eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1هزار دنبال‌کننده
40 عکس
76 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 داستان کوتاه مجلس شیطان 🏝 روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله 🏝 در کنار اصحابشان نشسته بودند . 🏝 یکی سوال می کرد 🏝 یکی شوخی می نمود 🏝 یکی خاطرات جنگ می گفت 🏝 ناگهان شخصی آمد 🏝 و بدون هیچ مقدمه ای ، 🏝 به ابوبکر ، فحش و دشنام داد . 🏝 پیامبر اکرم ، چیزی نگفتند . 🏝 و ساکت و آرام ، 🏝 فقط تماشا می کردند . 🏝 بعضی از اصحاب ، 🏝 می خواستند او را بزنند 🏝 اما پیامبر مانع آنها شدند . 🏝 شخص دشنام دهنده ساکت شد 🏝 می خواست برود که ناگهان ، 🏝 ابوبکر او را صدا زد 🏝 و به دفاع از خود و در جوابش ، 🏝 به او دشنام و ناسزا گفت . 🏝 همین که ابوبکر ، 🏝 زبان به ناسزاگوئی باز کرد ، 🏝 پیامبر اکرم ، از جای خود برخاستند 🏝 تا از کنار ابوبکر دور شوند . 🏝 اصحاب ، ابوبکر را ملامت کردند 🏝 و به او گفتند : 🌟 او که فحش داد ، 🌟 نادان است ، بی سواد است 🌟 تو دیگر چرا ؟! 🌟 تو که از اصحاب پیامبری 🌟 اگر اون اشتباه کنه ، مهم نیست 🌟 تو نباید اشتباه کنی 🌟 نباید آبروی پیامبر را ببری 🏝 بعد از تمام شدن دعوا ، 🏝 ابوبکر به پیامبر گفت : 🔥 وقتی او دشنام داد ساکت بودید 🔥 وقتی من دشنام دادم 🔥 از کنار من رفتید 🔥 ممکن است دلیل آن را برایم بگویی ؟ 🏝 پیامبر اکرم به ابوبکر گفتند : 🕋 ای ابوبکر ! 🕋 وقتی که آن شخص به تو دشنام داد 🕋 فرشته ای از جانب خداوند ، 🕋 به دفاع از تو ، جوابگوی او بود . 🕋 اما هنگامی که تو ، 🕋 شروع به ناسزاگوئی کردی ، 🕋 آن فرشته شما را ترک کرد . 🕋 و از نزد شما دور شد . 🕋 و به جای او ، شیطان آمد . 🕋 من هم کسی نیستم 🕋 که در مجلسی بنشینم 🕋 که در آن مجلس ، 🕋 شیطان حضور داشته باشد . 🏝 ابوبکر ، از اینکه صبر نکرد 🏝 و نتوانست خشم خود را کنترل کند 🏝 پشیمان شد و از پیامبر خواست 🏝 تا برای او استغفار کند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
03 Mokhatebe khas.mp3
4.47M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت سوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، محل نگهداری دختران ، 🇮🇷 قراردادهای ایاز و طرف هایش ، 🇮🇷 آزمایشگاه های مواد مخدرش ، 🇮🇷 واسطه های خرید جنین و... را حفظ کرد . 🇮🇷 و به طرف قفس گربه ها رفت . 🇮🇷 روز بعد ، 🇮🇷 در کنار گربه های دیگر ، 🇮🇷 در یک قفس بزرگ ، 🇮🇷 به انتظار اذان نشسته بود . 🇮🇷 با آمدن صدای اذان ، فرامرز انسان شد 🇮🇷 به سرعت ، قفل در قفس خود را شکست ، 🇮🇷 و از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و گربه های دیگر را نیز آزاد کرد . 🇮🇷 آرام به طرف زیرزمین ، حرکت کرد . 🇮🇷 همه گربه ها نیز پشت سر او می آمدند . 🇮🇷 دو نگهبان ، دم در زیرزمین بودند . 🇮🇷 فرامرز ، به طرف آن دو رفت و گفت : 🐈 آقایون ممکنه کمکم کنید . 🇮🇷 دو نگهبان ، از دیدن فرامرز ، 🇮🇷 هم متعجب گشته و هم احساس خطر کردند . 🇮🇷 سلاح خود را در آورده و به طرف او گرفتند 🇮🇷 یکی از آنان ، با زبان ترکی گفت : 🔥 هِی تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟! 🔥 چطوری اومدی داخل ؟! 🐈 فرامرز به گربه ها ، 🐈 که پشت نگهبانان بودند ، اشاره کرد و گفت : 🐈 من نمی فهمم چی میگید . 🐈 لطفا از اونا ، بپرسید . 🇮🇷 دو نگهبان ، 🇮🇷 ِسرشان را به سمت عقب چرخاندند 🇮🇷 ناگهان گربه ها به آنها حمله کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف آنها دوید . 🇮🇷 و مشت محکمی به گردن آنها زد . 🇮🇷 و آنها را بیهوش نمود . 🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان گرفت ، 🇮🇷 و کلید زیرزمین را برداشت . 🇮🇷 سپس درب زیر زمین را باز کرد . 🇮🇷 چندتا اتاق در زیر زمین بود . 🇮🇷 به سرعت و با عجله ، 🇮🇷 یکی یکی آن درها را باز کرد . 🇮🇷 دختران زیادی در آن اتاق ها زندانی بودند . 🇮🇷 دختران را آزاد کرد و گفت : 🐈 بی سروصدا از اینجا خارج بشید 🐈 و مستقیم به طرف پلیس برید ، 🐈 اونجا جاتون اَمنه . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 دوباره به قفس هاشون برگشتند . 🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، دوباره فرامرز ، گربه شد . 🇮🇷 خبر فرار دختران را به اَیّاز دادند . 🇮🇷 او با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد و گفت : 🔥 یعنی چی فرار کردند ؟! 🔥 پس شماها اینجا چکاره اید ؟! ☠ اوبات گفت : ☠ قربان ! نگهبانا میگن که غافلگیر شدن ☠ انگار یه پسر جوونی با تعداد زیادی گربه ، ☠ به نگهبانا حمله کرده و دخترا رو آزاد کرده 🔥 اَیّاز ، دوباره با عصبانیت گفت : 🔥 اِی احمقای بی خاصیت . 🔥 شما به درد هیچ کاری نمی خورید 🔥 فوراً همه مدارک و جمع کنید 🔥 باید از اینجا بریم . 🔥 الآنه که سر و کله پلیسا ، تو این خونه پیدا بشه 🔥 و هر چه سریعتر ، 🔥 اون پسره رو هم برام پیدا کنید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
04 Mokhatebe khas.mp3
4.51M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت چهارم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه سلطان محمود 🦋 شبی “ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود” 🦋 ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ می کرد 🦋 ﻭ نمی توﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ؛ 🦋 ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : 👑 ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ 👑 ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ . 🦋 ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ 🦋 ناگهان ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ 🦋 که ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ 🦋 ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻭﻧﺪ 🦋 ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ 🦋 ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ 🦋 ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ، 🦋 که ” ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ” ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ 🦋 ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ . 🦋 ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ، 🦋 ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : 👑 ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ 🦋 ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ : 🍄 ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ 🍄 ﻭ ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ . 🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ 🦋 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ، 🦋ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩند . 🦋 ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ، 🦋 ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : 🌷 ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ! 🌷 ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!…. 🌷 ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ، 🌷 ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻫﺴﺘﯽ ! 🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : 👑 ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ، 👑 ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ 👑 ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ، 👑 ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ 🦋 ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : 🌷 ﺑﻠﻪ ! ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ چیزی را داشتم 🌷 ﻭانتظار چنین ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ، 🌷 و چنین ﻗﻀﺎﻭﺕ هایی را داشتم 🌷 و تعجب نمی کنم . 🌷 ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ، 🌷 ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ 🌷 ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ 🌷 ﻣﺸﺮﻭﺏ می خرﯾﺪ ﻭ به ﺧﺎﻧﻪ می آورد 🌷 ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ 🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : 🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪلله ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ، 🕋 ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ مرﺩﻡ ، 🕋 ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ . 🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ، 🌷 به ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ، 🌷 که ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ بود ﻣﯿﺮﻓﺖ 🌷 ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : 🕋 ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ ! 🕋 ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ 🕋 ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! 🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ 🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : 🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ 🕋 ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ 🕋 ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ 🕋 ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !! 🌷 ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ 🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : 🌷 ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ شما ، 🌷 ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ 🌷 مردم فکر می کنند تو فاسدی ؛ 🌷 اگر خدایی نکرده بمیری 🌷 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ 🌷 ﻭ ﮐﺴﯽ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺖ نمی کند . 🌷 ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : 🕋 ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ عزیزم 🕋 ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ 🕋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ، 🕋 ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!! 🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ، 🦋 ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ 🦋 ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : 👑 ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ، 👑 ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﯿﻢ . 🦋 ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ، 🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ با لباس پادشاهی ، 🦋 ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ سربازان و درباریان ، 🦋 و با دعوت از ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﻣﺸﺎﯾﺦ 🦋 ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ، 🦋 ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ، 🦋 ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ آن مرد حاضر شدند 🦋 و بر او ﻧﻤﺎﺯ میت ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ 🦋 ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 قصه احسان خجالتی 🌟 احسان کوچولوی ما ، بعضی روزا ، 🌟 همراه با مامانش ، به پارک می رفت 🌟 اما وقتی به اونجا می رسیدن ، 🌟 از کنار مامانش تکون نمی خورد . 🌟 و برای بازی و تفریح ، 🌟 سمت بچه ها نمی رفت . 🌟 چند بار مامانش بهش گفت : 🌷 پسرم ، عزیز دلم ، 🌷 برو با بچه ها بازی کن 🌷 برو برای خودت ، 🌷 چندتا دوست پیدا کن . 🌟 اما هر بار می گفت : 🌹 کجا برم مامان ، 🌹 من خجالت می کشم 🌟 احسان کوچولو ، 🌟 روی یکی از دست هاش ، 🌟 یه لک قهوه ای بزرگ بود ؛ 🌟 او همیشه فکر می کرد 🌟 که اگه بچه ها ، دستش رو ببینن 🌟 حتما مسخره اش می کنن 🌟 بخاطر همین ، 🌟 همیشه خجالت می کشید 🌟 و دوست نداشت که با بچه ها 🌟 و با هم سن و سال های خودش ، 🌟 بازی کنه . 🌟 چند بار ، خود بچه های پارک ، 🌟 احسان رو دعوت کردن 🌟 تا باهاشون بازی کنه 🌟 اما باز قبول نکرد . 🌟 یه روز احسان به مامانش گفت : 🌹 من دیگه پارک نمیام . 🌟 مامان احسان گفت : چرا پسرم ؟ 🌟 احسان گفت : 🌹 من خجالت می کشم 🌹 نمی خوام بقیه بچه ها ، 🌹 لک روی دستم رو ببینن 🌹 نمی خوام کسی مسخره ام کنه . 🌹 هم دوست دارم با بچه ها بازی کنم 🌹 هم می ترسم اگه بازی کنم 🌹 و لکه منو ببینن ، مسخرم کنن 🌟 مامان احسان گفت : 🌷 تو از کجا میدونی 🌷 که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ 🌷 مگه تا حالا پیششون رفتی ؟! 🌷 مگه تا حالا با بچه ها بازی کردی ؟ 🌟 احسان جواب داد : نه . 🌟 مامان احسان کوچولو ، 🌟 اون رو بغل کرد و گفت : 🌷 حالا فردا که رفتیم پارک ، 🌷 با هم می ریم پیش بچه ها ، 🌷 تا ببینی اونا تو رو مسخره نمی کنن 🌷 و اتفاقا برعکس ، 🌷 دوست دارن که باهات بازی کنن . 🌟 روز بعد ، 🌟 احسان و مادرش به پارک رسیدن 🌟 با هم پیش بچه ها رفتن 🌟 مامانِ احسان ، 🌟 به بچه هایی که داشتن بازی میکردن 🌟 سلام کرد و گفت : 🌷 بچه ها ! این آقا احسان ، پسر منه 🌷 و اومده که با شما بازی کنه . 🌟 یکی از بچه ها ، 🌟 که از بقیه بزرگ تر بود ؛ جلو اومد 🌟 و رو به احسان کوچولو کرد و گفت : 🌸 سلام ، اسم من نیماست ، 🌸 هر روز تو رو می دیدم 🌸 که با مامانت میای پارک ؛ 🌸 اما هیچ وقت ندیدم 🌸 که بیای با ما بازی کنی ؛ 🌸 حالا اگه دوست داری بیا 🌸 تا با بقیه بچه ها آشنا بشی . 🌟 احسان کوچولو ، 🌟 نگاهی به مامانش کرد و رفت . 🌟 مامان احسان نیز ، 🌟 روی نیمکت نشست 🌟 و مشغول خواندن کتاب شد 🌟 بعد از مدتی ، 🌟 دنبال احسان رفت 🌟 تا با هم برگردن خونه . 🌟 وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید 🌟 با خوشحالی سمت اون دوید 🌟 و گفت : 🌹 مامان ، من با بچه ها بازی کردم 🌹 خیلی خوش گذشت 🌹 تازه هیچ کس از بچه ها 🌹 منو مسخره نکرد . 🌟 مامان احسان لبخندی زد و گفت : 🌷 خدارو شکر که بهت خوش گذشت 🌷 حالا دیدی 🌷 تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی 🌷 دیدی هیچکی مسخره ات نمیکنه . 🌷 همه بچه ها با هم فرق هایی دارن 🌷 اما این باعث نمیشه 🌷 که نتونن با همدیگه باشن 🌷 و با هم دیگه بازی کنن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
05 Mokhatebe khas.mp3
4.96M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت پنجم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 اوبات ، همه مدارک ، طلاها ، مواد مخدر ، 🇮🇷 و گربه ها را ، 🇮🇷 به یک مکان دیگر منتقل کرد . 🇮🇷 و خانه را تخلیه نمود . 🇮🇷 دختران ، به اداره پلیس رفتند 🇮🇷 و از آنها کمک خواستند . 🇮🇷 پلیس با چندتا از دختران به خانه ایاز آمد ، 🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد و کسی آنجا نبود 🇮🇷 پلیس ترکیه ، 🇮🇷 سالهاست به دنبال اَیّاز و اوبات بودند 🇮🇷 اما هیچ وقت موفق نشدند ، 🇮🇷 تا آن دو را دستگیر کنند ‌. 🇮🇷 روز بعد ، باز هم فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 منتظر اذان صبح شدند . 🇮🇷 با گفتن اذان ، فرامرز ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 به سرعت ، به همراه گربه ها ، 🇮🇷 به دنبال آزمایشگاه مواد مخدر گشتند . 🇮🇷 نگهبانان را ، بیهوش کردند . 🇮🇷 تا به آزمایشگاه رسیدند . 🇮🇷 همه آزمایشگاه را به آتش کشیدند . 🇮🇷 سپس برای ایاز و اوبات ، کمین کردند 🇮🇷 ایاز با عصبانیت از اتاقش خارج شد 🇮🇷 در حالی که می گفت : 🔥 اوبات ، معلومه اینجا چه خبره ؟! 🇮🇷 اوبات با چند نفر دیگر ، به طرف ایاز رفت 🇮🇷 و با ترس گفت : ☠ قربان به ما حمله شده ☠ همه نگهبانها رو بیهوش کردند ☠ باید هر چه سریعتر از اینجا فرار کنیم 🇮🇷 ایاز با عصبانیت گفت : 🔥 کار کدوم احمقیه ؟! 🔥 پلیسا ، رقیبا ... 🇮🇷 اوبات گفت : ☠ قربان کار همون پسره و گربه هاست ☠ سریع بیاین از اینجا بریم . 🇮🇷 اَیّاز و اوبات ، در حال فرار بودند 🇮🇷 گربه ها ، افراد ایاز را ، 🇮🇷 یکی یکی شکار می کردند 🇮🇷 و فرامرز آنها را بیهوش می کرد . 🇮🇷 تا اینکه فقط ایاز و اوبات ماندند . 🇮🇷 با یک حمله همه جانبه ، 🇮🇷 آنها را نیز بیهوش و دستگیر کردند . 🇮🇷 و با دست و پای بسته ، 🇮🇷 آنها را در کامیون خودشان ، 🇮🇷 که پر از مواد مخدر بود ، قرار دادند . 🇮🇷 و به سرعت ، قبل از اینکه آفتاب طلوع کند 🇮🇷 ماشین را به مرکز پلیس رساندند . 🇮🇷 فرامرز ، با سرعت زیاد ، 🇮🇷 ماشین را به دروازه پاسگاه زد 🇮🇷 و داخل پاسگاه شد . 🇮🇷 پلیس ها و سربازان ، خیال کردند 🇮🇷 که به آنها حمله شده 🇮🇷 به خاطر همین آماده باش زدند 🇮🇷 و سلاح خود را برداشتند 🇮🇷 و کامیون را محاصره کردند . 🇮🇷 اما کسی پشت فرمان نبود . 🇮🇷 درب راننده کامیون را باز کردند 🇮🇷 کسی آنجا نبود 🇮🇷 فقط چندتا گربه از ماشین ، به بیرون پریدند . 🇮🇷 فرامرز دوباره با طلوع آفتاب گربه شده بود 🇮🇷 فرامرز از کامیون پیاده شد ، 🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد . 🇮🇷 پلیسها ، درب عقب کامیون را باز کردند 🇮🇷 ایاز و اوبات را ، 🇮🇷 که سالها در ترکیه تحت تعقیب بودند ، 🇮🇷 دست و پا بسته ، پیدا کردند ... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
06 Mokhatebe khas.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت ششم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱ 🌸 فاطمه كوچولو ، 🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت 🌸 كه بیشتر وقتش را ، 🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ، 🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ، 🌸 مشغول بود . 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت 🌸 و هر وقت بابابزرگش را ، 🌸 در حال نماز خواندن می‌ دید ، 🌸 جانماز مادرش را بر می‌داشت 🌸 و روی زمین پهن می‌ كرد 🌸 و پشت سر بابابزرگش می‌ ایستاد 🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد 🌸 او در حال نماز انجام می داد ، 🌸 و تقلید می‌ كرد . 🌸 وقتی نمازش تمام می‌ شد ، 🌸 جانمازش را همان جا رها می‌كرد 🌸 و می‌ رفت . 🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ، 🌸 ناراحت می شد ، 🌸 ولی به روی خودش نمی آورد 🌸 و با مهربانی ، 🌸 جانمازش را جمع می کرد . 🌸 چند روز دیگه ، 🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛ 🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ، 🌸 به سن نُه سالگی می‌ رسه . 🌸 یک روز خانم ناظم ، 🌸 در صف مدرسه ، 🌸 برای بچه‌ها صحبت می‌ كرد 🌸 و به آن ها گفت : 🌹 بچه‌ های عزیزم ! 🌹 دخترهای خوب من ! 🌹 شما دیگه بزرگ شدید 🌹 و همه تون امسال ، 🌹 به سن تكلیف می‌رسید 🌹 به همین مناسبت ما می‌خواهیم 🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .  🌸 فاطمه کوچولو ، 🌸 دستش را بالا گرفت 🌸 و از خانم ناظم سوال كرد : 🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟! 🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟ 🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت : 🌹 جشن تكلیف ، 🌹 یكی از جشن‌ های بزرگ ، 🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست ‌. 🌹 كه مخصوص شما كودكانه . 🌹 چون به حرف خدا گوش دادید 🌹 و از قبل از این سن ، 🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ، 🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ، 🌹 انجام دادید ؛ 🌹 به خاطر همین ، 🌹 با گرفتن جشن تکلیف ، 🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه جشن تکلیف ۲ 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 تمام روز به این جشن فكر می‌ كرد 🌸 و با خودش می‌ گفت : 🔮 خدا از کجا می دونه 🔮 که من نماز و قرآن می خونم 🔮 یا از کجا می فهمه همیشه با حجابم 🔮 و حتی روزه می گیرم 🔮 نکنه داره نگام می کنه 🔮 نکنه توی اتاقم دوربین گذاشته 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 پیش بابابزرگ مهربانش رفت 🌸 و از او پرسید : 🔮 بابابزرگ ! 🔮 شما هم می‌ دونید كه من ، 🔮 به سن تكلیف رسیدم ؟ 🌸 بابابزرگ گفت : 🌷 بله دخترم ؛ معلومه که می دونم 🌷 حالا کی قراره براتون ، 🌷 جشن تكلیفت بگیرن ؟! 🌸 فاطمه خانوم گفت : 🔮 پس شما می‌دونید 🔮 كه مدرسه مون می‌خواد 🔮 برامون جشن تكلیف بگیره ؟! 🌸 بابابزرگ گفت : 🌷 بله دخترم ، 🌷 هر کی به سن تكلیف برسه ، 🌷 برایش جشن می‌گیرند . 🌸 فاطمه خانم گفت : 🔮 بابابزرگ ! جشن تکلیف یعنی چی ؟! 🔮 هر كی به سن تكلیف می‌ رسه 🔮 باید چه كارهایی بکنه ؟! 🌸 بابابزرگ گفت : 🌷 فاطمه جان ، عزیزم ، 🌷 جشن تکلیف یعنی اینکه ، 🌷 تو دیگه یک خانم شدی ، 🌷 و از حالا به بعد ، 🌷 همون کارایی که قبلا می کردی رو ، 🌷 بهتر ، زیباتر ، جدی تر و کاملتر بکنی 🌷 همه كارها و اعمالت باید ، 🌷 مثل یک خانم با شخصیت باشه . 🌷 قبل از جشن تکلیف ، با حجاب بودی 🌷 حتی چادر هم می پوشیدی 🌷 همین کارو ، 🌷 بعد از جشن تکلیف هم انجام بده ؛ 🌷 ولی بهتر ؛ 🌷 یعنی پیش نامحرم ، 🌷 نذار موهات در بیاد ، 🌷 نذار پاهات دربیاد ، 🌷 پیرهن آستین کوتاه نپوش 🌷 قبل از جشن تکلیف ، 🌷 نمازایی که خوندی ، 🌷 چون واجب نبود ، 🌷 گاهی غلط می خوندی 🌷 گاهی تند و سریع می خوندی 🌷 اما بعد از جشن تکلیف ، 🌷 نماز خوندنت واجب میشه . 🌷 و سعی کن همیشه نمازت رو ، 🌷 در اول وقت بخونی 🌷 با وضو بخونی ، کامل بخونی ، 🌷 آروم و با آرامش بخونی 🌷 قبلا کله گنجشکی روزه می گرفتی 🌷 اما از امروز به بعد ، روزه ات کامله . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه جشن تکلیف ۳ 🌸 در این هنگام ، 🌸 مامان فاطمه از راه رسید 🌸 و كنار بابابزرگ و دخترش نشست 🌸 از صحبت‌ های آن ها ، 🌸 متوجه جشن تكلیف فاطمه شد . 🌸 بدون اینکه چیزی بگه ، 🌸 پا شد و رفت توی اتاقش . 🌸 وقتی بیرون اومد ، 🌸 یک کادو توی دستش بود 🌸 و اون رو به فاطمه هدیه داد . 🌸 فاطمه خانوم با خوشحالی تشکر کرد 🌸 و مامانشو بغل کرد و بوسید 🌸 کادو رو که باز کرد 🌸 سجاده عروس و چادر گل گلی 🌸 و مقنعه‌ سفید زیبا ، در آن بود . 🌸 فاطمه بیشتر ذوق زده شد 🌸 و دوباره تشکر کرد . 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 در حال پوشیدن مقنعه و چادر بود 🌸 که مادرش گفت : 🌹 دختر قشنگم ! 🌹 این كادو مال توست ، مبارکت باشه 🌹 اما یادت باشه 🌹 یكی از كارهایی كه ، 🌹 اهمیت خیلی زیادی داره ؛ 🌹 نظم و احترام به وسایلته 🌹 وقتی می‌ خوای نماز بخونی ، 🌹 باید اول با احترام سجاده‌ات رو ، 🌹 به طرف قبله پهن كنی 🌹 و بعد از پایان نماز ، 🌹 چادر و مقنعه ات رو ، 🌹 مرتب و منظم تا كن 🌹 و داخل کمدت بدارشون . 🌹 و قشنگ سجاده ات رو جمع کن 🌹 تو با این کارت ، 🌹 هم به خودت احترام میذاری 🌹 هم به وسایلت هم به عبادتت . 🌸 فاطمه خانوم ، بی صبرانه ، 🌸 منتظر رسیدن روز جشن بود 🌸 هر روز تمرین می کرد 🌸 تاحجاب و نماز و نظمش بهتر بشه 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 پلیس ترکیه ، از ایاز و اوبات بازجویی کرد . 🇮🇷 یکی از سوالهای پلیس ، 🇮🇷 در مورد نحوه دستگیری و تحویل آنها بود . 🇮🇷 ایاز و اوبات ، هر دو گفتند : 🔥 یک پسر جوان با چندتا گربه ، 🔥 به ما حمله کردند . 🇮🇷 پلیسها ، خندیدند و حرف آنها را باور نکردند 🇮🇷 و با تمسخر به هم می گفتند : 🚔 پسر گربه ای اونا رو به چنگ انداخته 🚔 این همه سال ، ما نتونستیم اینها رو بگیریم 🚔 اونوقت یه پسر بچه و گربه هاش ، 🚔 اینها رو گرفتند . خنده دار نیست ؟! 🇮🇷 خبر دستگیری ایاز و اوبات را ، 🇮🇷 به مرکز ، اطلاع دادند . 🇮🇷 و همچنین با تمسخر ، 🇮🇷 ادعای ایاز ، نسبت به پسر گربه ای را ، 🇮🇷 برای مرکز گزارش کردند . 🇮🇷 اما مرکز ، حرف ایاز را باور کرد و گفت : 🚨 اتفاقا ، دخترانی پیش ما آمدند ، 🚨 که از چنگ ایاز فرار کرده بودند . 🚨 آنها هم ادعا می کردند 🚨 که به کمک یک پسر و گربه هاش ، 🚨 موفق شدند فرار کنند . 🇮🇷 باور پلیس ، از وجود مرد گربه ای بیشتر شد . 🇮🇷 پلیس ، آدرس جدید خانه ایاز را ، 🇮🇷 از اوبات گرفت . 🇮🇷 و به سرعت به طرف خانه ایاز رفتند . 🇮🇷 پلیس ، در بدو ورود ، 🇮🇷 با نگهبانانی روبرو شدند که بیهوش افتاده 🇮🇷 و دست و پایشان بسته شده بود . 🇮🇷 آزمایشگاه نیز ، آتش گرفته بود . 🇮🇷 نگهبانان را دستگیر کردند 🇮🇷 و از آنها در مورد مرد گربه ای سوال کردند 🇮🇷 همه گفتند که پسر جوانی با گربه هایش ، 🇮🇷 شبانه به ما حمله کرده . 🇮🇷 مرکز پلیس دستور داد 🇮🇷 تا همه نیروها به دنبال پسر گربه ای بگردند . 🇮🇷 از کسانی که او را دیدند ، 🇮🇷 اطلاعات و مشخصات او را گرفتند ؛ 🇮🇷 یک نقاشی از پسر گربه ای کشیدندند 🇮🇷 و به روزنامه ها و رسانه ها دادند . 🇮🇷 اما هیچ جا ، او را پیدا نکردند . 🇮🇷 و هیچ کسی از او ، هیچ خبری نداشت . 🇮🇷 فرامرز ، بعد از تحویل ایاز ، 🇮🇷 علاوه بر انسان شدنش در هر روز صبح ، 🇮🇷 ظهرها نیز با اذان ظهر ، انسان می شد . 🇮🇷 فرامرز ، از اینکه به مردم کمک می کرد 🇮🇷 احساس رضایت و خوشحالی می نمود . 🇮🇷 و مطمئن شد 🇮🇷 که هر چه بیشتر ، به مردم کمک کند 🇮🇷 احتمال انسان شدنش ، بیشتر می شود . 🇮🇷 فرامرز ، از دیدن مایو و بقیه گربه هایی که ، 🇮🇷 در حال ذکر خدا گفتن و عبادت بودند ؛ 🇮🇷 احساس پستی و شرمندگی می کرد . 🇮🇷 و همیشه خود را ملامت می کرد . 🇮🇷 ناگهان تصمیم گرفت 🇮🇷 تا مثل دوستان گربه ایش ، عبادت کند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
07 Mokhatebe khas.mp3
3.89M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت هفتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، در یکی از ظهرها ، 🇮🇷 انسان شد و به اداره پست رفت . 🇮🇷 و قفس گربه ها را به صورت سفارشی ، 🇮🇷 برای چین ارسال کرد . 🇮🇷 به همان آدرسی که ، ایاز با آنها کار می کرد . 🇮🇷 قفس گربه ها را در انبار گذاشتند 🇮🇷 تا زمان حرکت کشتی ، فرا برسد . 🇮🇷 سپس خودش نیز گربه شد . 🇮🇷 و به دوستان گربه ای خود ، ملحق شد . 🇮🇷 اداره پست ، قفس را سوار کشتی کرد . 🇮🇷 و آن را به مقصد چین ارسال نمود . 🇮🇷 هوا تاریک می شد . 🇮🇷 و فرامرز ، خیلی خسته بود . 🇮🇷 می خواست چند ساعتی بخوابد 🇮🇷 اما می ترسید یک دفعه انسان شود 🇮🇷 و به گربه ها ، آسیب بزند . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 از قفس بیرون آمد و عقب کشتی خوابید . 🇮🇷 و هنگام اذان صبح ، بیدار شد . 🇮🇷 اما چون خیلی خسته بود ، 🇮🇷 بیدار شد و دوباره خوابش برد . 🇮🇷 یکی از ملوانان ، روی عرشه کشتی آمد . 🇮🇷 و مشغول خواندن نماز و قرآن و دعا شد . 🇮🇷 بعد از نماز ، متوجه فرامرز شد ‌. 🇮🇷 آرام بیدارش کرد و او را پیش ناخدا برد . 🇮🇷 ناخدا ، لیست مسافران را چک کرد . 🇮🇷 اما نام فرامرز در آن نبود . 🇮🇷 ناخدا دستور داد تا فرامرز را زندانی کنند . 🇮🇷 فرامرز نیز ، 🇮🇷 هرچه اصرار کرد که زندانی نشود 🇮🇷 فایده ای نداشت . 🇮🇷 فرامرز را در زندان انداختند . 🇮🇷 و به دنبال پلیس کشتی رفتند . 🇮🇷 مامور امنیت کشتی آمد ‌. 🇮🇷 اما به جز گربه ، هیچ کس را آنجا ندید . 🇮🇷 فرامرز با طلوع آفتاب ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 ناخدا و ملوانان ، 🇮🇷 گمان کردند که فرامرز ، فرار کرده است . 🇮🇷 کشتی را به دنبال او جستجو کردند . 🇮🇷 و فرامرز که گربه شده بود را ، 🇮🇷 پیش سایر گربه ها ، در قفس گذاشتند . 🇮🇷 و هیچ وقت فرامرز را پیدا نکردند . 🇮🇷 قبل از ظهر نیز ، 🇮🇷 فرامرز از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و دوباره یک جایی مخفی شد 🇮🇷 تا اگر انسان شود ، کسی او را نبیند . 🇮🇷 ناگهان ، مردی را دید ، 🇮🇷 که پول و کیف و جواهراتی را ، 🇮🇷 در اتاقک انباری پشت کشتی ، 🇮🇷 مخفی کرد و رفت . 🇮🇷 فرامرز با اذان ظهر ، انسان شد . 🇮🇷 و به سراغ اتاقک انباری رفت . 🇮🇷 در آن ، تعداد زیادی پول ، کیف پول ، 🇮🇷 کارت اعتباری ، ساک و جواهرات پیدا کرد . 🇮🇷 تقریبا اطمینان داشت 🇮🇷 کسی که اینها را ، آنجا گذاشته ، 🇮🇷 آنها را دزدیده است . 🇮🇷 به فکر فرو رفت . 🇮🇷 می خواست راهی پیدا کند 🇮🇷 تا هم او را تحویل پلیس دهد 🇮🇷 و هم پول و جواهرات مردم را ، 🇮🇷 به صاحبانشان ، برساند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
08 Mokhatebe khas.mp3
4.41M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت هشتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه پارمیدا 🍉 پارمیدا ، دختر خوب و زرنگی است 🍉 که همه معلمان ، از اخلاق خوبش ، 🍉 از ادبش ، از درس خوندنش ، 🍉 از حجاب و نماز خواندنش ، 🍉 و از نظم و انظباطش راضی بودند . 🍉 پارمیدا ، امسال به کلاس چهارم رفت 🍉 دوتا برادر بزرگتر از خودش دارد 🍉 و یک خواهر کوچولوی نازنازی دارد 🍉 که امسال چهار ساله شده بود . 🍉 اسم خواهر کوچولوی پارمیدا ، 🍉 شیدا بود . 🍉 شیدا کوچولو ، 🍉 خیلی به پارمیدا علاقه داشت . 🍉 هر جا پارمیدا می رفت ، 🍉 شیدا هم دنبالش می دوید . 🍉 و هر کاری که پارمیدا می کرد ، 🍉 شیدا هم تقلید می نمود . 🍉 پارمیدا ، همیشه نمازش را ، 🍉 اول وقت می خواند . 🍉 وقتی صدای اذان را می شنید 🍉 درس و کارش را رها می کرد 🍉 لباس نو و تمیز و زیبا می پوشید 🍉 چادر سفیدش را نیز ، 🍉 روی سرش می گذاشت . 🍉 و جانمازی زیبایی که مادرش ، 🍉 در جشن تکلیفش ، 🍉 برایش خریده بود را پهن می کرد . 🍉 و مشغول خوندن نماز می شد . 🍉 شیدا کوچولو ، با دیدن پارمیدا ، 🍉 که در حال نماز بود ؛ 🍉 چادر مادرش را می پوشید 🍉 کنار خواهرش می ایستاد 🍉 و هر کاری که خواهرش می کند ، 🍉 خودش نیز انجام می داد . 🍉 شیدا کوچولو ، 🍉 گاهی مُهر خواهرش را ، 🍉 بر می داشت و فرار می کرد . 🍉 پارمیدا هم ناراحت می شد . 🍉 و به پدرش شکایت می کرد . 🍉 پدر پارمیدا ، 🍉 مردی خوب و مهربان و صبور بود ، 🍉 پارمیدا را بغل می کرد و می گفت : 🌟 دختر گلم ، عزیز دلم ، فدات بشم 🌟 انشالله از این بعد ، 🌟 هر وقت خواستی نماز بخونی 🌟 اول به خواهرت مهر بده 🌟 تا مهر تو رو برنداره 🌟 بعد یک مهر اضافی هم ، 🌟 در جیب خودت مخفی کن . 🌟 که اگر شیدا مهر تو رو برداشت 🌟 لااقل یکی دیگه هم داشته باشی 🌟 در ضمن ، مهرت رو همیشه 🌟 بعد از سجده ، توی دستت بگیر 🌟 تا شیدا اونو برنداره . 🍉 پارمیدا همه این کار ها را کرد 🍉 و دیگر شیدا مُهر او را برنداشت 🍉 و اگر بر می داشت ، 🍉 پارمیدا مُهر دیگرش را ، 🍉 که در جیبش مخفی کرده بود 🍉 در می آورد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه بلال 🌟 بلال حبشی ، 🌟 كه دلش سرشار از ايمان به خدا بود ؛ 🌟 يكی از ياران با وفای پيامبر اكرم 🌟 و اذان گوی ایشان بود . 🌟 مشركان ، جلوی چشمان ديگران ، 🌟 او را مورد شكنجه‌های سخت ، 🌟 آن هم در زير آفتاب گرم ، 🌟 قرار می ‌دادند ؛ 🌟 و از او می ‌خواستند 🌟 كه دست از خداپرستی ، 🌟 و ايمان به خدا و پیامبر بردارد . 🌟 ولی بلال ، در زير آفتاب سوزان ، 🌟 مکرر به آنها می گفت : اَحَد اَحَد ... 🌟 اَحَد يعنی اینکه من ، 🌟 فقط خدای احد و يكتا را می پرستم 🌟 و از بت‌ پرستی شما بيزارم . 🌟 مشرکان فكر می ‌كردند ؛ 🌟 كه با شكنجه‌های زيادتر ، 🌟 او دست از ايمان خود بر می ‌دارد . 🌟 ولی بلال ، 🌟 با نفس‌های ضعيف خود ، 🌟 در زير آن همه آزار و اذيت ، 🌟 خدا را عبادت می کرد . 🌟 و بنی ‌اميه را نااميد ‌كرد . 🌟 و بعدها که آزاد شد 🌟 از بهترین یاران پیامبر شد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، آرام و مخفیانه ، در بین مسافران ، 🇮🇷 به دنبال یک نفر قابل اعتماد می گشت 🇮🇷 کسی که زبان فارسی یا عربی بلد باشد . 🇮🇷 آن مردی که فرامرز را ، 🇮🇷 بعد از نماز صبح دید و بیدار کرد . 🇮🇷 دوباره فرامرز را دید و شناخت . 🇮🇷 فرامرز ، با ترس ، به فارسی و عربی ، 🇮🇷 خواست به او بفهماند ، 🇮🇷 که لطفا کسی را خبر نکن . 🇮🇷 آن مرد نیز ، چون عربی بلد بود . 🇮🇷 منظور فرامرز را فهمید . 🇮🇷 دست فرامرز را گرفت و به گوشه ای برد . 🇮🇷 و با عربی به فرامرز گفت : 🔮 تو کی هستی ؟! 🔮 اینجا چکار می کنی؟! 🔮 چطور تونستی از زندان فرار کنی ؟! 🇮🇷 فرامرز به عربی گفت : 🐈 الآن وقت ندارم براتون توضیح بدم 🐈 فقط می خوام یه چیزی رو بهتون نشون بدم 🇮🇷 فرامرز ، ملوان را به طرف اتاقک انباری برد 🇮🇷 و پولها و جواهرات را به او نشان داد 🇮🇷 سپس گفت : 🐈 من یه آقایی دیدم 🐈 که اینارو اینجا گذاشت و رفت . 🐈 احساس کردم همه اینا ، دزدی باشند . 🐈 اون آقارو هم ، نمی شناسم 🐈 به خاطر همین ؛ 🐈 داشتم دنبال یه آدم مطمئن می گشتم 🐈 که این مسئله رو بهش بگم . 🐈 تا اینکه شمارو پیدا کردم . 🐈 خلاصه ممکنه دیگه منو نبینید 🐈 این شما و اینم امانتی ها . 🐈 دزده رو هم خودتون پیدا کنید . 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 از کجا معلوم که کار تو نباشه ؟! 🇮🇷 فرامرز لبخندی زد و گفت : 🐈 اگر دزدیدن اینا کار من بود ، 🐈 به نظر شما ، اونارو بهتون می دادم ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 اگه ببینیش ، می شناسیش 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آره بابا ، حافظه‌ی ما گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان با تعجب گفت : 🔮 ما گربه ها ؟! 🔮 مگه تو گربه ای ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
09 Mokhatebe khas.mp3
4.94M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت نهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 اگه اون دزد رو ببینی ، می شناسیش 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آره بابا ، حافظه‌ی ما گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان با تعجب گفت : 🔮 ما گربه ها ؟! 🔮 مگه تو گربه ای ؟! 🇮🇷 فرامرز هُل شد و گفت : 🐈 نه منظورم این بود 🐈 که حافظه من مثل گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان ، کیسه ای برداشت 🇮🇷 و تمام اموال موجود در انبار را ، 🇮🇷 درون کیسه گذاشت و رفت . 🇮🇷 و به فرامرز گفت : 🔮 همین جا بمون تا من بیام . 🇮🇷 آن ملوان ، کیسه پر از پول و جواهرات را ، 🇮🇷 به پلیس امنیت کشتی داد . 🇮🇷 و از آنها خواست تا برای آن دزد تله بگذارند . 🇮🇷 فرامرز و ملوان و چند مامور امنیتی ، 🇮🇷 در اطراف اتاقک ، مخفی شدند . 🇮🇷 و منتظر شدند 🇮🇷 تا کسی سراغ پولها و جواهرات بیاید . 🇮🇷 ناگهان ملوان متوجه شد 🇮🇷 که فرامرز نیست و فقط یک گربه سفید ، 🇮🇷 در کنار او نشسته بود . 🇮🇷 ملوان خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 و با چرخیدن سرش ، به طرف چپ و راست ، 🇮🇷 به دنبال فرامرز می گشت . 🇮🇷 اما خبری از فرامرز نبود . 🇮🇷 هوا تاریک شد . 🇮🇷 یک نفر به طرف اتاقک می آمد . 🇮🇷 در اتاقک را باز کرد . 🇮🇷 اما پول و جواهراتش را در آنجا ندید . 🇮🇷 حدس زد که کسی آنها را برداشته 🇮🇷 و یا اینکه او لو رفته 🇮🇷 به خاطر همین می خواست فرار کند 🇮🇷 اما ماموران امنیت کشتی ، 🇮🇷 به طرف او رفتند و او را دستگیر کردند . 🇮🇷 پس از تحقیقات ، 🇮🇷 فهمیدند که او دزد سابقه داری بوده است . 🇮🇷 او را به زندان انداختند 🇮🇷 و از مسافران خواستند تا گم شده خود را ، 🇮🇷 پس از دادن مشخصات و نشانی ، 🇮🇷 از ماموران امنیتی بگیرند . 🇮🇷 سپس از آن ملوان ، تشکر و قدردانی کردند 🇮🇷 ملوان نیز ، 🇮🇷 ماجرای فرامرز را ، به ناخدا و ماموران گفت . 🇮🇷 ماموران ، 🇮🇷 دوباره همه کشتی را به دنبال فرامرز گشتند . 🇮🇷 اما باز هیچ اثری از او پیدا نکردند . 🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند . 🇮🇷 فرامرز نیز از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و عقب کشتی خوابید . 🇮🇷 دوباره با اذان صبح ، انسان شد . 🇮🇷 و از خواب پرید . 🇮🇷 می خواست دوباره بخوابد 🇮🇷 که صدای نماز خواندن یکی را شنید . 🇮🇷 آرام سرش را بالا برد و نگاه کرد . 🇮🇷 همان ملوان بود . 🇮🇷 فرامرز نیز ، با لبخند نشست ، 🇮🇷 و به نماز خواندن او نگاه می کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عزیز برادر 🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ، 🦋 به برادرش امام حسین علیه السلام ، 🦋 علاقه خاصی داشت . 🦋 علاقه و انس او به امام حسین ، 🦋 خیلی شدید بود ؛ 🦋 ایشان وقتی کودک بودند 🦋 گاهی مثل بجه های دیگر ، 🦋 به گریه می افتاد 🦋 اما به محض شنیدن صدای برادرش 🦋 آرام می گرفت و ساکت می شد . 🦋 وقتی که بزرگ شد 🦋 همیشه همراه برادرش بود 🦋 و او را هیچ وقت تنها نمی گذاشت . 🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ، 🦋 نزد برادرانش حسن و حسین ، 🦋 خیلی عزیز بود . 🦋 این دو امام بزرگوار ، 🦋 به حضرت زینب ، 🦋 خیلی احترام می گذاشتند . 🦋 اگر مشکلی برایشان پیش می آمد 🦋 به حضرت زینب چیزی نمی گفتند 🦋 نمی گذاشتند متوجه مشکل شود 🦋 تا ناراحت و نگران نشود . 🦋 هر وقت حضرت زینب ، 🦋 برای دیدن امام حسین می رفت 🦋 امام حسین علیه السلام ، 🦋 از جایش بلند می شد 🦋 و او را جای خودش می نشاند . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه خیاطی 🦢 مریم پیش مامانش آمد 🦢 و از او به خاطر مقنعه ای که 🦢 برایش دوخته بود ، تشکر کرد . 🦢 او حالا با این مقنعه ، 🦢 خیلی زیبا و شیک شده بود 🦢 همه از حجاب او تعریف می کردند 🦢 مریم خیلی خوشحال بود 🦢 که مادرش به او مقنعه داد 🦢 چون الآن بهتر می تواند 🦢 حجابش را حفظ کند . 🦢 نسیرین دختر همسایه ، 🦢 به مریم گفت : 🌟 مریم خیلی رنگ مقنعه ات قشنگه 🌟 خوش به حالت 🌟 که مامانت بلده خیاطی کنه 🌟 منم دلم می خواد مثل مادرت ، 🌟 خیاطی یاد بگیرم 🌟 و همه چی برای خودم بدوزم 🌟 چادر ، مقنعه ، مانتو ، شلوار 🌟 دوست دارم همیشه سِت کنم 🦢 مریم گفت : 🌸 بیا پیش مامانم بشین 🌸 تا خیاطی یاد بگیری 🦢 نسرین گفت : 🌟 راست میگی ؟! 🌟 یعنی مامانت اجازه میده ؟! 🦢 مریم گفت : 🌸 آره خب اجازه میده 🌸 مامانم خیلی مهربونه 🦢 نسرین و مریم ، 🦢 هر روز پیش کبرا مادر مریم ، 🦢 می نشستند 🦢 و به دوخت و دوز او نگاه می کردند . 🦢 یک روز کبرا خانم ، 🦢 مشغول دوختن چادر عروس بود 🦢 نسیرن و مریم هم با ذوق و شوق ، 🦢 به چادر عروس نگاه می کردند . 🦢 نسرین با هیجان گفت : 🌟 وای چقدر قشنگ شد ؟ 🦢 مریم گفت : 🌸 ببین چه برقی می زنه 🌸 مثل ستاره ها می درخشه 🦢 نسرین گفت : 🌟 خیلی دوست دارم 🌟 زودتر عروس خانوم بشم 🌟 و از این چادرای قشنگ بپوشم 🦢 مریم گفت : 🌸 ما باید همیشه چادر بپوشیم 🌸 و با حجاب باشیم 🌸 من خیلی حضرت زینب رو ، 🌸 دوست دارم . 🌸 ایشون همیشه با حجاب بودن 🌸 منم دوست دارم مثل ایشون بشم 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه پرستار کربلا ☀️ در روز عاشورا ، در کربلا ، ☀️ بعد از اینکه امام حسین علیه السلام ☀️ و یارانش شهید شدند ☀️ زنان و کودکانی که ، ☀️ همراه امام حسین بودند ☀️ به اسیری گرفته شدند . ☀️ حضرت زینب نیز ، ☀️ لحظه ای آرام ننشست . ☀️ همه تلاش خود را کرد ☀️ تا مسؤولیت هایی که ، ☀️ بر دوشش بود را ، ☀️ به خوبی انجام دهد . ☀️ حضرت زینب ، ☀️ در طول اسارت ، ☀️ تکیه گاه زنان و کودکان بود . ☀️ هنگامی که زنان و کودکان ، ☀️ نیاز به کمک داشتند ☀️ تنها پناه آنان ، حضرت زینب بود ☀️ امام سجاد علیه السلام ، ☀️ در آن زمان ، خیلی بیمار بود ☀️ و نیاز به مراقبت داشت ☀️ حضرت زینب ، ☀️ شب و روز از ایشان و بقیه مریضا ، ☀️ نگهداری و پرستاری می کردند ☀️ و به کسانی که شهید داده بودند ☀️ دلداری می دادند ☀️ و آنها را آرام می کردند . ☀️ به خاطر همین ، ☀️ روز تولد حضرت زینب را ، ☀️ به روز پرستار نام گذاری کردند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla