🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 پلیس ترکیه ، از ایاز و اوبات بازجویی کرد .
🇮🇷 یکی از سوالهای پلیس ،
🇮🇷 در مورد نحوه دستگیری و تحویل آنها بود .
🇮🇷 ایاز و اوبات ، هر دو گفتند :
🔥 یک پسر جوان با چندتا گربه ،
🔥 به ما حمله کردند .
🇮🇷 پلیسها ، خندیدند و حرف آنها را باور نکردند
🇮🇷 و با تمسخر به هم می گفتند :
🚔 پسر گربه ای اونا رو به چنگ انداخته
🚔 این همه سال ، ما نتونستیم اینها رو بگیریم
🚔 اونوقت یه پسر بچه و گربه هاش ،
🚔 اینها رو گرفتند . خنده دار نیست ؟!
🇮🇷 خبر دستگیری ایاز و اوبات را ،
🇮🇷 به مرکز ، اطلاع دادند .
🇮🇷 و همچنین با تمسخر ،
🇮🇷 ادعای ایاز ، نسبت به پسر گربه ای را ،
🇮🇷 برای مرکز گزارش کردند .
🇮🇷 اما مرکز ، حرف ایاز را باور کرد و گفت :
🚨 اتفاقا ، دخترانی پیش ما آمدند ،
🚨 که از چنگ ایاز فرار کرده بودند .
🚨 آنها هم ادعا می کردند
🚨 که به کمک یک پسر و گربه هاش ،
🚨 موفق شدند فرار کنند .
🇮🇷 باور پلیس ، از وجود مرد گربه ای بیشتر شد .
🇮🇷 پلیس ، آدرس جدید خانه ایاز را ،
🇮🇷 از اوبات گرفت .
🇮🇷 و به سرعت به طرف خانه ایاز رفتند .
🇮🇷 پلیس ، در بدو ورود ،
🇮🇷 با نگهبانانی روبرو شدند که بیهوش افتاده
🇮🇷 و دست و پایشان بسته شده بود .
🇮🇷 آزمایشگاه نیز ، آتش گرفته بود .
🇮🇷 نگهبانان را دستگیر کردند
🇮🇷 و از آنها در مورد مرد گربه ای سوال کردند
🇮🇷 همه گفتند که پسر جوانی با گربه هایش ،
🇮🇷 شبانه به ما حمله کرده .
🇮🇷 مرکز پلیس دستور داد
🇮🇷 تا همه نیروها به دنبال پسر گربه ای بگردند .
🇮🇷 از کسانی که او را دیدند ،
🇮🇷 اطلاعات و مشخصات او را گرفتند ؛
🇮🇷 یک نقاشی از پسر گربه ای کشیدندند
🇮🇷 و به روزنامه ها و رسانه ها دادند .
🇮🇷 اما هیچ جا ، او را پیدا نکردند .
🇮🇷 و هیچ کسی از او ، هیچ خبری نداشت .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از تحویل ایاز ،
🇮🇷 علاوه بر انسان شدنش در هر روز صبح ،
🇮🇷 ظهرها نیز با اذان ظهر ، انسان می شد .
🇮🇷 فرامرز ، از اینکه به مردم کمک می کرد
🇮🇷 احساس رضایت و خوشحالی می نمود .
🇮🇷 و مطمئن شد
🇮🇷 که هر چه بیشتر ، به مردم کمک کند
🇮🇷 احتمال انسان شدنش ، بیشتر می شود .
🇮🇷 فرامرز ، از دیدن مایو و بقیه گربه هایی که ،
🇮🇷 در حال ذکر خدا گفتن و عبادت بودند ؛
🇮🇷 احساس پستی و شرمندگی می کرد .
🇮🇷 و همیشه خود را ملامت می کرد .
🇮🇷 ناگهان تصمیم گرفت
🇮🇷 تا مثل دوستان گربه ایش ، عبادت کند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در یکی از ظهرها ،
🇮🇷 انسان شد و به اداره پست رفت .
🇮🇷 و قفس گربه ها را به صورت سفارشی ،
🇮🇷 برای چین ارسال کرد .
🇮🇷 به همان آدرسی که ، ایاز با آنها کار می کرد .
🇮🇷 قفس گربه ها را در انبار گذاشتند
🇮🇷 تا زمان حرکت کشتی ، فرا برسد .
🇮🇷 سپس خودش نیز گربه شد .
🇮🇷 و به دوستان گربه ای خود ، ملحق شد .
🇮🇷 اداره پست ، قفس را سوار کشتی کرد .
🇮🇷 و آن را به مقصد چین ارسال نمود .
🇮🇷 هوا تاریک می شد .
🇮🇷 و فرامرز ، خیلی خسته بود .
🇮🇷 می خواست چند ساعتی بخوابد
🇮🇷 اما می ترسید یک دفعه انسان شود
🇮🇷 و به گربه ها ، آسیب بزند .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 از قفس بیرون آمد و عقب کشتی خوابید .
🇮🇷 و هنگام اذان صبح ، بیدار شد .
🇮🇷 اما چون خیلی خسته بود ،
🇮🇷 بیدار شد و دوباره خوابش برد .
🇮🇷 یکی از ملوانان ، روی عرشه کشتی آمد .
🇮🇷 و مشغول خواندن نماز و قرآن و دعا شد .
🇮🇷 بعد از نماز ، متوجه فرامرز شد .
🇮🇷 آرام بیدارش کرد و او را پیش ناخدا برد .
🇮🇷 ناخدا ، لیست مسافران را چک کرد .
🇮🇷 اما نام فرامرز در آن نبود .
🇮🇷 ناخدا دستور داد تا فرامرز را زندانی کنند .
🇮🇷 فرامرز نیز ،
🇮🇷 هرچه اصرار کرد که زندانی نشود
🇮🇷 فایده ای نداشت .
🇮🇷 فرامرز را در زندان انداختند .
🇮🇷 و به دنبال پلیس کشتی رفتند .
🇮🇷 مامور امنیت کشتی آمد .
🇮🇷 اما به جز گربه ، هیچ کس را آنجا ندید .
🇮🇷 فرامرز با طلوع آفتاب ، دوباره گربه شد .
🇮🇷 ناخدا و ملوانان ،
🇮🇷 گمان کردند که فرامرز ، فرار کرده است .
🇮🇷 کشتی را به دنبال او جستجو کردند .
🇮🇷 و فرامرز که گربه شده بود را ،
🇮🇷 پیش سایر گربه ها ، در قفس گذاشتند .
🇮🇷 و هیچ وقت فرامرز را پیدا نکردند .
🇮🇷 قبل از ظهر نیز ،
🇮🇷 فرامرز از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و دوباره یک جایی مخفی شد
🇮🇷 تا اگر انسان شود ، کسی او را نبیند .
🇮🇷 ناگهان ، مردی را دید ،
🇮🇷 که پول و کیف و جواهراتی را ،
🇮🇷 در اتاقک انباری پشت کشتی ،
🇮🇷 مخفی کرد و رفت .
🇮🇷 فرامرز با اذان ظهر ، انسان شد .
🇮🇷 و به سراغ اتاقک انباری رفت .
🇮🇷 در آن ، تعداد زیادی پول ، کیف پول ،
🇮🇷 کارت اعتباری ، ساک و جواهرات پیدا کرد .
🇮🇷 تقریبا اطمینان داشت
🇮🇷 کسی که اینها را ، آنجا گذاشته ،
🇮🇷 آنها را دزدیده است .
🇮🇷 به فکر فرو رفت .
🇮🇷 می خواست راهی پیدا کند
🇮🇷 تا هم او را تحویل پلیس دهد
🇮🇷 و هم پول و جواهرات مردم را ،
🇮🇷 به صاحبانشان ، برساند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، آرام و مخفیانه ، در بین مسافران ،
🇮🇷 به دنبال یک نفر قابل اعتماد می گشت
🇮🇷 کسی که زبان فارسی یا عربی بلد باشد .
🇮🇷 آن مردی که فرامرز را ،
🇮🇷 بعد از نماز صبح دید و بیدار کرد .
🇮🇷 دوباره فرامرز را دید و شناخت .
🇮🇷 فرامرز ، با ترس ، به فارسی و عربی ،
🇮🇷 خواست به او بفهماند ،
🇮🇷 که لطفا کسی را خبر نکن .
🇮🇷 آن مرد نیز ، چون عربی بلد بود .
🇮🇷 منظور فرامرز را فهمید .
🇮🇷 دست فرامرز را گرفت و به گوشه ای برد .
🇮🇷 و با عربی به فرامرز گفت :
🔮 تو کی هستی ؟!
🔮 اینجا چکار می کنی؟!
🔮 چطور تونستی از زندان فرار کنی ؟!
🇮🇷 فرامرز به عربی گفت :
🐈 الآن وقت ندارم براتون توضیح بدم
🐈 فقط می خوام یه چیزی رو بهتون نشون بدم
🇮🇷 فرامرز ، ملوان را به طرف اتاقک انباری برد
🇮🇷 و پولها و جواهرات را به او نشان داد
🇮🇷 سپس گفت :
🐈 من یه آقایی دیدم
🐈 که اینارو اینجا گذاشت و رفت .
🐈 احساس کردم همه اینا ، دزدی باشند .
🐈 اون آقارو هم ، نمی شناسم
🐈 به خاطر همین ؛
🐈 داشتم دنبال یه آدم مطمئن می گشتم
🐈 که این مسئله رو بهش بگم .
🐈 تا اینکه شمارو پیدا کردم .
🐈 خلاصه ممکنه دیگه منو نبینید
🐈 این شما و اینم امانتی ها .
🐈 دزده رو هم خودتون پیدا کنید .
🇮🇷 ملوان گفت :
🔮 از کجا معلوم که کار تو نباشه ؟!
🇮🇷 فرامرز لبخندی زد و گفت :
🐈 اگر دزدیدن اینا کار من بود ،
🐈 به نظر شما ، اونارو بهتون می دادم ؟!
🇮🇷 ملوان گفت :
🔮 اگه ببینیش ، می شناسیش
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 آره بابا ، حافظهی ما گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان با تعجب گفت :
🔮 ما گربه ها ؟!
🔮 مگه تو گربه ای ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ملوان گفت :
🔮 اگه اون دزد رو ببینی ، می شناسیش
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 آره بابا ، حافظهی ما گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان با تعجب گفت :
🔮 ما گربه ها ؟!
🔮 مگه تو گربه ای ؟!
🇮🇷 فرامرز هُل شد و گفت :
🐈 نه منظورم این بود
🐈 که حافظه من مثل گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان ، کیسه ای برداشت
🇮🇷 و تمام اموال موجود در انبار را ،
🇮🇷 درون کیسه گذاشت و رفت .
🇮🇷 و به فرامرز گفت :
🔮 همین جا بمون تا من بیام .
🇮🇷 آن ملوان ، کیسه پر از پول و جواهرات را ،
🇮🇷 به پلیس امنیت کشتی داد .
🇮🇷 و از آنها خواست تا برای آن دزد تله بگذارند .
🇮🇷 فرامرز و ملوان و چند مامور امنیتی ،
🇮🇷 در اطراف اتاقک ، مخفی شدند .
🇮🇷 و منتظر شدند
🇮🇷 تا کسی سراغ پولها و جواهرات بیاید .
🇮🇷 ناگهان ملوان متوجه شد
🇮🇷 که فرامرز نیست و فقط یک گربه سفید ،
🇮🇷 در کنار او نشسته بود .
🇮🇷 ملوان خیلی تعجب کرد .
🇮🇷 و با چرخیدن سرش ، به طرف چپ و راست ،
🇮🇷 به دنبال فرامرز می گشت .
🇮🇷 اما خبری از فرامرز نبود .
🇮🇷 هوا تاریک شد .
🇮🇷 یک نفر به طرف اتاقک می آمد .
🇮🇷 در اتاقک را باز کرد .
🇮🇷 اما پول و جواهراتش را در آنجا ندید .
🇮🇷 حدس زد که کسی آنها را برداشته
🇮🇷 و یا اینکه او لو رفته
🇮🇷 به خاطر همین می خواست فرار کند
🇮🇷 اما ماموران امنیت کشتی ،
🇮🇷 به طرف او رفتند و او را دستگیر کردند .
🇮🇷 پس از تحقیقات ،
🇮🇷 فهمیدند که او دزد سابقه داری بوده است .
🇮🇷 او را به زندان انداختند
🇮🇷 و از مسافران خواستند تا گم شده خود را ،
🇮🇷 پس از دادن مشخصات و نشانی ،
🇮🇷 از ماموران امنیتی بگیرند .
🇮🇷 سپس از آن ملوان ، تشکر و قدردانی کردند
🇮🇷 ملوان نیز ،
🇮🇷 ماجرای فرامرز را ، به ناخدا و ماموران گفت .
🇮🇷 ماموران ،
🇮🇷 دوباره همه کشتی را به دنبال فرامرز گشتند .
🇮🇷 اما باز هیچ اثری از او پیدا نکردند .
🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند .
🇮🇷 فرامرز نیز از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و عقب کشتی خوابید .
🇮🇷 دوباره با اذان صبح ، انسان شد .
🇮🇷 و از خواب پرید .
🇮🇷 می خواست دوباره بخوابد
🇮🇷 که صدای نماز خواندن یکی را شنید .
🇮🇷 آرام سرش را بالا برد و نگاه کرد .
🇮🇷 همان ملوان بود .
🇮🇷 فرامرز نیز ، با لبخند نشست ،
🇮🇷 و به نماز خواندن او نگاه می کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ملوان ، پس از خواندن نماز ،
🇮🇷 با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت :
⚓️ بازم تویی ؟!
⚓️ آخه تو کی هستی ؟ چی هستی ؟
⚓️ چه جوری یه دفعه غیب میشی
⚓️ یه دفعه ظاهر میشی ؟!
⚓️ ما دوبار همه کشتی رو ، دنبال تو گشتیم
⚓️ اما پیدات نکردیم .
⚓️ کجا مخفی میشی ، بگو ما هم بدونیم ؟
🇮🇷 فرامرز لبخند زد و گفت :
🐈 من هیچ جا مخفی نشدم
🐈 فقط به قول خودت ، کمی غیب شدم .
🇮🇷 ملوان با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت :
⚓️ جدی می گم ، چطوری غیب میشی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 اگه اجازه بدی ، بعدا بهت میگم
🐈 فقط یه سوال ازتون داشتم .
⚓️ ملوان گفت : در خدمتم .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 تو چند وقته نماز می خونی ؟!
🇮🇷 ملوان گفت :
⚓️ راستش رو بگم ، ۵ ساله
⚓️ چون من مسیحی بودم نه مسلمان .
⚓️ تا اینکه با چندتا مسلمون رفیق شدم
⚓️ خیلی بچه های باحالی بودن .
⚓️ خوش اخلاق ، متدین ، مهربون ،
⚓️ با گذشت ، فداکار و...
⚓️ خوبی های زیادی ازشون دیدم .
⚓️ خلاصه بگم ، بدون اینکه اونا بفهمن
⚓️ شروع کردم در مورد اسلام تحقیق کردن
⚓️ چند بار کتاب قرآن و حدیث رو خوندم
⚓️ آخر که قرار بود از هم جدا بشیم .
⚓️ بهشون گفتم که من مسلمون شدم .
⚓️ همه شون خیلی خوشحال شدن .
⚓️ چند روز آخر ،
⚓️ همهی نماز خوندن رو بهم یاد دادن و رفتن
⚓️ و بقیه احکام رو ، دارم از کتابها می خونم
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 خوش به حالت و خاک تو سرم
🐈 من که مسلمونم ، بلد نیستم نماز بخونم
🐈 تو که مسیحی هستی ، رفتی یاد گرفتی
🐈 حالا اگه یه چیزی ازت می خوام ،
🐈 کمکم می کنی ؟
⚓️ ملوان گفت : چی می خوای ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 دوست دارم نماز خوندن رو بهم یاد بدی
🇮🇷 ملوان گفت :
⚓️ باشه خوشحال میشم
⚓️ سعی می کنم هر چی بلدم رو بهت یاد بدم
⚓️ ولی بعدها ، حتما برو پیش کسی که ،
⚓️ بیشتر از من بلد باشه .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ملوان ، نماز را به فرامرز یاد داد .
🇮🇷 فرامرز نیز ، با ذوق و شوق فراوان ،
🇮🇷 کارها و حرکات نماز را ، تکرار می کرد .
🇮🇷 فرامرز ، خیلی خوشحال بود
🇮🇷 که دارد نماز خواندن یاد می گیرد .
🇮🇷 آنقدر سرگرم آموزش نماز بود
🇮🇷 که حواسش از طلوع آفتاب ، پرت شد .
🇮🇷 ناگهان جلوی چشم ملوان ،
🇮🇷 دوباره به گربه تبدیل شد .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از گربه شدن ،
🇮🇷 فورا خود را مخفی کرد .
🇮🇷 ملوان ، از دیدن این صحنه ،
🇮🇷 هم ترسید و هم تعجب کرد .
🇮🇷 و فورا به سراغ پلیس امنیت کشتی رفت
🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به آنها گفت .
🇮🇷 یکی از پلیس ها گفت :
👮🏻♂ خوب ، پس دلیل اینکه اونو پیدا نمی کنیم
👮🏻♂ اینه که اون به یک گربه تبدیل میشه
👮🏻♂ درست فهمیدم ؟!
⚓️ ملوان گفت : بله قربان
🇮🇷 پلیس گفت :
👮🏻♂ آقای محترم ! این حرفا چیه ؟!
👮🏻♂ واقعاً فکر کردید من احمقم ؟!
🇮🇷 ملوان گفت :
⚓️ نه به خدا ، من قصد جسارت نداشتم .
⚓️ من فقط چیزی که دیدم رو ،
⚓️ دارم برای شما تعریف می کنم .
🇮🇷 پلیس گفت :
👮🏻♂ خوب دیگه فهمیدم ، حالا می تونی بری
🇮🇷 ملوان به آرامی از اتاق پلیس ، بیرون آمد .
🇮🇷 فهمید که کسی حرف او را باور نمی کند
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 دیگر در مورد فرامرز ، به کسی چیزی نگفت .
🇮🇷 یک ساعت بعد به چین رسیدند .
🇮🇷 فرامرز ، به طرف قفس گربه ها رفت .
🇮🇷 انباردار ، فرامرز را روی زمین دید .
🇮🇷 آن را برداشت و در قفس گذاشت .
🇮🇷 سپس قفس را ،
🇮🇷 به آدرسی که فرامرز داده بود ، فرستادند .
🇮🇷 اما صاحب شرکت ، از آن گربه ها ،
🇮🇷 بی اطلاع بود .
🇮🇷 به خاطر همین آنها را تحویل نگرفت .
🇮🇷 و به نگهبان گفت :
♨️ فعلا اینارو ببرید زیرزمین
♨️ تا بعد ببینیم باهاشون چکار کنیم
♨️ شما هم پیگیری کن و ببین کی اینارو فرستاده
🇮🇷 نزدیک اذان ظهر شده بود .
🇮🇷 فرامرز به گربه گفت :
🐈 بچه ها ! برای ماموریت بعدی آماده باشید
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۵ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در قفس را باز کرد و بیرون آمد .
🇮🇷 و منتظر اذان شد .
🇮🇷 تا اینکه هنگام اذان ،
🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد .
🇮🇷 فرامرز ، گربه ها را آزاد کرد .
🇮🇷 اما یادش آمد که باید نماز بخواند .
🇮🇷 بدون وضو ، ایستاد .
🇮🇷 و چیزهایی را که ملوان به او یاد داده بود را ،
🇮🇷 با کلی اشتباه انجام داد .
🇮🇷 سپس با گربه ها ،
🇮🇷 به دنبال دفتر مدیر شرکت گشتند .
🇮🇷 بعضی ها از دیدن فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 ترسیدند و فرار کردند .
🇮🇷 بعضی ها هم به حراست زنگ زدند .
🇮🇷 اما فرامرز ، بدون توجه به مردم ،
🇮🇷 به نوشته های در و دیوار نگاه می کرد
🇮🇷 و با خودش می گفت :
🐈 آخه من که چینی بلد نیستم
🐈 از کجا باید دفتر مدیر و پیدا کنم ؟!
🐈 نوشته های روی اتاق ها رو هم که نمی فهمم
🐈 ای خدا ! این چه وضعیه ؟!
🐈 حالا من باید چکار کنم ؟!
🐈 خدایا خودت کمکم کن
🇮🇷 حراست و نگهبانان شرکت ،
🇮🇷 به طرف فرامرز آمدند .
🇮🇷 فرامرز ، می خواست فرار کند
🇮🇷 اما پشیمان شد و با خودش گفت :
🐈 اونا باید از ما فرار کنند نه ما از اونا .
🇮🇷 سپس دو دستش را به طرف نگهبانان گرفت
🇮🇷 و با انگشتان اشاره ، به آنها اشاره نمود .
🇮🇷 گربه ها نیز ، به نگهبانان حمله کردند .
🇮🇷 سپس فرامرز به طرف آنها رفت .
🇮🇷 و با آنها مبارزه کرد .
🇮🇷 سپس هر کدام را با یک مشت ، بیهوش نمود .
🇮🇷 و به آنها گفت :
🐈 به من میگن فرامرز
🐈 یعنی فراتر از مرز
🐈 بله داداش من فراتر از مرزم
🐈 من همه جای دنیارو ،
🐈 برای مبارزه با ظلم و جنایت میرم
🇮🇷 یکی از کارمندان آن شرکت ،
🇮🇷 از دیدن فرامرز و شنیدن سخنانش ،
🇮🇷 متعجب و شگفت زده شد .
🇮🇷 به خاطر همین ؛ به دنبال فرامرز راه افتاد .
🇮🇷 فرامرز ، چون چینی بلد نبود
🇮🇷 تصمیم گرفت که فعلا مخفی شود
🇮🇷 تا راه و چاره ای بیندیشد .
🇮🇷 سپس به زیر زمین شرکت رفتند
🇮🇷 و در یک انباری ، خود را پنهان کردند .
🇮🇷 آن مرد نیز ، پشت سر او ، وارد انبار شد
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، از دیدن آن مرد غریبه تعجب کرد
🇮🇷 می خواست به او حمله کند که ناگهان گفت :
🌹 نه صبر کن ، نزن ، من کاریت ندارم
🌹 من می خوام کمکت کنم .
🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد ،
🇮🇷 که به عقب برگردند .
🇮🇷 و با تعجب به آن مرد ، گفت :
🐈 تو فارسی بلدی ؟ تو ایرانی هستی ؟
🇮🇷 آن مرد گفت :
🌹 آره ایرانی ام ، اسمم اسماعیله
🌹 اولش ، خیلی از تو ترسیدم
🌹 اما وقتی دیدم فارسی حرف زدی
🌹 فهمیدم ایرانی هستی
🌹 و وقتی گفتی مبارزه با جنایت و ...
🌹 گفتم لابد آدم بدی نیستی
🌹 و شاید قصد کار خیر داشته باشی .
🌹 به هر حال اومدم بگم
🌹 اگر کاری ، کمکی ازم برمیاد در خدمتم
🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت :
🐈 تو اینجا کار می کنی ؟
🌹 اسماعیل گفت : بله
🐈 فرامرز گفت : زبون چینی هم بلدی ؟
🌹 اسماعیل گفت : بله
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 خوب خیلی خوبه پس
🐈 تو خیلی می تونی به من کمک کنی
🐈 ولی چطور می تونم بهت اعتماد کنم ؟!
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 به پرچم مقدس کشورم ایران قسم می خورم
🌹 که اگر واقعا قصد مبارزه با بدی ها ،
🌹 و مبارزه با جنایت رو داری ،
🌹 کمکت می کنم
🌹و هیچ وقت بهت خیانت نمی کنم
🌹 حتی اگه منو اعدام کنن .
🌹 فقط بهم بگو قضیه چیه ؟!
🌹 برای چی اینجا اومدی ؟!
🌹 چه برنامه ای داری ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 پس بذار از اول برات تعریف کنم
🐈 اما قبلش باید بگم
🐈 اگر وسط حرفام ، گربه شدم تعجب نکن
🐈 فردا صبح بازم انسان میشم
🐈 و ادامه برنامه هامو بهت میگم
🐈 در ضمن ؛
🐈 من حتی اگه گربه باشم ، حرفاتو می فهمم
🐈 پس هر چی خواستی بگو
🐈 و اما داستان من ....
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، داستان تبدیل شدنش به گربه را ،
🇮🇷 برای اسماعیل گفت .
🇮🇷 و ماجرا تا مبارزه با دزدان دریایی رسید
🇮🇷 که ناگهان ، دوباره به یک گربه تبدیل شد .
🇮🇷 اسماعیل از دیدن این صحنه تعجب کرد .
🇮🇷 او حرفهای فرامرز را باور نکرده بود .
🇮🇷 اما با گربه شدن فرامرز ،
🇮🇷 حرفهای او را نیز ، باور کرد .
🇮🇷 اما از چنین اتفاقی ، در حیرت ماند .
🇮🇷 مدیر و حراست شرکت نیز ،
🇮🇷 به پلیس زنگ زدند و درخواست کمک کردند .
🇮🇷 پلیس چین به شرکت آمد .
🇮🇷 و با کارمندان ، صحبت کرد .
🇮🇷 دوتا از پلیس ها ،
🇮🇷 گزارش وقایع را بررسی می کردند .
🇮🇷 و دو پلیس دیگر نیز ،
🇮🇷 به سراغ دوربین های شرکت رفتند .
🇮🇷 و دیگر پلیس ها ،
🇮🇷 به دنبال فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 همه شرکت را جستجو کردند .
🇮🇷 عکس و فیلم فرامرز را ، به رسانه ها دادند .
🇮🇷 مدیر شرکت نیز ، به حراست دستور داد :
🔥 سراغ اون گربه هایی که برامون آوردند ، برید
🇮🇷 نگهبانان ، به سراغ قفس گربه ها رفتند
🇮🇷 اما آن را خالی دیدند
🇮🇷 و به مدیر نیز اطلاع دادند .
🇮🇷 مدیر شرکت ، آوردن گربه ها را ،
🇮🇷 حیله رقیبانش دانست .
🇮🇷 سپس به همه رقیبان و دشمنانش زنگ زد
🇮🇷 و آنها را تهدید کرد ،
🇮🇷 که اگر دردسری برایش درست کنند ،
🇮🇷 کار و کاسبی آنها را ، آتش می زند .
🇮🇷 اسماعیل ، آبدارچی همان شرکت بود .
🇮🇷 هنگام بردن چایی برای مدیر شرکت ،
🇮🇷 حرفهای مدیر شرکت را شنید .
🇮🇷 اسماعیل ، بعد از ساعت کاری اش ،
🇮🇷 از آشپزخانه شرکت ،
🇮🇷 نان و آب و غذا و میوه ،
🇮🇷 برای فرامرز و گربه ها برد .
🇮🇷 غذاها را به آنها داد . و پیش آنها ماند .
🇮🇷 هوا ، آرام آرام تاریک می شد .
🇮🇷 ناگهان در وقت اذان مغرب ،
🇮🇷 فرامرز به یک انسان تبدیل شد .
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 مگه نگفتی صبح انسان میشی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نمی دونم ولی فکر کنم
🐈 بعد از هر کار خوبی که انجام میدم
🐈 زمان انسان شدنم بیشتر میشه
🇮🇷 فرامرز ، با حرص و ولع ، غذا می خورد .
🇮🇷 سپس ادامه سفرها و ماجراهایش را ،
🇮🇷 برای اسماعیل تعریف کرد .
🇮🇷 و در آخر گفت :
🐈 اولش هر دو روز ، یک بار انسان می شدم
🐈 بعد شد هر روز ، یک بار
🐈 بعد شد هر روز دوبار
🐈 الآن هم فکر کنم ، شده سه بار :
🐈 صبح و ظهر و شب .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ،
🇮🇷 در حال رد و بدل اطلاعات بودند
🇮🇷 که دوباره فرامرز ، گربه شد .
🇮🇷 اسماعیل ، نماز مغرب و عشا را خواند
🇮🇷 و در حالی که به فرامرز فکر می کرد ، خوابید
🇮🇷 در وقت اذان صبح ، فرامرز انسان شد
🇮🇷 و اسماعیل را بیدار کرد .
🇮🇷 اسماعیل به ساعتش نگاه کرد و گفت :
🌹 ممنون که برای نماز صبح بیدارم کردی
🐈 فرامرز گفت : مگه تو هم نماز می خونی ؟
🌹 اسماعیل گفت : خب آره ، مگه من کافرم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نه منظورم این نبود
🐈 چون خودم بلد نیستم و نماز نمی خونم
🐈 فکر کردم شما هم مثل من بلد نیستی
🐈 راستی ؛
🐈 میشه خواهش کنم به منم یاد بدی ؟
🌹 اسماعیل گفت : آره چرا که نه
🌹 اتفاقا یاد گرفتن نماز خیلی آسونه
🌹 چون که نماز هر روز تکرار میشه
🌹 به خاطر همین زود یادش می گیری
🇮🇷 با هم به طرف سرویس بهداشتی رفتند .
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 اول باید وضو بگیریم
🌹 که اونم شش مرحله داره
🌹 هر کاری می کنم تو هم انجام بده :
1⃣ اول صورتمون رو از بالا به پایین می شوریم
🌹 از جایی که موی سرمون روییده تا زیر چانه
2⃣ دوم دست راستمون رو ،
🌹 از بالای آرنج ، به پایین ،
🌹 تا نوک انگشتان ، میشوریم .
3⃣ سوم دست چپمون رو ،
🌹 مثل دست راست از بالا به پایین می شوریم
4⃣ چهارم ؛ سرمون رو مسح می کنیم
🌹 یعنی با خیسی و رطوبت دست راست ،
🌹 از وسط سر تا قبل از رسیدن به پیشونی ،
🌹 دستمون رو می کشیم .
5⃣ پنجم ؛ با همون خیسی دست راست ،
🌹 پای راست رو مسح می کنیم .
🌹 یعنی از سر انگشتان پا ، تا مچ پا ،
🌹 دستمون رو می کشیم .
6⃣ ششم هم ، با خیسی دست چپ ،
🌹 مثل پای راست ، پای چپ رو مسح می کنیم .
🇮🇷 فرامرز ، چه در وضو ، چه در نماز ،
🇮🇷 هر کاری که اسماعیل می کرد
🇮🇷 و هر چیزی که می گفت ،
🇮🇷 او نیز انجام می داد .
🇮🇷 بعد از نماز ، اسماعیل به فرامرز گفت :
🌹 راستی آقا فرامرز ، یه چیزی یادم اومد .
🇮🇷 فرامرز گفت : چی ؟!
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 دیروز مدیر خیلی عصبانی بود
🌹 و به همه رقبا و دشمنانش زنگ زد
🌹 اون فکر می کرد که تو از طرف اونا اومدی
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 خب اینکه خیلی خوبه
🐈 می تونیم اونا رو به جون هم بندازیم .
🐈 فقط کافیه در مورد همه شون ،
🐈 اطلاعات جمع کنیم .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ،
🇮🇷 صورت خود را پوشاندند
🇮🇷 و به طرف دفتر مدیریت رفتند .
🇮🇷 درب دفتر مدیر ،
🇮🇷 دارای قفلهای فوق پیشرفته بود .
🇮🇷 فرامرز ، از پدر خلافکارش ،
🇮🇷 طریقه باز کردن انواع قفل ها را آموخته بود
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 همه تلاش خود را کرد ،
🇮🇷 تا بتواند قفل های در را باز کند .
🇮🇷 اما بعد از تلاش زیاد ،
🇮🇷 نتوانست آن در را باز کند .
🇮🇷 تا اینکه دوباره گربه شد .
🇮🇷 و کارمندان شرکت ، یکی یکی می آمدند .
🇮🇷 اسماعیل به آبدارخانه رفت
🇮🇷 و فرامرز نیز ، به طرف انباری فرار کرد .
🇮🇷 هنگام نماز مغرب ، فرامرز و اسماعیل ،
🇮🇷 وضو گرفتند و نمازشان را خواندند ؛
🇮🇷 سپس صورتشان را پوشاندند
🇮🇷 و دوباره به طرف دفتر مدیر رفتند .
🇮🇷 فرامرز ، باز هم تلاش کرد
🇮🇷 تا درب دفتر مدیریت را باز نماید .
🇮🇷 بعد از نیم ساعت موفق شد در را باز کند
🇮🇷 سپس گاو صندوق را باز کرد
🇮🇷 و اسناد و مدارک را از آنجا بیرون آورد
🇮🇷 اما به پولها و چکها و سفته ها ، دست نزد .
🇮🇷 فرامرز ، نام همه رستوران ها ، هتل ها ،
🇮🇷 مهمان سراها و موسساتی که ،
🇮🇷 زیر نظر همین شرکت فعالیت می کنند را ،
🇮🇷 در آورد .
🇮🇷 و نام رقیبان و دشمنان این شرکت را نیز ،
🇮🇷 پیدا کرد .
🇮🇷 این شرکت ها ،
🇮🇷 فاسدترین و جنایتکارترین شرکتهای چین بودند .
🇮🇷 که در واردات مواد مخدر و اسلحه ،
🇮🇷 قاچاق جنین و کودک و جنازه های انسانها ،
🇮🇷 و... فعالیت می کردند .
🇮🇷 آنها به راحتی آدم می کشتند
🇮🇷 و گوشت آدمها را ،
🇮🇷 با گوشت گاو و گوسفند مخلوط می کردند
🇮🇷 و به مردم می فروختند .
🇮🇷 هر وقت پلیس مرکزی چین ،
🇮🇷 حکم بازداشت افراد و مدیران آن شرکت ها را ،
🇮🇷 می گرفت ،
🇮🇷 وکیلان بلند پایه این شرکت ها ،
🇮🇷 با استفاده از نفوذ و تهدید و تطمیع ،
🇮🇷 پرونده را مختومه می کردند .
🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت :
🐈 تنهایی نمی تونیم با همه آنها مبارزه کنیم
🐈 پس بهتره ، اونارو به جون هم بندازیم
🐈 باید کاری کنیم
🐈 که خودشون همدیگرو بکشند .
🐈 بی زحمت
🐈 چندتا کاغذ به زبان چینی برام بنویس
🇮🇷 اسماعیل گفت : چی بنویسم ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۵۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 یه چیزی از طرف رقیبان این یارو برام بنویس
🐈 که وقتی برم توی رستورانها و هتل هاش ،
🐈 بعد از اینکه اونا رو خراب کردم
🐈 و به پلیس تحویل دادم ،
🐈 می خوام این کاغذ رو ، اونجا جا بذارم
🐈 اینجوری اونم فکر می کنه که کار رقیبانشه
🐈 بعد به اونا حمله کنه
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 فهمیدم چی می خوای . باشه می نویسم .
🇮🇷 صبح روز بعد ، بعد از نماز ،
🇮🇷 در تاریکی سحر ، فرامرز با گربه هایش ،
🇮🇷 به طرف یکی از رستوران ها رفت .
🇮🇷 یکی یکی نگهبانان را ، بیهوش کرد .
🇮🇷 و وارد رستوران شد .
🇮🇷 یخچالهای رستوران ،
🇮🇷 پر از گوشت انسان و جنین و جنازه بچه های یک و دو ساله بود .
🇮🇷 فرامرز ، حالش از دیدن آن منظره به هم خورد .
🇮🇷 و حالت تهوع به او دست داد .
🇮🇷 سپس به پلیس چین زنگ زد .
🇮🇷 و کاغذ را ، روی زمین رستوران انداخت و رفت .
🇮🇷 پلیس آمد و رستوران را بازرسی کرد .
🇮🇷 و علاوه بر گوشت انسانها ، مواد مخدر نیز ،
🇮🇷 در آنجا پیدا کردند .
🇮🇷 فرامرز ، به آن شرکت بازگشت .
🇮🇷 و از در پشتی ، که اسماعیل به او گفته بود
🇮🇷 وارد انباری شد .
🇮🇷 پلیس های فاسدی که با این شرکت همکاری می کنند ،
🇮🇷 کاغذ را برای جان یوهاک ، مدیر این شرکت آوردند .
🇮🇷 جان یوهاک کاغذ را با صدای بلند خواند :
🔥 اولین ماموریت تو این است
🔥 که به رستوران جان یوهاک در خیابان ۱۲ رفته ،
🔥 و آن را به پلیس لو بدهی .
🔥 ✍ امضا کیو جاینگ
🇮🇷 جان یوهاک با عصبانیت ،
🇮🇷 کاغذ را مچاله کرد و انداخت .
🇮🇷 و به افرادش دستور داد :
☠ برید تحقیق کنید
☠ و ببینید اگر واقعا کار جاینگ باشه
☠ افرادشو بکشید و خودشو برام بیارید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۵۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 افراد جان یوهاک ،
🇮🇷 به طرف شرکت کیو جاینگ رفتند
🇮🇷 و با آنها درگیر شدند .
🇮🇷 همه افراد جاینگ و بعضی از افراد یوهاک ،
🇮🇷 کشته شدند .
🇮🇷 و خود جاینگ را ، نزد یوهاک آوردند .
🇮🇷 فرامرز ، ظهر نیز ، پس از خواندن نماز ،
🇮🇷 با گربه هایش ،
🇮🇷 به طرف یکی دیگر از رستوران های یوهاک رفت
🇮🇷 و پس از بیهوش کردن افراد یوهاک ،
🇮🇷 بلافاصله به پلیس اطلاع داد .
🇮🇷 و صدای ضبط شده ای که اسماعیل ضبط کرده بود را ، کنار تلفن گذاشت .
🇮🇷 صدای اسماعیل ، در آن صدا ادعا کرد
🇮🇷 که از شرکت جین یان ، زنگ می زند
🇮🇷 و می خواهد گزارش قاچاق بدن انسان و مواد و...را بدهد .
🇮🇷 پلیس آمد
🇮🇷 و افراد جان یوهاک را بیهوش پیدا کرد
🇮🇷 سپس رستوران را گشتند
🇮🇷 و گوشت انسان و مواد و... پیدا کردند .
🇮🇷 فرامرز ، دوباره به شرکت بازگشت .
🇮🇷 پلیس های خائن نیز ، به جان یوهاک گفتند :
⚓️ قربان ! این دفعه جین یان به شما خیانت کرد
⚓️ و شما رو لو داد .
🇮🇷 جان یوهاک دوباره عصبانی شد
🇮🇷 و دستور داد تا به جین یان حمله کنند
🇮🇷 و او را به اینجا بیاورند .
🇮🇷 افراد جان یوهاک ،
🇮🇷 به خانه جین یان حمله کردند .
🇮🇷 افراد و خانواده و زن و بچه او را کشتند
🇮🇷 و او را نزد جان یوهاک آوردند .
🇮🇷 هم کیوجاینگ هم جین یان ،
🇮🇷 از آن حملات ، ابراز بی اطلاعی کردند .
🇮🇷 اما باز هم مورد شکنجه قرار گرفتند .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از خواندن نماز مغرب ،
🇮🇷 این بار به طرف شرکت های رقیب رفت
🇮🇷 و به تک تک آنها حمله کرد .
🇮🇷 فرامرز بعد از مبارزه و بیهوش کردن افراد ،
🇮🇷 کاغذی را در آنجا می گذاشت
🇮🇷 و به پلیس اطلاع می داد
🇮🇷 تا چند روز ، کار فرامرز ، همین بود .
🇮🇷 رسانه ها ، مردم و خلافکاران ،
🇮🇷 به حملات فرامرز و گربه هایش ،
🇮🇷 لقب حمله گربه ای دادند .
🇮🇷 مردم در فضای مجازی ،
🇮🇷 از مبارزات پسر گربه ای علیه خلافکاران ،
🇮🇷 حمایت کردند .
🇮🇷 بعضی از رسانه ها و نشریات نیز ،
🇮🇷 از کار پسر گربه ای راضی بودند
🇮🇷 اما بعضی از آنها ، با او مخالف بودند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۵۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 شرکت های رقیب ،
🇮🇷 برگه های پسر گربه ای را بلند کردند و خواندند .
🇮🇷 در آن نوشته بود :
🔥 از جان یوهاک به همه رقیبان .
🔥 از این پس ، فقط من هستم .
🔥 و هیچ کس حق ندارد بدون اجازه من کار کند
🔥 این بار ، شمارو به پلیس لو میدم
🔥 اما دفعه بعد ، همه شمارو می کشم .
🇮🇷 رقیبان جان یوهاک ، با هم جلسه گرفتند
🇮🇷 و تصمیم گرفتند
🇮🇷 که با همدیگر ، به جان یوهاک حمله کنند .
🇮🇷 بعد از چند روز ، افراد جان یوهاک ،
🇮🇷 خبر اتحاد رقبیان جان یوهاک ، بر علیه او را ،
🇮🇷 به خودش اطلاع دادند .
🇮🇷 جان یوهاک هم ، به افرادش دستور داد
🇮🇷 تا قبل از حمله آنها ، به همه آنها حمله کنند .
🇮🇷 همه خلافکاران چین ،
🇮🇷 در تمام شهرها و استانها ،
🇮🇷 به جان هم افتادند .
🇮🇷 خسارات زیادی به همدیگر زدند .
🇮🇷 و شهرها را به آشوب کشیدند .
🇮🇷 تا اینکه پلیس چین وارد عمل شد .
🇮🇷 و بیشتر آنها را دستگیر کرد .
🇮🇷 و بقیه را تحت پیگیری قرار دادند .
🇮🇷 بوسیله این نقشه زیرکانه فرامرز ،
🇮🇷 جنایات همه آنها فاش شد .
🇮🇷 اما هنوز پلیس چین نمی داند
🇮🇷 که پسر گربه ای کیست
🇮🇷 و برای چه کسی یا چه گروهی کار می کند
🇮🇷 از همه خلافکاران و قاچاقچیان دستگیر شده ،
🇮🇷 در مورد پسر گربه ای سوال کردند .
🇮🇷 اما همه آنها اعتراف کردند
🇮🇷 که برای هیچ کدام یک از آن گروه ها ،
🇮🇷 کار نمی کند .
🇮🇷 هیچ کس نفهمید پسر گربه ای کی بود
🇮🇷 برای کی کار می کند
🇮🇷 و هدفش چی بود .
🇮🇷 به خاطر همین ، هر کدام از رسانه ها ،
🇮🇷 کلیپی درباره او ساخت
🇮🇷 و به نوعی از او به عنوان ناجی یاد کردند
🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت :
🐈 خب برادر ! به خاطر همه چیز ازت ممنونم
🐈 تو خیلی کمکم کردی
🐈 فقط یک کار دیگه باید برام انجام بدی
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 خواهش می کنم داداش
🌹 تو کار خیلی بزرگی کردی
🌹 من باید از تو ممنون باشم
🌹 هر امری هست ، بفرما تا انجام بدم
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 بی زحمت ، مارو تحویل پست بده
🐈 و بهشون بگو مارو به این آدرس ببرن .
🇮🇷 اسماعیل نگاهی به آدرس کرد و با تعجب گفت ...
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۵۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 اسماعیل ، نگاهی به آدرس کرد ؛
🇮🇷 و با تعجب گفت :
🌹 آمریکا ؟!
🌹 تو واقعا می خوای بری آمریکا ؟!
🌹 وسط اون همه آدم وحشی ؟!
🌹 مگه نمی دونی که به آمریکا میگن غرب وحشی ؟!
🌹 اونا وحشین ، راحت اسلحه حمل می کنن
🌹 راحت آدم میکشن
🌹 زن و بچه و پیر و مریض هم حالیشون نیست
🌹 بابا تو رو خدا بی خیال شو .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نه داداش ، من حتما باید برم اونجا
🐈 تو که نمی دونی اونجا چه خبره
🐈 از همه جای دنیا ، دختر می دزدن
🐈 و به عنوان برده ، به پولدارا می فروشن
🐈 من غیرت دارم
🐈 من ایرانی ام
🐈 من نمی تونم دست رو دست بذارم
🐈 و هیچ کاری نکنم ...
🇮🇷 فرامرز مشغول صحبت کردن بود
🇮🇷 که ناگهان اسماعیل با تعجب گفت :
🌹 دقت کردی که خیلی وقته از اذان گذشته
🌹 ولی تو هنوز گربه نشدی ؟!
🇮🇷 فرامرز هم کمی فکر کرد و با تعجب گفت :
🐈 آره راست میگی
🐈 این چطور ممکنه ؟!
🇮🇷 اسماعیل گفت : منم نمی دونم
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 به نظرت
🐈 امکانش هست که تا ابد انسان شدم ؟
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 شاید ، ممکنه ، احتمالا
🇮🇷 باند جان یوهاک و دیگر باندهای خلافکار ،
🇮🇷 همه چیز خود را از دست دادند .
🇮🇷 و به فکر انتقام از پسر گربه ای افتادند .
🇮🇷 به خاطر همین گروهی را استخدام کردند
🇮🇷 تا پسر گربه ای را پیدا کنند .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها نیز ، سوار هواپیما شدند .
🇮🇷 و به طرف آمریکا حرکت کردند .
🇮🇷 گربه ها ، در قسمت بار بودند .
🇮🇷 و فرامرز ، مثل بقیه انسانها ،
🇮🇷 در صندولی خودش نشسته بود .
🇮🇷 و از اینکه انسان شده بود ،
🇮🇷 احساس لذت و شادی می کرد .
🇮🇷 و از اینکه می تواند مادر و خواهرش را ببیند
🇮🇷 و مثل بقیه مردم زندگی کند ،
🇮🇷 احساس شور و شعف می کرد .
🇮🇷 فرامرز ، در اعماق فکر خودش بود
🇮🇷 که ناگهان ، دو نفر برخاستند
🇮🇷 و با اسلحه ، مردم را تهدید کردند و گفتند :
☠ هر چی طلا و پول دارید ، رد کنید بیارید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 جیغ و ترس و فریاد مردم ،
🇮🇷 فرامرز را بیدار کرد .
🇮🇷 نفر سوم نیز ،
🇮🇷 با اسلحه اش به طرف کابین خلبان رفت
🇮🇷 و آنها را تهدید کرد تا در لندن ، فرود بیایند .
🇮🇷 فرامرز ، آرام سر جای خود نشست
🇮🇷 و به فکر فرو رفت .
🇮🇷 می خواست نقشه ای طراحی کند ،
🇮🇷 تا دزدان هواپیما را ، دستگیر کند .
🇮🇷 همانطور که با خودش نقشه می کشید
🇮🇷 با خودش گفت :
🐈 عه ، الآن نیاز دارم که به گربه تبدیل بشم
🐈 ای کاش الآن گربه بودم .
🇮🇷 با گفتن این جمله ،
🇮🇷 ناگهان ، فرامرز به گربه تبدیل شد .
🇮🇷 و بغل دستی او ، از گربه شدنش ترسید .
🇮🇷 فرامرز ، از گربه شدنش ،
🇮🇷 آن هم با خواست خودش تعجب کرد .
🇮🇷 دوباره با خودش گفت :
🐈 می خوام دوباره انسان بشم
🇮🇷 فرامرز ، دوباره انسان شد .
🇮🇷 و با اشاره به بغل دستی خودش فهماند
🇮🇷 که نترسد و سر و صدا نکند .
🇮🇷 فرامرز فهمید که بعد از اتفاقات چین ،
🇮🇷 می تواند هر وقت که دلش خواست ،
🇮🇷 به گربه یا انسان ، تبدیل شود .
🇮🇷 فرامرز ، دوباره گربه شد .
🇮🇷 و به طرف قسمت بار هواپیما رفت .
🇮🇷 کنار قفس گربه ها ایستاد
🇮🇷 آرزو کرد که انسان شود و انسان شد
🇮🇷 قفس گربه ها را باز کرد .
🇮🇷 و با هم به طرف دزدان رفتند .
🇮🇷 فرامرز ، گربه شد و به گربه ها گفت :
🐈 شما به اون حمله کنید
🐈 منم حساب این یکی رو می رسم .
🐈 فقط مواظب باشید شلیک نکنه
🇮🇷 فرامرز ، کنار پای یکی از آن دزدان ایستاد
🇮🇷 و از خدا خواست که انسان شود .
🇮🇷 سپس یک دفعه انسان شد
🇮🇷 و آن دزد را ترساند
🇮🇷 دستش را گرفت و پیچ داد
🇮🇷 و اسلحه را از دستش گرفت .
🇮🇷 گربه ها نیز ، به آن یکی حمله کردند .
🇮🇷 دست دزد را گاز گرفتند .
🇮🇷 سپس اسلحه از دست دزد ، به زمین افتاد .
🇮🇷 فرامرز ، دست و پای آن دوتا دزد را بست
🇮🇷 و دوباره به گربه تبدیل شد .
🇮🇷 آرام به طرف کابین خلبان رفت .
🇮🇷 ناگهان و یک دفعه ،
🇮🇷 در پشت دزد سوم ، انسان شد .
🇮🇷 او را از پشت غافلگیر کرد .
🇮🇷 اسلحه اش را از دستش در آورد
🇮🇷 و به سمت او ، نشانه گرفت و گفت :
🐈 دستاتو ببر بالا و بیا بیرون
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۵۵ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 مردم ، دست و پای هر سه تا دزد را بستند
🇮🇷 و برای فرامرز ، دست زدند و هورا کشیدند
🇮🇷 و خیلی از او تشکر کردند .
🇮🇷 حس گربه ای فرامرز ،
🇮🇷 موقع اذان را به او یادآوری کرد .
🇮🇷 فرامرز ، وضو گرفت و به نماز ایستاد .
🇮🇷 گربه ها نیز به احترام نماز ،
🇮🇷 پشت فرامرز ایستادند .
🇮🇷 و هر کاری که او می کرد ، انجام می دادند .
🇮🇷 مردم از این صحنه زیبا و به یاد ماندنی ،
🇮🇷 عکس و فیلم گرفتند ،
🇮🇷 و در فضای مجازی ، پخش کردند .
🇮🇷 هواپیما ، در نیویورک نشست .
🇮🇷 مسافران ، یکی یکی ، از فرامرز تشکر کردند
🇮🇷 و از هواپیما پیاده شدند .
🇮🇷 خانمها می خواستند با فرامرز دست بدهند
🇮🇷 ولی فرامرز ، دستش را به پشت گذاشت
🇮🇷 و سعی کرد به آنها بفهماند
🇮🇷 که من مسلمان هستم
🇮🇷 و نمی توانم با زن نامحرم دست بدهم .
🇮🇷 پلیس نیویورک ، دزدان هواپیما را بردند
🇮🇷 و از فرامرز نیز تشکر کردند .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 به آدرسی که از ایاز گرفته بود ، رفتند .
🇮🇷 نزدیک آن آدرس ،
🇮🇷 چند مرد سفید پوست را دید
🇮🇷 که یک جوان سیاه پوست را می زدند .
🇮🇷 فرامرز ، خیلی ناراحت شد .
🇮🇷 به گربه ها گفت :
🐈 بچه ها شما اینجا بمونید تا من بیام
🇮🇷 فرامرز به طرف آنها رفت و با آنها درگیر شد .
🇮🇷 یکی از آنها ، چاقوی بزرگی درآورد
🇮🇷 یکی دیگر نیز ، زنجیرش را درآورد
🇮🇷 و بقیه ، اسلحه های خود را بیرون آوردند .
🇮🇷 فرامرز ، ابتدا ،
🇮🇷 به سراغ آنهایی که اسلحه دارند ، رفت .
🇮🇷 دست یکی از آنها را گرفت ،
🇮🇷 و اسلحه را به طرف دوستش هدف گرفت .
🇮🇷 سپس محکم به شکم او زد
🇮🇷 و اسلحه را از دستش در آورد .
🇮🇷 سپس او را به طرف مسلح دوم پرتاب کرد .
🇮🇷 مسلح اول در حال افتادن بود که فرامرز ،
🇮🇷 از بالای او ، به طرف مسلح دوم پرید ،
🇮🇷 و با پا ، محکم بر سر او زد .
🇮🇷 و او را بر زمین انداخت .
🇮🇷 و با اسلحه ای که از نفر اول گرفت ،
🇮🇷 به پای مسلح نفر سوم ، تیراندازی کرد
🇮🇷 و زخم سطحی ، در پایش ایجاد کرد .
🇮🇷 سپس اسلحه را به طرف بقیه گرفت
🇮🇷 و به آنها اشاره کرد ؛
🇮🇷 تا سلاح هایشان را ، زمین بگذارند .
🇮🇷 و به جوان سیاه پوست نیز اشاره کرد
🇮🇷 تا از آنجا فرار کند .
🇮🇷 جوان سیاهپوست فرار کرد و سفید پوستان ،
🇮🇷 سلاح هایشان را بر زمین گذاشتند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، سلاح هایشان را برداشت
🇮🇷 و در قفس گربه ها گذاشت .
🇮🇷 سپس دوباره به طرف آنها رفت
🇮🇷 و دستش را به نشانه دوستی ، دراز کرد .
🇮🇷 آن چند نفر ، از این کار فرامرز تعجب کردند .
🇮🇷 و به او دست دادند .
🇮🇷 سپس فرامرز با لبخند ،
🇮🇷 و به زبان انگلیسی و فارسی به آنها فهماند :
🐈 که من ایرانی هستم
🐈 من مسلمان هستم
🐈 من شیعه هستم
🐈 ما و شما ، با هم دوست هستیم
🐈 و نباید با هم دعوا کنیم .
🇮🇷 سپس خداحافظی کرد
🇮🇷 و گربه هایش را برداشت و رفت .
🇮🇷 به طرف آدرسی که داشت ، رفت .
🇮🇷 یک ساختمان خیلی بزرگ و چند طبقه بود .
🇮🇷 در پارک ، روبروی آن ساختمان نشست .
🇮🇷 چشمانش سنگین شده بودند .
🇮🇷 خواب بر او غلبه کرد .
🇮🇷 و همان جا در پارک ، خوابید .
🇮🇷 با سر و صدای بچه ها ، بیدار شد .
🇮🇷 بچه ها ، در حال بازی کردن با گربه ها بودند
🇮🇷 فرامرز ، لبخندی به بچه ها زد
🇮🇷 و نگاهی به ساختمان کرد .
🇮🇷 به فکر فرو رفت و با خود گفت :
🐈 چطور میتونم برم اون تو ؟
🇮🇷 فرامرز ، خیلی گرسنه بود .
🇮🇷 یادش آمد که نماز صبحش را نخوانده
🇮🇷 در همان پارک ، وضو گرفت و نماز خواند .
🇮🇷 و به دنبال غذا رفت .
🇮🇷 مردان سفید پوستی که ،
🇮🇷 در شب گذشته از فرامرز کتک خوردند ،
🇮🇷 در جستجوی فرامرز بودند .
🇮🇷 فرامرز ، در حال گشتن در زباله ها بود .
🇮🇷 پس از کمی جستجو ،
🇮🇷 برای خودش و گربه هایش ، غذا آورد .
🇮🇷 سپس ، آن مردان سفید پوست رسیدند
🇮🇷 و با عده بیشتری ، به فرامرز حمله کردند .
🇮🇷 فرامرز ، هنوز چیزی نخورده بود
🇮🇷 که متوجه حمله آنان شد .
🇮🇷 فرامرز ، لقمه اش را انداخت .
🇮🇷 در قفس را باز کرد و گفت :
🐈 بیا بریم بچه ها
🐈 تا ادبشون نکنیم دست بردار نیستن
🇮🇷 گربه ها به سلاح های در قفس اشاره کردند
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نه بابا ! اینا خیلی ضعیفن
🐈 بدون سلاح هم ، از پسشون بر میایم .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، با آنها درگیر شدند
🇮🇷 سپس آن جوان سیاه پوست و دوستانش ،
🇮🇷 به کمک فرامرز آمدند .
🇮🇷 سفید پوستان ، کتک خوردند و فرار کردند .
🇮🇷 جوانان سیاه پوست ،
🇮🇷 فرامرز را به خانه های خود دعوت کردند .
🇮🇷 و حسابی از فرامرز و گربه هایش ،
🇮🇷 پذیرایی کردند .
🇮🇷 و بابت نجات پسرشون از دست سفیدپوستان
🇮🇷 خیلی از فرامرز ، تشکر کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز با انگلیسی و عربی ضعیفش ،
🇮🇷 از آنها تشکر کرد و گفت :
🇮🇷 آی اَم فرامرز ، اسم من فرامرز
🇮🇷 آی اَم ایران ، من ایرانی هستم ، آنه ایرانی
🇮🇷 آی اَم مسلمان ، من مسلمان هستم ، اَنا مُسلِم
🇮🇷 آی اَم شیعه ، من شیعه هستم ، آنه شیعی
🇮🇷 پدر یکی از سیاهپوستان ،
🇮🇷 کمی فکر کرد و به فرامرز فهماند :
👈 که تو همین جا باش . من میرم و برمیگردم
🇮🇷 سریع بلند شد
🇮🇷 و پس از چند دقیقه با دو نفر دیگر برگشت .
🇮🇷 و آنها را به طرف فرامرز ، هدایت کرد .
🇮🇷 آن دو نفر ، پیش فرامرز آمدند و گفتند :
🌸 تو ایرانی هستی ؟!
🇮🇷 فرامرز با تعجب گفت :
🐈 آره ایرانی ام ، شما هم ایرانی هستین ؟!
🇮🇷 فرامرز ، بلند شد .
🇮🇷 آن دو نفر ، فرامرز را بغل کردند و گفتند :
🌸 آره پسر ، ما هم ایرانی هستیم .
🌸 اسم من هاشمه و این دوستم صادقه
🌸 تو اینجا چکار می کنی ؟!
🌸 اسمت چیه ؟!
🌸 پدر و مادرت کجان ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من بدون پدر و مادرم ، اومدم اینجا
🇮🇷 هاشم و صادق ، تعجب کردند و گفتند :
🌸 تو تنها اومدی اینجا ؟!
🌸 اونم تو این کشور وحشی و خطرناک .
🌸 تو داری شوخی می کنی یا واقعا دیوونه شدی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من مجبور بودم که بیام
🐈 بعدا براتون توضیح میدم .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از غذا و استراحت ،
🇮🇷 همه چیز را برای صادق و هاشم تعریف کرد
🇮🇷 صادق با تعجب گفت :
🌸 پس اون پسر گربه ای که همه میگن تویی ؟
🌸 نه بابا ، باور نمی کنم
🌸 لابد این گربه ها هم ، همون گربه هان ؟
🌸 باور نکردنیه ؟!
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 حالا چرا اومدی اینجا ؟!
.
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 یک ساختمون بزرگ تو این شهر هست
🐈 که کارشون ، قاچاق دختره
🐈 اونا از همه جای دنیا ، دخترارو می دزدن
🐈 و میارن آمریکا .
🐈 تا به عنوان برده ، به پولدارا بفروشن
🐈 متاسفانه حتی دخترای ایرونی هم ،
🐈 توی اونا هست .
🐈 من باید جلوی اونارو بگیرم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 اگه واقعا دخترای ایرانی رو دزدیدن
🌹 و به این جهنم آوردن
🌹 حتما کمکت می کنم
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 دختر ، دختره ،
🌸 ایرانی و خارجی نداره
🌸 باید حساب این بی شرفارو برسیم
🌸 تا همه دنیا بفهمه
🌸 حتی اگه دختر دشمن ما در خطر باشه
🌸 ایرانیای با غیرت ، حتما کمکش می کنن
🇮🇷 با هم به طرف ساختمان بزرگ رفتند .
🇮🇷 هاشم ، نگاهی به ساختمان کرد
🇮🇷 و سپس نگاهی به نگهبانان انداخت و گفت :
🌹 حالا چطور باید بریم داخل ؟!
🐈 فرامرز گفت : نگهبانا با من
🇮🇷 ناگهان فرامرز گربه شد ،
🇮🇷 و به طرف نگهبانان رفت .
🇮🇷 هاشم با تعجب به صادق گفت :
🌹 تو هم دیدی ؟!
🇮🇷 صادق هم با تعجب گفت :
🌸 دیدم ولی باور نمی کنم
🌸 یعنی اون پسره ، واقعا گربه شده
🌸 مطمئنی ما خواب نیستیم ؟!
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 باید صبر کنیم تا خودش بیاد
🌹 و برامون توضیح بده که ماجرا چیه ؟
🇮🇷 فرامرز بین دو نگهبان ایستاد .
🇮🇷 و ناگهان انسان شد .
🇮🇷 نگهبانان ، ترسیدند و از جا پریدند
🇮🇷 شوک برقی خود را بالا بردند
🇮🇷 که فرامرز را بزنند ،
🇮🇷 ناگهان فرامرز ، گربه شد
🇮🇷 و آنها همدیگر را زدند .
🇮🇷 سپس سراغ دیگر نگهبانان رفت
🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد .
🇮🇷 و به صادق و هاشم اشاره کرد تا بیایند .
🇮🇷 صادق و هاشم ، همراه قفس گربه ها ،
🇮🇷 به طرف فرامرز رفتند .
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 میشه در مورد تبدیل شدنت به گربه ،
🌹 حرف بزنیم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 الآن نه ، ماجراش طولانیه .
🐈 انشالله بعد از عملیات براتون میگم .
🇮🇷 ساختمان ، ۱۳ طبقه داشت .
🇮🇷 و در هر طبقه ، ۱۳ اتاق بود .
🇮🇷 در هر طبقه ، یکی از آن اتاق ها ،
🇮🇷 نگهبان گذاشته بودند .
🇮🇷 در طبقه همکف ، اتاق های اداری بودند .
🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایش ،
🇮🇷 به تک تک اتاق ها رفته ،
🇮🇷 و کارمندان آنجا را بیهوش می کرد .
🇮🇷 هاشم و صادق نیز ،
🇮🇷 دست و پا و دهان آنها را می بستند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز به صادق و هاشم گفت :
🐈 لطفا درهای خروجی رو ببندید
🐈 تا کسی نتونه داخل یا خارج بشه
🐈 آسانسور رو هم خاموش کنید .
🐈 تا کسی مستقیما به طبقه همکف نیاد
🐈 باید مجبورشون کنیم
🐈 که از پله ها ، پایین بیان تا اونارو ببینیم
🇮🇷 سپس به طرف طبقه دوم رفتند .
🇮🇷 در آن طبقه و طبقات دیگر ،
🇮🇷 اتاق های زیادی برای شکنجه دختران بود
🇮🇷 مردم پولدار ، پول می دادند
🇮🇷 و یک اتاق رزرو می کردند
🇮🇷 تا در آن اتاق ها ، دختران را شکنجه کنند
🇮🇷 و پولداران نیز ، از آزار دادن آنان ، لذت ببرند .
🇮🇷 یا دخترا را لخت می کردند ،
🇮🇷 و مردان بی غیرت را ،
🇮🇷 مثل سگ ، به جان آنها می انداختند .
🇮🇷 یا آنها را با طناب می بستند
🇮🇷 و آنها را با شلاق می زدند .
🇮🇷 یا آنها را با شوک برقی ، شکنجه می کردند .
🇮🇷 یا آنها را در قفس سگها ، می انداختند .
🇮🇷 یا آنها را در آب کوسه پرت می کردند .
🇮🇷 مردان پولدار و بی غیرت آمریکا ،
🇮🇷 از دیدن اذیت و آزارهای زنان لذت می بردند .
🇮🇷 در طبقات بالاتر نیز ،
🇮🇷 دختران را آرایش می کردند ،
🇮🇷 و آنها را به مغازه های برده داری می فروختند
🇮🇷 مغازه ها نیز ، دختران را در ویترین گذاشته ،
🇮🇷 و به پولداران ، اجاره می دادند .
🇮🇷 در طبقه آخر ،
🇮🇷 دختران را ، به عروسک یا حیوان خانگی ،
🇮🇷 تبدیل می کردند .
🇮🇷 ابتدا دست و پاهایشان را می بریدند
🇮🇷 اسید در چشمان و دهانشان می گذاشتند
🇮🇷 تا آنها را ، کور و لال کنند .
🇮🇷 سپس همه بدنشان ، جز دهان و گوششان را ،
🇮🇷 با پلاستیک مخصوص عروسک می پوشاندند
🇮🇷 تا چهار دست و پا ، در خانه بچرخند
🇮🇷 نه می توانستند حرف بزنند
🇮🇷 نه چیزی ببینند
🇮🇷 فقط حق دارند غذا بخورند .
🇮🇷 و اگر مالک آنها ، صدایشان بزند ،
🇮🇷 اجابت کنند .
🇮🇷 فرامرز و دوستانش ،
🇮🇷 از دیدن این وضع ، حالشان بد شد .
🇮🇷 آنها طبقه به طبقه ، بالا می رفتند
🇮🇷 آنجا را از وجود این آدمای پست ،
🇮🇷 پاکسازی می کردند .
🇮🇷 و دختران را نجات می دادند .
🇮🇷 سپس فرامرز گفت :
🐈 بچه ها ! لطفا به رسانه ها و پلیس خبر بدین
🐈 که بیان اینجا
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 هاشم ، به رسانه ها زنگ زد
🇮🇷 و آنها را از عملیات پسر گربه ای آگاه کرد .
🇮🇷 اما آنها ، ابتدا حرف او را باور نکردند .
🇮🇷 هاشم ، از فرامرز و گربه هایش ،
🇮🇷 و از اوضاع ناجور دختران ، عکس گرفت
🇮🇷 و برای تلویزیون ، ارسال کرد .
🇮🇷 تا حرف او را باور کردند .
🇮🇷 سپس به پلیس زنگ زد .
🇮🇷 و آنها را به این ساختمان کشاند .
🇮🇷 دختران ، یکی یکی ،
🇮🇷 از ساختمان بیرون می آمدند .
🇮🇷 و دوستان سیاه پوست فرامرز ،
🇮🇷 به آنها لباس و پتو می دادند .
🇮🇷 و آنها را در یک جا جمع می کردند .
🇮🇷 تا اینکه پلیس و خبرنگاران آمدند .
🇮🇷 آبروی سرمایه گذاران آن ساختمان ، در دنیا رفت .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 در صدد انتقام از فرامرز ، برآمدند .
🇮🇷 و پول خیلی زیادی به مزدوران دادند
🇮🇷 تا او را پیدا کنند و بکشند .
🇮🇷 فرامرز ، وقتی مطمئن شد
🇮🇷 که جای همه دختران امن است
🇮🇷 بدون اینکه با خبرنگاران مصاحبه کند
🇮🇷 از در پشتی خارج شد .
🇮🇷 و به طرف خانه سیاه پوستان رفت .
🇮🇷 اما هاشم و صادق ، از در بیرون رفتند .
🇮🇷 و خبرنگاران را به داخل بردند .
🇮🇷 سپس به فرامرز ملحق شدند .
🇮🇷 هاشم به فرامرز گفت :
🌹 هی پسر ، تو دنیا معروف شدیم آ
🇮🇷 فرامرز ، با ناراحتی گفت :
🐈 من به جات بودم ، خوشحالی نمی کردم
🐈 الآن عکسای ما ، توی همه رسانه ها
🐈 و حتی فضای مجازی پخش شده
🐈 اونایی که ساختمون به این بزرگی دارن
🐈 و تو قلب آمریکا ، راحت وحشی گری می کنن
🐈 پس حتما نفوذ و قدرت بالایی دارن
🐈 پس هر آن ممکنه بیان سراغ ما
🌹 هاشم گفت : حالا چکار کنیم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 به نظر من در این موقعیت ،
🐈 بهترین ، مطمئن ترین و امن ترین جا ،
🐈 برای شما ، ایران هست .
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 آخه چه جوری ، با چه رویی برگردیم ؟!
🌸 ما به همه دوستان و فک و فامیلامون گفتیم
🌸 که اینجا خیلی خوشبختیم
🌸 حالا بدون پول و سرمایه بخوایم برگردیم
🌸 خیلی ضایع میشیم ، آبرومون میره .
🌹 هاشم گفت : راستی چطوری گربه شدی ؟!
🇮🇷 فرامرز ، ماجرای گربه شدن خود را ،
🇮🇷 برای هاشم و صادق ، تعریف کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۶۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 صادق به فرامرز گفت :
🌸 حالا برنامه بعدیت چیه ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 باید برم دنبال مینه
🐈 باید به کویت برگردم و پیداش کنم .
🌹 هاشم گفت : پس خواهر و مادرت چی ؟!
🌹 نمی خوای بری ، اونا رو ببینی ؟!
🇮🇷 فرامرز ، مکثی کرد
🇮🇷 و با حسرت ، آهی کشید و گفت :
🐈 من خیلی به اونا بد کردم
🐈 نمی دونم اونا منو می بخشن یا نه ؟!
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 خب باید گذشته هارو جبران کنی
🌸 هم باید کار کنی و براشون پول در بیاری
🌸 هم اونقدر بهشون محبت کنی
🌸 که سالها غصه خوردنشون ، فراموش بشه
🇮🇷 فرامرز ، خیلی به این موضوع فکر کرد
🇮🇷 و تصمیم گرفت که با اولین پرواز ،
🇮🇷 به تهران برگردد .
🇮🇷 اما پرواز مستقیم به تهران نداشتند .
🇮🇷 به خاطر همین به کویت رفت .
🇮🇷 و با خودش فکر کرد
🇮🇷 تا خانه حسن علی را پیدا کند .
🇮🇷 حسن علی ، همان مرد شیعی بود
🇮🇷 که دخترش توسط مادو کشته شده بود .
🇮🇷 فرامرز ، خانه حسن علی را پیدا کرد .
🇮🇷 خودش را معرفی کرد
🇮🇷 و پس از پذیرایی و استراحت ،
🇮🇷 به عربی به حسن علی گفت :
🐈 اجازه هست تا خواهشی از شما بکنم ؟!
🇮🇷 حسن علی با لبخند گفت :
🌹 خواهش می کنم ، بفرمائید .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من اینجا تو کشور شما ، یک گربه گم کردم
🐈 اگه اجازه بدین هم این گربه ها رو ،
🐈 اینجا در خونه شما بذارم
🐈 هم اینکه هر روز بازشون کنید
🐈 تا دنبال اون گربه گم شده بگردند .
🇮🇷 حسن علی ، با درخواست فرامرز ،
🇮🇷 موافقت کرد .
🇮🇷 فرامرز نیز ، بعد از چند روز ،
🇮🇷 با کشتی به اهواز رفت .
🇮🇷 و با حس غریبی ، وارد محله خودشان شد .
🇮🇷 همه مغازه داران ، از ترس فرامرز ،
🇮🇷 وارد مغازه های خود شدند .
🇮🇷 پدر و مادران ، بچه های خود را محکم گرفته
🇮🇷 و به سرعت از کنار فرامرز رد می شدند .
🇮🇷 فرامرز ، سر به زیر ، به طرف خانه رفت .
🇮🇷 کنار در خانه مادرش ایستاد .
🇮🇷 یاد همه بدی هایی که ،
🇮🇷 در حق مادر و خواهرش کرده بود ، افتاد ؛
🇮🇷 اما با خودش گفت :
🐈 من دیگه فرامرز سابق نیستم .
🐈 من دیگه عوض شدم .
🐈 من خوب شدم .
🐈 من باید جبران کنم .
🐈 باید اونقدر برای رضایت خدا ،
🐈 به مردم خدمت کنم ؛
🐈 تا گذشته بد و ننگین من ،
🐈 از ذهن مردم پاک بشه .
🇮🇷 فرامرز ، نگاهی به آسمان کرد و گفت :
🐈 خدایا به امید تو
🇮🇷 سپس در خانه را کوبید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در خانه را کوبید .
🇮🇷 بعد از چند لحظه ، خواهرش در را باز کرد .
🇮🇷 چشم فرامرز به چشمان خواهرش زینت افتاد
🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شد .
🇮🇷 بغض ، گلویش را فشرد .
🇮🇷 زینت با خوشحالی ، مادرش را صدا زد :
🌹 مامان ، مامان ، فرامرز اومده
🇮🇷 زینت به خیال اینکه ،
🇮🇷 این همان فرامرز سابق است ،
🇮🇷 از دور به او سلام کرد .
🇮🇷 فرامرز ، آرام داخل شد و در خانه را بست
🇮🇷 ولی نگاهش از زینت قطع نمی شد .
🇮🇷 و آرام به زینت گفت :
🐈 نمی خوای داداشتو بغل کنی ؟!
🇮🇷 زینت ، از شنیدن این حرف شوکه شد .
🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت
🇮🇷 او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و به یاد سالها ، تنهایی و بی کسی اش ،
🇮🇷 گریه کرد و اشک ریخت .
🇮🇷 فرامرز ، در حالی که زینت را در آغوش داشت
🇮🇷 از او عذرخواهی می کرد .
🇮🇷 ناگهان مادر فرامرز آمد .
🇮🇷 و کنار آنها ایستاد .
🇮🇷 زینت عقب رفت و به مادرش نگاه کرد .
🇮🇷 فرامرز با دیدن مادرش ،
🇮🇷 گریه اش شدیدتر شد .
🇮🇷 به طرف مادرش رفت
🇮🇷 و جلوی پای او به زمین افتاد .
🇮🇷 و پای او را بوسید .
🇮🇷 سپس بلند شد و او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و زار و زار گریه کرد .
🇮🇷 فرامرز ، از خواهر و مادرش ،
🇮🇷 خیلی معذرت خواهی کرد .
🇮🇷 و قول داد
🇮🇷 که همه بدی های گذشته را ، جبران بکند .
🇮🇷 فرامرز ، در همان روز ،
🇮🇷 هر چه وسیله خراب در خانه بود را تعمیر کرد
🇮🇷 باغچه خانه را ، تمییز کرد
🇮🇷 و در کار خانه ، به مادرش کمک نمود .
🇮🇷 سپس تا ساعتها ،
🇮🇷 پای حرفهای خواهر و مادرش نشست .
🇮🇷 چند روز بعد نیز ،
🇮🇷 به طرف عموها و دایی هایش رفت
🇮🇷 و از آنها نیز معذرت خواهی کرد
🇮🇷 و به آنها اطمینان داد
🇮🇷 تا دیگر هیچ وقت ، آبروی طایفه را نبرد
🇮🇷 سپس به سراغ هر کسی که ،
🇮🇷 از او اذیت و آزاری دیده بود ، رفت
🇮🇷 و با نرمی و مهربانی ، از آنها حلالیت گرفت
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز تصمیم گرفت تا نمازش را ،
🇮🇷 همیشه در مسجد و به جماعت بخواند .
🇮🇷 همه اهالی محل ، بازاریان و اهل مسجد ،
🇮🇷 از عوض شدن اخلاق فرامرز ، تعجب کردند .
🇮🇷 ایوب ، همان کسی که در بازار ،
🇮🇷 با فرامرز درگیر شده بود ،
🇮🇷 وقتی فرامرز را در مسجد دید
🇮🇷 تعجب کرد و حیران او را تماشا می کرد
🇮🇷 سپس کنار فرامرز نشست .
🇮🇷 و در گوشش گفت :
🌸 به به ، آقای فراتر از مرز
🌸 شما کجا ، اینجا کجا ؟!
🌸 شنیدم خیلی معروف شدی ؟!
🌸 برای خودت ، آدم حسابی شدی
🇮🇷 فرامرز ، روی خود را به طرف ایوب برگرداند
🇮🇷 سپس لبخندی زد و گفت :
🐈 به به آقا ایوب ،
🐈 مرد با غیرت محله
🇮🇷 ایوب گفت :
🌸 سلام فرامرز جان
🌸 مشتاق دیدار
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 سلام داداش ایوب ، خیلی شرمندتم
🐈 تو رو خدا حلالم کن .
🇮🇷 ایوب و فرامرز ، همدیگر را بغل کردند
🇮🇷 و بهترین دوست هم شدند .
🇮🇷 فرامرز در حال خرید بود
🇮🇷 که ناگهان صدای دزدگیر بانک ، درآمد
🇮🇷 جنسش را ، پیش مغازه دار گذاشت
🇮🇷 و به طرف بانک رفت .
🇮🇷 به گربه تبدیل شد و پشت در بانک ایستاد .
🇮🇷 و از پشت شیشه ، حرکات دزدان را ،
🇮🇷 رصد می کرد .
🇮🇷 و منتظر ماند تا بیرون بیایند .
🇮🇷 تعداد آنها سه نفر بود .
🇮🇷 که بعد از دزدی از بانک ،
🇮🇷 به طرف در خروجی آمدند .
🇮🇷 دو نفر که بیرون آمدند .
🇮🇷 فرامرز ، به انسان تبدیل شد
🇮🇷 و در را ، به صورت نفر سوم زد
🇮🇷 و به آن دو نفر حمله کرد .
🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان در آورد
🇮🇷 و دوباره گربه شد
🇮🇷 پای یکی از آنان را گرفت و انسان شد
🇮🇷 و هر دو دزد را ، به هم کوبید .
🇮🇷 نفر چهارمی که در ماشین منتظر بود
🇮🇷 با دیدن این ماجرا پیاده شد
🇮🇷 و به طرف فرامرز ، شلیک کرد .
🇮🇷 فرامرز ، پشت ستون مخفی شد .
🇮🇷 تا شلیک ها ، پایان یافت .
🇮🇷 آرام سرش را بیرون آورد .
🇮🇷 متوجه شد که ایوب و دوستانش ،
🇮🇷 در حال مبارزه با آن دزد چهارمی هستند .
🇮🇷 بعد از اینکه او را دستگیر کردند
🇮🇷 به طرف سه نفر دیگر رفتند
🇮🇷 و آنها را نیز بستند .
🇮🇷 ایوب و دوستانش ، به همدیگر می گفتند :
🌸 کی اینارو اینجوری کتک زده
🌸 بابا هر کی بوده ، دمش گرم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
👈 پایان فصل اول
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای