eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
44 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
34.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت پنجم _________________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت نهم 🌹 🍎 سمیه و مرضیه ، 🍎 مشغول صحبت کردن بودند . 🍎 می خواستند از کنار چند پسر جوان بگذرند . 🍎 سمیه ، چادرش را محکم گرفت 🍎 و از جلوی آنان عبور کرد . 🍎 یکی از پسرا با طعنه گفت : 🔥 چی شده سمیه خانم ؟! 🔥 تیپ عوض کردی ؟! 🔥 نکند برایت خواستگار آمده ؟! 🔥 بابا مثل قبل باش 🔥 چادرت را بکن 🔥 موهایت را در بیار 🔥 بگذار باهات حال کنیم . 🍎 سمیه ایستاد . 🍎 و آرام روی خود را ، 🍎 به طرف آن پسران برگرداند . 🍎 پسر جوان ترسید . 🍎 نفسش بند آمد . 🍎 ترسید که نکند سمیه ، دوباره عصبانی شود 🍎 اما سمیه به آرامی به آنها گفت : 🌷 شما خواهر دارید ؟! 🌷 مادر دارید ؟! 🌷 ناموس دارید ؟! 🌷 غیرت دارید ؟! 🌷 آیا اجازه می دهید که خواهران شما ، 🌷 خودشان را ، به مردان نامحرم عرضه کنند ؟ 🌷 تا آن مردان هوس باز ، لذت ببرند ؟! 🌷 آیا اجازه می دهید مردان نامحرم ، 🌷 با آرایش و زیبایی و بدن خواهران شما ، 🌷 عشق و حال کنند ؟! 🍎 پسران ، هیچ جوابی ندادند . 🍎 تا اینکه مرضیه گفت : 🌟 بیا برویم سمیه ، اینها را ول کن 🍎 سمیه و مرضیه از آنجا گذشتند 🍎 اما مرضیه با تعجب به سمیه گفت : 🌟 دختر ! حواست بود خیلی با ادب شدی ؟! 🌷 سمیه گفت : چطور ؟! 🍎 مرضیه گفت : 🌟 قبل از پوشیدن چادر ، 🌟 هر کی به تو تکه می پراند ، 🌟 عصبانی می شدی ، دعوایش می کردی 🌟 اما حالا ... 🌟 با ادب ، سنگین ، با وقار ، با متانت ، 🌟 کلا زیبا حرف زدی . 🌟 واقعا مثل دخترهای با کلاس حرف زدی . 🌟 خوشمان آمد ... 🍎 سمیه گفت : 🌷 حرف زدنم ، ضایع بود ؟! 🍎 مرضیه گفت : 🌟 نه بابا ؛ خیلی هم عالی بودی . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی ____________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
43.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت ششم _____________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
📙 داستان شیخ مرتضی انصاری 🔮 شیخ اعظم ، شیخ مرتضی انصاری ، 🔮 آن فقیه بزرگ زمان ، 🔮 احترام زیادی به مادرش داشت . 🔮 گاهی برای حمام مادرش ، 🔮 که آن زمان حمام ها عمومی بود 🔮 او را تا نزدیک حمّام ، 🔮 روی دوش مى گرفت و می برد 🔮 او را به زن حمامى سپرده ، 🔮 نزدیک حمام منتظر مى ایستاد ، 🔮 تا بعد از پایان كار ، 🔮 او را به خانه برگرداند . 🔮 هر شب ، دست او را می بوسید 🔮 و صبح با اجازه او ، 🔮 از خانه بیرون مى رفت . 🔮 پس از مرگ مادرشان ، 🔮 به شدت گریه می کردند . 🔮 وقتی می خواستند او را آرام کنند 🔮 می فرمود : 🌹 گریه ام براى این است كه 🌹 از نعمت بسیار مهمى 🌹 که همان خدمت به مادر است 🌹 محروم شدم . 🔮 شیخ پس از مرگ مادرش ، 🔮 با وجود اینکه مشغول بود 🔮 و كار و تدریس و مراجعات او 🔮 بسیار زیاد بود 🔮 اما تمام نماز واجب مادرش را خواند 🔮 با آنكه مادر ایشان ، 🔮 از متدیّنه هاى روزگار بود . ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان آیت‌ الله مرعشی نجفی (ره) 💎 زمانی كه آیت‌ الله مرعشی ، 💎 در نجف بودند ، 💎 یک روز مادرشان به ایشان گفتند : 🍎 پدرت را صدا بزن 🍎 تا تشریف بیاورد برای نهار 💎 ایشان هم به طبقه فوقانی رفته 💎 و دیدند که پدرشان ، 💎 در حال مطالعه خوابش برده بود . 💎 مانده بود که چه كند ، 💎 نمی داند امر مادرش را اطاعت كند 💎 که گفته بود پدرت را صدا بزن 💎 یا بگذارد پدرش بخوابد 💎 و مزاحم او نشود 💎 خم شدم و لب‌ هایش را ، 💎 كف پاهای پدر گذاشت 💎 و چندین بوسه بر پای او زد 💎 تا اینكه به خاطر قلقلک پا بیدار شد 💎 و دید که پسرش ، 💎 در حال بوسیدن پای اوست . 💎 سید محمود مرعشی ، 💎 وقتی این علاقه و ادب و احترام را 💎 از فرزندش دید ، فرمود : 🌹 شهاب‌الدین تو هستی ؟! 🕋 عرض كرد : بله آقا 💎 سید محمود ، دستش را ، 💎 به سوی آسمان بلند كرد و فرمود : 🌹 پسرم ! خدا عزتت را بالا ببرد 🌹 و تو را از خادمین اهل بیت علیهم السلام قرار دهد . 💎 آیت‌ الله شهاب الدین مرعشی نجفی 💎 بارها فرمود : 🕋 هرچه دارم از بركت دعای پدرم است ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman ⛳️ ⛳️
📙 داستان شهید علی سیفی 🦢 شهید علی سیفی 🦢 وقتی پیش مادرش بود 🦢 خیلی برایش زبان می ریخت 🦢 یعنی خوش زبانی می کرد 🦢 مثلا می گفت : مادر دورت بگردم 🦢 گاهی که به دزفول می آمدیم 🦢 ایشان به مادرشان زنگ می زد 🦢 و چه قربان صدقه ای می رفت 🦢 صدای مادر را که می شنید 🦢 انگار روی زمین نبود . 🦢 با اینکه مشغول آموزش غواصی 🦢 در فصل سرما بودیم 🦢 و همیشه سرما خورده بودیم . 🦢 گوشی را به من می داد و می گفت : 🌼 بیا به مادرم بگو 🌼 که اینجا چقدر به ما خوش می گذرد 📚 کتاب بیا مشهد ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman ⛳️ ⛳️
📙 داستان کوتاه شهید علم 🌟 شهید دانشمند مجید شهریاری ، 🌟 معروف به شهید علم ، 🌟 فوق العاده هوای مادرش را داشت 🌟 یکی از دلایلی که او را ، 🌟 از فکر تحصیل در خارج از کشور ، 🌟 منصرف ساخت ، 🌟 رسیدگی به پدر و مادرش بود . 🌟 وقتی مادرش را می دید 🌟 دست و پایش را می بوسید . 🌟 موقع غذا خوردن ، 🌟 اولین لقمه را ، 🌟 در دهان مادرش می گذاشت ، 🌟 سپس خودش غذا می خورد . 🌟 سر کلاس درس ، 🌟 تنها تماسی را که جواب می داد ، 🌟 تماس مادرش بود 🌟 و راحت با او ترکی صحبت می کرد 🌟 مادرش دو سال مریض بود . 🌟 اگر کار بیمارستان ، 🌟 برای مادرش پیش می آمد ، 🌟 همه می دانستند که به خاطر مادر 🌟 همه قرارها و برنامه هایش را 🌟 منحل می کرد . 🌟 روزی قرار بود با فرد مهمی 🌟 دیداری داشته باشیم ، 🌟 به خاطر کار مادرش زنگ زد 🌟 و عذرخواهی کرد . 📚 کتاب استاد ؛ صفحه ۶۰ 📚 شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات ، صفحه ۳۲ 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان 🌸 شهید احمد مکیان ، 🌸 از همان کودکی 🌸 خیلی احترام مادرش را داشت 🌸 بعضی مواقع که مادرش می گفت : 🌷 بروید از مغازه چیزی بخرید 🌸 بچه ها به اقتضای عوالم بچه گی ، 🌸 تعلل می کردند 🌸 اما احمد با همان درخواست اول 🌸 به دنبال انجام کار می رفت . 🌸 در احترام به مادر، 🌸 روی نکات ریز هم دقت داشت. 🌸 موقع سوار شدن به ماشین ، 🌸 مادر را جلو می نشاندند 🌸 و برادرها عقب می نشستند . 📚 کتاب سند گمنامی ؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان ، صفحه ۲۳ و ۳۴ ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman ⛳️ ⛳️
43.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت هفتم _________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت دهم 🌹 🍎 سمیه و مرضیه ، وارد کلاس شدند . 🍎 آن پسرهایی که متلک پراندند 🍎 و مورد ملامت سمیه قرار گرفتند ، 🍎 تا آخر کلاس ، ساکت و بی صدا نشستند 🍎 و خودشان را ، جمع و جور کردند . 🍎 استاد ، وارد کلاس شد . 🍎 امروز قرار بود ، 🍎 یکی از دانشجوها ، کنفرانس بدهد . 🍎 استاد ، نام َسمیه را خواند . 🍎 سمیه هم با چادر زیبایش ، 🍎 در محل کنفرانس ایستاد . 🍎 استاد ، از دیدن سمیه در چادر ، 🍎 هم شگفت زده شد 🍎 هم لبخند رضایت ، بر او زد . 🍎 سمیه ، کنفرانس خود را ارائه نمود . 🍎 وقتی کنفرانس تمام شد ، 🍎 همه دانشجوها ، برایش دست زدند . 🍎 و استاد با لبخند ، او را تحسین نمود . 🍎 سمیه ، سر جای خود نشست 🍎 استاد نیز ، از کنفرانس سمیه تعریف کرد . 🍎 و چندتا اشکال گرفت . 🍎 سمیه خیلی خوشحال بود 🍎 که توانست با حجابش ، 🍎 انسانیت و علم و عقلش را ، 🍎 به دیگران ثابت کند . 🍎 بعد از کلاس ، پسران و دختران ، 🍎 از سمیه بابت کنفرانس زیبایش ، 🍎 تشکر و تعریف کردند . 🍎 مرضیه به سمیه گفت : 🌟 سمیه جان ! 🌟 چادرت ، تو را ، زرنگ تر کرده ها 🌟 از موقعی که چادر پوشیدی ، 🌟 خیلی تغییر کردی . 🌟 مودب شدی ، زرنگ شدی ، 🌟 محبوب شدی ، محجوب شدی ... 🍎 مرضیه در حال صحبت کردن بود 🍎 که متوجه شد ؛ 🍎 سمیه حواسش جای دیگری است 🍎 و به یک نقطه ، خیره شده بود . 🍎 مرضیه گفت : 🌟 فهمیدی چی گفتم سمیه ؟! 🍎 اما سمیه هیچ پاسخی نداد . 🍎 دوباره مرضیه گفت : 🌟 حواست کجاست دختر ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
32.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت هشتم _____ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۱ 🌹 🍎 مرضیه ، نگاه سمیه را تعقیب کرد . 🍎 سمیه داشت به دختری نگاه می کرد 🍎 که در پارک دانشگاه بود . 🍎 مرضیه گفت : 🌟 چیز مهمی در آنجا می بینی ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 آن دختره ، شیداست . 🌷 مدتی است که دارم او را می بینم 🌷 که با آن پسره یعنی داریوش ، می گردد 🍎 مرضیه گفت : 🌟 چکارش داری ، ول کن بابا ... 🌟 به ما چه ربطی دارد ... 🍎 سمیه گفت : 🌷 یعنی چی ول کن دختر ؟! 🌷 او باید بفهمد که آن پسر ، خطرناک است ... 🌷 باید بفهمد کبوتر با کبوتر ، باز با باز ... 🌷 باید بفهمد که با هر کس و ناکسی ، 🌷 نباید بگردد و نباید قاطی بشود . 🍎 سمیه ، چادرش را محکم گرفت 🍎 و به سمت شیدا رفت . 🍎 با شیدا صحبت کرد 🍎 او را نصیحت کرد 🍎 ولی فایده ای نداشت . 🍎 شیدا ، دختری مغرور بود 🍎 و به حرف هیچ کسی گوش نمی دهد . 🍎 چند روز بعد ، 🍎 سمیه با چهار نفر از دختران دانشگاه ، 🍎 مشغول مباحثه علمی و دینی بودند . 🍎 که شیدا با گریه و زاری ، 🍎 از دفتر مدیریت دانشگاه بیرون آمد . 🍎 و از کنار سمیه و دوستانش گذشت . 🍎 دختران با تعجب ، به هم نگاه کردند 🍎 مرضیه گفت : 🌟 چی شده ؟! 🌟 چرا این دختره اینجوری بود ؟ 🍎 ارغوان گفت : 💥 نمی دانم ، لابد یک اتفاقی افتاده 🍎 سمیه بلند شد و به طرف شیدا رفت . 🍎 هر چه او را صدا زد ، نایستاد 🍎 سمیه سرعتش را زیاد کرد ، 🍎 به شیدا رسید و دست او را گرفت 🍎 و علت گریه هایش را پرسید . 🍎 اما شیدا بدون جواب ، از کنار سمیه رفت 🍎 و به مسیرش ادامه داد . 🍎 سمیه باز دنبالش رفت . 🍎 اما هر چی از شیدا پرسید : 🌷 که چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟ 🍎 اما شیدا بدون هیچ جوابی ، 🍎 به راه خود ادامه می داد . 🍎 سمیه ، به طرف دفتر مدیریت رفت . 🍎 و علت گریه شیدا را جویا شد . 🍎 دفتر دار مدیر ، آقای جهانگیری گفت : 🔮 ایشان از دانشگاه ، اخراج شدند . 🍎 سمیه با تعجب گفت : 🌷 اخراج شد ؟! 🌷 یعنی چی اخراج شد ؟! 🌷 چرا اخراج شد ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی ___________________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman