footbalist.mp3
2.76M
🎧 قصه صوتی فوتبالیست شجاع
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #فوتبالیست_شجاع
#شهدا #شهید_فهمیده
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۰ 🌹🌹
🍎 سمیه در نمازخانه نشسته بود
🍎 و از روی مفاتیح ،
🍎 دعا می خواند و گریه می کرد .
🍎 یکی از دختران دانشگاه ،
🍎 پیش سمیه آمد و گفت :
🔥 سمیه خانم شمایی ؟
🌷 سمیه گفت : بله خودمم
🍎 دختره گفت :
🔥 شما همونی هستی
🔥 که دنبال مرضیه خانم می گشتی ؟
🍎 سمیه با اشتیاق گفت :
🌷 بله خودمم ، می دونی اون کجاست ؟
🌷 ازش خبری داری ؟
🍎 دختره گفت :
🔥 چند دقیقه پیش ،
🔥 تو پارک راه آهن دیدمش .
🍎 سمیه ، با عجله ،
🍎 به طرف پارک راه آهن رفت .
🍎 کامبیز ، رئیس مواد فروشان ،
🍎 دستور داده بود .
🍎 تا در مورد دختر پوشیه پوش تحقیق کنند .
🍎 و هر دختری که احتمال دهند ،
🍎 که همان دختر پوشیه پوش باشد ،
🍎 در موردش تحقیق کرده ،
🍎 و او را زیر نظر بگیرند .
🍎 همه افراد کامبیز ، پس از تحقیقات ،
🍎 احتمالاتشان ، به طرف سمیه رفت .
🍎 چون درشتی هیکل سمیه ،
🍎 و قدرت مبارزه و شجاعت او ،
🍎 به دختر پوشیه پوش ، شبیه تر بود .
🍎 به خاطر همین ،
🍎 برای سمیه مراقب گذاشتند .
🍎 تا در فرصتی مناسب ، او را به دام بیاندازند
🍎 سپس قرار گذاشتند تا داریوش ،
🍎 در زمانی که مطمئن شود
🍎 سمیه او را می بیند و تعقیب می کند
🍎 از دانشگاه خارج شود
🍎 و به طرف کوچه ای که ،
🍎 دوستانش از قبل در آنجا منتظرش بودند ،
🍎 بیاید و سمیه را دنبال خود بکشاند .
🍎 داریوش مطمئن شد .
🍎 که سمیه تعقیبش می کند .
🍎 وقتی دختر پوشیه پوش ، سر رسید
🍎 مطمئن شدند که سمیه ،
🍎 همان دختر پوشیه پوش است .
🍎 او را محاصره کردند که با خود ببرند .
🍎 ولی آقای محمودی و دوستانش ،
🍎 سر رسیدند و نقشه آنها را بر هم زدند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
قهرمان کوچولوی ایران.mp3
6.58M
🎧 قصه صوتی قهرمان کوچولو
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #قهرمان_کوچولو
#شهدا #شهید_فهمیده
📙 داستان کوتاه و طنز خروس و روباه
🌟 خروس و شيرى 🐓🦁
🌟 باهم رفيق شده
🌟 و به صحرا رفته بودند .
🌟 شب که شد
🌟 شير ، پاى درخت دراز کشيد
🌟 و خروس نیز برای خوابيدن ،
🌟 روى درخت رفت .
🌟 هنگام صبح ، خروس طبق معمول
🌟 شروع به خواندن اذان کرد .
🌟 روباهى 🦊 که در آن حوالى بود
🌟 به طمع افتاد
🌟 نزدیک درخت آمد و به خروس گفت:
🦊 بفرمائيد پائين
🦊 تا به شما اقتدا کرده
🦊 و نماز را به جماعت بخوانيم !
🌟 خروس گفت :
🐓 همان طورى که مى بينى
🐓 بنده فقط مُؤَذّن هستم ،
🐓 پيش نماز ، پاى درخت است
🐓 او را بيدار کن .
🌟 روباه که تازه متوجه حضور شير شد
🌟 با غرش شير ، پا به فرار گذشت .
🌟 خروس پرسید :
🐓 کجا تشريف مى بريد ؟
🐓 مگر نمى خواستی نماز جماعت بخوانی ؟
🌟 روباه در حال فرار گفت :
🦊 دارم مى روم تجدید وضو کنم ! 😂
📚 @dastan_o_roman
#داستان #داستان_کوتاه #طنز #خروس_و_روباه
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۱ 🌹🌹
🍎 پس از اینکه افراد موادفروش ،
🍎 از دست محمودی و دوستانش فرار کردند
🍎 به پیشنهاد داریوش ،
🍎 بهترین رفیق سمیه ، یعنی مرضیه را دزدیدند .
🍎 تا طعمه ای برای به دام انداختن سمیه باشد .
🍎 و چند روز بعد ،
🍎 به یکی از دختران دانشگاه به نام سارا گفتند
🍎 که پیش سمیه رفته و به او بگوید
🍎 که مرضیه در پارک راه آهن است .
🍎 از آن طرف ،
🍎 چهار مرد درشت و قوی هیکل و بلند ،
🍎 منتظر آمدن سمیه بودند .
🍎 سمیه ، پوشیه اش را پوشید
🍎 و به طرف پارک راه آهن رفت .
🍎 و مرضیه را در حال معامله مواد پیدا کرد .
🍎 دو دانشجوی دختر مواد فروش ،
🍎 به دستور کامبیز ، مامور شدند تا مرضیه را ،
🍎 در حالت خماری نگه دارند .
🍎 آنقدر مرضیه را اذیت کنند تا سمیه برسد .
🍎 مرضیه وقتی دید
🍎 که هیچ جوره به او مواد نمی دهند
🍎 تصمیم گرفت تا گردنبد مادرش را بدهد .
🍎 یکی از دخترای مواد فروش نیز ،
🍎 آرام مواد را از جیبش در آورد .
🍎 که ناگهان ، دختر پوشیه پوش سر رسید
🍎 و کنار مرضیه ایستاد .
🔥 مرضیه ، به چشمان سبز و زیبای او خیره شد .
🔥 و با بی حالی و خماری گفت : سمیه تویی ؟!
🍎 دختر پوشیه پوش ،
🍎 دست راستش را ،
🍎 روی موادی که در دست مرضیه بود ، گذاشت .
🍎 و مواد را از چنگ مرضیه درآورد .
🍎 و دست دیگرش را ،
🍎 روی دست دختر مواد فروش گذاشت
🍎 همان دستی که ، گردنبند مرضیه در آن بود .
🍎 اما دختر مواد فروش ،
🍎 انگار نمی خواهد ، گردنبند را بدهد .
🍎 سمیه نیز با عصبانیت ،
🍎 دستانش ( که در آن مواد بود ) را ،
🍎 مشت کرد
🍎 و به صورت آن دختر مواد فروش زد .
🍎 و گردنبند را از دستش رها کرد .
🍎 سپس دختر مواد فروش دومی ،
🍎 به سمیه حمله کرد .
🍎 اما سمیه دستانش را به سرعت ،
🍎 روی بازوی او گذاشت
🍎 و با پا ، زیر پای او را خالی کرد
🍎 و او را نقش زمین نمود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
سکه های فراری.mp3
3.29M
🎧 قصه صوتی سکه های فراری
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #سکه_های_فراری
#امامان #امام_حسن_عسکری
📙 داستان کوتاه چند زبانه
🌟 بارها به طور مكرّر
🌟 مى ديدم و مى شنيدم
🌟 كه امام حسن عسكرى عليه السلام
🌟 با افراد مختلف ،
🌟 به لُغت و لهجه های مختلف
🌟 مثل تركى، رومى، خزرى، فارسی و...
🌟 سخن مى گويند .
🌟 مشاهده اين حالات ، براى من ،
🌟 بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود
🌟 بارها با خود مى گفتم :
🌸 اين شخص ( يعنى امام عسكرى )
🌸 در شهر مدينه به دنيا آمده
🌸 و نيز خانواده و آشنايان او عرب بودند
🌸 جائى هم كه نرفته است ،
🌸 پس چگونه به تمام لغت ها
🌸 و زبان ها آشناست
🌸 و بر همه آنها تسلّط كامل دارد ؟!
🌟 روز به روز ،
🌟 بر تعجّب من افزوده مى گشت
🌟 كه از چه طريقى و به چه وسيله اى
🌟 حضرت به همه زبان ها آشنا شدند ؟
🌟 تا آنكه روزى
🌟 در محضر مبارک آن حضرت ،
🌟 نشسته بودم
🌟 و بدون آنكه حرفى بزنم ،
🌟 فقط در درون خود گفتم :
🌸 آخه حضرت ،
🌸 چگونه به همه لغت ها و زبان ها ،
🌸 آگاه و آشنا شده است ؟!
🌟 ناگهان امام عسكرى عليه السلام
🌟 به من روى كرده
🌟 و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود :
🕋 خداوند متعال ،
🕋 حجّت و خليفه خود را ،
🕋 كه براى هدايت و سعادت بندگانش
🕋 تعيين نموده است را
🕋 به خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى
🕋 مزین کرده است .
🕋 آنها علم و آشنائى به تمام لغت ها ،
🕋 لهجه ها و زبان ها ،
🕋 حتّى به زبان حيوانات دارند .
🕋 و نيز معرفت به نَسَب شناسى
🕋 و آشنائى به تمام حوادث و جريانات
🕋 گذشته و حال و آينده را ،
🕋 كه خداوند متعال ، از باب لطف ،
🕋 به حجّت و خليفه خود عطا كرده
🕋 به طورى كه هر لحظه اراده كنند
🕋 همه چيز را مى دانند .
🕋 اگر اين امتيازها و ويژگى ها نبود
🕋 آن وقت فرقى بين آنها
🕋 و ديگر مخلوقات وجود نداشت ؛
🕋 و حال آن كه امام و حجّت خداوند
🕋 بايد در تمام جهات ،
🕋 از ديگران برتر و والاتر باشد .
📚 اصول كافى : ج ۱ ، ص ۵۰۹ ، ح ۱۱
📚 @dastan_o_roman
#امام_حسن_عسکری #امامان #داستان_کوتاه #چند_زبانه
دوستان گلم !
به خاطر احترام به مقام والای زنان ،
از پذیرش تبلیغ برای کانالهایی که
از تصایر زن بی حجاب استفاده می کنند
معذوریم .
لطفا درخواست نفرمائید .
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۲ 🌹🌹
🍎 دوتا دختر مواد فروش ،
🍎 به سرعت از آنجا فرار کردند .
🍎 سمیه نیز دست مرضیه را گرفت
🍎 و به دنبال خود می کشید .
🍎 مرضیه نیز با خماری و بی حالی گفت :
🔥 من حالم خوش نیست
🔥 کجا منو می بری سمیه
🔥 ولم کن بذار برم
🍎 اما آن دختر پوشیه پوش ،
🍎 بی تفاوت به حرفهای مرضیه ،
🍎 محکم دست او را گرفته ،
🍎 و به طرف خروجی پارک می رفت .
🔥 ناگهان ؛
🔥 چهار مرد درشت و قوی هیکل ،
🔥 از جلو و چپ و راست و عقب ،
🔥 سمیه را محاصره نمودند .
🔥 سپس ، یکی از آن چهار نفر گفت :
🐸 پس دختر پوشیه پوش تویی ؟!
🔥 یکی دیگر با شوخی گفت :
🐵 نه بابا ، ایشون زن گربه ای هستند
🔥 نفر سومی با حالت تمسخر گفت :
🐶 شاید هم دختر نینجا باشه
🔥 چهارمی از پشت گفت :
🦁 بیشتر بهش میاد بتمن باشه
🔥 دوباره اولی گفت :
🐸 زورو هم می تونه باشه
🍎 عصبانیت از چشمان سمیه پیدا بود
🍎 ولی با آرامش گفت :
🌸 لطفا از سر راهم برید کنار
🔥 یکی از آن چهار قُلدر گفت :
🐸 اگه نذاریم ، چکار می کنی ؟!
🔥 سمیه ، از آن دخترانی نبود ،
🔥 که با مردان نامحرم و نفهم و احمق ،
🔥 دهان به دهان شود .
🔥 به خاطر همین ، دست مرضیه را رها کرد .
🔥 و با دستش ،
🔥 که دستکش پوشیده بود ،
🔥 اشاره کرد که بیایید .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۳ 🌹🌹
🔥 ناگهان ، یکی از آن چهار نفر ،
🔥 به طرف سمیه آمد .
🔥 سمیه با پا ، به گردن آن مرد لگد زد
🔥 و با چرخشی به راست ،
🔥 به پشت او رفته ،
🔥 و او را به طرف دوستانش پرتاب کرد .
🔥 سپس سراغ نفر دوم رفت .
🔥 سمیه ، خود را به زمین انداخت
🔥 و هر دو پای خود را بین دو پای نفر دوم برد
🔥 سپس پاهای او را قفل کرد
🔥 و به زمین انداخت .
🔥 نفر سوم نیز ، به طرف سمیه آمد
🔥 سمیه ، دستان خود را ، از پشت به زمین زد
🔥 و به سرعت خود را به طرف او پرتاب کرد
🔥 هر دو پاشنه پای سمیه ،
🔥 به زیر چانه های او اصابت کردند .
🔥 سمیه دوباره بلند شد
🔥 و نفر آخر را ، مشت باران کرد .
🔥 آنقدر به شکم او مشت زد ؛
🔥 که او را با گیجی و منگی،
🔥 نقش بر زمین کرد .
🔥 و با حالت تهوع ، به ناله کردن پرداخت .
🔥 سمیه ، دختر پوشیه پوش ،
🔥 بلند شد و به اطراف نگاه کرد
🔥 آن چهار غول بی غیرت ،
🔥 هنوز روی زمین بودند
🔥 اما هیچ اثری از مرضیه نبود .
🍎 سمیه ، دوباره مرضیه را گم کرد .
🍎 به اطرافش نگاهی انداخت ؛
🍎 اما هیج خبری از او نبود .
🍎 ناگهان دوتا ماشین کنار سمیه ایستادند .
🍎 و عده ای افراد مسلح ،
🍎 از آن ماشین ها بیرون آمدند .
🍎 یکی از آنان ،
🍎 اسلحه اش را به طرف سمیه گرفت
🍎 و گفت :
🔥 سوار شو یلا تا نزدمت .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla