامرز نیست و فقط یک گربه سفید ،
🇮🇷 در کنار او نشسته بود .
🇮🇷 ملوان خیلی تعجب کرد .
🇮🇷 و با چرخیدن سرش ، به طرف چپ و راست ،
🇮🇷 به دنبال فرامرز می گشت .
🇮🇷 اما خبری از فرامرز نبود .
🇮🇷 هوا تاریک شد .
🇮🇷 یک نفر به طرف اتاقک می آمد .
🇮🇷 در اتاقک را باز کرد .
🇮🇷 اما پول و جواهراتش را در آنجا ندید .
🇮🇷 حدس زد که کسی آنها را برداشته
🇮🇷 و یا اینکه او لو رفته
🇮🇷 به خاطر همین می خواست فرار کند
🇮🇷 اما ماموران امنیت کشتی ،
🇮🇷 به طرف او رفتند و او را دستگیر کردند .
🇮🇷 پس از تحقیقات ،
🇮🇷 فهمیدند که او دزد سابقه داری بوده است .
🇮🇷 او را به زندان انداختند
🇮🇷 و از مسافران خواستند تا گم شده خود را ،
🇮🇷 پس از دادن مشخصات و نشانی ،
🇮🇷 از ماموران امنیتی بگیرند .
🇮🇷 سپس از آن ملوان ، تشکر و قدردانی کردند
🇮🇷 ملوان نیز ،
🇮🇷 ماجرای فرامرز را ، به ناخدا و ماموران گفت .
🇮🇷 ماموران ،
🇮🇷 دوباره همه کشتی را به دنبال فرامرز گشتند .
🇮🇷 اما باز هیچ اثری از او پیدا نکردند .
🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند .
🇮🇷 فرامرز نیز از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و عقب کشتی خوابید .
🇮🇷 دوباره با اذان صبح ، انسان شد .
🇮🇷 و از خواب پرید .
🇮🇷 می خواست دوباره بخوابد
🇮🇷 که صدای نماز خواندن یکی را شنید .
🇮🇷 آرام سرش را بالا برد و نگاه کرد .
🇮🇷 همان ملوان بود .
🇮🇷 فرامرز نیز ، با لبخند نشست ،
🇮🇷 و به نماز خواندن او نگاه می کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
📙 داستان کوتاه عزیز برادر
🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ،
🦋 به برادرش امام حسین علیه السلام ،
🦋 علاقه خاصی داشت .
🦋 علاقه و انس او به امام حسین ،
🦋 خیلی شدید بود ؛
🦋 ایشان وقتی کودک بودند
🦋 گاهی مثل بجه های دیگر ،
🦋 به گریه می افتاد
🦋 اما به محض شنیدن صدای برادرش
🦋 آرام می گرفت و ساکت می شد .
🦋 وقتی که بزرگ شد
🦋 همیشه همراه برادرش بود
🦋 و او را هیچ وقت تنها نمی گذاشت .
🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ،
🦋 نزد برادرانش حسن و حسین ،
🦋 خیلی عزیز بود .
🦋 این دو امام بزرگوار ،
🦋 به حضرت زینب ،
🦋 خیلی احترام می گذاشتند .
🦋 اگر مشکلی برایشان پیش می آمد
🦋 به حضرت زینب چیزی نمی گفتند
🦋 نمی گذاشتند متوجه مشکل شود
🦋 تا ناراحت و نگران نشود .
🦋 هر وقت حضرت زینب ،
🦋 برای دیدن امام حسین می رفت
🦋 امام حسین علیه السلام ،
🦋 از جایش بلند می شد
🦋 و او را جای خودش می نشاند .
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_زینب #داستان_کوتاه #عزیز_برادر
✍ داستان کوتاه خیاطی
🦢 مریم پیش مامانش آمد
🦢 و از او به خاطر مقنعه ای که
🦢 برایش دوخته بود ، تشکر کرد .
🦢 او حالا با این مقنعه ،
🦢 خیلی زیبا و شیک شده بود
🦢 همه از حجاب او تعریف می کردند
🦢 مریم خیلی خوشحال بود
🦢 که مادرش به او مقنعه داد
🦢 چون الآن بهتر می تواند
🦢 حجابش را حفظ کند .
🦢 نسیرین دختر همسایه ،
🦢 به مریم گفت :
🌟 مریم خیلی رنگ مقنعه ات قشنگه
🌟 خوش به حالت
🌟 که مامانت بلده خیاطی کنه
🌟 منم دلم می خواد مثل مادرت ،
🌟 خیاطی یاد بگیرم
🌟 و همه چی برای خودم بدوزم
🌟 چادر ، مقنعه ، مانتو ، شلوار
🌟 دوست دارم همیشه سِت کنم
🦢 مریم گفت :
🌸 بیا پیش مامانم بشین
🌸 تا خیاطی یاد بگیری
🦢 نسرین گفت :
🌟 راست میگی ؟!
🌟 یعنی مامانت اجازه میده ؟!
🦢 مریم گفت :
🌸 آره خب اجازه میده
🌸 مامانم خیلی مهربونه
🦢 نسرین و مریم ،
🦢 هر روز پیش کبرا مادر مریم ،
🦢 می نشستند
🦢 و به دوخت و دوز او نگاه می کردند .
🦢 یک روز کبرا خانم ،
🦢 مشغول دوختن چادر عروس بود
🦢 نسیرن و مریم هم با ذوق و شوق ،
🦢 به چادر عروس نگاه می کردند .
🦢 نسرین با هیجان گفت :
🌟 وای چقدر قشنگ شد ؟
🦢 مریم گفت :
🌸 ببین چه برقی می زنه
🌸 مثل ستاره ها می درخشه
🦢 نسرین گفت :
🌟 خیلی دوست دارم
🌟 زودتر عروس خانوم بشم
🌟 و از این چادرای قشنگ بپوشم
🦢 مریم گفت :
🌸 ما باید همیشه چادر بپوشیم
🌸 و با حجاب باشیم
🌸 من خیلی حضرت زینب رو ،
🌸 دوست دارم .
🌸 ایشون همیشه با حجاب بودن
🌸 منم دوست دارم مثل ایشون بشم
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_زینب #داستان_کوتاه
#خیاطی #حجاب