📗 داستان کوتاه ابوذر راستگو
🌸 مشرکان مکه ،
🌸 در به در به دنبال پیامبر بودند
🌸 تا او را بکشند .
🌸 امام علی موافقت کردند
🌸 تا به جای پیامبر ،
🌸 در بستر ایشان بخوابند .
🌸 و ابوذر نیز موافقت کرد
🌸 تا پیامبر را مخفی کرده
🌸 و از شهر به بیرون منتقل کند
🌸 ابوذر ، پیامبر اکرم را ،
🌸 در میان روپوشی قرار داد ،
🌸 و ایشان را به کول خود گرفته
🌸 و از خانه بیرون آمد .
🌸 مشرکان خشن قریش
🌸 وقتی که ابوذر را دیدند ،
🌸 گفتند :
🔥 در پشت خود ، چه حمل می کنی ؟
🌸 ابوذر با خود فکر کرد
🌸 که هر چه بگوید ،
🌸 ممکن است آنها تحقیق کنند ،
🌸 و او را بازرسی کنند
🌸 با خودش گفت :
🌴 النَّجَاةُ فِی الصِّدْقِ
🌴 نجات ، در راستگویی است .
🌸 ابوذر ، می توانست
🌸 در این موقعیت حساس و مهم ،
🌸 و برای نجات جان پیامبر ،
🌸 دروغ مصلحتی بگوید ،
🌸 و گفتن آن اشکالی نداشت ؛
🌸 ولی با شجاعت تمام ،
🌸 راستش را گفت .
🌸 و به آن مشرکان جواب داد :
🌴 پیغمبر خدا هستند .
🌸 یکی از مشرکان گفتند :
🔥 ابوذر ، در این موقعیّت حسّاس
🔥 ما را مسخره می کنی ؟!
🌸 یکی دیگر از مشرکان گفت :
🔥 غیرممکن است ابوذر
🔥 جای پیامبر را به ما نشان دهد
🔥 بیایید برویم
🌸 آنها رفتند و از ابوذر دست کشیدند .
🌸 ابوذر نیز پیامبر را ،
🌸 تا بیرون مکّه برد و بر زمین گذاشت .
🌸 رسول خدا فرمود :
🕋 ای ابوذر !
🕋 چطور شد ، در آن موقعیّت پرخطر
🕋 راستش را به آنها گفتی؟!
🌸 ابوذر گفت :
🌴 هر چه بر خود فشار آوردم
🌴 که دروغی بگویم ،
🌴 دیدم دروغ بلد نیستم
🌸 بعدها پیامبر اکرم ،
🌸 به اصحابشان فرمودند :
🕋 راستگوتر از ابوذر در زمین نیست .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#ابوذر #یاران_پیامبر
#داستان_کوتاه #پیامبر
#راستگویی #صداقت