eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
41 عکس
76 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ خاطره ای از شهید رئیسی 🔻 دهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ، 🔻 روز دیدار شهید رئیسی ، 🔻 با معلمان و فرهنگیان بود . 🔻 جلسه ی خیلی خوبی بود . 🔻 ایشان صبورانه و پدرانه ، 🔻 با مهربانی به حرف های ما ، 🔻 گوش می داد 🔻 و در همان جلسه ، 🔻 دستور پیگیری می داد 🔻 جلسه تمام شد ؛ 🔻 انگار همه راضی بودند . 🔻 از اینکه کسی پیدا شد 🔻 تا به ما اهمیت دهد ، 🔻 و به حرفها و دردهای ما گوش دهد 🔻 خوشحال و راضی بودیم . 🔻 هنگام خروج ، 🔻 باز هم سوالات ما را جواب می داد 🔻 قبلا با هر مسئولی که حرف زدیم 🔻 یا می گفت وقت ندارم ، عجله دارم 🔻 یا می گفت جلسه دارم ، کار دارم 🔻 یا می گفت دست من نیست 🔻 یا می گفت همینه که هست 🔻 اما انگار آقای رئیسی ، 🔻 مسئول نبود ، 🔻 جوری رفتار می کرد 🔻 جوری تواضع و مهربان بود 🔻 که انگار ما مسئولیم و ایشان خادم 🔻 از جلسه خارج شدیم 🔻 ناگهان رئیس دانشگاه فرهنگیان ، 🔻 با صدای بلند با ایشان حرف زد : 🔹 آقا ! برخی مصوبات شما ، 🔹 در زمینه تامین امکانات مورد نیاز 🔹 برای دانشگاه فرهنگیان 🔹 هنوز عملی نشده . 🔻 از یک طرف می دانستم 🔻 که آقای رئیسی جلسات دیگری دارند 🔻 از طرف دیگر می دانستم 🔻 نظام تعلیم و تربیت ، معلمان ، 🔻 و مطالبات فرهنگیان ، 🔻 از اولویت‌های ایشان بود 🔻 منتظر شدم ببینم چکار می کند 🔻 دیدم بلافاصله 🔻 همه جلسات کاری خود را لغو کرد 🔻 و با فراخوان فوری مسئولان ذیربط 🔻 بیش از دو ساعت ، شخصا ، 🔻 به حل و فصل مشکلات پرداخت 🔻 و نهایتا دستوراتی را ، 🔻 در پنج ماده ابلاغ نمود . 🔻 رئیسی عزیز ، 🔻 عمیقا به ارتقاء منزلت 🔻 و معیشت نظام تعلیم و تربیت 🔻 اعتقاد داشت 🔻 و اگر اقدامات بسیار زیادِ ایشان را 🔻 در این زمینه جمع کنیم 🔻 به حق می توان شهید رئیسی را ، 🔻 احیاگر تربیت معلم نامید . 🔻 مثل : 🔸 ابلاغ و اجرای آیین نامه ضوابط کیفیت بخشی دانشگاه فرهنگیان ، 🔸 اجرای رتبه بندی معلمان 🔸 و اصلاحات وسیع در نظام تعلیم و تربیت ، 🔻 نمونه‌هایی برجسته 🔻 از اقدامات دولت ایشان بود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه دستِ دزد 🌹 در زمان امام جواد علیه السلام 🌹 روزی «ابن ابى دُؤاد» 🌹 که از علمای آن زمان بود 🌹 از مجلس معتصم بازمی‌گشت 🌹 در حالى که به شدت افسرده 🌹 و غمگین بود . 🌹 در راه زُرقان را دید 🌹 از قدیم بین زرقان و ابن ابى دُؤاد ، 🌹 دوستى و صمیمیت وجود داشت 🌹 زرقان از دیدن حال بد دوستش 🌹 علت را از او جویا شد . 🌹 ابن ابى دُؤاد گفت : 🥀 امروز آرزو کردم که کاش 🥀 بیست سال پیش مرده بودم 🌹 زرقان پرسید : چرا ؟ 🌹ابن ابى دُؤاد گفت : 🥀 به خاطر بلایی که ابوجعفر 🥀 در مجلس معتصم بر سرم آورد 🌹 زرقان گفت : جریان چه بود ! 🥀 گفت : شخصى به سرقت اعتراف کرد 🥀 و از خلیفه (معتصم) خواست 🥀 که با اجراى کیفر الهى ، 🥀 او را پاک سازد . 🥀 خلیفه نیز همه فقها را گرد آورد 🥀 و همچنین 🥀 محمد بن على (امام جواد) را نیز 🥀 فرا خواند و از ما پرسید : 👑 دست دزد از کجا باید قـطع شود؟ 🥀 من گفتم : از مچ دست 👑 گفت : دلیل آن چیست؟ 🥀 گفتم: چون منظور از دست 🥀 در آیه تیمم : 👈 فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَاَیْدِیْکُمْ ، 🥀 مچ دست است . 🥀 گروهى از فقها نیز در این مطلب 🥀 با من موافق بودند 🥀 ولى گروهى دیگر گفتند : 🥀 لازم است از آرنج قـطع شود 🥀 و چون معتصم دلیل آن را پرسید 🥀 گفتند : منظور از دست ، 🥀 در آیه وضو ، تا آرنج است . 👈 فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَاَیْدِیَکُمْ اًّلىَ الْمَرافِقِ 📖 صورتها و دستهایتان را تا آرنج بشویید 🥀 آنگاه معتصم ، 🥀 رو به محمد بن على (امام جواد) کرد 🥀 و پرسید : 👑 نظر شما در این مسئله چیست؟ 🥀 او هم گفت : 🕌 اینها نظر دادند، مرا معاف بدار. 🥀 اما معتصم اصرار کرد و قسم داد 🥀 که باید نظرتان را بگویید. 🥀 محمد بن على گفت: 🕌 چون قسم دادى نظرم را مى‌گویم. 🕌 اینها در اشتباهند، 🕌 زیرا فقط انگشتان دزد باید قطع شود 🕌 و بقیه دست باید باقى بماند. 👑 معتصم گفت: به چه دلیل؟ 🕌 امام گفت : زیرا رسول خدا فرمود: 🕌 سجده بر هفت عضو بدن ، 🕌 تحقق مى‌پذیرد : 🕌 پیشانى ، دو کف دست ، 🕌 دو سر زانو ، و دو انگشت بزرگ پا 🕌 بنابراین اگر دست دزد ، 🕌 از مچ یا آرنج قطع شود ، 🕌 دستى براى او نمى‌ماند 🕌 تا سجده نماز را به جا آورد 🕌 و نیز خداى متعال مى ‌فرماید: 🕋 وَ أَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ 🕋 فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَدًا 🕋 سجده گاه‌ها ( هفت عضو سجده ) 🕋 از آن خداست ، 🕋 پس هیچ کس را ، 🕋 همراه با خدا مخوانید 🕋 (و عبادت نکنید) 🕋 و آنچه براى خداست، قطع نمى‌شود. 🥀 عاقبت معتصم نیز 🥀 جواب محمد بن على را پسندید 🥀 و دستور داد 🥀 تا انگشتان دزد را قـطع کنند 🥀 و ما نزد حضار و سربازان ، 🥀 بى آبرو شدیم 🥀 من هم از فرط شرمسارى و اندوه 🥀 آرزوى مرگ کردم . 📚 منبع : مجمع البیان ، ج ۱۰ ، ص ۳۷۲ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۱ 💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت : 👑 من باید برم 💎 فرامرز گفت : 🐈 مگه چی شده ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 از پشت بی سیم ، 👑 گزارش آدم ربایی شنیدم 👑 انگار چندتا دختر ، جونشون در خطره 👑 باید برم کمکشون کنم 💎 فرامرز گفت : 🐈 اجازه بده منم بیام 🐈 من می تونم کمکت کنم 💎 یکی از پلیس ها ، 💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت : 🚔 خانم کوچولو ! 🚔 جون چندتا دختر در خطره 🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 می دونم ؛ 👑 من جلوتر از شما میرم اونجا 👑 آدرسو هم بلدم 👑 فقط بی زحمت ، 👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید . 💎 شیعه فاطمه دوید 💎 ناگهان از چادر سیاهش ، 💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد . 💎 شیعه فاطمه پرواز کرد 💎 و به همان آدرسی که ، 💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت . 💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ، 💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند 💎 دانش آموزان نجات یافته نیز ، 💎 برای او دست تکان دادند 💎 و از او تشکر کردند . 💎 پلیسی ‌که کنار فرامرز بود 💎 به او گفت : 🚔 این دختره کیه ؟! 🚔 آدمه یا جادوگره ؟! 🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟! 🚔 اصلا از کجا فهمید 🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟! 🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 جوابای شمارو نمی دونم 🐈 ولی اینو می دونم 🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه 🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم 🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم 🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۲ 💎 شیعه فاطمه ، 💎 به منطقه مورد نظر رسید 💎 در آنجا ، فقط یک خانه بزرگ بود 💎 دور تا دور آن خانه ، 💎 پر از دود سیاه و آتش بود 💎 و در بالای آن ، 💎 اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه ، 💎 در حال پرواز و رقص بودند . 💎 اما غیر از شیعه فاطمه ، 💎 هیچ کسی نمی تواند 💎 آن دود و آتش و اجنه را ببیند . 💎 شیعه فاطمه ، 💎 آرام درون آن خانه ، فرود آمد . 💎 هر چه به زمین حیاط خانه ، 💎 نزدیکتر می شد ، 💎سیاهی ها و شیاطین ، 💎 از آن خانه دورتر می شدند . 💎 شیعه فاطمه ، پشت دیوار مخفی شد 💎 ناگهان ، احساس خفگی کرد 💎 رنگ از رُخش پرید 💎 پرواز کرد و از آن خانه دور شد . 💎 تا کمی حالش بهتر شود 💎 هر چقدر که از آن خانه دور می شد 💎 شیاطین و سیاهی دوباره ، 💎 به آن خانه نزدیک می شدند . 💎 شیعه فاطمه با خودش گفت : 👑 یعنی چی می تونه اونجا باشه 👑 که این همه به شیاطین و پلیدی ها ، 👑 قدرت میده ؟! 💎 اولین ماشین پلیس ، 💎 به آن منطقه رسید . 💎 پلیس ها ، 💎 از دیدن یک دختر بچه 💎 آن هم چادری و پوشیه پوش ، 💎 تنها کنار آن خانه ، 💎 در آن منطقه دور افتاده . 💎 تعجب کردند . 💎 یکی از پلیس ها 💎 به نام سروان رضایی ، 💎 از ماشین پیاده شد . 💎 و به طرف شیعه فاطمه رفت و گفت : 🚔 دختر تو اینجا چکار می کنی ؟! 🚔 خونه تون همین وراست ؟ 🚔 نکنه تو از اهل همین خونه ای ؟! 🚔 یا یکی از اون دخترایی هستی 🚔 که دزدیده شدن ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نه آقا ! 👑 من اومدم اون دخترارو نجات بدم 💎 سروان رضایی ، از شنیدن این حرف ، 💎 خنده اش گرفت و دستور داد : 💎 بیائید این دختره رو از اینجا ببرید . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🎞 فیلم سینمایی دختر شیطان 📼 ژانر : وحشت ، تخیلی ، کمدی 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/kartoon_film/2092
✍ داستان کوتاه دعای مادر ﷽ ☘ روزی جوانی را دیدم ☘ که در کمال ادب ، ☘ سمت حرم اباعبدالله آمد ☘ و سلام داد . ☘ ناگهان جواب سلام امام حسین ☘ به آن جوان را شنیدم . ☘ از جوان پرسیدم : 💎 چه کرده ای که به این مقام رسیدی 💎 درحالیکه من پانزده سال است 💎 امام جماعت کربلا هستم 💎 و جواب سلامم را نمی شنوم ؟! ☘ جوان پاسخ داد : 🌟 پدر و مادر پیری داشتم 🌟 که توانایی آمدن به زیارت نداشتند ؛ 🌟 قرار بر این شد ، هر شب جمعه ، 🌟 یکی از آنها را روی پشتم سوار کرده 🌟 و به زیارت ببرم . 🌟 یک شب ، که خیلی خسته بودم 🌟 تشنه و گرسنه و بی حال بودم 🌟 نوبت پدرم بود ، 🌟 خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را 🌟 به رویشان نیاوردم 🌟 پدرم را سوار بر پشتم کردم 🌟 به زیارت امام حسین علیه السلام 🌟 بردم و برگرداندم . 🌟 وقتی به خانه رسیدم ، 🌟 دیدم مادرم گریه می کند ؛ 🌟 گفتم : مادر چرا گریه می کنی ؟ ☘ گفت : پسرم ! ☘ می دانم که امشب نوبت من نیست ☘ و تو هم بسیار خسته ای . ☘ اما می ترسم ☘ که تا هفته بعد زنده نباشم ☘ تا به زیارت اباعبدالله بروم . ☘ آیا ممکن است ☘ امشب مرا هم به زیارت ببری ؟ 💎 هر طور بود 💎 مادرم را بر پشتم سوار کردم 💎 و به زیارت رفتیم . 💎 تمام مدت مادرم گریه می کرد 💎 و دعایم می نمود . 💎 وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد : ☘ ان شاء الله هر بار ، ☘ به امام حسین علیه السلام ، ☘ سلام بدهی ، خود حضرت ، ☘ سلامت را پاسخ بدهند . 💎 و این شد که من هر بار ، 💎 به زیارت اباعبدالله علیه السلام ، 💎 بیایم و سلام دهم ، 💎 از داخل مضجع شریف ، 💎 صدای جواب سلام حضرت را ، 💎 می‌شنوم . 💎 و این به خاطر دعای مادر است . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه آخرین سفر 🌸 حضرت محمد صلی الله علیه و آله ، 🌸 در آخرین سفر خود به خانه خدا ، 🌸 در محلی به نام غدیر خم ، 🌸 از مردمی که همراه ایشان بودند ، 🌸 خواستند 🌸 تا از شتران و اسب ها پیاده شوند 🌸 و در گودال خم جمع شوند . 🌸 «غدیر» در زبان عربی ، 🌸 به معنی گودال است . 🌸 و «خم» نام آن محل بود . 🌸 که در آن روزگار ، 🌸 چشمه‌ای روان ، 🌸 و درختانی کهنسال داشت . 🌸 همه با هم زمزمه می کردند 🌸 که حتماً پیامبر اکرم ، 🌸 خبر و حرف مهمی دارد 🌸 که در این مکان و هوای گرم ، 🌸 فرمان داده جمع شویم ! 🌸 سپس حضرت محمد ، 🌸 دست علی را گرفتند 🌸 و از مردم پرسیدند : 🕋 ای مردم آیا من را قبول دارید؟ 🌸 همه گفتند : 🔸 بله یا رسول الله ، 🔸 شما محمد امین هستید 🔸 شما پیامبر ما هستید 🌸 سپس دست حضرت علی را ، 🌸 بالا گرفتند و فرمودند : 🕋 هرکس من مولای او هستم ، 🕋 از این به بعد ، علی مولای اوست… 🌸 مردم نیز ، 🌸 پس از شنیدن سخنان پیامبر ، 🌸 مردم جانشینی ایشان را قبول کردند 🌸 و به حضرت علی علیه السلام ، 🌸 تبریک گفتند . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه عذاب واقع 💎 بعد از آنکه پیامبر ، 💎 امام على عليه السلام را ، 💎 در روز غدير خم ، 💎 به خلافت و امامت منصوب نمود 💎 و فرمود : 🕋 مَن کُنتُ مولاه فهذا علی مولاه 🕋 هر كه من مولاى اويم 🕋 پس على مولاى اوست . 💎 ناگهان ، شخصی به نام نعمان 💎 با صورتی غمگین و حیران ، 💎 بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله 💎 وارد شد و گفت : 🔥 ما را امر نمودى 🔥 كه بر توحيد و يكتايى خدا ، 🔥 شهادت بدهیم 🔥 و بگویيم لا اله الّا اللَّه 🔥 و اين كه تو پيامبرى 🔥 ما هم اطاعت كرديم ؛ 🔥 سپس به ما ، 🔥 جهاد و حج و روزه و نماز و زكات را 🔥 فرمان دادی ، ما نیز پذيرفتيم ؛ 🔥 اکنون هم اين جوان ( علی ) را ، 🔥 به خلافت و وصايت خود ، 🔥 تعیین نمودى و گفتى : 🔥 من كنت مولاه فعلّى مولاه ؛ 🔥 آیا اين كار از ناحيه تو است ؟! 🔥 يا از طرف خداست ؟! 💎 پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله ، 💎 فرمودند : 🕋 قسم به خدايى كه 🕋 جز او خدايى نيست ، 🕋 اين كار از طرف خدا و امر اوست . 💎 پس نعمان بن حرث ، 💎 پشت بر پیامبر كرد و گفت : 🔥 بار خدايا ! 🔥 اگر اين كار حق و از طرف تو است 🔥 پس سنگی از آسمان بر ما ببار 💎 سپس خداوند ، 💎 سنگى بر سر او زد و او را كشت 💎 و این آیه بر پیامبر نازل شد : 📖 سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ‏ 📖 لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ‏ 📖 تقاضاكننده ‏اى تقاضاى عذاب كرد 📖 كه واقع شد . 📖 اين عذاب مخصوص كافران است 📖 و هيچ كس نمى ‏تواند آن را دفع كند 📙 سوره مبارکه معارج ، آیات ۱ و ۲ 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۳ 💎 یک سرباز می خواست ، 💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد 💎 تا با خودش ببرد 💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت : 👑 آقا لطفا به من دست نزنید 👑 شما نامحرمی 👑 خودم بلدم برم 💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ، 💎 به سروان رضایی گفت : 👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ، 👑 در خدمتم 💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت : 🚔 چشم کوچولو 💎 سروان رضایی به مرکز بیسیم زد : 🚔 مرکز ! ما تو موقعیت قرار گرفتیم 🚔 دستور چیه ؟! 💎 مرکز گفت : 🚨 فعلا هیچ اقدامی صورت نگیره 🚨 تا نیروهای کمکی برسن 🚨 مبادا کاری کنید که موجب بشه 🚨 جون دخترا ، به خطر بیفته 💎 شیعه فاطمه ، 💎 به فکر عمیقی فرو رفته بود 💎 و با خود می گفت : 👑 چرا دور تا دور خانه ، غبارآلوده ؟ 👑 چی باعث شده 👑 این خانه پر از انرژی منفی بشه 👑 چرا محل عبادت شیاطین شده ؟ 👑 چرا نمی تونم نزدیک خونه بشم ؟! 💎 سروان رضایی ، 💎 کنار شیعه فاطمه ایستاد و گفت : 🚔 چیه دختر خانم ، تو فکری ؟! 🚔 نگفتی شما اینجا چکار می کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 اومدم دخترارو نجات بدم 💎 سروان رضایی ، خندید و گفت : 🚔 آخه چطوری ؟! 🚔 تو که هنوز بچه ای 🚔 تو باید بری درس بخونی 🚔 بازی کنی 💎 سروان رضایی ، ناگهان ساکت شد 💎 گویا به شیعه فاطمه مشکوک شد 💎 سپس با جدیت گفت : 🚔 صبر کن ببینم 🚔 تو از کجا می دونستی 🚔 که اینجا جون دخترا در خطره ؟! 🚔 اصلا تو کی هستی ؟! 🚔 اینجا چکار می کنی ؟! 🚔 اصلا پدر و مادرت کجان ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۴ 💎 شیعه فاطمه ، 💎 چون نمی توانست 💎 ماجرای خودش را توضیح دهد 💎 تصمیم گرفت تا از آنجا برود 💎 ناگهان غیب شد 💎 و حافظه پلیس ها را پاک کرد . 💎 سپس روی ماشین پلیس ، 💎 که فرامرز در آن بود ، 💎 ظاهر شد . 💎 و به صورت ذهنی ، 💎 با فرامرز ارتباط گرفت : 👑 آقا فرامرز ! 👑 من نمی تونم دخترا رو نجات بدم 👑 یه مشکلی هست که نمیذاره 👑 به محل نگهداری دخترا نزدیک بشم 💎 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 کی داره با من حرف میزنه ؟! 🐈 تو کی هستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 منم شیعه فاطمه 💎 فرامرز گفت : تو کجایی ؟! 🐈 چطور صدات هست 🐈 ولی خودت نیستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 من بالای ماشین شما هستم 👑 ولی به صورت ذهنی ، 👑 دارم با شما حرف میزنم 👑 و کسی جز شما ، 👑 نمیتونه صدای منو بشنوه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ولی این چطور ممکنه ؟! 💎 پلیس ها ، 💎 با تعجب به فرامرز نگاه می کردند 💎 سروان نعمتی به او گفت : 🚔 آقا پسر ! با کی داری حرف میزنی ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 با همون دختری که 🐈 شگفت انگیزه 🐈 و جون بچه هارو نجات داد 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 ها همون دختری که پرواز می کنه 🚔 با چی داری باهاش حرف میزنی ؟! 🚔 تو که نه تلفن تو دستت هست 🚔 نه بیسیمی 💎 فرامرز گفت : 🐈 اون با من ارتباط ذهنی برقرار کرده 🐈 و الان هم بالای ماشین ماست ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۵ 💎 یکی از پلیس‌ها ، 💎 سرش را از ماشین بیرون آورد 💎 و شیعه فاطمه را ، 💎 در آنجا دید و گفت : 🚓 هی دختر چرا رفتی اون بالا ؟! 🚓 بیا پایین تا کار دستمون ندادی 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 شما نگران نباشید من حالم خوبه 💎 سپس به فرامرز گفت : 👑 حالا چه کار کنیم ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 اینو بسپار به عهده من 🐈 من می دونم چطوری برم داخل 🐈 که کسی نفهمه 💎 ماشین پلیس به موقعیت رسید 💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ، 💎 از ماشین پیاده شدند . 💎 سروان رضایی نیز با تعجب ، 💎 به آنها نگاه می کرد 💎 به سروان نعمتی دست داد و گفت : 🚔 این دختر کوچولو ، 🚔 بالای ماشینت چکار می کنه ؟! 🚔 چرا بچه‌ها رو با خودت آوردی ؟! 🚔 مگه نمی دونی اینجا خطرناکه ؟! 💎 سروان نعمتی گفت : 🚨 جناب سروان ! 🚨 این دختر ، معمولی نیست 🚨 می‌تونه به ما کمک کنه 🚨این پسر و هم ، 🚨 به درخواست این دختر آوردم . 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 آخه این دو تا بچه ، 🚔 چه کمکی می تونن به ما بکنن ؟! 💎 ناگهان فرامرز ، 💎 جلوی چشم همه گربه شد 💎 و از بالای دیوار ، به داخل خانه پرید . 💎 آرام به طرف اتاق نگهبانان رفت . 💎 تعداد آنها و سلاح هایشان را شمرد 💎 سپس به دنبال دختران ، 💎 خانه را جستجو کرد 💎 آنها در یکی از اتاق‌ ها ، 💎 زندانی شده بودند . 💎 سپس 💎 به سراغ بقیه درها و انبارها رفت 💎 در یکی از انبارها ، 💎 تعداد زیادی ماهواره پیدا کرد 💎 یکی از اتاق ها نیز ، پر از اسلحه بود 💎 در یکی از اتاق ها هم ، 💎 مواد غذایی و یخچال بود . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
خیلی از عزیزان ، پیگیر نظر ما در مورد کاندیداها شدند خدارو شکر همه کاندیداها خوبند و صلاحیت شان محرز شده بنده اگر بخواهم به کسی رای دهم به سوابق و برنامه های گذشته اش نگاه می کنم نه وعده های امروزش . به نظر بنده از بین این ۶ نفر عزیز ، سه نفر کارنامه خیلی خوبی دارند : اول : آقای جلیلی دوم : آقای قالیباف سوم : آقای زاکانی با احترام به دیگر نماینده ها ، بنده از این سه عزیز حمایت می کنم . و از همه خواهران و برادرانم ، خواهش می کنم که هنگام تبلیغات و حمایت ها ، کسی رو تخریب نکنند غیبت و بدگویی کسی رو نکنند دنبال حزب بازی و باند بازی نباشند و در آخر ، برای رضای خدای یزدان ، آبادی ایران ، و کوری چشم دشمنان ، رای دهند . ✍ حامد طرفی 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت هشتم 🎼 گابی دیگه مسواک می زنه 🐄 گابی ، یه گاو بامزه و مهربان است 🐄 که خیلی شیرینی و شکلات 🐄 دوست دارد . 🐄 در جشن مدرسه ، 🐄 حسابی کیک و شکلات خورد . 🐄 اما دندان‌ هایش … 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۶ 💎 فرامرز ، پس از جستجو بیرون آمد 💎 و اطلاعات خانه را به پلیس داد 💎 سروان رضایی با تعجب به او گفت : 🚔 تو چطور گربه شدی ؟! 🚔 تو کی هستی ؟ 💎 فرامرز گفت : 🐈 مهم نیست من کی هستم 🐈 مهم اینه که بتونیم با کمک هم ، 🐈 جون دخترا رو نجات بدیم 🐈 توی اون خونه ، 🐈 هفت نفر آدم هست 🐈 دوتا خانم و پنج تا آقا 🐈 دخترای دزدیده شده ، 🐈 همه توی یک اتاق زندانی هستن 🐈 آدم بدا ، مسلح اند 🐈 یه اتاق پر از سلاح هم دارند . 💎 فرامرز رو کرد به شیعه فاطمه ، 💎 و آرام به او گفت : 🐈 من فهمیدم چرا شما نمی تونی ، 🐈 نزدیک اون خونه بشی ؟! 🐈 چون اون خونه ، پر از ماهواره است 🐈 مادرم میگه 🐈 خونه ای که ماهواره داشته باشه 🐈 فرشته ها دیگه نمی تونن 🐈 داخل اون خونه بشن 🐈 اون خونه میشه 🐈 محل رفت و آمد شیاطین . 💎 سروان رضائی گفت : 🚔 خوب کسی فکری پیشنهادی نداره 🚔 چطوری بریم داخل 🚔 که دخترا آسیب نبینند 💎 فرامرز ، به سروان رضایی گفت : 🐈 منم نظرمو بدم ؟! 🚔 سروان رضایی گفت : بفرمایید ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۷ 💎 فرامرز گفت : 🐈 من می تونم دخترا رو ، 🐈 از اتاقی که در اون زندانی اند ، 🐈 بیارم بیرون 🐈 و در اتاق اسلحه خونه ، 🐈 مخفی شون کنم . 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 خوب این کار ، 🚔 چه کمکی به ما می کنه ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 درب اسلحه خونه ، از آهنه 🐈 میشه از داخل قفلش کرد 🐈 وقتی هم قفل بشه ، 🐈 دیگه از بیرون باز نمیشه 🐈 می تونم به دخترا بگم ، 🐈 تا پایان عملیات پلیس ، 🐈 از اسلحه خونه بیرون نیان 🐈 اینطوری ، 🐈 هم جای دخترا ، امن می مونه 🐈 هم دسترسی اون آدم بدا ، 🐈 به سلاح ها قطع میشه 🐈 هم شما با راحتی و آرامش ، 🐈 و بدون هیچ نگرانی و ترسی ، 🐈 می تونید با اون آدما درگیر بشین 💎 سروان رضایی کمی فکر کرد 💎 و سپس 💎 با نقشه فرامرز موافقت نمود 💎 فرامرز نیز گربه شد 💎 و از دیوار ، به خانه دزدان پرید 💎 کنار در اتاق دختران ، انسان شد 💎 با سیم و انبردست کوچک ، 💎 قفل زندان دختران را باز نمود 💎 و به آنها اشاره کرد که ساکت شوند 💎 سپس گفت : 🐈 من اومدم نجاتتون بدم 💎 آرام وارد اتاق شد 💎 و با صدای آهسته گفت : 🐈 آرام باشید 🐈 تا شما رو ببرم به یه جای امن 🐈 آهسته به اتاق بغلی برید 🐈 و از سمت داخل ، در رو قفل کنید 🐈 و تا نگفتم در و باز نکنید 🐈 تا حساب آدم بدارو برسیم ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🖤 شهادت امام پنجم شیعیان 🖤 امام باقر علیه السلام را 🖤 به شما و خانواده محترمتان 🖤 تسلیت عرض می کنیم .
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۱ 🌟 روزی روزگاری در زمان های دور ، 🌟 مردی غریبه ، 🌟 که از راه دوری آمده بود 🌟 به مکانی رسید 🌟 و مدام به اطرافش نگاه می کرد 🌟 تا بتواند جایی را ، 🌟 برای استراحت پیدا کند . 🌟 چشمش به مسجدی افتاد 🌟 را در آن مکان بود 🌟 از شتر خود پیاده شد 🌟 و به طرف مسجد حرکت کرد . 🌟 وارد مسجد شد و در را بست . 🌟 مسجد بسیار خلوت بود 🌟 و تنها سه چهار نفر در آن مسجد 🌟 به نماز ایستاده بودند . 🌟 او در کنار یکی از نمازگزاران نشست 🌟 آرامش دلنشین و بسیار قشنگی ، 🌟 در مسجد حاکم بود . 🌟 عطر و رایحه بسیار خوشایندی نیز ، 🌟 در فضای مسجد پخش شده بود . 🌟 مرد غریبه ، این آرامش لذت بخش 🌟 و رایحه دلنشین را ، 🌟 به خوبی حس می کرد . 🌟 از کنار یکی از پنجره های مسجد ، 🌟 صدای بق بقوی کبوتران می ‌آمد . 🌟 مرد غریبه به نماز ایستاد 🌟 بعد از پایان نمازش ، 🌟 نگاهی به اطراف انداخت . 🌟 کمی دور تر از خود کودکی را دید 🌟 که به همراه پدر خود ، 🌟 مشغول نماز خواندن بود . 🌟 آن کودک ، هر کاری که پدرش ، 🌟 انجام می داد ، عیناً تقلید می کرد . 🌟 با خودش فکر کرد 🌟 احتمالاً این پدر و کودک ، 🌟 بعد از او وارد مسجد شدند 🌟 چون در زمان ورودش به مسجد ، 🌟 آن ها را ندیده بود . 🌟 در همین فکرها بود 🌟 که ناگهان چشمش به مردی افتاد 🌟 که در کنارش به نماز ایستاده بود 🌟 آن مرد ، 🌟 چهره بسیار زیبا و مهربانی داشت 🌟 آن بوی عطر و رایحه خوشی که ، 🌟 در حین نماز آن را احساس می کرد 🌟 از همین مرد می آمد . 🌟 آن مرد بوی بسیار خوشی می داد 🌟 بویی مانند عطر سیب ! 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۲ 🌟 آن مرد خوش چهره و خوشبو ، 🌟 آهسته و زیر لب ، 🌟 مشغول دعا کردن بود . 🌟 مرد غریبه هم دست های خود را ، 🌟 رو به آسمان بلند کرد و گفت : 🕋 خدایا ما را به راه راست هدایت فرما 🕋 خداوندا ما تنها تو را می پرستیم 🕋 و تنها از تو کمک و یاری می خواهیم 🕋 ای خدای بزرگ ! 🕋 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن 🌟 مرد خوش چهره ، 🌟 از جای خود بلند شد 🌟 می خواست از مسجد بیرون برود 🌟 اما قبل از اینکه برود ، 🌟 روی خود را به مرد غریبه کرد 🌟 مرد غریبه هم بی اختیار ، 🌟 به چهره زیبای او نگاه می کرد . 🌟 مرد زیبا با مهربانی لبخندی زد 🌟 و به آن مرد غریبه سلام نمود 🌟 و با لبخند گفت : 💎 ای برادر ! نگو خدایا 💎 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن 💎 بلکه بگو خداوندا ! 💎 ما را از مردمان بد بی ‌نیاز فرما 💎 زیرا مومن ، 💎 هیچگاه از برادر مومن خود ، 💎 بی‌ نیاز نمی شود . 🌟 آن مرد خوش بو خداحافظی کرد 🌟 و از مسجد خارج شد . 🌟 مرد غریبه نیز تا آخرین لحظه ، 🌟 او را تماشا می کرد 🌟 و زیر لب می گفت : 🌹 چه مرد نورانی و دانایی بود 🌹 چه کلام زیبا و دلنشینی داشت 🌹 نمی دانم او کیست 🌹 اما هر کسی که هست ، 🌹 حتماً دانشمند است 🌹 زیرا تنها انسان های بزرگ و دانشمند 🌹 می توانند به این زیبایی حرف بزنند 🌟 مرد غریبه ، 🌟 از یکی از افراد در مسجد پرسید : 🌹 ببخشید آقا ! 🌹 این مردی که از مسجد خارج شد 🌹 چه کسی بود ؟ 🌟 آن فرد جواب داد : ☘ چطور این شخص را نشناخته ای ☘ او امام ما شیعیان است ، ☘ امام محمد باقر 🌟 غریبه با تعجب و شرمساری گفت : 🌹 راست می‌گویی ؟ 🌹 ای کاش زودتر او را شناخته بودم . 🌟 رفتار و کردار خوب ، همیشه ، 🌟 ستودنی و قابل احترام است . 🌟 امام محمد باقر علیه السلام ، 🌟 وقتی متوجه خطای آن مرد ، 🌟 در هنگام دعا شدند ، 🌟 با مهربانی و چهره ای بشاش ، 🌟 او را از اشتباه خود مطلع کردند . 🌟 آن مرد نه تنها از امام ناراحت نشد 🌟 بلکه مجذوب وقار و کلام ایشان شد 🌟 انسان های بزرگ و دانا ، 🌟 همیشه با لحن مناسب و لبخند ، 🌟 خطا های دیگران را متذکر می شوند 🌟 چه خوب است که ما شیعه ها ، 🌟 امامان بزرگوار را ، 🌟 الگوی خود قرار دهیم . 🌟 و در زمان مشکلات و ناراحتی ها ، 🌟 از خدای بزرگ طلب صبر و تقوا کنیم 🌟 و همیشه با دیگران مهربان باشیم . 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه هشام پلید 🌴 یکی از امامان معصوم و مهربان ما 🌴 امام باقر علیه السلام است 🌴 ایشان امام پنجم ما شیعیان است 🌴 پدر امام باقر علیه السلام ، 🌴 امام سجاد علیه السلام هستند 🌴 و مادر ایشان ، فاطمه نام داشت 🌴 مادر امام باقر ، 🌴 یکی از دختران امام حسن بود ، 🌴 امام محمد باقر ، در اخلاق ، 🌴 مهربانی و فضیلت های اخلاقی ، 🌴 بی نظیر بود . 🌴 امام محمد باقر ، 🌴 در سن چهارسالگی ، 🌴 همراه پدر و پدربزرگشان ، 🌴 در حادثه کربلا حاضر بودند . 🌴 امام محمد باقر ، 🌴 بعد از شهادت پدرش امام سجاد 🌴 به امامت مسلمانان رسید . 🌴 ایشان مثل بقیه امامان ، 🌴 بسیار خوش اخلاق و مهربان بود 🌴 این امام مهربان ، 🌴 در تمام مدت امامت خود ، 🌴 تلاش می کرد تا علم و معرفت را 🌴 به شیعیان بیاموزد . 🌴 ایشان مانند اجداد خودشان ، 🌴 یتیم نواز بودند 🌴 و همواره به ایتام کمک می کردند 🌴 در زمان ایشان ، 🌴 انسان های بد ذات و بدجنس ، 🌴 بر مردم حکومت می کردند ، 🌴 آن ها مردم را اذیت می کردند 🌴 و تنها به فکر منافع خودشان بودند 🌴 یکی از این حاکمان بد ذات ، 🌴 هشام بن عبد الملک بود . 🌴 هشام به امام باقر حسودی می کرد 🌴 چون مردم او را مثل امام باقر 🌴 دوست نداشتند 🌴 و از این که می دید 🌴 مردم تمامی سوالات و مسائل خود را 🌴 از امام باقر می پرسند 🌴 و به ایشان ، احترام می گذاشتند 🌴 بسیار غمگین و عصبانی بود . 🌴 این موضوع ، 🌴 آتش خشم و حسادت را ، 🌴 در دل او برافروخته بود . 🌴 و همیشه با خود فکر می کرد : 🔥 مردم امام باقر را بسیار دوست دارند 🔥 و سوالات خود را از او می پرسند 🔥 قطعا او را ، 🔥 فردی بسیار عالم و آگاه می دانند 🔥 پس این احتمال وجود دارد 🔥 که روزی من را ، 🔥 از تخت پادشاهی پایین بکشند 🔥 و امام باقر را به تخت بنشانند 🔥 بنابراین باید برای این موضوع ، 🔥 به فکر راه حلی باشم 🔥 باید امام باقر را بکشم 🔥 اما اگر مردم بفهمند 🔥 که من او را کشتم 🔥 حتما از من متنفر می شوند 🔥 و کینه مرا به دل می گیرند . 🔥 پس باید یکی را مامور کنم 🔥 تا او را بکشد . 🌴 هشام بعد از ساعتی فکر کردن 🌴 به ذهنش آمد 🌴 که فردی به نام ابراهیم بن ولید را 🌴 مامور به شهادت رساندن امام کند 🌴 ابراهیم بن ولید ، 🌴 یکی از دشمنان سرسخت ، 🌴 برای اهل بیت پیامبر بود . 🌴 او ، زهری را آماده کرد و آن را ، 🌴 به یکی از افرادی که ، 🌴 با خاندان امام ارتباط داشت ، سپرد 🌴 تا به وسیله آن ، 🌴 امام محمد باقر را به شهادت برساند 🌴 در نهایت این انسان های جاهل ، 🌴 کار خود را کردند 🌴 و امام مهربان ما را ، 🌴 در روز هفتم از ماه ذی الحجه 🌴 در سال ۱۱۴ هجری قمری ، 🌴 به شهادت رساندند . 🌴 پیکر مطهر امام باقر علیه السلام 🌴 در قبرستان بقیع ، 🌴 در کنار پدرشان امام سجاد ، 🌴 دفن شده است . 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۸ 💎 دختران ، آرام و بی‌ صدا ، 💎 به اسلحه خانه رفتند 💎 دختری به نام شیدا نیز ، 💎 آخرین نفری بود که آمد بیرون 💎 در اتاقی که در آن زندانی بودند را 💎 قفل کرد و وارد اسلحه خانه شد . 💎 و آن را نیز از داخل قفل نمود 💎 فرامرز به طرف پلیس ها رفت 💎 و گفت : 🐈 آقا همه چی آماده است 🐈 می توانید عملیات رو کنید 🐈 منم دم در اسحه خونه می ایستم 🐈 تا مطمئن بشم بلایی سر دخترا نمیاد 💎 پلیس ها ، آرام وارد خانه شدند 💎 و فرامرز نیز ، به حالت گربه ای ، 💎 در کنار اسلحه خانه ایستاد 💎 ناگهان 💎 متوجه شیشه های بیهوشی شد 💎 یک فکری به ذهنش خطور کرد 💎 دوباره به طرف سروان رضایی رفت 💎 انسان شد و گفت : 🐈 آقا یک فکر دیگه دارم 🐈 اگه می خواین کمتر تلفات بدیم 🐈 فعلا حمله نکنید 🐈 یک کار دیگه مانده باید انجام بدم 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 باشه پسر ، من بهت اعتماد دارم 🚔 همینجا منتظر علامتت می مانیم 🚔 فقط مراقب خودت باش ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۹ 💎 فرامرز ، 💎 کنار جعبه کمک های اولیه ایستاد 💎 دوباره انسان شد 💎 دوتا شیشه بیهوش کننده برداشت 💎 آرام آنها را باز کرد 💎 و تیز و سریع ، وارد اتاق نگهبانان شد 💎 شیشه ها را ، 💎 به صورت دو مردی که ، 💎 اسلحه در کنارشان بود ، ریخت 💎 و خودش نیز گربه شد 💎 آنها می‌ خواستند 💎 به اسلحه شان دست بزنند 💎 که از هوش رفتند و بیهوش شدند . 💎 سر و صدا ، به گوش پلیس ها رسید 💎 آنها آماده حمله شدند 💎 فرامرز ، به سرعت ، 💎 به طرف یکی دیگر از آنها پرید 💎 سپس انسان شد و روی سرش افتاد 💎 و با ضربه ای در گردنش ، 💎 آن را نیز بیهوش نمود 💎 دوباره گربه شد و از اتاق بيرون رفت 💎 دوتا شیشه بیهوش کننده دیگر ، 💎 برداشت و باز کرد 💎 و آنها را به طرف دو مرد دیگر انداخت 💎 و آنها را نیز بیهوش نمود . 💎 گربه شد و به طرف یک اسلحه رفت 💎 سپس انسان شد 💎 و اسلحه یکی از آنها را برداشت 💎 و به طرف دختران نگهبان گرفت 💎 و گفت : 🐈 بهتره از جاتون تکون نخورید 💎 سپس داد زد : 🐈 جناب سروان ، همه جا امن هست 🐈 میتونید داخل بشین 💎 نیروهای پلیس نیز وارد شدند 💎 و همه آقایان را بیهوش دیدند 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 چطور این کارو کردی 💎 سروان نعمتی گفت : 🚨 بابا دمت گرم ، 🚨 آفرین پسر ، کارت عالیه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ما کاری نکردیم 🐈 اینا همش لطف خدا بوده ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla