🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت هشتمین 🌷
🌸 عقيل برادر امام علی علیه السلام ،
🌸 با اجازه فاطمه و پدرش ،
🌸 عقد بين اين دو بزرگوار را اجرا کرد .
🌸 آن هم با مهريه ۵۰۰ درهم ،
🌸 که سنت رسول خدا بود .
🌸 اما پدر فاطمه گفت :
🌹 دختر ما ، هديه ای است از سوی ما ،
🌹 به پسرعموی رسول خدا .
🌹 و ما طمع به مال و ثروت او ندوخته ايم .
🌸 فاطمه کلابيه ،
🌸 سراسر نجابت و پاکی و خلوص بود .
🌸 او را به طرف خانه امام علی بدرقه کردند .
🌸 هنگامی که می خواست وارد خانه شود ،
🌸 ایستاد و مکث کرد .
🌸 و پا به خانه امام علی علیه السلام نگذاشت
🌸 به او گفتند : چرا وارد نمی شوید ؟
🌸 فاطمه گفت :
🍎 تا دختر بزرگ حضرت فاطمه علیهاالسلام ،
🍎 یعنی حضرت زینب اجازه نفرمايند
🍎 وارد خانه نمی شوم .
🌸 اين سخن او ،
🌸 نهايت ادب او را به خاندان امامت می رساند.
🌸 حضرت زینب ، اجازه ورود ایشان را دادند
🌸 فاطمه نیز با خوشحالی وارد خانه شد .
🌸 همان روز اول ، که پا در خانه امام گذاشت
🌸 حسن و حسين عليهماالسلام ،
🌸 مریض در بستر افتاده بودند .
🌸 عروس تازه نیز ،
🌸 به محض آنکه وارد خانه شد ،
🌸 خود را به بالين آن دو عزيز رسانيد
🌸 و همچون مادری مهربان ،
🌸 به دلجويی و پرستاری از آنان پرداخت
🌸 و همواره می گفت :
🍎 من کنيز فرزندان فاطمه هستم .
🌸 هر وقت امام علی علیه السلام ،
🌸 فاطمه را صدا می زد ،
🌸 حسن و حسین و زینب ،
🌸 به یاد مادرشان می افتادند و گریه می کردند
🌸 بعد از گذشت مدت کوتاهی ،
🌸 از زندگی مشترکش با امام علی عليهالسلام ،
🌸 به اميرالمؤمنين پيشنهاد کرد
🌸 که به جای « فاطمه » ،
🌸 او را ام البنين صدا بزند
🌸 تا فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام ،
🌸 به ياد مادرشان ، فاطمه زهرا نيفتند
🌸 و در نتيجه ، خاطرات تلخ گذشته ،
🌸 در ذهن آنها تداعی نگردد
🌸 و رنج بی مادری ، آنها را آزار ندهد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت نهمین 🌷
🌸 حضرت علی عليه السلام ،
🌸 در همسرش ام البنین ، خردمندی ، نيرومندی ،
🌸 ايمانى استوار ، آدابى والا و صفاتى نيکو ،
🌸 مشاهده کرد و او را گرامى داشت ،
🌸 و از صميم قلب ، در حفظ او کوشيد .
🌸 و ثمره ازدواج حضرت با ایشان ،
🌸 چهار پسر رشيد بود که نامشان :
👈 عبّاس ، عبدالله ، جعفر و عثمان بود .
🌸 فرزندان ام البنين ،
🌸 همگی در کربلا به شهادت رسيدند
🌸 و نسل ايشان از طريق عُبيداللّه ،
🌸 فرزند حضرت عباس عليه السلام ادامه يافت.
🌸 اولین فرزند پاک بانو ام البنين ،
👈 علمدار کربلا ، حضرت عباس بود ؛
🌸 حضرت عباس ،
🌸 در روز چهارم ماه شعبان ، به دنیا آمد .
🌸 هنگامى که مژده ولادت عباس را ،
🌸 به اميرالمؤمنين عليه السلام ، داده شد ،
🌸 به خانه شتافت و او را در برگرفت ،
🌸 باران بوسه بر او فرو ريخت
🌸 و مراسم شرعى تولد را درباره او اجرا کرد .
🌸 در روز هفتم تولّدش ،
🌸 طبق رسم و سنّت اسلامی ،
🌸 گوسفندی را به عنوانِ عقيقه ذبح کردند ،
🌸 و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند .
🌸 امام علی علیه السلام ، از عالم غيب ،
🌸 جنگآورى و دليرى عباس را ،
🌸 در عرصه هاى پيکار دريافته بود
🌸 و مى دانست که او يکى از قهرمانان اسلام ،
🌸 خواهد بود ،
🌸 به خاطر همین ، نام او را عباس نامید .
🌸 که به معنی شیر بیشه بود
🌸 این نام را برایش انتخاب کرد
🌸 چون او در برابر کژی ها و باطل ،
🌸 ترشرو بود .
🌸 و در مقابل نيکى ها ،
🌸 خندان و چهره گشوده بود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
قسمت دهمین و آخرین
🌸 ام البنین ، توجه و محبت بسیاری ،
🌸 به فرزندان حضرت زهرا ، داشت .
🌸 و خود را ، کنیز و خدمتکار آنها می دانست
🌸 و حتی بیشتر از بچه هایش ،
🌸 آنها را دوست می داشت .
🌸 و همیشه آرزو می کرد
🌸 تا خودش و بچه هایش ، فدای آنها شوند
🌸 ولی هیچ صدمه ای ، به آنها نرسد .
🌸 روزی ام البنين وارد اتاق شد .
🌸 امام علی عليه السلام را ديد
🌸 که عباس خردسال را روی پاهايش نشانده ،
🌸 و آستينهای کودک را بالا زده ،
🌸 بازوانش را می بوسید ،
🌸 و به شدت گریه می کرد .
🌸 ام البنين ، از دیدن این منظره ،
🌸 حيران و نگران شد و علتش را پرسيد .
🌸 امام علی نیز با اندوه پاسخ دادند :
🕋 به اين دو دست نگاه می کردم
🕋 و آنچه بر سرشان می آيد را ،
🕋 به ياد می آوردم .
🌸 تعجب ام البنين به ترس تبديل شد :
🌸 و با نگرانی گفت :
🌹 مگر چه بر سر دستان پسرم خواهد آمد ؟
🌸 امام علی با چشمانی گریان گفت :
🕋 از بازو قطع خواهند شد .
🌸 ام البنین گفت :
🌹 چرا يا على ؟
🌸 امام علی نیز ، ماجرای عاشورا و کربلا را ،
🌸 برای او تعریف کرد و گفت :
🕋 دستان فرزند تو ،
🕋 در راه فرزند پیامبر ، حسین ،
🕋 قطع خواهند شد .
🌸 چشمان ام البنین ، پر از اشک شد
🌸 گریه ، امانش نمی داد .
🌸 اما باز ، خدا را شکر کرد و گفت :
🌹 پسرم فدای سبط گرامی رسول .
🌸 امام علی ، ام البنین را ،
🌸 به مقام و منزلتی که فرزندش نزد خدا دارد
🌸 بشارت داد و گفت :
🕋 خداوند در عوض دو دست ،
🕋 دو بال به او می بخشد
🕋 تا با ملائکه در بهشت پرواز کند .
🌹 پایان 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
1_2721933613.pdf
4.52M
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
_1-1.pdf
133.3K
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ فصل دوم داستان پسر گربه ای
☀️ قسمت اول
🌸 زن و شوهری به نام زهرا و جعفر ،
🌸 در یکی از مناطق شهر اهواز ،
🌸 زندگی می کنند .
🌸 آنها هیچ وقت بچه دار نمی شوند .
🌸 اما از رحمت خدا هم ناامید نیستند .
🌸 و برای اینکه به آرزویشان برسند ،
🌸 همیشه در حال ذکر و دعا بودند .
🌸 بعد از هر نمازی ، با گریه و زاری ،
🌸 اول خدا را ،
🌸 به خاطر همه نعمت هایش ،
🌸 و به خاطر همه داده هایش ،
🌸 شکر می کنند .
🌸 سپس از او ،
🌸 بچه ای پاک می خواهند .
🌸 شب قدر بود .
🌸 زهرا و جعفر ، افطار کمی خوردند .
🌸 بعداز افطار ، مشغول عبادت شدند
🌸 شب قدر را احیا گرفتند .
🌸 نزدیک سحر بود .
🌸 قرآن کریم ،
🌸 روی سر زهرا و جعفر بود .
🌸 و با تلویزیون ، دعا می خواندند .
🌸 چشمان آنان پر از اشک شده بود .
🌸 بغضی سنگین ،
🌸 گلوی آنان را می فشرد .
🌸 تلویزیون می گفت :
🖥 بالحجه، بالحجه
🌸 زهرا و جعفر نیز ،
🌸 با گریه تکرار می کردند :
🇮🇷 بالحجه ، بالحجه ...
🌸 ناگهان ، بُغض زهرا ترکید .
🌸 و هق هق کنان به گریه افتاد .
🌸 و از امام زمان ، یک بچه خواست .
🌸 ناگهان ،
🌸 صدای گریه بچه ای را شنیدند .
🌸 زهرا و جعفر ، ابتدا اعتنایی نکردند .
🌸 آنها فکر می کردند
🌸 که آن صدای بچه ،
🌸 از همسایه یا رهگذر است
🌸 اما صدای گریه بچه قطع نشد .
🌸 جعفر ، به طرف بیرون رفت .
🌸 و بچه ای را در یک تشت طلایی ،
🌸 دم در خانه خود ، پیدا کرد .
🌸 سه پارچه سبز و سفید و قرمز ،
🌸 دور آن بچه ، پیچیده شده بود .
🌸 و در کنار او ، دوتا کتاب قرار داشت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت دوم
🌸 یکی از آن کتابها ، قرآن کریم بود
🌸 که جلد سبز براق داشت .
🌸 و کتاب دیگر ، کتاب حدیثی بود .
🌸 که به رنگ زرد براق بود .
🌸 جعفر ، از دیدن بچه تعجب کرد .
🌸 به اطرافش نگاهی انداخت
🌸 اما کسی آنجا نبود .
🌸 جعفر ، همسرش را صدا زد و گفت :
🌹 خانم بیا اینجا
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 چی شده آقا جعفر ؟!
🌹 جعفر گفت : لطفا یه لحظه بیا
🌸 زهرا به طرف در رفت
🌸 وقتی چشمش به بچه افتاد ،
🌸 شوکه شد و با تعجب گفت :
🇮🇷 این بچه چیه آقا جعفر ؟
🇮🇷 اینجا چکار می کنه ؟
🌸 جعفر گفت :
🌹 نمی دونم عزیزم ،
🌹 حتما یکی اونو اینجا گذاشته و رفته
🌹 بی زحمت ،
🌹 شما مواظب این بچه باش
🌹 اگه می تونی ساکتش کن
🌹 تا من برم ببینم
🌹 کسی این دور و ورا هست یا نه
🌸 زهرا بچه را بغل کرد
🌸 و به داخل برد
🌸 جعفر نیز لباسش را پوشید
🌸 و به بیرون رفت .
🌸 چند کوچه اطراف محله خود را دوید
🌸 و به هر کسی که می رسید
🌸 از آنها ،
🌸 در مورد بچه گم شده می پرسید ؛
🌸 اما هیچ کس ،
🌸 هیچ اطلاعی از بچه نداشت .
🌸 بچه ، همچنان گریه می کرد .
🌸 زهرا خانم ،
🌸 هر کاری کرد که بچه ساکت شود
🌸 اما موفق نشد
🌸 با قاشق کوچک ، به او آب داد .
🌸 اما بچه ، سرش را می چرخاند .
🌸 و قاشق را نمی گرفت .
🌸 زهرا ، شیر پاستوریزه برایش گرم کرد
🌸 و سعی کرد تا با قاشق ،
🌸 شیر را در دهانش بگذارد
🌸 اما باز بچه ، مقاومت می کرد
🌸 و چیزی نمی خورد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت سوم
🌸 جعفر ، با تعجب وارد خانه شد .
🌸 و به زهرا گفت :
🌹 همه جارو گشتم ، اما کسی نبود .
🌸 زهرا ، از شدت گریه های بچه ،
🌸 ناراحت و گریان شده بود .
🌸 جعفر گفت :
🌹 چی شده خانمی ؟
🌹 چرا گریه می کنی ؟
🌹 چرا بچه هنوز داره گریه می کنه ؟
🌸 زهرا با چشمان گریان به جعفر گفت :
🇮🇷 آقا جعفر !
🇮🇷 هر کاری کردم تا ساکت بشه
🇮🇷 ولی نمیشه
🇮🇷 گریه هاش ، داره قلبمو به درد میاره
🇮🇷 تو رو خدا
🇮🇷 برو براش شیر خشک و شیشه بیار
🌸 جعفر گفت :
🌹 چشم عزیزم ! ولی از کجا ؟
🌹 نصف شبه ، همه جا تعطیله .
🌸 زهرا با گریه گفت :
🇮🇷 تو رو خدا یه کاری بکن
🌸 جعفر گفت :
🌹 باشه عزیزم
🌹 همین الآن به سرعت میرم
🌹 فقط خواهشا ، خودتو ناراحت نکن
🌸 جعفر ، بیرون رفت
🌸 یک طرف خیابان ایستاد ،
🌸 ماشین دربست گرفت
🌸 و به طرف داروخانه شبانه روزی رفت
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
Part06.mp3
10.39M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت ششم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت چهارم
🌸 بچه ، گریان و بی تاب ،
🌸 به سینه زهرا نگاه می کرد .
🌸 گریه های زهرا شدیدتر شد .
🌸 او نیز با غصه و حسرت ،
🌸 به آن بچه نگاه می کرد .
🌸 و با گریه به او می گفت :
🇮🇷 آروم باش عزیزم
🇮🇷 تو رو خدا گریه نکن
🇮🇷 الآن عمو میاد برات شیشه میاره
🌸 اما بچه ،
🌸 دستش را روی سینه زهرا می زند
🌸 و گریه و زاری می کند
🌸 زهرا از دیدن این صحنه ،
🌸 دلش آتش گرفت
🌸 و از خدا خواست تا کمکش کند
🌸 جعفر با عجله وارد خانه شد
🌸 به طرف آشپزخانه رفت
🌸 و مشغول آماده کردن شیشه شیر شد
🌸 صدای گریه های زهرا ،
🌸 که داشت با بچه حرف می زد ،
🌸 تا آشپزخانه می رسید .
🌸 چشمان جعفر نیز ، پر از اشک شد .
🌸 به سرعت شیشه را آماده کرد
🌸 و برای زهرا برد
🌸 اما بچه ، شیشه را قبول نکرد
🌸 جعفر ، بچه را گرفت .
🌸 و سعی کرد تا هم او را آرام کند ،
🌸 و هم شیشه را در دهان او بگذارد .
🌸 همه تلاش خود را نمود
🌸 اما عاقبت نه آرام شد و نه شیشه را گرفت .
🌸 بچه مدام ، به سینه زهرا نگاه می کند .
🌸 زهرا ، دوباره بچه را گرفت .
🌸 و با گریه گفت :
🇮🇷 آخه تو چی می خوای بچه ؟!
🇮🇷 چرا ساکت نمی شی ؟!
🇮🇷 چرا دلمو به درد میاری ؟!
🇮🇷 چرا اذیتم می کنی ؟!
🇮🇷 بس کن دیگه
🇮🇷 تو رو خدا بس کن دیگه
🌸 دستهای بچه ،
🌸 همچنان روی سینه زهرا بود
🌸 ناگهان احساس سنگینی ،
🌸 در سینه زهرا پیدا شد
🌸 حس کرد ، که از سینه او ،
🌸 مایعی دارد خارج می شود .
🌸 با دقت که نگاه کرد
🌸 در کمال ناباوری متوجه شد
🌸 که پستان های او شیر دارند
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت پنجم
🌸 بچه را روی سینه اش گذاشت
🌸 بچه نیز ، با عجله ،
🌸 پستان زهرا را در دهان گرفت
🌸 و سپس آرام شد .
🌸 گریه های زهرا بیشتر شد
🌸 بُغضش ترکید
🌸 همان بُغضی که سالها ،
🌸 به خاطر نداشتن بچه ،
🌸 در گلویش جمع شده بود .
🌸 زهرا امشب برای اولین بار ،
🌸 احساس مادر شدن نمود .
🌸 و با گریه و خوشحالی و شگفتی ،
🌸 به جعفر گفت :
🇮🇷 آقا جعفر می بینی ؟! من مادر شدم
🇮🇷 من دارم به بچه ام شیر میدم .
🌸 جعفر با تعجب گفت :
🌹 چی داری میگی زهرا جان ،
🌹 مگه شوخیت گرفته ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 ببین چطور داره شیر می خوره ؟!
🇮🇷 این یه معجزه است .
🌸 جعفر گفت :
🌹 تو واقعاً داری به بچه شیر میدی ؟!
🌸 زهرا با چشم گریان و لب خندان ،
🌸 گفت : آره ،
🇮🇷 خیلی حس قشنگیه
🌸 جعفر باز با تعجب گفت :
🌹 آخه این چطور ممکنه ؟!
🌸 بعد از آنکه بچه خوابید
🌸 جعفر و زهرا تصمیم گرفتند
🌸 تا بچه را تحویل پلیس دهند .
🌸 سپس سحری خوردند .
🌸 ناگهان هنگام اذان صبح ،
🌸 بچه بیدار شد و لبش را تکان داد
🌸 نماز صبح و دعای عهد خواندند
🌸 سپس جعفر ، قرآن خواند
🌸 و زهرا و بچه ، گوش می کردند .
🌸 صبح که شد .
🌸 جعفر ، تشت و بچه را برداشت
🌸 زهرا در حال پوشیدن چادرش ،
🌸 به شوهرش گفت :
🇮🇷 وایسا عزیزم منم میام
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ششم
🌸 جعفر گفت :
🌹 خانمی شما خسته ای
🌹 همهی شب رو نخوابیدی
🌹 شما بمون استراحت کن
🌹 من خودم می برمش
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 عزیزم ! من خوبم
🇮🇷 دوست دارم باهات بیام
🌸 هر دو به طرف کلانتری رفتند .
🌸 در طول مسیر ،
🌸 بچه در بغل زهرا بود .
🌸 زهرا دوست نداشت بچه را تحویل دهد
🌸 اما به فکر مادر او بود
🌸 که حتما نگران بچه اش شده .
🌸 بچه را به پلیس تحویل دادند .
🌸 و از کلانتری ، بیرون آمدند .
🌸 اشک ، آرام آرام ،
🌸 از چشمان جعفر و زهرا ،
🌸 پایین می آمد .
🌸 کنار پارک ایستادند
🌸 و روی یک نیمکت نشستند .
🌸 زهرا ، زیر لب ،
🌸 شعری را با خود زمزمه می کرد :
🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه
🇮🇷 عزیز و مهربونه
🇮🇷 بچه ، چراغ خونه
🇮🇷 ماهه تو آسمونه
🇮🇷 خندهی لبهامونه
🇮🇷 بچه آروم جونه
🇮🇷 بچه ، مثلِ یه غنچه است
🇮🇷 گلِ زیبای باغچه است
🇮🇷 نانازی مثل جوجه است
🇮🇷 بچه شادیِ کوچه است
🇮🇷 بچه ، امیدِ مادر
🇮🇷 هم بازیِ برادر
🇮🇷 عصای مردِ خونه است
🇮🇷 همدم و یارِ خواهر
🌸 زهرا ، وسطای شعر خواندنش ،
🌸 دیگر نتوانست تحمل کند .
🌸 چادر را جلوی صورتش گذاشت .
🌸 و شروع به گریه کرد .
🌸 جعفر نیز به گریه افتاد
🌸 و دوباره از خداوند ،
🌸 درخواست یک بچه کرد .
🌸 پس از اینکه آرام شدند ،
🌸 به خانه برگشتند
🌸 در را که باز کردند
🌸 ناگهان صدای گریه بچه ای را شنیدند
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
Part07.mp3
10.95M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت هفتم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
📙 داستان کوتاه کودکانه مرغ و کبوتر
🌟 مرغی 🐓 در یک مزرعه زندگی می کرد . که از میان همه حیوانات ، کبوتر را بیشتر دوست می داشت .
🌟 روزی روزگاری آن مرغ ، در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود ، که ناگهان روباهی او را دید . روباه ، پشت بوته ها مخفی شد . دهانش ، آب افتاد .
🌟 سریع به خانه رفت و به همسرش گفت :
🦊 خانم جان ! زود قابلمه رو پر از آب کن و روی گاز بذار ، امروز یه نهار خوشمزه داریم .
🌟 خانم روباه گفت : نهارت کو ؟! کجاس ؟!
🦊 روباه گفت : صبر کن عزیزم ، الآن می گیرمش و می یارمش پیشت
🌟 خانم روباه گفت : دستت درد نکنه ولی خوبه قبلش به خدا توکل کنی و بگی انشالله ، یا اگه خدا بخواد ، یا اگه خدا کمک کنه
🦊 روباه گفت : نمی خواد عزیزم ، الآن میرم من زود میارمش ، منتظرم باش .
🌟 روباه دوباره به مزرعه برگشت ، و منتظر ماند تا آن مرغ ، به دانه خوردن مشغول باشد . وقتی حواسش نبود ، روباه به طرف او پرید و پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد ، او را گرفت و در یک گونی انداخت .
🌟 کبوتر ، که روی شاخه درخت بود ، لحظه دزدیده شدن دوستش را دید . به فکر فرو رفت تا برای نجات دوستش ، نقشه ای بکشد .
🌟 روباه با خوشحالی و آواز ، به سمت خانه راه می رفت . که ناگهان کبوتری را جلوی خود دید .
🌟 کبوتر ، سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است . روباه تا او را دید ، خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد ، که خیلی خوش شانس است و نهار مفصلی خواهد خورد .
🌟 گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد . کبوتر هم آرام آرام عقب می رفت .
🌟 مرغ نیز ، آرام سر گونی را باز کرد ، متوجه شد که روباه ، حواسش به کبوتر است و از گونی دور شده ، آرام از گونی بیرون آمد ، و یک سنگ ، داخل آن گذاشت و خودش نیز فرار کرد .
🌟 کبوتر نیز وقتی دید که دوستش ، به اندازه کافی دور شده ، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست .
🌟 روباه ، از گرفتن کبوتر ناامید شده بود ، به خاطر همین ، به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به طرف خانه اش حرکت کرد .
🌟 وقتی به خانه رسید ، قابلمه روی گاز بود . محتوای گونی را درون قابلمه خالی کرد . ناگهان سنگ بزرگی ، در آب افتاد . آب جوش ، روی صورت روباه ریخت و او را حسابی سوزاند . روباه داد و فریاد زد و یاد صحبت های خانمش افتاد که می گفت : بگو انشالله
🌟 خانم روباه ، وقتی صدای فریادهای شوهرش را شنید ، با عجله پیش او آمد و گفت : چی شده
🦊 روباه هم با ناراحتی گفت :
🦊 انشالله سوختم
🦊 اگه خدا بخواد مرغ فرار کرد
🦊 اگه خدا کمک کنه امروز نهار نداریم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مرغ_و_کبوتر
#توکل #توکل_بر_خدا
📚 داستان کوتاه پول یا قرآن
💎 مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند را ، برای صرف شام دعوت نمود .
💎 جلوی آن ها یک قرآن و مبلغی پول گذاشت . هنگامی که از صرف شام فارغ شدند به آنها گفت :
☀️ می خواهم به شما هدیه ای بدهم ؛ از این دوتا ، آیا قرآن را انتخاب میکنید یا پول را ؟!
💎 اول از همه ، نگهبان گفت :
👮🏻♂ آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم پس مال را میگیرم ، چرا که فائده آن ، با توجه به وضعیت من ، بیشتر هست .
💎 کشاورز گفت :
👨🏼🌾 زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم ، اگر مریضی او نبود ، قطعا قرآن را انتخاب می کردم ولی فعلا مال را انتخاب میکنم .
💎 آشپز گفت :
👨🏻🍳 من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ، ولی من همیشه مشغول کار هستم ، و هیچ وقتی برای قرائت قرآن ندارم ، بنابراین پول را بر می گزینم .
💎 مدیر شرکت ، به پسری که مسئول حیوانات بود و خیلی هم فقیر بود ، رو کرد و گفت :
☀️ تو هم حتما مال را انتخاب می کنی ، تا غذا فراهم کنی یا اینکه به جای این کفش پاره خود ، کفش جدیدی بخری .
💎 پسرک گفت : درسته من نیاز شدیدی به پول دارم تا کفش نو بخرم یا گوشت و غذایی فراهم آورم و به همراه مادرم میل کنم ، اما من ، قرآن را انتخاب می کنم . چون که مادرم ، بارها گفته است : یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ، ارزشمندتر از هر چیزی است و مزه و طعم آن ، از عسل هم شیرین تر است .
💎 بنابراین ، قرآن را گرفت و بعد از اینکه قرآن را گشود ، در آن دو کیسه دید ، در اولین کیسه ، مبلغی ده برابری آن مبلغی بود ، که روی میز غذا قرار داشت ، و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود : به زودی این مرد ، غنی و وارث من می شود .
💎 مرد ثروتمند گفت : هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد ، پس الله او را ناامید نمی کند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #پول_یا_قرآن
#قرآن #توکل #توکل_بر_خدا
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت هفتم
🌸 صدا از درون خانه آنها بود .
🌸 با سرعت داخل خانه شدند .
🌸 ناگهان با تعجب ،
🌸 همان بچه را ،
🌸 با همان تشت طلایی دیدند .
🌸 زهرا و جعفر ،
🌸 با تعجب به همدیگر نگاه می کردند .
🌸 جعفر گفت :
🌹 اینجا چه خبره ؟!
🌹 کی این بچه رو آورده گذاشته اینجا ؟!
🌸 زهرا به طرف بچه رفت .
🌸 او را بلند کرد و در آغوش گرفت .
🌸 و به او شیر داد .
🌸 زهرا باورش نمی شد
🌸 که دوباره دارد بچه را می بیند
🌸 بچه در حال شیر خوردن بود
🌸 و زهرا با چشمانی اشک آلود ،
🌸 برایش شعر می خواند .
🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه
🇮🇷 عزیز و مهربونه
🇮🇷 بچه ، چراغ خونه
🇮🇷 ماهه تو آسمونه ...
🌸 جعفر به طرف زهرا آمد
🌸 می خواست بچه را از او بگیرد .
🌸 اما زهرا ، بچه را سفت گرفته بود
🌸 دیگر دلش راضی نبود
🌸 تا بچه را تحویل دهد .
🌸 جعفر به زهرا گفت :
🌹 بده عزیزم
🌹 این بچه مال ما نیست .
🌸 زهرا با اکراه و اجبار ، بچه را رها کرد ؛
🌸 و چادرش را پوشید .
🌸 جعفر گفت :
🌹 شما نمی خواد بیای
🌹 خودم تحویلش میدم و بر می گردم
🌸 جعفر ، بچه را به کلانتری برد
🌸 و با ناراحتی گفت :
🌹 جناب سروان !
🌹 ما بچه رو تحویل شما دادیم ،
🌹 شما اونو دوباره گذاشتید خونه ما ؟!
🌸 سروان جلیلی ،
🌸 جدی به جعفر نگاهی کرد
🌸 و سپس گفت :
👨🏻✈️ بنده شمارو می شناسم ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت هشتم
🌸 جعفر گفت :
🌹 بله جناب سروان
🌹 همین سه چهار ساعت پیش ،
🌹 با خانمم اومدیم اینجا پیش شما
🌹 و این بچه رو تحویل تون دادیم
🌹 مگه یادتون نیست ؟!
🌹 گفتیم که دم در خونه پیداش کردیم
🌸 سروان جلیلی گفت :
👨🏻✈️ واقعاً متوجه منظورتون نمیشم
👨🏻✈️ من مطمئنم
👨🏻✈️ که نه امروز و نه روزای دیگه ،
👨🏻✈️ نه شمارو دیدم نه این بچه رو .
👨🏻✈️ اولین باره که دارم می بینمتون
👨🏻✈️ خب حالا امرتون رو بفرمائید ؟!
🌸 آقا جعفر ،
🌸 دوباره ماجرای بچه را تعریف کرد
🌸 سپس بچه را تحویل پلیس داد
🌸 و به خانه برگشت .
🌸 در خانه را که باز کرد
🌸 صدای خنده زهرا و بچه ای را شنید
🌸 به طرف اتاق رفت
🌸 دوباره همان بچه بود
🌸 با همان تشت طلایی رنگش .
🌸 جعفر ، با تعجب و شگفتی ،
🌸 یک نگاهی به همسرش کرد ،
🌸 یک نگاهی هم به بچه انداخت ،
🌸 و یک نگاه دیگر به پشت سرش .
🌸 سپس مات و مبهوت به زهرا گفت :
🌹 این بچه اینجا چکار می کنه ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 به من میگی ؟! به خودت بگو
🇮🇷 چرا بچه رو گذاشتی دم در و رفتی ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 من نذاشتم ؛ من بردمش کلانتری
🌹 من تحویلش دادم و برگشتم
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 بچه ، دم در خونه بود
🇮🇷 من فکر کردم تو گذاشتیش
🌸 جعفر ، با عجله و بدون بچه ،
🌸 به کلانتری برگشت
🌸 مستقیم به طرف سروان جلیلی رفت
🌸 و با ناراحتی گفت :
🌹 جناب سروان بچه کجاست ؟!
🌸 سروان جلیلی در حال نوشتن گفت :
👨🏻✈️ کدوم بچه ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📙 داستان کوتاه کوالای قهرمان
🌴 در جنگل های استرالیا ، کنار یک رودخانه ، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری 🕊 با جوجه هایش ، روی آن درخت زندگی می کردند .
🌴 هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند ، به غذای بیشتری نیاز پیدا می کردند ، به خاطر همین ، کبوتر مادر و پدر 🕊 با هم به دنبال غذا می رفتند .
🌴 یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند ، یک گنجشک قشنگ ، پر زد و پر زد تا کنار لانه جوجه ها نشست ، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند ، با دیدن آن گنجشک ، از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند « که مثلا پنهان شدند » .
🌴 گنجشک لبخندی زد و گفت : چرا از من می ترسید ؟ من شما را اذیت نمی کنم . به من می گن گنجشک . من هم بچه هایی مثل شما دارم ، الآن هم آمدم برایشان غذا پیدا کنم ، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند .
🌴 جوجه ها به گنجشک گفتند : چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کنی .
🌴 گنجشک گفت : خداوند این بالهای زیبا را به من داده ، تا با آن ها ، به هرجایی که می خواهم پرواز کنم ؛ و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم ، غذا تهیه کنم .
🌴 جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که ناگهان درخت تکان خورد ؛ فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را ، لای پرهایشان پنهان کردند .
🌴 یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی ، گوش های پهن و بدن پشمالو که خیلی هم با نمک و مهربان به نظر می رسید ، به آنها نزدیک شد . سپس به جوجه ها نگاهی کرد و گفت : نترسید شما که غذای من نیستید .
🌴 جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم .
🌴 گفت : شما فقط سرتان را پنهان کردید ، بدنتان بیرون بود ، جوجه های قشنگم ، اسم من کوآلا است ، من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی می کنم .
🌴 جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی .
🌴 کوآلا گفت : ولی من و همه حیواناتی که بال نداریم ، دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند ، پرواز کنیم . خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده ، اگر شما هم صبر کنید تا کمی دیگه بزرگتر شوید ، می توانید مثل پدر و مادرتان ، هر جایی که خواستید پرواز کنید .
🌴 یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید ، کوالا سریع فریاد زد : خطر خطر
🌴 سپس خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود ، به بال های آن پرنده شکاری ، چنگ می زد ، تا آن را از لانه جوجه کبوترها دور کند .
🌴 خانم کاکلی همسر کوالا نیز ، به کمک شوهرش آمد
🌴 گنجشک که این صحنه را دید ، خود را به کبوتر پدر و مادر رساند .
🌴 و نفس زنان گفت : جوجه هایتان در خطر هستند ، زود بیائید .
🌴 خانم کاکلی و کوآلا ، با کمک هم به هر زحمتی که بود ، عقاب را از جوجه ها دور کردند . کوآلا زخمی شده بود ، ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد .
🌴 کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان ، شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه حیوانات جنگل ، او را کوآلای قهرمان نامیدند .
نکات داستان :
#شجاعت
#از_خود_گذشتگی
#خدمت_به_مردم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #کوالای_قهرمان
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟
🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ،
🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید .
🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛
🌟 اما روزهای بعد که می دیدم
🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است
🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛
🌟 به همین دلیل ،
🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم
🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم .
🌟 ماهی هم با خوشحالی ،
🌟 شروع به شنا و پریدن نمود .
🌟 پدرم رو به من کرد و گفت :
🌷 آفرین پسرم
🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی
🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد
🌷 همه ماهی های دریا ،
🌷 و همه پرندگان توی آسمان ،
🌷 خوشحال و خندان میشن .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان #نوروز
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت نهم
🌸 سروان جلیلی در حال نوشتن گفت :
👨🏻✈️ کدوم بچه ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 همون بچه ای که یک ساعت پیش ،
🌹 به شما تحویل دادم .
🌸 سروان جلیلی ،
🌸 خودکارش را روی دفتر گذاشت ؛
🌸 و با تعجب نگاهی به جعفر کرد
🌸 و گفت :
🌟 شما به بنده بچه دادید ؟!
🌸 جعفر گفت : ندادم ؟!
🌸 سروان جلیلی گفت :
🌟 شما حالتون خوبه ؟!
🌟 بنده تا حالا شمارو ندیدم
🌟 از صبح تا الآن که در خدمتتون هستم
🌟 هیچ بچه ای هم تو کلانتری ندیدم
🌸 جعفر به فکر فرو رفت
🌸 بهت زده به سروان جلیلی نگاه می کرد .
🌸 سکوت جعفر ، طول کشید .
🌸 سروان جلیلی گفت :
🌟 آقا حالتون خوبه ؟!
🌸 جعفر ، معذرت خواهی کرد
🌸 و از اتاق سروان جلیلی بیرون رفت
🌸 از چند نفر دیگر از سربازان کلانتری ،
🌸 در مورد بچه پرسید .
🌸 اما کسی ورود و خروج او را ندیده
🌸 سپس از کلانتری بیرون آمد .
🌸 در حال قدم زدن با خودش حرف می زد
🌸 از بس غرق فکر بود
🌸 نفهمید چگونه به خانه رسید .
🌸 جعفر ، در حیاط خانه ایستاد
🌸 و کنار باغچه نشست .
🌸 سپس زهرا را صدا زد .
🌸 زهرا نیز با لبی خندان ،
🌸 و با روحیه ای شاد ،
🌸 و همچنین بچه در بغل ،
🌸 به طرف جعفر آمد و گفت :
🇮🇷 بله عزیزم چی شده ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 به نظرت ! من دیوونه شدم ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 نه قربونت برم
🇮🇷 تو عاقلترین مرد دنیایی .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت دهم
🌸 جعفر به زهرا گفت :
🌹 خانم جان ! فکر کنم این بچه ،
🌹 یه بچه معمولی نیست ،
🌹 هم میتونه تنهایی بیاد خونه
🌹 هم میتونه کاری بکنه که دیگران ،
🌹 هیچی یادشون نباشه
🌸 زهرا گفت : چطور ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 یادته صبح رفتیم بچه رو تحویل بدیم ؟!
🌹 وقتی برگشتیم چه اتفاقی افتاد ؟!
🌹 بچه رو تو خونه دیدیم
🌹 پلیس ، بچه رو نیاورده ،
🌹 خودش اومده
🌹 دوباره که بچه رو فرستادم کلانتری
🌹 پلیسا ، بچه رو یادشون نبود
🌹 دوباره بچه رو تحویل پلیس دادم
🌹 ولی دوباره برگشت خونه ما
🌹 شما هم فکر کردی ،
🌹 من گذاشتمش پشت در ؛
🌹 برای سومین بار ،
🌹 که تنهایی رفتم کلانتری ،
🌹 دوباره پلیسا ،
🌹 نه منو یادشون بود نه بچه رو !!!
🌸 زهرا با تعجب به بچه نگاهی کرد
🌸 و با هیجان گفت :
🇮🇷 یعنی این بچه ، استثنائیه ؟!
🌸 جعفر گفت :
🌹 نمی دونم !
🌹 شاید هم جادوگره یا آدم فضائیه
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 نه عزیزم اینجوری نگو
🇮🇷 این بچه ، شگفت انگیزه
🇮🇷 هر کی هست ، من دوستش دارم
🇮🇷 انگار خودش هم مارو دوست داره
🇮🇷 و حاضر نیست ما رو ترک کنه
🇮🇷 پس بذار پیش ما بمونه .
🇮🇷 بذار براش مادری کنم .
🌸 جعفر گفت :
🌹 پس پدر و مادرش چی ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 کدوم پدر و مادر ؟!
🇮🇷 پدر و مادرش اگه می خواستنش
🇮🇷 که دم در خونه ما نمیذاشتنش
🇮🇷 از کجا معلوم ،
🇮🇷 شاید هم پدر و مادر نداره
🌸 جعفر و زهرا ، تصمیم گرفتند
🌸 تا بچه را بزرگ کنند .
🌸 و از اینکه ، پس از سالها ،
🌸 احساس پدر و مادر شدن را ،
🌸 تجربه می کنند ،
🌸 خیلی خوشحال بودند .
🌸 و با هم قرار گذاشتند
🌸 تا از سر راهی و استثنایی بودن او ،
🌸 به کسی ، چیزی نگویند .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📚 داستان کوتاه آهو کوچولو
🌳 در یک جنگل سرسبز ، چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند . هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .
🌳 آهو خانم هم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، برداری ؛ چون اگر بیشتر برداری ، ممکنه نیمه خورده بشود و آنوقت اسراف می شود .
🌳 ولی آهو کوچولو ، گوشش بدهکار نبود . یک روز با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت ، آنها می خواستند سر رنگین کمان را پیدا کنند و بگیرند ، ناگهان یک سبد میوه ریخته شده روی زمین پیدا کردند .
🌳 طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت : بزرگترین ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با دهان خود ، به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را به آن طرف پرت کرد . بقیه ی میوه ها را نیز ، برای مادرشان بردند .
🌳 آهو خانم داشت لانه اش را تمیز می کرد . دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند . به آنها گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده .
🌳 گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد ، مداوا خواهد شد .
🌳 آهو خانم گفت : هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم ، لطفاً او را به لانه ما بیاورید .
🌳 هوا تاریک شد . بچه آهوها آمدند و سبد میوه را به مادرشان دادند . آهو خانم سبد میوه را که دید ، گفت : توی میوه ها گلابی هم هست ؟!
🌳 گفتند : نه ،
🌳 آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد ، مداوا می شود .
🌳 دم قهوه ای ناراحت شد که چرا گلابی را دور انداخت . به خواب رفت . در خواب ، گلابی را که نیمه خور کرده بود ، دید که گریه می کند .
🌳 به او گفت چرا گریه می کنی ؟
🌳 گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی ، در حالی که می توانستم مفید باشم .
🌳 سپس گلابی این شعر را برایش خواند :
🍐 گلابی تمیزم
🍐 همیشه روی میزم
🍐 اگر که خوردی مرا
🍐 نصفه نخور عزیزم
🍐 خدا گفته به قرآن
🍐 همان خدای رحمان
🍐 اسراف نکن تو جانا
🍐 در راه دین و ایمان
🌳 آهو کوچولو ، صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشتند . گلابی که نصفه خور کرده بود را ، پیدا کردند . سپس آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند .
🌳 وقتی پرستو ، گلابی را خورد ، از بیماری نجات پیدا کرد و کم کم حالش خوب شد . چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد .
🌳 از آن به بعد ، دُم قهوه ای دیگر اسراف نکرد و به مادرش نگفت بیشتر غذا می خواهم یا گنده می خواهم .
🌳 حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
🌳 قصه ی ما به سر رسید ، اسراف کار به بهشت نرسید .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اسراف #آهو_کوچولو
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۱۱
🌸 جعفر گفت :
☀️ راستی زهرا ، اسمشو چی بذاریم ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 آخه اینم سواله ؟!
🇮🇷 این بچه ، دختره
🇮🇷 و هر دختری باید
🇮🇷 همنام حضرت زهرا باشه
🌸 جعفر گفت :
☀️ دوست دارم اسمش مرکب باشه
☀️ مثل نازنین زهرا ، فاطمه زهرا ، و...
🌸 جعفر ،
🌸 قرآنی که همراه بچه بود را برداشت
🌸 و بعد از نیت و خواندن دعا ،
🌸 استخاره گرفت و قرآن را باز کرد
🌸 و این آیه برایش آمد :
☀️ فَوَجَدَ فِیها رَجُلَیْنِ یَقْتَتِلانِ
☀️ هذا مِنْ شِیعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ
🌸 جعفر با دقت ، چند بار آیه را خواند
🌸 و کلمات شیعه و عدو را نیز ،
🌸 چند بار تکرار کرد .
🌸 سپس لبخندی زد و گفت :
☀️ فهمیدم ، پیدا کردم
☀️ شیعه فاطمه ،
☀️ اسمشو میذاریم شیعه فاطمه
🌸 زهرا فکر و گفت :
🇮🇷 شیعه فاطمه ، خیلی هم عالیه
🇮🇷 تکراری هم نیست
🇮🇷 ولی ... تا حالا ندیده بودم
🇮🇷 کسی این اسم رو برای بچه اش بذاره
🌸 جعفر گفت :
☀️ خب همینش خوبه عزیزم
☀️ هم اسم نو و باکلاسه
☀️ هم اینکه تکراری هم نیست .
☀️ هم اسم فاطمه هم توش هست .
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 تو نابغه ای ، تو بی نظیری شوهرکم
🇮🇷 من بهت افتخار می کنم .
🌸 جعفر ، سینه اش را بالا برد
🌸 و با لبخند گفت :
☀️ خیلی چاکریم حاج خانم ،
☀️ کوچک شماییم .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۱۲
🌸 چند روز بعد ،
🌸 دو نفری بچه را به بهداشت بردند .
🌸 اما بهداشت ،
🌸 برگه حضانت از آنها خواست .
🌸 ولی جعفر خواهش و التماس کرد
🌸 که بدون برگه حضانت ،
🌸 بچه را معاینه کنند .
🌸 بعد از کلی اصرار و خواهش و تمنا
🌸 عاقبت مسئول بهداشت ، قبول کرد ،
🌸 که بدون برگه حضانت ،
🌸 بچه را معاینه کند .
🌸 بچه ، در سلامت کامل بود .
🌸 وزن و همه چیز او ،
🌸 خوب و طبیعی و سالم بود .
🌸 سپس دکتر با واکسن ، وارد شد
🌸 شیعه فاطمه ، احساس خطر نمود
🌸 به خاطر همین ، گریه کرد .
🌸 دکتر ، نزدیک شیعه فاطمه ایستاد
🌸 می خواست به او واکسن بزند
🌸 ولی ناگهان شیعه فاطمه ناپدید شد .
🌸 دکتر و جعفر و زهرا ، تعجب کردند .
🌸 جعفر و زهرا به دنبال او گشتند .
🌸 ولی او را ، پیدا نکردند .
🌸 از دیگران نیز ،
🌸 در مورد شیعه فاطمه پرسیدند ،
🌸 ولی همه می گفتند :
🌟 شما که بدون بچه اومدید
🌟 ما بچه ای دست شما ندیدیم .
🌸 نزد دکتر آمدند
🌸 او نیز ، فراموش کرده بود
🌸 جعفر و زهرا ، لبشان را کج کردند
🌸 و با تعجب ، به هم نگاه می کردند
🌸 سپس جعفر گفت :
☀️ بیا عزیزم من می دونم کجاست .
☀️ اون حتماً رفته خونه
🌸 به خونه که رسیدند
🌸 بچه را در حال خنده و بازی دیدند .
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 در سن شش ماهگی ،
🌸 زبانش باز شد .
🌸 او در همان سن می توانست
🌸 کلمات را ، به صورت صحیح ،
🌸 ادا کند .
🌸 و در سن یک سالگی ،
🌸 قشنگ و بدون غلط ، حرف می زد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز